شناسهٔ خبر: 5910 - سرویس مسائل علوم‌انسانی

بیژن عبدالکریمی/ نقدی بر جامعه‌ی فلسفی كشور

آسيب‏‌شناسي آموزش فلسفه در ايران

بيژن عبدالكريمی جامعه‌ی فلسفي ايران، در زمان ما، بيش از اندازه اسير سنت و فرهنگ تاريخی خويش است و براي گذر و فرارُوی از اين محدوده‌‏های تاريخی نيازمند عزميتی است كه به نحوی اساسی فاقد آن است.

 


1. وقتي از آموزش فلسفه سخن گفته مي‏شود ذهن معمولاً متوجة نهادها، مؤسسات و فعاليت‏هايي مي‏شود كه عهده‏دار امر تعليم فلسفه در يك جامعه هستند، مثل مدارس، دانشگاه‏ها، حوزه‏ها، مؤسسات پژوهشي فلسفي، انجمن‏هاي فلسفي، نشريات و تأليفات  فلسفي يا ترجمة متون فلسفي و غيره. آنگاه آسيب‏شناسي آموزش فلسفه معطوف به اين نهادها، مؤسسات و فعاليت‏ها و نقد، بررسي و ارزيابي آنها مي‏شود كه به نوبة خود امري است لازم، ضروري و مغتنم.
ليكن اين نوشته بر آن است تا موجبات سوگردانيِ نگاه و ذهن خوانندة علاقه‏مند و دل‏نگران فلسفه و آموزش فلسفه را به حوزه و قلمرو ديگري فراهم سازد، قلمرويي كه مي‏توان آن را ”ساحت خود تفكر و فلسفه“ و به منزلة روح و قلب تپندة نه تنها جسد و پيكر نهادها و مؤسسات آموزش فلسفه بلكه اساساً همة نهادهاي سياسي، اجتماعي و حتي همة پيكرة فرهنگ يك جامعه دانست.
آنچه قوام‏بخش نهادهاي آموزش فلسفه در يك جامعه است خود تفكر و حيات فلسفي در آن جامعه است. لذا آسيب‏شناسي اين نهادها بدون عطف نظر به موانع خود تفكر و حيات فلسفي در يك جامعه نمي‏تواند امري چندان جدي و مثمر ثمر تلقي شود.
اگر كسي در اصل اين ادعا، يعني تميز ”ساحت تفكر و فلسفه“ از حوزة نهادها و مؤسسات رسمي آموزش فلسفه ترديد كرده، آن دو را يكي بداند، آنگاه در پاسخ به سهولت مي‏توان نشان داد كه چه‌گونه اين دو حوزه از اوصاف متفاوتي برخوردار بوده، از احكام متفاوتي تبعيت مي‏كنند. به اعتباري مي‏توان ساحت تفكر و فلسفه را متعلق به حوزة نفوذ  و حوزة آموزش فلسفه را متعلق به حوزة رسميت  دانست. بنياد، ارزش‏ها، سلسله‏ مراتب و معيارها در هر يك از اين دو حوزه با ديگري بسيار متفاوت است. براي مثال، سلسه‏ مراتب و تقسيم‏بندي اساتيد دانشگاه به مربي، دانشيار، استاديار و استاد كه در حوزة نهادهاي آموزشي، از جمله آموزش فلسفه، رايج است سلسله‏مراتبي نيست كه در ساحت فلسفه و تفكر به منظور مرتبت‏‌شناسي و منزلت‏‌شناسي فيلسوفان و متفكران به كار مي‏رود. شايد براي ما باور كردنش سخت باشد كه وقتي هيئت مميزي دانشگاه فرايبورگ تقاضاي مارتين هايدگر را براي پيوستن به آن دانشگاه مورد بررسي قرار داد، وي را براي احراز هيچ كرسي دانشگاهي لايق ندانست و اگر حمايت‏هاي بعدي هوسرل نبود شايد هايدگر هيچ‏گاه نمي‏توانست به منزلة يك استاد در دانشگاه فرايبورگ مشغول به تدريس شود. اما اين امر و قضاوت هيئت مميزي دانشگاه فرايبورگ به هيچ‏وجه از شأن و منزلت هايدگر در تاريخ فلسفه نمي‏كاهد. تبعيد ملا صدرا در زمان حياتش و اثرگذاري وي در تاريخ حيات فكري ما و بزرگداشت كنوني او مثال ديگري است كه به خوبي تفاوت‏ها و تعارض‏هاي دو حوزة نفوذ و رسميت را نشان مي‏دهد. تبعيد ملا صدرا امري است كه در حوزة رسميت و در قلمرو اتوريته‏هاي مذهبي و سياسي صورت گرفت ليكن مقام والا و اثرگذاري تاريخي او به حوزة نفوذ، فرهنگ و ساحت تفكر مربوط مي‏شود. حوزة رسميت مملو از قدرت‏ها و اتوريته‏هاي سياسي، اجتماعي، مذهبي، فكري و اقتصادي است، اتوريته‏هايي كه هر يك در قلمرو خويش به ايفاي نقشي مي‏پردازند، اما حوزة نفوذ، ساحت عشق و آزادي است و اتوريته‏هاي مذكور هيچ يك نقشي در اين قلمرو نمي‏توانند بازي كنند. تأثيرگذاري و آموزش حقيقي و غيررسمي تفكر و فلسفه را در همين حوزة نفوذ، يعني حوزة معنوي و روح فرهنگ و ساحت تفكر بايد جست‏وجو كرد و نه در قلمرو نهادها و مؤسسات آموزش رسمي كشور.
لذا تا ما نتوانيم به بازانديشي و بازسازي حيات فكري و فلسفي خويش در ساحت خود تفكر و فلسفه بپردازيم، بحث از آسيب‏شناسي آموزش فلسفه در نهادهاي رسمي كشور ره به جايي نمي‏برد. به تعبير ديگر، اگرچه نه همة سخن ليكن، جوهرة آسيب‏شناسي آموزش فلسفه در يك ديار چيزي جز آسيب‏شناسي خود تفكر و فلسفه نمي‏تواند باشد.

2. آموزش فلسفه مبتني بر دفاع از شأن و منزلت فلسفه است، و دفاع از ارج و مقام فلسفه به معناي نشان دادن ضرورت و چرايي آن است. همان گونه كه لئو اشتراوس بدرستي متذكر مي‏شود، نمي‏توان قومي را به فلسفه و آموزش آن فرا خواند مگر آن كه پيشاپيش به اين پرسش پاسخ دهيم: چرا فلسفه؟
فيلسوف يا جامعة فلسفي نمي‏تواند در ميان يك قوم مخاطبي بيابد يا با مخاطبان خود ارتباطي برقرار كند مگر آن كه پيشاپيش به آن قوم نشان دهد فلسفه چه مي‏كند و به چه كار مي‏آيد. صرف نظر از اين كه پاسخ فيلسوف يا جامعة فلسفي به پرسش ”چرا فلسفه؟“ چه باشد، به هر تقدير، اين پاسخ بايد براي قوم و مخاطب امري ملموس، قابل فهم و در حيات و زندگي مدينه امري محقَّق باشد.
اگر مي‏پذيريم معيشت در معنايي كلي، و حيات سياسي، اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و اخلاقي يك قوم قائم به حيات فكري، عقلاني و معنوي آن است، پس آشفتگي‏ها، پريشاني‏ها و افسارگسيختگي‏ها در ديار ما نشان‏گر ويراني خانة خرد و بي‏سروساماني حيات فكري، عقلاني و معنوي ماست؛ و اگر مي‏پذيريم فلسفه و تفكر عهده‏دار قوام‏بخشي و سامان‏دهي به حيات فكري، عقلاني و معنوي قوم است، در اين صورت چه كساني جز روشنفكران، انديشمندان و جامعة فلسفي ديارمان را مي‏توان مسئول بي‏سروساماني و ويراني خانة خرد قوم‏مان دانست؟
بر جامعة فلسفي ايران است كه در پذيرش مسئوليت و رسالتي كه تفكر و فلسفه بر عهدة آن مي‏گذارد جديت و عزميت بيشتري از خود نشان دهد.
تقليل تفكر و فلسفه به يك رشتة آكادميك و دانشگاهي صرف، فارغ از تقدير و آيندة قوم و بي‏تفاوت نسبت به مسئوليت‏هاي اخلاقي جامعة فلسفي از مهم‏ترين آسيب‏ها و خطراتي است كه تفكر و حيات فلسفي را در ديار ما تهديد مي‏كند.

3. دعوت به انديشيدن به حيات قوم و فراخواني به بر عهده گرفتن مسئوليت‏هاي اخلاقي جامعة فلسفي نسبت به سرنوشت و آيندة مدينه، مي‏تواند تحت لواي نوعي سياست‌‏زدگي، ايدئولوژي‏‌انديشي و تقليل شأن و منزلت تفكر و فلسفه مورد نفي و انكار قرار گيرد.
ليكن سخن بر سر دفاع از سياست و سياست‏زدگي يا تقليل تفكر تا سر حد ايدئولوژي يا ايدئولوژي‏انديشي نيست؛ و فراخواني جامعة فلسفي ايران به انديشيدن عميق‏تر و جدي‏تر به حيات و سرنوشت قوم را در اينجا بايد نه حاصل نوعي رومانتيسم و نه ناشي از نوعي آرمان‏خواهي سوسياليستي قرن نوزدهمي دانست، بلكه سخن بر سر آن است:
3. 1. انسان موجودي معناياب و معنافهم است و حيات آدمي بدون معنا قوام نمي‏پذيرد. اما معنايابي و معنافهميِ آدمي به اين مفهوم نيست كه انسان خود، معنا يا بنياد معنا يا جاعل معناست. معنا در فرد ظهور مي‏يابد اما از اين حقيقت به هيچ‏وجه نمي‏توان نتيجه گرفت كه فرديت، بنياد و جاعل معناست يا در فرديت معنايي وجود دارد. در قوم و حيات جمعي، از آن حيث كه امري جمعي است، نيز معنا ظهور ندارد، ليكن انديشيدن به حيات جمعي مي‏تواند تمريني براي گذر از فرديت براي دست‏يابي به معنا باشد، مشروط بر اين كه به گمگشتگي و مستحيل شدن در جمع منتهي نگردد. 
فرديت‏گرايي يا انديويدوآليسم  جديد ديوار به ديوار بي‏معنايي و نيهيليسم است، چرا كه فرديت‏گرايي جديد، گذر از خويشتن براي نيل به معنا را درنمي‏يابد. نيهيليسم در ديار ما نيز خانه كرده است. فرديت‏گرايي و عافيت‏طلبي بورژوامنشانه اكثريت قريب به اتفاق جامعة ما را فرا گرفته است. متأسفانه جامعة فلسفي ما نيز از اين بيماري مهلك مصون نبوده و نيست. در بسياري از مواقع تقليل فلسفه به يك رشتة آكادميك صرف، و حتي گاه ظهور گرايشات صوفيانه در ميان اعضاي جامعة فلسفي ايران، نقابي است بر فرديت‏گرايي و عافيت‏پرستي بورژوامنشانه.  
 3. 2.  فلسفه و تفكر بالذات امري سياسي است. آري! متعلَّق اصلي فلسفه و تفكر عبارتست از وجود في‏نفسه؛ و وظيفة اصلي فلسفه چيزي نيست نيست جز فهم وجود و احكام و عوارض ذاتي آن. ليكن فهم وجود در صرف پاره‏اي از احكام و گزاره‏ها و بحث از مقولات و امور عامه مطابق با سنت مابعدالطبيعي يا مابعدالطبيعة سنتي خلاصه نمي‏شود. فهم وجود به معناي كشف و دريافت امكاني از امكانات وجود و لذا پي‏ريزي بنيان و جعل و خلق عالَمي است كه تقدير آدمي و مدنيت، فرهنگ و تمدن او در اين عالَم رقم مي‏خورد.
رسالت تفكر و فلسفه، رسالتي كه خود ذات تفكر و فلسفه بر عهدة آن مي‏نهد، عبارت است از فهم و كشف امكانات متعددي كه فراروي آدمي قرار دارد، و خود همين امر بالذات به معناي به چالش خواندن همة قدرت‏ها و اتوريته‏هايي است كه امكانات موجود را يگانه‏ترين و نهايي‏ترين امكاناتي تلقي مي‏كنندــ يا مي‏كوشند چنين وانمود كنندــ كه فراروي قوم يا حتي بشريت وجود دارد.
به اين اعتبار، رسالت تفكر و فلسفه عبارت است از دفاع از آزادي و پاسداري از حريم شأن و مقام آدميت آدمي. انسان موجودي خودـ‏برپا ، يعني قوام‏بخش نحوة هستي خويش، و يگانه موجودي است كه امكانات، يعني انحاء تحقق هستي، گوناگوني در برابر او گشوده است. رسالت فيلسوف و متفكر فهم و كشف اين امكانات و نشان دادن آنها، لذا دفاع از حريم آزادي و شأن و مقام انسان است، حريم و شأني كه امروزه در زمان ما به شدت به خطر افتاده است؛ و همين خطر رسالت تفكر و فلسفه را در زمانة ما خطيرتر مي‏سازد.

4. كشف امكانات تازه بدون ياري و مدد سنت  امكان‏پذير نيست. اساساً آدمي موجودي نيست كه از صفر آغاز شود. نحوة هستي او عين واقع‏شدگي  درون امكاناتي است كه وي را احاطه كرده، نحوة هستي او را سمت و سو مي‏بخشد. آدمي حلقة آغازين نبوده بلكه حلقه‏اي در ميان زنجيره‏هايي است كه حلقات آن پيش از او وجود داشته و بعد از او وجود خواهند داشت.  
ماهيت تفكر و فلسفه از همين نحوة هستي آدمي برمي‏خيزد. تفكر و فلسفه همواره درون يك سنت و تاريخ امكان‏پذير است. تفكرِ اصيلِ محض، وجود ندارد و تفكرِ متفكر همواره در ساية تفكرِ متفكران پيشين، يعني درون يك سنت، قوام مي‏پذيرد. اما، در عين حال، اصالت تفكر در فرارُوي از همين سنت نهفته است. تفكر بدون مدد فرهنگ و سنت امكان‏پذير نيست اما ماهيت و اصالت تفكر عبارتست از همين فرارُوي از فرهنگ و سنتي كه شخص متفكر را احاطه كرده است. تفكر اصيل، هر چند متعلَّق خود را از فرهنگ اخذ مي‏نمايد ليكن ماهيتاً ضد فرهنگ است. سخن نيچه را به ياد آوريم كه گفت: ”تفكر سخن نابه‏هنگام است“. اين سخن بدين معناست كه تفكر يورش بر فرهنگ است. سنت و فرهنگ بسيار عزيز و مغتنم است تا آنجا كه متعلَّق تفكر واقع مي‏شود اما آنجا كه جانشين خود تفكر مي‏شود، يعني امكانات موجود تاريخي را به منزلة يگانه‏ترين و نهايي‏ترين امكانات فراروي آدمي جلوه مي‏دهد، موجبات مرگ تفكر و آزادي، و لذا مرگ انسان را فراهم مي‏سازد. تفكر و فلسفه عبور از افق‏هايي است كه فرهنگ و سنت به منزلة نهايي‏ترين و يگانه‏ترين امكانات آدمي مي‏نماياند؛ و اين عبور امر بسيار دشواري است كه عزميت عظيمي را مي‏طلبد. 
جامعة فلسفي ايران، در زمان ما، بيش از اندازه اسير سنت و فرهنگ تاريخي خويش است و براي گذر و فرارُوي از اين محدوده‌‏هاي تاريخي نيازمند عزميتي است كه به نحوي اساسي فاقد آن است.

5. بارها شنيده و مي‏شنويم كه از ”امتناع تفكر در ايران“ سخن گفته مي‏شود. اين سخن را چگونه مي‏توان فهميد و چگونه بايد ارزيابي كرد؟ اگر مراد از تعبير ”امتناع تفكر در  ايران“ معنا و مفهومي قومي، نژادي يا جغرافيايي باشد، به اين معنا كه ايرانيان، از آن حيث كه ايراني يا در اين بخش از جغرافيا هستند، ذاتاً فاقد توانايي قدرت تفكر عقلاني و فلسفي هستند، سخني ياوه و از سوي ديگر در تعارضِ آشكار با واقعيت تاريخيِ حيات فكري و عقلاني اين قوم است. ليكن ”امتناع تفكر در ايران“ را در معنا و مفهوم ديگري نيز مي‏توان فهم كرد، و آن اين كه در فرهنگ و پارادايم كنونيِ حاكم بر حيات اجتماعي و تاريخي ما تفكر عقلاني و فلسفي در عميق‏ترين و اصيل‏‌ترين معناي كلمه، يعني پرسش از مفروضات، اصول اوليه و مفاهيم بنيادين فرهنگ و سنت، ممتنع است. در اين معنا، سخن گفتن از ”امتناع تفكر در ايران“ حامل دعوتي جدي براي انديشيدن به پارادايمي است كه در آن بسر مي‏بريم.
اگر مهم‏ترين شاخصة سنت و پارادايم فرهنگي خود را وصف تئولوژيك آن بدانيم، ”امتناع تفكر در ايران“ به معناي امتناع تفكر فلسفي در يك پارادايم تئولوژيك است. فهم وصف تئولوژيكِ سنت و تاريخ تفكر ما، مهم‏ترين آسيب‏شناسي اين سنت است. درست است كه متافيزيك هيچ‏گاه از وصف تئولوژيك تهي نبوده است و تئولوژي نيز هيچ‏گاه نتوانسته و نخواهد توانست از وصف متافيزيكي بودن مبرا باشد، ليكن در اينجا سخن از غلبة رويكرد تئولوژيك بر رهيافت فلسفي است.
شايد نيازي به توضيح نباشد كه در اينجا سخن از تئولوژي است و نه دين؛ و مراد من از تئولوژي نه ارتباط با امر قدسي يا تلاش براي تفكر در باب آن، بلكه نظامي از مفروضات نامنقحِ پيشين در حول و حوش امر قدسي است. در رويكرد تئولوژيك حفظ و دفاع از اين نظام و مفروضات پيشين، اصل و محور تفكر است و اين درست نقطه مقابل تفكر فلسفي است كه خود را متعهد نه به پاره‏اي از نظام‏ها يا مفروضات پيشين بلكه به آن حقيقتي مي‏داند كه خود را بر تفكر عرضه و آشكار مي‏كند. بدين ترتيب، تئولوژي، برخلاف ظاهر و مدعياتش رويكردي خودـ‏بنياد است و درست در نقطة مقابل تفكر فلسفي قرار مي‏گيرد كه بنياد را امري استعلايي و فراتاريخي مي‏داند كه فراسوي هر گونه نظام و مفروضات پيشين و خودساختة تاريخي ما قرار دارد.

6. با توجه به شرايط تاريخي كنوني ما ”تخريب تئولوژي“ يكي از مهم‏ترين وظايف و رسالت‏هايي است كه تفكر و فلسفه بر دوش جامعة فلسفي ايران مي‏نهد. ليكن اين جامعه، به دليل اسارت بيش از اندازه به سنت تاريخي خويش، نه تنها ضعيف‏تر از آن است كه بتواند از انجام اين رسالت برآيد، بلكه به نظر مي‏رسد كه در اغلب مواقع در جهت معكوس طي طريق مي‏كند. عدم مرزبندي واضح و روشن ميان تفكر فلسفي و رويكرد تئولوژيك، و حضور مفروضات پيشين تئولوژيك در تفكر و آثار بسياري از اساتيد فلسفه مشاهده مي‏شود. رويش قارچ‏گونة نهادها و مؤسساتي كه مدعي عهده‏داري حيات فلسفي در جامعة ما هستند، نهادها و مؤسساتي كه حتي نام‏ها و عناوينشان به خوبي حكايت‏گر ماهيت تئولوژيك آنهاست، گواه صادقي بر ادعاي اين نوشته مبني بر سير معكوس جامعة فلسفي ايران است.

7. ما نيازمند يك ”تغيير پارادايم آگاهانه“ هستيم. ليكن جامعة فلسفي ما همچون ساير بخش‏هاي جامعه، ناتوان از اجابت اين نياز است.
جامعة ما در يك مرحلة گذار جدي تاريخي است. چه بخواهيم، چه نخواهيم، پارادايم فرهنگي و تاريخي سنت تفكر ما در حال تغيير و حتي فروپاشي است. مفروضات پيشين به چالش خوانده شده‏اند، نظام‏هاي وجودشناختي ما درهم شكسته‏اند، ارزشهايمان متزلزل شده‏ است و برج و باروهاي ستبر اعتقادات‏مان فروپاشيده‏اند. در يك كلمه عالَميت عالَم ما و سنت نظري و فكري ما به پايان رسيده است.
ما تغيير كرده و مي‏كنيم و اين تغيير در ميان طوفاني از درهم شكستگي‏ها، فروپاشي‏ها، بي‏ريشه‏شدن‏ها و بي‏معنايي‏ها و در بستري از ناخودآگاهي و يأس صورت مي‏پذيرد. در اين ظلام، جامعة ما نيازمند ايده‏هاي روشنايي‏بخش است، و جامعة فلسفي ما، درست همچون ساير اركان و بخش‏هاي كشورمان، فاقد توانايي براي يافت و پردازش اين ايده‎‏هاي روشنايي‏بخش است.

8. ما نيازمند تأسيس يك سنت تازه در نظر و تفكر خويشيم. اين امر مستلزم دست‏يابي به يك اونتولوژي و وجودشناسي تازه‏اي است كه مفروضات اونتولوژيك پيشين را به چالش مي‏گيرد. پي‏ريزي مباني وجودشناختي جديد و تأسيس يك سنت، امري متفكرانه در عميق‏ترين و ريشه‏ترين معناي كلمه و نيازمند عزميتي عظيم است.  اما بخش اعظم جامعة فلسفي ايران به تبعيت از جو عمومي جامعه، يا هنوز در بستر گرم و نرم باورهاي تئولوژيك و ايدئولوژيك خويش آرميده است كه از فهم اين نياز ناتوان است يا آنچنان اسير امواج درياي خروشانِ تغيير و تحول گشته است كه قدرتِ تفكر به سامان را از كف داده است.
ليكن تأسيس يك سنت تازه به معناي ناديده انگاشتن و پشت پا زدن به سنت پيشين نبوده و نيست بلكه به معناي رجوع مجدد و التفاتي مضاعف به آن است. سنت نظري پيشين ما مي‏تواند ره‏آموز و ره‏گشا باشد ليكن با آنچه فلسفة اسلامي يا عرفان اسلامي ناميده مي‏شود در ديار ما هيچ اتفاقي روي نمي‏دهد و نخواهد داد، زيرا اين سنت نظري امروز براي ما چيزي جز مجموعه‏اي از الفاظ و اصطلاحات مرده و بي‏روح نيست. اين سنت، در زمان ما ناتوان‏تر از آن است كه گشايشي در حيات و تاريخ ما بيافريند.
آنچه امروز در سرزمين ما تحت عنوان فلسفه، كلام يا عرفان اسلامي تدريس مي‏شود صرف تقليد و تكرارِ بيان گذشتگان يا حاشيه‌‏نويسي بر متون آنان است و ضربان نبض زمان در آن احساس نمي‏شود. ما هنوز ناتوان‏تر از آنيم كه بتوانيم با ابن سينا، فارابي، سهروردي، ابن عربي، مولانا و ملاصدرا ديالوگي برقرار كنيم. ما، هم قدرت گفتن و هم توانايي شنيدن خويش را از دست داده‏ايم. سنت نظري ما ديگر در مدار تفكر جهاني قر ار ندارد و ما هنوز فاقد هانري كربن ديار خويشيم تا بتواند سنت نظري و معنوي ما را به گونه‏اي به سخن آورد كه پيامي براي زمان و عصر حاضر داشته باشد و به فرض نشان دهد كه چگونه عالَم ملكوت و عالَم خيال در فلسفة سهروردي و فلسفة اشراق مي‏تواند راهي براي نجات بشر امروز بوده و به كمك آن مي‏توان بر گسيختگيِ معرفت‎شناختي و وجودشناختي دوران معاصر غلبه كرد و راه نجاتي براي فرهنگ، تمدن و انسان معاصر نشان داد.
ديالوگ با سنت، اما نه اسارت در آن، بخش ديگري از رسالت فراموش‏شده‏اي است كه فلسفه و تفكر بر عهدة جامعة فلسفي ايران مي‏نهد، ليكن اين جامعه هنوز با انجام آن بسيار فاصله دارد.