شناسهٔ خبر: 60446 - سرویس دیگر رسانه ها

کتاب «طهران قدیم» و نگاه تیز و انتقادی به اوضاع و احوال مردم

جعفری شهری در کتاب «طهران قدیم» به «مردم و آنچه به توده و اجتماع و اکثریت» مردم مربوط بوده است، می‌پردازد.

کتاب «طهران قدیم» و نگاه تیز و انتقادی به اوضاع و احوال مردم

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ جعفر شهری (۱۲۹۳-۶ آذر ۱۳۷۸ خورشیدی) که خود را شَعرباف، شَعری‌باف و شهری‌باف نیز نامیده است. در آستانه جنگ جهانی اول در محله عودلاجان تهران و در خانواده‌ای تنگدست به دنیا آمد. پدر شهری مردی خشن، تندخو، کینه‌توز و... بود که در کودکی او از مادرش جدا شد و آنها را بی‌سرپرست گذاشت. شهری خاطرات بسیار رنج‌آوری از پدر و شوهر مادرش که پس از پدر اسیر او شد، در برخی آثارش، به‌ویژه درگزنه، داستان زندگی نگاشت خود نقل می‌کند.

وی درباره پدرش این‌گونه می‌نویسد: «پهلوان پنبه‌ای» بود که «فقط زورش به ضعیف می‌رسید. پدری که از بزرگی و سرپرستی فقط تنبیه و توبیخ و زجر و شکنجه را آموخته بود و سرپرستی که از خواجگی تنها کینه توزی و انتقام را یاد گرفته بود... یک خال سفید در افعالش نبود و یک محبت و اغماض به خانواده نمی‌نمود و توقع داشت که همه هم از دل و جان دوستش داشته باشند... یقه زن مردم، یعنی دختر خوانده‌اش را گرفته بود و می‌خواست دست مریزادش بگویند. اگرچه پدرم بود، لیکن ابلهی بود.» وی اما از مادرش به نیکی یاد می‌کند و او را زنی فهیم، ملایم، مهربان و با روحیه‌ای سازگار می‌شناساند و می‌گوید: «تا زنده باشم از پدرم دل آزرده می‌باشم و به مادرم رحمت می‌فرستم که از آن نیش‌ها چشیده و ازاین نوش‌ها خورده‌ام.»

طهران قدیم و تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم دو اثر برجسته شهری در تاریخ اجتماعی و فرهنگ عامه مردم جامعه سنتی تهران است. شهری دلیل نوشتن تاریخ را دلبستگی‌اش به عبرت‌آموزی از «زاویه انسانی و کیفی» آن در شناخت و معرفی «مردم قرون و اعصار» و سردرآوردن از «وضع و زندگی و چگونگی» حالات آنان می‌داند. او در کتاب طهران قدیم به «مردم و آنچه به توده و اجتماع و اکثریت» مردم مربوط بوده است، می‌پردازد و با نگاهی تیز و انتقادی اوضاع و احوال و کم و کیف کسب و کار، داد و ستد، معاشرت، مسکن و مأوا، رفتار و گفتار، عیش و عزا، عادات و آداب، سنن و معتقدات و گرایش‌های مردم را در پنجاه سال پیش ترسیم می‌کند.



علی بلوکباشی نیز در یکی از مقاله‌هایش می‌نویسد: «طهران قدیم را شهری به تشویق سید ابوالقاسم انجوی شیرازی در ۵ جلد نوشت. ظاهرا شهری از ۱۳۲۹ به فراهم آوردن مطالب تاریخ تهران سرگرم بوده است. در آن زمان در بالکن آرایشگاهی مردانه به نام «سیما» که در خیابان بوذرجمهری، در میان سقاخانه نوروزخان و مسجد سلطانی واقع بود، می‌نشست و مطالب مربوط به تهران را می‌نوشت. شهری اطلاعات کتاب را از «دیده‌ها و شنیده‌ها و محفوظات و ملموسات خویش از طهران دوره طفولیت، طهران قبل از ظهور پهلوی» و دانسته‌هایی که «تنها قائم به ذات خود» او بوده‌اند و بدون کمک دیگران به قلم آورده است. به ادعای نویسنده مطالب کتاب همه چیزهایی است که واقعیت و حقیقت داشته و ملموساتی است که خود یا در آنها حضور داشته یا از افراد و منابع موثق به دست آورده و همه را بدون خدشه و خللی آورده است.

شهری در کتاب طهران قدیم به بازار صحاف‌ها و چاپخانه‌های قدیمی تهران اشاره می‌کند و می‌نویسد: «بازار صحاف‌ها دیگر بازاری شرقی غربی از سه راه بازار مسگرها به سبزه میدان که هنوز هم سرپاست بود که صحاف‌ها و کتاب‌نویس‌ها در آن می‌زیستند، که شغل صحاف‌ها صحافی کتاب‌های تازه و تعمیر و تجلید و شیرازه کتاب‌های کهنه بود و کار دومی رونویسی و استنساخ از کتب، چه هنوز چنانچه باید کار چاپ سروسامان نگرفته یا از یکی دو چاپخانه سنگی ابتدایی فراتر نگذارده بود و دیگر خطاطی که صفحات کتاب و قرآن را نوشته آماده چاپ می‌ساختند، در واقع حروفچینی و فرم‌بندی که در این بازار با قلم بر روی کاغذ آمده، غلط‌گیری و شماره‌گذاری می‌شد، آنگاه بر روی سنگ چاپخانه برگشته در آن‌جا به‌طریقه افست نیز آب خورده مهیای چاپ می‌شد.


تا کلاس دوم و سوم ابتدایی من هنوز از چاپخانه‌های سنگی اولیه تهران که یکی به اسم خود او در کوچه چاپخانه و دومی در کوچه سر پولک (کوچه‌ای در محله امامزاده یحیی) بود که اولی آن تعطیل و سرپولکی آن باقی‌مانده کار می‌کرد و روزانه دو سه بار مورد بازدیدم قرار می‌گرفت. این چاپخانه‌ها چیزی بودند شبیه چرخ چاده در اندازه کوچکتر که کسی در پشت آن در بلندی نشسته به اعانت با چرخ را به آن‌گونه که آب از چاه بکشند به گردش درآورد. این چرخ دو تخته ضربدری شکل بود که بهم کوبیده شده طنابی بدور آن افتاده است. سر طناب از زیر صفحه چوبی که روی آن سنگ وزین صیقلی شده‌ای نصب شده بود گذشته همراه پای کارگر پشت چرخ لولا مانند خوابیده بلند می‌شد.

در این کیفیت که کارگر یا بهتر بگویم عمله پشت چرخ با فشار پا چرخ را به گردش درمی‌آورد و طناب بدور چرخ می‌پیچید و با کشیده شدن طناب سنگ چاپ بلند شده کاغذ بر رویش می‌خوابید و با رها کردنش سنگ به جای خود برگشته همراه آن صدای مهیبی از آن برمی‌آمد و به این طریق کار چاپ یک صفحه به پایان می‌رسید، یعنی با دو هزار صفحه چاپ در روز تقریبا ده هزار مرتبه عمله باید به  چرخ پا زده، ده هزار دفعه پره‌های چرخ که در برگشتن سنگ باید آن‌را ترمز داشته باشد به کف پاهایش بخورد تا یک ورق از زیر کار بیرون بیاید، آن‌هم اگر به نقص و عیبی برنخورده، کاغذ در جای خود پس و پیش نشده، فشار سنگ کم و زیاد نشده، مرکب اندک و بسیار نخورده، عوامل و اسباب همه اتفاق صحت عمل کرده باشند.

عمل اصلی چاپ هم آن بود که مطلب را روی کاغذ با مرکب مخصوص چسبناک نوشته یا عکس اگر بود کشیده، سنگ خاصی شبیه سنگ مرمر را که صاف و کاملا صفحه تراش و یکنواخت شده، برای کار چاپ بود گرم کرده کاغذ نوشته شده را روی آن کشیده ملایم (نُورد) می‌داند و بعد از سرد شدن سنگ کاغذ را مانند عکس برگردان به آهستگی از سنگ جدا می‌کردند که نقوش و خطوط بر روی سنگ برگشته یعنی روی آن می‌چسبید و سنگ را ساعتی در تیزاب می‌خواباندند که با این کار اطراف نوشته‌ها و نقوش یعنی جاخالی‌های آن خورده شده، نقوش و خطوط به رو می‌افتادند و آن‌گاه سنگ را به دستگاه بسته، وسیله نورد مرکب داده کاغذ آن‌را نم زده روی آن می‌انداختند و وسیله دستگاه و چرخی که گفته شد و تخته با سنگی صاف دیگر که بر روی کاغذ خوابانده می‌شد یک صفحه چاپ به پایان می‌رسید.



همین یکی دو چاپخانه ابتدایی بود که باید کار چاپ (ممالک محروسه ایران) را اداره کند و از این دستگاه یکی دو حقیرتر و ناقص‌تر نیز در تبریز بود که به‌کار چاپ کتب مرثیه و جزوه‌های نوحه‌خوانی و سینه‌زنی ترکی می‌آمد و بس و هر آینه زیاده بر این لازم می‌آمد واجب می‌شد تا متوسل به ممالک همجوار مانند قفقاز و هندوستان و برای کتب و اوراق معتبره مثل قرآن و اسکناس دست بدامان آلمان و انگلستان شده از آنان استعانت بجوییم که زیادتر از همه چاپخانه‌های بمبئی که هم نزدیک‌تر و هم ارزان‌تر بودند کارساز می‌آمدند و کمتر کتابی بود که سرلوحه و آخر آن نشانی بمبئی و اسم و آدرس چاپخانه‌های آن شهر نداشته باشد. تا اندک اندک و به مرور که چاپخانه‌های دستی کوچک یک صفحه‌ای و بزرگتر از آن و بزرگ هشت صفحه و یک فرمی شانزده صفحه‌ای حروف سربی وارد شده کار چاپ تسهیل شد.»