شناسهٔ خبر: 58313 - سرویس دیگر رسانه ها

مساله «بی‌مساله» بودن یا درد بی‌دردی علاجش «آتش» است

مساله اصلی جریان فرهنگی در کشور ما این روزها «مساله داشتن» است و شاید توجه به آن برای تولید اثر مهمترین امری باشد که این روزها در چهلمین سال پیروزی انقلاب اسلامی باید به دنبال آن بود.

مساله «بی‌مساله» بودن یا درد بی‌دردی علاجش «آتش» است

فرهنگ امروز/ حمید نورشمسی:

یک: سکانس پایانی فیلم ماجرای نیمروز دو «رد خون» بسیار هوشمندانه و عجیب ساخته شده است. برادر و همسر یک زن که به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) پیوسته است پس از یک جستجوی طولانی که بخشی از آن در دل عملیات مرصاد می‌گذرد با او در تهران دیدار می‌کنند. برادر در سودای کشتن خواهر است برای پاک کردن ننگ داشتن چنین خواهری؛ برادری که بارها تاکید کرده که افتخارش کشتن موسی خیابانی است. شوهر در سودای سوال پرسیدن از همسرش است که چرا به او و دخترشان و خانواده و وطنش پشت کرده است. زن اما در جستجو و تلاشی نافرجام است برای در اختیار گرفتن دخترش به عنوان تنها دارایی‌اش و در کمین همه آنها فرمانده نیروهای اطلاعات سپاه که در جستجوی زن و نیروهای نافرمان خودش است. اما در نهایت کارگردان تصمیم می‌گیرد «مساله‌اش» را طور دیگری رها کند. نه برادری خواهرش را می‌کشد و نه شوهری از همسرش سوالی می‌پرسد. زن می‌رود و احتمالا دستگیر می‌شود. برادر و شوهرش اما سلاح را بر زمین می‌گذارند. فرمانده در حالی که دوربین از او دور و دورتر می‌شود تنها روی نیمکتی سیمانی زیر باران کنار اسلحه‌های غلاف شده باقی می‌ماند. اینجاست که مساله اصلی فیلم خودش را نشان می‌دهد و آن فصل تازه‌ای است که در پیش روی انقلاب و انقلابیون باز شده است. فصلی که تردید، تشکیک، ماندن بر اصول و فرار از آرمان‌ها بخش‌هایی از آن فصل تازه هستند. مساله اصلی در اینجا مساله داشتن است و انتخاب راه و این شاید مهمترین امری باشد که این روزها در چهلمین سال پیروزی انقلاب اسلامی باید به دنبال آن بود. نسبت و مساله ما با جغرافیای انقلاب اسلامی که آرمان بسیاری از ساکنان و انقلابیون گذشته و نوظهور و جوان در آن است. و شاید از این منظر است که باید ادبیات و سینما و هنر را در محک قرار داد و به یاد داشت در جغرافیایی که مساله بخش زیادی از جهان است و بخش زیادی از مردمانی که در آن زندگی و زیست دارند، بی‌مساله بودن و صرفا با هوای دل به امر هنر وارد شدن چیزی جز بی‌مسئولیتی نیست.

دو: انسان و زیست او در بستر اجتماعی این روزهای ایران مساله مهم و قابل توجهی برای بسیاری از هنرمندان ایران بوده است. چه ادبیات جنگ که به شکلی دیگر به این ماجرا وارد شد، چه ادبیات به اصطلاح انقلابی که سعی کرده است به نوعی دیگر ماجرای انسان را روایت کند و چه این روزها که ادبیات داستانی ما و به طبع آن سینمای اجتماعی سعی می‌کند به درون زندگی و زیست انسان سرکی بکشد و راوی آنچه بر او می‌گذرد در بستر هنر و تصویر باشد.

تنهایی انسان و نوع تنطیم رابطه او با محیطی که در آن زیست دارد در زندگی اجتماعی امروزی ما نیز به همین اعتبار اهمیت پیدا می‌مند و مساله مهمی می‌شود. انسانی که ساختارهای اجتماعی نوظهور در بطن و جریان زندگی گاه او را به سمت و سویی حرکت داده‌اند که خواسته و ناخواسته میل او نیست و چاره‌ای جز خو کردن به آن ندارد.

آثار سینمایی مانند «بنفشه آفریقایی» ساختاه مونا زندی و یا «سال دوم دانشکده من» اثر رسول صدر عاملی از این منظر آثار قابل احترامی در سینمای امروز ما هستند. آثاری که نشان می‌دهند فیلم‌ساز آنها از آنچه بر ذهن و جان مخاطبش می‌گذرد بی‌اطلاع نیست هر چند که این بی‌اطلاعی به معنی اطلاع دقیق نیست و از این منظر می‌شود با آنها محاکات داشت. جریان حاکم بر این دو اثر همانند یک رمان یا شعر بلند می‌تواند مخاطب را با خود تا انتها همراه کند و البته رضایت داشتن یا نداشتن آن در نهایت امری است که درباره آن می‌شود صحبت کرد. پیش از این اما کشش دراماتیک اثر و توانایی همراه شدن با حس متن آن را باید ستود.

سه: روز گذشته فیلمی از صفی یزدانیان با عنوان «ناگهان درخت» برای اهالی رسانه پخش شد. فیلمی که پس از اکران برخی مننقدان خطاب به کارگردانش گفتند که با اینکه سعی کردی بین شعر و ادبیات و موسیقی و مخاطبت پیوندی برقرار کنی که چندان موفق و شفاف نبود و با اینکه بسیاری از این فیلم نقد خواهند کرد اما چون حال ما را خوب کردی و به تصورات ما از سینما و داستان نزدیک بودی تو را می‌ستاییم.

برای این اثر اما چند کلمه ناگفته مانده است. از تلاش‌های بسیار کریستف رضایی سازنده موسیقی این اثر که بگذریم که الحق به سادگی قابل گذشت هم نیست، یک سوال ذهن را بسیار به خودش مشغول می‌کند و آن اینکه در کشوری که چهلمین سال پیروزی انقلابش را تجربه می‌کند و در این سال چهل با اوضاع تحریم‌ها و تهدیدهای داخلی و خارجی برای مردمانش مواجه است، در کشوری که انقلابش مساله همه جهان است و استقلال و آرمان‌خواهی آن زیر ذره‌بین همه، جمع کردن موسیقی و چند تصویر کارت‌پستالی و کمی جملات زیبا و قصار و در نهایت تقدیمش به مادر و شهری از شهرهای ایران که ار قضا آقای نویسنده و کارگردان به آن نوستالژی دارد چه معنایی است؟ این نوع نگاه به هنر در چنین جغرافیایی را باید چطور تفسیر کرد؟ کمی هم که بیشتر بخواهیم رک صحبت کنیم باید بگوییم این اندازه بی‌مساله بودن نسبت به زیست پیرامونی را باید چگونه تفسیر کرد؟ شاید اصلا نیازی به تفسیر نداشته باشد. پاسخ روشن است. بی‌مسالگی این جریان اتفاقا چراغ راهی است برای جریانی که می‌خواهد مساله داشته باشد و با ابزار هنر سوال بپرسید، آرمانش را جستجو کند و هر که در مسیر تقابل با تحقق آن قرار می‌گیرد را زیر سوال ببرد. این اتفاق از قضا بخش مهمی از جریانی است که سینمای هالیوود هم سالهاست در تحقق آن بسیار جدی گام برداشته است.

مهر