شناسهٔ خبر: 60484 - سرویس دیگر رسانه ها

اندیشه سیاسی هابز: جاده صادف کن دولت اقتدارگرا یا متضمن دموکراسی‌ ماتریالیستی؟

آذرفام می‌گوید: اندیشه هابز اگرچه در ظاهر راه را برای یک دولت اقتدارگرای مطلق باز می‌کند، اما از جهات دیگر و اگر زیربنایی نگاه کنیم با زمینی کردن مولفه‌های حیات اجتماعی و تاریخی انسان راه را برای دموکراسی‌هایی که پس از او به وجود آمده‌اند هموار کرده است.

اندیشه سیاسی هابز: جاده صادف کن دولت اقتدارگرا یا متضمن دموکراسی‌ ماتریالیستی؟

فرهنگ امروز/بهاران سواری: هابز یکی از بنیان‌گذاران اندیشه مدرن و از پر اهمیت‌ترین و تاثیرگذارترین فیلسوفان قرن هفدهم است. با وجود این، امروزه او را غالبا با فلسفه سیاسی‌اش و به‌خصوص کتاب لویاتان می‌شناسند. کتاب «هابز» نوشته جورج مک‌دانلدراس نیز درواقع شرحی مقدماتی، روان و دقیق از کلیت فلسفه هابز است و واجد این مزیت بسیار مهم که با ارجاع مکرر به آثار او، صدای فیلسوف را در پس انبوه تفاسیر و حاشیه‌ها خفه نمی‌کند و به او نیز مجال سخن گفتن می‌دهد.
 
کتاب در پی آن است که در قالب شرحی مقدماتی، کلیت آراء و نظرات هابز را به نحوی منسجم ترسیم کند و با ارجاع مکرر به آثار خود هابز، خواننده را از حد شرح‌ها فراتر ببرد و به مطالعه متن‌های اصلی او ترغیب کند.

مسعود آذرفام (مترجم اثر) در گفت‌وگو با ایبنا از برداشت‌های متضاد و متناقض از اندیشه سیاسی هابز می‌گوید و اینکه در نگاه هابزی که مفاهیم ستم و عدالت را نیز از زوایه دولت و حکومت تعریف می‌کند؛ درک مردم از این مقولات کجاست؟ او همچنین به این پرسش پاسخ می‌دهد که اخلاق ابژکتیوی که تنها به واسطه دولت و اعمال روال حقوقی محقق می‌شود؛ آیا از سوی همین دولت برای وابستگان به حلقه قدرت کنار گذاشته نمی‌شود؟
 
برداشت‌های متضاد و مختلف از اندیشه هابز وجود دارد. گاه با اتکا به این گفته او که «انسان گرگ انسان است» خوانش خشن از آراء این فیلسوف می‌شود و گاه او را فیلسوفی اخلاق‌مدار معرفی می‌کنند. چه چیزی در اندیشه هابز وجود دارد که در چنین طیف گسترده‌ای قابلیت تبیین می‌یابد؟
 هابز نخستین اندیشمندی‌ست که بنیان‌ها و کارکردهای دولت مدرن را به صورت نظام‌مند توضیح می‌دهد. برداشت‌های متفاوت هم از اندیشه او وجود دارد؛ اما به این برداشت‌های متفاوت از این زوایه نگاه کنید که آیا زوایه خوانش ما از هابز از منظر اخلاق است و اینکه مثلا هابز نگاه بدبینانه‌ای به انسان دارد یا ما خوانشی فلسفی از اندیشه او داریم. به این معنا که شاید تصویری که هابز از انسان ارائه می‌کند درست است. به عبارت دیگر این دو سطح از خوانش از اندیشه هابز به واقع با همدیگر متفاوت هستند.
 
از نظر من اما، فلسفه و فیلسوف صرفا باید ملزم به بیان حقیقت باشند، حتی اگر این حقیقت به لحاظ اخلاقی هم درست نباشد یا انتقاد و اعتراضی نسبت به آن وجود داشته باشد. حتی آنجایی که هابز می‌گوید «انسان، گرگ انسان است» هم بنا بر یک تفسیر فلسفی و تاریخی این گزاره را بیان می‌کند و با این نقد که این عبارت از نظر اخلاقی درست نیست نمی‌توانیم هابز را به چالش بکشیم. یعنی نمی‌توانیم مدعی شویم چون این گزاره هابز به لحاظ اخلاقی درست نیست، از زوایه فلسفی هم قابل نقد است.
 
با چنین رویکری که هابز نسبت به انسان دارد؛ اینکه حکومت و حتی فرهنگ را حاصل قرارداد معرفی می‌کند و ارزش‌های کلیسایی از حکومت را کنار می‌زند متناقض نیست؟ این نقش حکومت و اختیار دادن به انسانی که گرگ انسان است برای ایجاد دولت و حکومت وقتی از نگاه او تا آنجا به پیش می‌رود که امکان دموکراسی را نفی می‌کند و حکومت را ذاتا به دیکتاتور می‌انجامد؛ عجیب نیست؟
 سیاستی که هابز طرح می‌کند را به اصطلاح باید سیاست بحران بدانیم. این نظامی سیاسی که هابز به تصویر می‌کشد در علاج یک بحرانی است که مثلا در قرن بیستم منتج به اندیشه فردی مثل کارل اشمیت می‌شود که اتفاقا هم خیلی متاثر از هابز بود. به این معنا که جامعه در یک بحران قرار دارد و اندیشمند درباره علاج بحران حرف می‌زند و هدفش یافت راه رهایی از آن است. در همین وضعیت هم طبعا ممکن است تجویزهایی بکند که احتمالا به لحاظ اخلاقی درست نباشد. اما روشن است اندیشمندی که در بحران سیاسی؛ اندیشه‌ورزی می‌کند بخشی از کارش را باید روی اخلاق متمرکز کند و خود او را هم نباید خارج از زمینه و کانتکستی که در آن قرار دارد درنظر گرفت و خواند. مثلا خود هابز در دوران پرتلاطیمی زیسته و خب سیاستش را هم از همین منظر خواند.
 
درست است که هابز یک قرارداد اجتماعی را جایگزین تعاریف کلاسیک از حکومت می‌کند؛ و بعد از او هم فردی مثل هگل به بنیان‌های اندیشه سیاسی کلاسیک بازگشتند و گفتند حکومت نه مقوله‌ای برساخته انسان که امری طبیعی است؛ اما می‌توان با هابز کنار آمد. به عبارت دیگر ما یک بار باید ظاهر را ببینیم و مثلا بررسی کنیم که سیاست لیبرال تمیز و منزه است و یک بار باید از زوایه خوانش هابز با سیاست بنگریم تا ذات سیاست آشکار شود. به قول معروف آن پرده‌ای که عوام با آن مواجه هستند را کسانی مثل هابز کنار می‌زنند.
 
من هابز را اینگونه می‌بینم که در ادامه مسیری که ماکیاولی می‌رود، شخصیتی بسیار اخلاقی است و ذات سیاست را آنگونه که هست توضیح می‌دهد و باعث می‌شود پرده قداست از سیاست کنار زده شود. این برای جامعه امروز ما هم بسیار روشنگر است و کمک می‌کند که بگوید هرکسی که پا در مسیر سیاست می‌گذارد لزوما اخلاقی به معنای متداول کلمه نیست. این بحث اصلی اندیشه هابز است که برای جامعه ما هم می‌تواند راه‌گشا باشد.
 
هابز قائل به منفک کردن وضع طبیعی و وضع مدنی است و حکومت را امری طبیعی نمی‌داند. در همین چارچوب مفهوم عدالت و ستم را نیز با خوانش حکومت بازتعریف می‌کند. ولی آیا درک مردم از مقوله عدالت و ستم با درک حکومت از این مفاهیم متفاوت نیست؟ از نظر هابز کدام درک اولویت دارد؟ آیا او تعریف دولت از عدالت و ستم را به چالش می‌کشد؟
 هابز بنا بر فهمی که از جامعه سیاسی دارد، زمین بزرگ‌تری را به دولت یا حکومت واگذار می‌کند. چراکه هدف اصلی آن در تبیین اندیشه‌هایش این است که جامعه طوری قدرت را در دست بگیرد که امکان صلح فراهم شود. می‌توان گفت مسئله هابز، مسئله دموکراسی نیست و دموکراسی برایش یک موضوع فرعی است. او در زمینه تاریخی‌ای که می‌اندیشد، مسئله اصلی‌اش این است که چگونه می‌توان خشونت را از جامعه پاک کرد یا جلوی اعمال خشونت در جامعه را گرفت و به تعبیری صلح برقرار کرد. اگر این موضوع را بیشتر بکاویم احتمالا نظریات دموکراتیک هابز را هم از درونش بیرون بکشیم.

به عبارت دیگر، شاید در ظاهر نه، اما اندیشه هابز واجد مضامین دموکراتیک هست. به عنوان مثال اگر بخواهیم به بنیان‌های دموکراتیک در اندیشه هابز اشاره کنیم؛ همینکه او ارزش‌های اخلاقی و ارزش‌های دینی را قدسی‌زدایی می‌کند و به یک امرو زمینی بدل می‌کند بسیار مهم است. زمانی که این مقولات به امری زمینی بدل شدند، همه افراد فارغ از جنبه روحانی و قدسی درباره آن‌ها فکر کنند یا از آن‌ها حرف بزنند.
 
اندیشه هابز اگرچه در ظاهر راه را برای یک دولت اقتدارگرای مطلق باز می‌کند، اما از جهات دیگر و اگر زیربنایی نگاه کنیم با زمینی کردن مولفه‌های حیات اجتماعی و تاریخی انسان راه را برای دموکراسی‌هایی که پس از او به وجود آمده‌اند هموار کرده است.
 

 
هابز همچنین به مجموعه‌ای از ارزش‌ها تاکید دارد که بدون اقتدار سیاسی و قضایی به وجود نمی‌آیند. اینکه برای او بدون دولت، ارزش اخلاقی ابژکتیو وجود ندارد؛ دلیلی بر این خوانش‌های خشن از اندیشه‌اش نیست؟
هابز از همه چیز تصویر اومانیستی به دست می‌دهد. حتی جایی که درباره نیک و بد صحبت می‌کند تاکید دارد که بد به نحو ذاتی بد نیست و خیر هم به نحو ذاتی خیر نیست و دسته‌بندی ما از خیر و شر به تمایل انسان‌ها برمی‌گردد که چه چیزی نیک است یا بد. در نگاه هابز هم اخلاق در جامعه پیشادولت وجود دارد ولی می‌گوید جایی که دولت برقرار و مستقر نشده اخلاق ضمانت اجرایی ندارد. به تعبیری با حضور دولت اخلاق جای خودش را به قانون می‌دهد و یک ضمانت اجرایی پیدا می‌کند. همان تفسیری و تعبیر «انسان، گرگ انسان است» هم متعلق به زمانی است که اخلاق وجود دارد ولی ضمانتی برای اجرای آن وجود ندارد. دولت است که قوه قاهره دارد و می‌تواند به وسیله قانون جلوی این انسان سدی بگذارد و مانعش شود تا حقوق دیگری را تضییع کند. من شخصا عدم تجانسی بین این دو امر نمی‌بینم و آنچه هابز می‌گوید منافاتی با ارزش‌های اخلاقی ندارد.
  
ولی ما می‌بینیم که این اعمال اخلاق به واسطه قانون و از طرف دولت به جایی منتهی شده که سازوکار حقوقی تنها بر آن‌هایی اعمال می‌شود که دور از دایره قدرت هستند و حکومت و قدرت خودش را از این رعایت اخلاق مبرا کرده است.
یک بعد قضیه این است که ببینیم هابز درباره جامعه، سیاست و اخلاق چه می‌گوید و بعد دیگرش این است که بررسی کنیم چقدر آنچه گفته عملی شده است. ممکن است آنچه که هابز گفته ارتباطی با وضعیت موجود ما نداشته باشد، اما دلالت‌های ضمنی که از اندیشه او استخراج می‌شود بسیار اهمیت دارد و می‌تواند در همین جامعه امروز هم مورد استفاده قرار بگیرد. به عنوان مثال هابز از قدرت سیاسی قداست‌زدایی کرده و همه چیز را روی زمین آورده است. حالا حکومت هم باید مشروعیتش را به نحوی زمینی به دست بیاورد، حالا یا به زور متوسل شود یا حربه‌های دموکراتیک! برعکس حکومت‌های پیشامدرن که خودشان را به یک امر قدسی متصل می‌کردند و مشروعیت مردمی برایشان معنا نداشت.
 
وقتی هابز چنین رویکردی را در امر سیاسی وارد می‌کند، مردم عادی هم می‌توانند در قدرت مشارکت داشته باشند، چون دیگر قدرت تنها متعلق به نمایندگان امر قدرسی نیست، بلکه اقتدار اجتماعی امری زمینی است. گرچه ممکن است پیامد چنین نگاهی نوعی اقتدارگرایی حکومت باشد، منتها از سوی دیگر پای عموم و مردم به امر سیاسی هم شده است.
 
اما چه‌طور است که نهایتا با همه این‌ها اما او همزمان تعریفی ارائه می‌دهد که یک‌سری انسان‌های خودخواه آسیب‌پذیر گردهم می‌آیند تا جامعه مدنی را تشکیل بدهند. این جامعه مدنی ذاتا جامعه‌ای خشن نخواهد بود؟
 
من از این خوانش دفاع می‌کنم که هابز به نوعی از اخلاق دفاع می‌کند. وقتی شما بگویید انسان خیلی ذات منزه و الهی دارد؛ ظاهر امر خیلی خوب و مطلوب است؛ اما همین امر خود می‌تواند اخلاق را منتفی کند. درحالیکه وقتی مطرح می‌کنی که انسان بالقوه موجودی شرور است؛ راه اخلاقی زیستن را باز می‌کند. با پذیرش سرشت بد انسان می‌توان جامعه اخلاقی را به وجود آورد و وقتی واقعیت را بپذیری می‌توانی تصمیم درستی بگیری. از همین روست که اخلاق در جوامع غربی به تعبیری حضور پررنگ‌تری از جوامع پیشامدرن دارد. چون آن‌ها شر بالقوه در درون انسان را به رسمیت شناخته‌اند و با توجه به آن سازوکارهای سیاسی‌شان را بنیان گذاشته‌اند.
 
مک‌دانلدراس نویسنده اثر در مقدمه‌ای که برای کتاب نوشته؛ از غیرقابل درک بودن زبان فلسفه هابز می‌گوید و اینکه با این وجود، در برابر برگرداندن زبان هابز به انگلیسی مدرن وجود دارد. درست است که تاریخ فلسفه تمرین زبان‌شناسی نیست اما واقعا این ارائه فلسفه به زبان معاصر و امروزی باعث از دست رفتن برخی مفاهیم آن نمی‌شود؟
 این مقاومت در برابر مدرن کردن زبان فلسفه که نویسنده به آن اشاره کرده، نه فقط در مورد هابز که درباره ترجمه تمام آثار فلسفه مطرح است. برخی با رویکرد عرفانی‌مابانه‌ای که دارند، معتقدند که متن فلسفی روحی دارد که صرفا در خود زبان اصلی جاری است و مثلا حتی افلاطون را به یونانی یا دکارت را به فرانسه بخوانید. این مسئله تا حدی درست است و همواره ارجاع به زبان مولف، افق‌های فلسفی وسیع‌تری را برایمان باز می‌کند. منتها این موضوع هم مطرح است که همه که نمی‌توانند به زبان نویسنده مرجع آثار فیلسوفان را بخوانند و گریزی از ترجمه و تغیر زبان نیست.
 
برای کسانی که نخستین بار با متنی از هابز مواجه می‌شوند، مدرن کردن زبانش کمک می‌کند تا خواننده از متون هابز گریزان نشوند و رفته رفته با آن انس و الفت بگیرند و کم‌کم حتی توانایی خواندن زبان خود او که متعلق به قرن هفدهم هست را هم بیابند.
 
به نظرم علاوه براینکه محدودیت‌های ترجمه را به رسمیت می‌شناسیم؛ نباید اجازه بدهیم این مشکلات زبانی مانع از این شوند که به این برگردان‌ها مراجعه نکنیم. اساسا بخش اعظمی از آراء فیلسوفان فرازبانی هستند و در تمام زبان‌ها مشترک؛ هرچند که برخی مفاهیم فلسفی هم در این روند ترجمه ممکن است از دست بروند.

ایبنا