شناسهٔ خبر: 60875 - سرویس دیگر رسانه ها

دفاعیه محمدمنصور هاشمی از مدرسه علوم انسانی فرهنگ؛ مدرسه فرهنگ و پاسخ به پرسش‌هایی ناظر به مسأله عدالت اجتماعی

محمدمنصور هاشمی، پژوهشگر فلسفه طی یادداشتی به برخی حواشی و پرسش های پیش آمده درباره مدرسه علوم انسانی فرهنگ پاسخ داده است.

مدرسه فرهنگ و پاسخ به پرسش‌هایی ناظر به مسأله عدالت اجتماعی

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ محمدمنصور هاشمی، پژوهشگر فلسفه که چندی پیش نام او در بیانیه ای که با امضای چند تن از فارغ التحصیلان دبیرستان علوم انسانی فرهنگ در حمایت از این تأسیس این مدرسه آمده بود، در یادداشت مفصلی به حواشی پیش آمده پس از سخنان طیبه ماهروزاده درباره تأسیس مدرسه فرهنگ پرداخته است که در ادامه آمده است؛

چند هفته‌ قبل ماجرایی پیش آمد که اگر دعواهای سیاسی در میان نبود اصلاً کمتر کسی به آن توجه می‌کرد، ولی به سبب آن دعواها از دلش قصه‌های فراوان ساخته شد. من در این یادداشت، به روال دیگر جستارهای نقادانه‌ای که نوشته‌ام، سعی خواهم کرد به بهانه‌ آنچه پیش آمد، ماجرا را از جنبه‌های گوناگون تحلیل کنم، زیرا تصور می‌کنم به این بهانه‌ می‌توان به برخی مشکلات جامعه‌مان اشاره و توجه علاقه‌مندان به تأمل و تفکر را به آن‌ها جلب کرد.

 ماجرای رسانه ای مدرسه فرهنگ از کجا آغاز شد؟

طیبه ماهروزاده در برنامه‌ زاویه در دفاع از مدارس غیرانتفاعی گفته بود چون او و همسرش -غلامعلی حداد عادل- برای پسرشان مدرسه‌ مناسبی نیافتند به فکر تاسیس دبیرستان فرهنگ -نخستین دبیرستان غیرانتفاعی علوم انسانی در ایران- افتادند. این جمله برای بعضی این را تداعی کرده بود که دبیرستان فرهنگ برای فریدالدین حداد عادل ساخته شده است و ماجرا از اینجا آغاز شد. این آغاز اما صرفا بر پایه‌ی یک سوءتفاهم شکل گرفته بود. من دانش‌آموز دوره‌ی اول این مدرسه بوده‌ام و فرید حداد دو سالی از من بزرگتر است. او نمی‌توانسته دانش‌آموز این مدرسه باشد. کسانی که گفتند موسس، مدرسه را برای پسرش ساخته بوده‌است ماجرا را اشتباه متوجه شده بودند. رسا یا نارسا، مسأله در حقیقت بیان احساس نیاز به مدرسه‌ خوب برای علوم انسانی بوده است. آن‌ها که منطقی‌تر بودند بعدِ رفع این سوءتفاهم از این موضوع گذشتند و مسأله‌های فکربرانگیزتری مطرح کردند، مسأله‌هایی که بعد از بیانیه‌ هشت نفر از فارغ‌التحصیلان دوره‌های نخست این مدرسه به‌طور گسترده مطرح شد. در ادامه به آن مسأله‌ها می‌پردازم و در انتها اشاره‌ای هم به آن بیانیه می‌کنم.

مدرسه فرهنگ و پرسش هایی ناظر به مسأله عدالت اجتماعی

مسأله‌ها تا جایی که من دیدم چهار دسته بود: چرا مدرسه را برای گروهی خاص در تهران ساختند و مثلاً نرفتند در سیستان و بلوچستان بسازند؛ چرا موسس مدرسه که خود از افراد عالی‌رتبه‌ آموزش و پرورش بوده فکری به حال علوم انسانی و رفع مشکلات آن نکرده بوده و تنها یک مدرسه‌ خاص ساخته است؛ چرا موسس مدرسه که چهره‌ سیاسی نامداری است از رانت بهره برده و مدرسه‌ای در راستای اهداف سیاسی‌اش ساخته است؛ و بالاخره اینکه اساساً چرا مدرسه‌ای غیرانتفاعی برای اشراف و “آقازاده‌”ها ساخته‌اند. هر چهار پرسش به نوعی ناظر است به مسأله‌ی عدالت اجتماعی، مسأله‌ای که به‌طور قطع دغدغه‌ خاطر من هم هست و امیدوارم توضیحات بعدی‌ام این را روشن کند.

در فیلمی دختری از پسری می‌پرسد “بچه‌ی کجایی؟” و پسر جواب می‌دهد “بچه‌ پایین”، می‌پرسد “پایین کجا؟” و جواب می‌شنود “پایین همه جا”! هیچ ابایی ندارم بگویم من دقیقا بچه پایین همه جا هستم. کسانی که بعدِ ماجرای بیانیه گشتند تبار دوستان امضاکننده را درآوردند تا “آقازادگی” همه را اثبات کنند و حتی از اینکه داییِ مادر یکی از دوستان (نه پس از انقلاب که پیش از آن!) جایی مسئولیتی داشته است نگذشتند به‌رغم همه‌ زحمتی که لابد بر خود هموار کردند چیزی درباره‌ من پیدا نکردند؛ به این دلیل ساده که چیزی وجود نداشت. این را نوشتم که بگویم مسلما حساسیت همه‌ کسانی را که نه برای پیدا کردن شعار در زد و خوردهای سیاسی بلکه از سر صدق نگران عدالت آموزشی‌اند با تمام وجودم درک می‌کنم، در واقع این حساسیت برای من صرفا مسأله‌ فکری نیست، ناشی از تجربه‌ زیسته است. حال با این مقدمه اجازه بدهید بروم سراغ پرسش‌های پیشگفته.

تأسیس مدرسه‌ غیرانتفاعی علوم انسانی، اولویت مناطق محروم نیست

پرسش نخست شرافتمندانه و قابل احترام است، ولی مبتنی است بر تصوری غیرواقعی و ساده‌دلانه از فرایند توسعه. نمی‌توان هیچ امری را یکباره و بدون در نظر گرفتن زمینه‌ها پدید آورد. وقتی امکانات محدود داریم و نیازها هم متنوع و متفاوت است، ناگزیریم واقع‌نگر باشیم. برای یک منطقه‌ محروم (که البته نفس محرومیتش باید دغدغه‌ خاطر و مایه‌ شرم همه‌ ما باشد) تأسیس مدرسه‌ غیرانتفاعی علوم انسانی اولویت نیست. آنجا باید اشتغال ایجاد کرد، مدرسه‌ها و هنرستان‌هایی متناسب با نیازهای محل ساخت، به بهداشت و درمان رسیدگی کرد و مانند اینها. بیست و چند سال پیش وقتی دبیرستان فرهنگ افتتاح شد ما در دوره‌ اول آن به زحمت ده-دوازده نفر شده بودیم (دقیقا “به زحمت” به این معنی که چندتایی از سر علاقه‌ آگاهانه به علوم انسانی از آن مدرسه سر درآورده بودیم و چندتایی دیگر به‌رغم اینکه مدرسه ظاهراً مصاحبه‌ علمی داشت مردودی‌های رشته‌های دیگر بودند که خانوده‌هایشان آن‌ها را به آنجا آورده بودند بلکه فرجی بشود؛ ثبت نام هم شده بودند چون شما وقتی مدرسه‌ای غیرانتفاعی ساخته‌اید، در کلاس‌هایش باید حداقلی از افراد باشند تا هزینه‌ معلمها و غیره به نحو معقولی بین مجموعه سر شکن شود). وقتی مدرسه در تهران و در منطقه‌ای نسبتا مرفه این وضع را داشت فکر می‌کنید اگر در مثلاً محله‌ ما در جنوب شهر تأسیس می‌شد، چندتا دانش‌آموز می‌توانست داشته باشد؟ با اطمینان می‌گویم تعداد دانش‌آموزانش به زور به چهار یا پنج نفر می‌رسید، چون در آن مناطق حتی اگر هم دانش‌آموز مستعدی خودش می‌خواست علوم انسانی بخواند خانواده که آرزو داشتند چنانچه فرزندشان احیانا استعدادکی دارد از آن بهره بگیرد تا دکتر یا مهندس شود جلویش را می‌گرفتند (خانواده که سهل است کسی که در آموزش و پرورش محله‌ی ما باید پرونده‌ام را به مادرم می‌داد تا ببریم دبیرستان فرهنگ جوری برخورد کرد که گویی من رسما محجورم و نباید بگذارند چنین تصمیم احمقانه‌ای بگیرم!).

وقتی محرومیت وجود دارد، چرا باید مدرسه‌ای غیرانتفاعی برای علوم انسانی ساخته شود؟

 ممکن است این پرسش ایجاد شود که در شرایطی که بسیاری محرومیت‌ها در اقصی نقاط کشور وجود داشته، اصلاً چرا باید مدرسه‌ای غیرانتفاعی برای علوم انسانی ساخته می‌شده است؟ برای رسیدن به پاسخ، این پرسش را در نظر بگیریم که آیا وقتی بسیاری از روستاها دبستان درست و حسابی ندارند، درست است که در یکی از شهرهای بزرگ دانشگاه ساخته شده باشد؟ جواب به‌سادگی این است که بله. مردم آن روستا هم از اینکه مملکت دانشگاه داشته باشد مستقیم یا غیرمستقیم و به‌ویژه در درازمدت نفع می‌برند و خود همین دانشگاهی‌ها زمینه‌ای فراهم می‌کنند برای توسعه‌ بیشتر کشور که سودش دیر یا زود به مردم آن روستا نیز می‌رسد.

بسترسازی برای رشد علوم انسانی هم از همین مقوله است. وقتی در کل یک کشوری علوم انسانی جدی گرفته نمی‌شده و بر پایه‌ درک مضحکی از هوش به بچه‌هایی که درس‌شان بهتر بود می‌گفتند بروند ریاضی یا تجربی بخوانند و به بقیه می‌گفتند بروند “انسانی” بخوانند و حتی یک مدرسه‌ به‌دردبخور برای علوم انسانی وجود نداشت باید چنین مدرسه‌ای ساخته می‌شد. همانطور که اشاره کردم مدرسه طبعاً باید جایی هم ساخته می‌شد که زمینه‌ ادامه‌ حیات آن وجود داشته باشد (بماند که اگر مثلاً مدرسه را در سیستان و بلوچستان هم می‌ساختند این پرسش ایجاد می‌شد که چرا در کردستان نساختند و اگر در کردستان می‌ساختند باز به همین ترتیب؛ نکته این است که به هر حال هر کاری را باید از جایی شروع کرد و بعد آن را رفته‌رفته توسعه داد).

من همواره بر این نکته تأکید کرده‌ام که فراگرفتن علوم انسانی مانند فراگرفتن زبان است و وقتی کسی زودتر با حوزه‌ گسترده‌تری از آن آشنا شود، زمینه‌ جامع‌نگری و درک بهتر و موفقیتش در آن بیشتر است، تا وقتی دیرتر با آن آشنا بشود. کسانی که مثلاً از رشته‌های دیگر برای دوره‌ دکتری تغییر رشته می‌دهند و به علوم انسانی می‌آیند -صرف نظر از استثناهایی که خودشان کاستی‌هایشان را درک و رفع می‌کنند- به‌طورمعمول واقعاً درک خوبی از نسبت علوم انسانی با هم ندارند و حتی وقتی در رشته‌ای متخصص می‌شوند، دچار توهم راجع به اهمیت رشته‌ خود و نقصان در فهم تعاملات و خلاقیت‌های میان‌رشته‌ای در پهنه‌ علوم انسانی‌اند. بنابراین حقیقتا لازم بود مدرسه‌ای کارآمد برای علوم انسانی ساخته شود و سپس بسط پیدا کند. با دبیرستان پسرانه‌ فرهنگ دقیقا همین اتفاق افتاد، چون در پی آن دخترانه‌اش ساخته شد. بعد مجموعه‌ای از مدارس نمونه‌دولتی از روی آن ساخته شد. سپس با موفقیت فارغ‌التحصیلانِ این مدرسه‌ها مرز میان مدرسه‌های ریاضی و تجربی با مدارس علوم انسانی برداشته شد و حالا برخی مدارس باکیفیت و موفقی که پیشتر هرگز حاضر نبودند علوم انسانی داشته باشند در کنار سایر رشته‌ها علوم انسانی هم دارند. بماند که هنوز در همین تهران کلاس‌های این مدرسه‌ها به سختی به حد نصاب می‌رسد (یکی از دوستان همدوره‌ خودم در دبیرستان فرهنگ دو سال پیش علوم انسانی یکی از مدارس موفق تهران را که اتفاقا به لحاظ سیاسی نقطه‌ مقابل مدرسه‌ فرهنگ فعلی است راه انداخت. به خواست دوستم آن کلاس را دیدم و لازم نبود کسی به من توضیح بدهد تا متوجه بشوم بعد از بیش از دو دهه مشکل دوره‌ اول دبیرستان فرهنگ آنجا هم هست و سطح بعضی بچه‌ها خیلی بالاست و سطح بعضی دیگر خیلی پایین و همه را ثبت نام کرده‌اند تا کلاس برقرار شود).

برای رفع سوءتفاهم این را هم بگویم که سخنم به این معنا نیست که الزاماً هر کس در علوم انسانی بناست موفق شود باید در مدرسه‌ای خاص درس خوانده باشد. همانقدر که درس‌خواندن در مدرسه‌ خوب چیزی را ضمانت نمی‌کند و بسیاری از فارغ‌التحصیلان مدرسه‌های خوب موفقیتی کسب نمی‌کنند، درس‌خواندن در مدرسه‌ نه‌چندان خوب هم ضرورتاً باعث موفق‌نشدن نمی‌شود. در موفقیت یا عدم موفقیت عوامل متعددی دخیل است، ولی به هر حال مدرسه‌ خوب یکی از عوامل تسهیل‌کننده‌ رشد علمی و موفقیت می‌تواند باشد و از این جهت وجودش مغتنم است.

روزنامه‌نگار محترمی در این دعواها نوشته بود او و دوستش در مدرسه‌ دولتی علوم انسانی خوانده‌اند و موفق هم شده‌اند، به‌رغم اینکه فضای مدرسه و وضع دیگر دانش‌آموزان مطلوب نبوده است. اینکه این روزنامه‌نگار و دوستشان موفق شده‌اند جای خوشحالی و تحسین دارد، اما قاعدتاً به این معنی نیست که ایشان می‌تواند با اطمینان به این شرطیِ خلافِ واقع (counterfactual) پاسخ بدهد که اگر مدرسه‌ بهتری می‌رفت و همکلاس‌های باانگیزه‌تری می‌داشت موفقتر نمی‌شد یا دست‌کم راحت‌تر نمی‌بود. ضمن اینکه به هر حال فضای عمومی در بچگی ما این بود که دست‌کم در مدارس جنوب شهر عمدتاً کسانی به علوم انسانی می‌رفتند که آینده‌ای در تحصیل برای خودشان نمی‌دیدند. گفتنش جای تأسف دارد، اما بگذارید صادقانه بگویم پیش از اینکه به دبیرستان فرهنگ بروم چون نمی‌خواستم ریاضی بخوانم رفتم دبیرستانی دولتی را برای علوم انسانی دیدم، فضای مدرسه جوری بود که بدون پنجه بوکس و ضامن‌دار آنجا زیاد دوام نمی‌آوردید! بنابراین با احساس بدبختی در همان رشته‌ ریاضی دبیرستان نسبتاً خوب خودم ماندم تا فرهنگ تأسیس شد.

دولت، قدر مطلق نیست

اکنون و با این ملاحظات قاعدتاً خود به خود می‌رسیم به پرسش دوم و اینکه چرا آموزش و پرورش در این زمینه کاری نکرده بود. پاسخ این هم نسبتاً ساده است: چون دولت قادر مطلق نیست و خواه‌ناخواه کم و بیش متناسب با فضای جامعه و فشار درخواست‌ها حرکت می‌کند و اصلاً برآمده از فضای جامعه است. اینکه کسی معاون وزارت آموزش و پرورش باشد و انگیزه هم برای ترویج علوم انسانی داشته باشد، باعث نمی‌شود بتواند فرهنگ غالب بر کل جامعه را تغییر دهد، اما ممکن است باعث شود بتواند یکی دو تا مدرسه‌ آبرومند برای علوم انسانی بسازد و کم‌کم وجهه‌ای به این رشته بدهد و کمک کند به‌تدریج سرنوشت این علوم در جامعه اندکی تغییر یابد، یعنی همان کاری که با تأسیس دبیرستان پسرانه‌ فرهنگ انجام شد وگرنه مگر حتی الان این همه چهره‌ دانشگاهی که بسیاری از آنها در نهادهای تصمیم‌ساز نیز هستند می‌توانند فضای عمومی را طوری تغییر دهند که قواعد حاکم بر دانشکده‌های فنی بر رشته‌های علوم انسانی حاکم نباشد؟ این تصور که اشخاصی که در حکومت‌اند، حتی در بالاترین رده‌ها، “سوپرمن”‌اند با واقعیت سازگار نیست و بیشتر متناسب است با افسانه‌های مردمی که خیال می‌کنند خودشان باهوش‌ترین مردم زمین‌اند و کشورشان جزو ثروتمندترین کشورهاست و الی‌آخر. از این خبرها نیست، سیاستمداران و مدیران هر حکومتی قدرت دارند اما ابدا قدرتشان در هیچ زمینه‌ای مطلق نیست و البته وقتی خوب به قضیه فکر کنیم نتیجه خواهیم گرفت چه بهتر. قدرت مطلق فساد مطلق می‌آورد.

برویم سراغ پرسش سوم. در کل این ماجرا مغالطه‌ای زمان‌پریشانه سبب حمله به مدرسه فرهنگ بود. در زمان تأسیس دبیرستان فرهنگ در بیش از ربع قرن پیش، غلامعلی حداد عادل اصلاً چهره‌ سیاسی برجسته‌ای نداشت. او در آن زمان یکی از مدیران دولت بود با وجهه‌ای فرهنگی و دانشگاهی. از قضا تا جایی که من یادم می‌آید کم‌وبیش همزمان با تأسیس دبیرستان فرهنگ از معاونت وزارتخانه هم استعفا داد تا یکسره به کار علمی و فرهنگی بپردازد و اولین مشاغل دولتی بعدی‌اش هم کاملاً فرهنگی بود مثلاً ریاست فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی. باز تا جایی که یادم می‌آید پیش از افتتاح مدرسه‌ فرهنگ غلامعلی حداد عادل مصاحبه‌ای با روزنامه‌ اطلاعات کرده بود و انگیزه‌هایش را از تأسیس این مدرسه گفته بود. چون آن زمان پیش از عهد اینترنت است، الان نمی‌توانم به آن مصاحبه دسترسی داشته باشم، اما هنوز به خاطر دارم که در آن اشاره شده بود که این کشور به امثال محمد معین و متخصصانی در آن حد و حدود نیاز دارد و باید زمینه‌ رشد چنان اشخاصی را فراهم کرد.

راه انداختن دبیرستان فرهنگ در آن زمان سرمایه‌ مادی چندانی نیاز نداشت که رانت سیاسی ویژه‌ای لازم داشته باشد. یادم هست وقتی به این مدرسه رفتم نسبت به مدرسه‌های دیگری که قبلاً رفته بودم سرجمع کوچک و کهنه به نظرم آمد. مدرسه شهریه می‌گرفت و این قاعدتاً بخشی از هزینه‌های جاری‌اش را تأمین می‌کرد، اما قطعاً شهریه‌ بیست‌-سی دانش‌آموز دوره‌های اول و دوم حتی کفاف پرداخت حقوق متعارف معلم‌ها را نمی‌داده است، چه رسد به دیگر هزینه‌ها. شهریه این مدرسه و مدارس غیرانتفاعی مانند آن در آن زمان ثابت نبود -درباره‌ این مدرسه‌های واقعاً “غیرانتفاعی” در ادامه به تفصیل توضیح خواهم داد-  بلکه از خانواده‌های متمول‌تر بیشتر شهریه می‌گرفتند و از بقیه کمتر و طبعاً دیگرانی نیز از مردم و مسئولان هر کدام به‌نوعی کمک می‌کردند یک نهاد فرهنگی شکل بگیرد و سر پا بماند، چنانکه عرف این نوع کارهاست.

موسس مدرسه فرهنگ سرمایه‌ فرهنگی و اجتماعی و نمادینش، را خرج می کرد

“دبیرستان پسرانه” در “آن زمان” (تأکید کردم هم بر مکان و هم بر زمان تا روشن باشد تنها درباره‌ آنچه خودم مشاهده کرده‌ام سخن می‌گویم) به لحاظ مادی امکانات خاصی نداشت که سرمایه‌ اقتصادی خاصی نیاز داشته باشد. سرمایه‌های دیگری البته به‌روشنی صرف آن می‌شد که درباره‌شان توضیح می‌دهم. پی‌یر بوردیو به‌درستی گفته است که سرمایه فقط سرمایه‌ اقتصادی نیست و اقسام مختلفی دارد از جمله سرمایه‌ اجتماعی و سرمایه‌ فرهنگی، بعدا مفهوم پیچیده‌تری را نیز به اینها افزوده است: سرمایه‌ نمادین. این نوع سرمایه‌ها پول و تمکن مالی نیست، روابط و رفاقت‌های شماست، دانش و توانایی‌های شماست، اعتبار و وجهه‌ شماست و به همین ترتیب. واقعیت این است که آن مدرسه که ما در آن درس خواندیم مبتنی بر سرمایه‌ اقتصادی اداره نمی‌شد بلکه موسس آن عمدتاً این سرمایه‌های اخیر را در آن صرف می‌کرد. آن را هم خرج خودش نمی‌کرد خرج همه‌ ماهایی می‌کرد که نوجوان‌هایی بودیم علاقه‌مند به علوم انسانی. به این ترتیب بود که کسانی آنجا به ما درس دادند که اغلب ترازشان بالاتر از سطح و سطوح متعارف بود. اینکه کسی مانند عبدالمحمد آیتی در کهنسالی بیاید به چندتا بچه‌مدرسه‌ای ادبیات درس بدهد و آن‌ها را جدی بگیرد ربطی به پول ندارد. اینکه موسس مدرسه هروقت توانست به‌بهانه‌ای امثال محمد استعلامی و سیدجعفر شهیدی و محمدرضا حکیمی و علی موسوی گرمارودی را به مدرسه آورد تا ما از نفس دیدن آن‌ها درس بگیریم واقعا ربطی به پول دارد؟ یکبار حتی موسس مدرسه وجهه‌اش را صرف این کرد که بچه‌هایی را که ما بودیم ببرد به یک همایش بین‌المللی و در آنجا کسانی چون محمد مجتهد شبستری و رضا داوری و سیدمصطفی محقق داماد و محمود سریع‌القلم و جیمز موریس را دیدیم. هنوز یادم هست عباس زریاب خویی و سیدمحمد خاتمی بزرگوارانه آمدند با ما گپ زدند. تجربه‌ من می‌گوید بچه‌ها اگر کنجکاو و باانگیزه باشند بیش از آنکه از داده‌ها درس بیاموزند از دیده‌ها می‌آموزند. حداد عادل سرمایه‌ فرهنگی و اجتماعی، سرمایه‌ نمادینش، را خرج ما بچه‌ها می‌کرد. خودمان را بگذاریم جای او و ببینیم چقدر حاضریم چنان کاری بکنیم. اذعان می‌کنم شخصاً بسیار سختم است چندتا نوجوان شیطان را بردارم با خودم ببرم به یک همایش علمی بین‌المللی! علاقه‌ای که غلامعلی حداد عادل به رشد بچه‌ها داشت و سعه‌ صدر و مدارایی که در این زمینه نشان می‌داد به‌راستی کم‌نظیر بود. من از همان نوجوانی از هفت دولت و هفتاد و دو ملت آزاد بودم. بنابراین گاهی حتی سر کلاس‌هایی که فکر می‌کردم به دردم نمی‌خورد می‌نشستم کتابهایی را می‌خواندم که هر هفته با پول ناهاری که نمی‌خوردم از کتابفروشی پایین مدرسه می‌خریدم. از اشعار شاعران نوپرداز تا آثار نظری روشنفکران دینی و منتقدان ادبی تا رمان‌های نویسندگان خارجی و ایرانی. طبعاً گاهی با برخی معلمها و مسئولان مدرسه هم اختلاف پیدا می‌کردم و یکی دو بار دعوایمان شد شدید. در تمامی این موارد غلامعلی حداد عادل از من دفاع کرد و حتی یکبار که تهدیدم کردند از مدرسه اخراجم می‌کنند و خودم از سر لجبازی گفتم حتماً این کار را بکنید، نگذاشت این اتفاق بیفتد.

مدرسه‌ای که من در آن بودم فضای آزادی داشت مناسب بچه‌هایی که بناست واقعاً علوم انسانی بخوانند و فکر کردن بیاموزند. یکبار سر کلاس انشا نقد ستایش‌آمیزی درباره “سمفونی مردگان” عباس معروفی خواندم و تشویق شدم؛ سر امتحان گفته بودند درباره‌ تاریخ بنویسیم و من که آن زمان آثار عبدالکریم سروش را خوانده بودم تحت تأثیر نگاه او از فقر تاریخی‌گری و آراء پوپر حرف زده بودم. معلم انشایمان زیر برگه نوشته بود من با این نظر موافق نیستم و بعد در کنار همان جمله به من بیست داده بود. علی‌اصغر احمدی و روح‌الله هادی و محمدرضا سنگری و پرویز عباسی داکانی و جواد محقق و منصور صفت‌گل و حسام‌الدین آشنا و حمید طالب‌زاده و مهدی الماسی و دیگرانی مانند اینها نه به لحاظ سیاسی هم‌مشرب بودند و نه از حیث سلایق و علایق فکری همسو. وجه مشترکشان اما این بود که کمک می‌کردند همان چیزی بشویم که می‌خواهیم.

مدرسه‌ فرهنگی که من به آن مدیونم و از آن خاطرات خوب دارم چنین فضایی داشت. از قضا در تأیید سعه‌ صدری که از آن سخن می‌گویم یک سند مکتوب هست. من و دوستانم در مدرسه مجله درمی‌آوردیم. من به عنوان سردبیر(!) در سرمقاله‌ شماره‌ی دومش (عمدتا تحت تاثیر مطالبی که از محمدمختاری در مجله “تکاپو” خوانده بودم درباره شبان-رمگی) چیزکی نوشته بودم در نقد استبداد و تعصب و مانند اینها. موسس مدرسه (دقت بفرمایید: “موسس مدرسه”) درباره‌ آن ملاحظاتی داشت، ولی برخلاف دیگرانی که می‌گفتند این چاپ نشود اجازه داد چاپ بشود و در عوض خودش در حجمی نصف حجم نوشته‌ من ملاحظاتش را جداگانه در یادداشتی در ادامه مطلب آورد! اینکه چیزی نیست. یک روز که غایب بودم علی‌محمد ایزدی – از وزیران دولت بازرگان – آمده بود بازدید مدرسه و سرمقاله‌ مرا در مجله خوانده بود و از سر لطف چهار جلد کتاب خودش را داده بود به موسس مدرسه تا جایزه بدهند به نویسنده‌ سرمقاله‌ی مورد بحث، آن چهار جلد هم صحیح و سالم به دستم رسید و هنوز دارمشان. خلاصه اینکه آن دبیرستان فرهنگ که من در آن درس خواندم، جو مناسبی داشت برای آموختن علوم انسانی. از هر کس به هر صورت کمک کرده بود آن فضا شکل بگیرد باید تشکر کرد.

مدرسه‌داری راه معقولی برای رانت خواری و کسب مال نامشروع نیست

می‌دانم سرمایه‌های مختلفی که بوردیو به آنها اشاره می‌کند هر یک می‌تواند زمینه‌ساز کسب دیگری هم باشد، اما آنچه ما در آن زمان می‌دیدیم تبدیل آن سرمایه‌های دیگر به سرمایه‌ی اقتصادی نبود، مصرف همه‌ آنها برای ساختن زمینه‌ای برای رشد علوم انسانی بود. کسانی که دم از رانت زدند و منظورشان کسب درآمد از راه مدرسه بود، حواسشان نیست اگر کسی سودای تحصیل مال نامشروع داشته باشد و نفوذش را هم داشته باشد به جای ساختن مدرسه‌ غیرانتفاعی علوم انسانی بهتر است برود سراغ نفت و پتروشیمی و صادرات و واردات. مدرسه‌داری سر و صدایش زیاد است و گردش مالی‌اش هم آنقدر کم که ارزش این حرفها را ندارد. از همان فارغ‌التحصیلان دبیرستان فرهنگ آن معدودی که به جای اندیشه و دانش و اخلاق، راه دزدی در پیش گرفتند الان پرونده‌های قطوری دارند در حد واردات دارو و معامله‌ی دکل نفت. مدرسه‌داری که راه معقولی برای کسب مال نامشروع نیست.

حالا باید به پرسش آخر بپردازم. چرا مدرسه‌ای غیرانتفاعی برای “آقازاده‌ها” و اشراف جامعه ساخته شد؟ پاسخ کوتاه این است که مدرسه برای “آقازاده‌ها” و اشراف نبود وگرنه من آنجا چه‌کار می‌کردم؟ اما نمی‌خواهم با یک پاسخ کوتاه جدلی قضیه را تمام کنم. دلم می‌خواهد برای کسانی که دوست دارند به ماجرا بیشتر فکر کنند درباره‌ تاریخ مدارس غیرانتفاعی که از قضا کودکی و نوجوانی‌ام به آن‌ها گره خورد توضیح بدهم.

دبستانم که تمام شد به خانواده‌ام اصرار کردم که می‌خواهم به مدرسه راهنمایی خاصی بروم. از بقیه بچه‌ها شنیده بودم آنجا مدرسه ویژه‌ای است و برای من در آن سن اینکه بتوانم به آن مدرسه بروم چالش محسوب می‌شد. “بچه‌پایین” بودن فقط دالّ بر پولدار نبودن نیست، اشاره به یک جور خرده‌فرهنگ است. نابرخورداری یک بچه‌پایین ابعاد مختلف دارد از جمله ابعاد فرهنگی. دور و بر بچه‌پایین هیچ کدام از سرمایه‌هایی که بوردیو برمی‌شمارد پیدا نمی‌شود، ولی محرومیت سرسختی هم می‌تواند بیاورد. پس من خودم در آن سن‌وسال دست پدر و مادرم را گرفتم و بردمشان مدرسه‌ای که به نظرم جالب‌تر بود. رفتیم تست شدم و پذیرفتند. مدرسه واقعاً ویژه بود. دوتا زمین بسکتبال داشتیم، دوتا زمین والیبال، یک زمین هندبال. موظف بودیم یکی از این بازی‌ها را درست یاد بگیریم همچنانکه در تابستانها شنا یاد گرفتیم. کارگاه داشتیم و یک سال با چوب کار کردیم و سال بعد با آهن (من در آن کارگاه و به‌ویژه از کارکردن با اره مویی که تندتند می‌شکست یکی از مهمترین درسهای زندگی‌ام را گرفتم، برخی کارها را نمی‌شود با عجله و زور انجام داد و برای به نتیجه رسیدن باید شکیبایی داشت!). عربی و انگلیسی را به روشی متفاوت از مدارس معمولی درس می‌دادند و به همراه نوارها و کتابهای جنبی. معلم‌ها مهربان بودند و دست‌چین شده، باسواد و هماهنگ و البته هر کلاسی به غیر از معلمهای معمول یک “معلم راهنما” داشت که همه‌ بچه‌ها را تک‌تک می‌شناخت و مراقبشان بود. بچه‌ها گروه و سرگروه داشتند و باید کار گروهی می‌کردند. برای امور مختلف انتخابات داشتند و مثلاً باید از بین خودشان نمونه‌ اخلاقی انتخاب می‌کردند. در کنار شور و نشاط، نظمی غریب هم بر مدرسه حاکم بود. حتما باید سرهایمان را می‌تراشیدیم و موی بلند ممنوع بود، همچنانکه شلوار لی یا پیراهن آستین کوتاه. در همه سه‌سالی که من به آن مدرسه می‌رفتم نحوه صدا کردن از پشت بلندگو یک طور بود: اگر معلمی را باید صدا می‌زدند می‌گفتند “جناب آقای…لطفا تشریف بیاورید دفتر” و اگر دانش‌آموزی را صدا می‌زدند می‌گفتند “آقای…بفرمایید دفتر” (باید دیده باشید در بقیه مدرسه‌ها در آن سالها بچه‌ها را چه طور صدا می‌کردند تا بدانید این نحو صدا کردن چقدر توأم با احترام بود). سالهایی که من آنجا بودم به موشک‌باران تهران در اواخر جنگ برخورد، اما یادم نمی‌آید در این قواعدی که می‌گویم کمترین خللی وارد شده باشد. مدیر و معلمان راهنما بر اموری تأکید می‌کردند، مثلا اینکه یک لقمه را چندین بار بجویم (بعدا فهمیدم ماجرا بیش از آنکه مربوط به بهداشت باشد امری بود برای یاد گرفتن خویشتن‌داری و کفّ نفس). معلم‌های اصلی این مدرسه با جان و دل کار می‌کردند و اگر لازم بود چیزی را آماده کنند حتی حاضر بودند شب هم در مدرسه بمانند، چنانکه تابستان و گاه حتی روزهای تعطیل هم می‌شد مدرسه رفت و کاری را به سرانجام رساند. آن زمان همه مدرسه‌ها قانوناً دولتی بود ولی این مدرسه بدون آزمونِ خودش که در حقیقت مصاحبه‌ با دانش‌آموزِ متقاضیِ ثبت نام بود، به‌هیچ‌وجه کسی را ثبت نام نمی‌کرد و موقع ثبت نام هم اگر می‌توانست به لطایف‌الحیل مبلغی از خانواده‌ها می‌گرفت، مبلغی که ثابت نبود و متناسب بود با وضع مالی خانواده‌ها. اما خدماتی که به دانش‌آموزان داده می‌شد ارزشش از متوسط مبالغ اخذ شده خیلی بیشتر بود. معلم‌های اصلی قطعاً انگیزه‌هایی بزرگتر از انگیزه مالی برای کار کردن داشتند و هزینه‌ برخی امور جنبی را هم حتماً متمول‌ترهایی که با نظام اعتقادی مدرسه همسو بودند می‌دادند.

مدرسه شدیداً مذهبی بود، اما انقلابی نبود. با حکومت مخالفت نمی‌کرد ولی از سیاست انقلابی هم استقبال نمی‌کرد. هدف معلمان ما این بود که ما -دست‌کم برخی از ما-‌ سربازان امام زمان باشیم. بنا بود پزشک بشویم و مهندس و مانند اینها، هر چه می‌شدیم بنا بود اخلاق و اعتقادات دینی را عمیقا رعایت کنیم. چنان بر حق‌الناس تأکید می‌شد که گاهی مثل امبرتو اکو در پاسخ به کاردینالی که با او بحث می‌کرد نمی‌دانم اگر این تربیت نبود آیا اینقدر حواسم به اخلاق و ظرایف رعایت حقوق دیگران بود یا نه. بعدها فهمیدم این مدرسه با این نظامِ ارزشها همزادهایی عیناً مشابه هم داشته است. همه‌ این مدرسه‌ها مدارس اقماری علوی بودند. مجموعه‌ای که علی‌اصغر کرباسچیان مشهور به علامه بیست و چند سال پیش از انقلاب نخستین بنیادش را با دبیرستان علوی گذاشته بود. صرف نظر از موافقت یا مخالفت با علوی گمان نمی‌کنم کسی بتواند در موفقیت این نهاد تردید کند. اگر آن یک مدرسه امروز چندین و چند فرزند و نواده در میان مدارس دارد که کم‌وبیش همان ارزشها را ترویج می‌کنند، اگر توانسته است بدون اینکه حکومتی باشد در طی چند نسل تداوم پیدا کند، اگر بخشی از اثرگذارترین افراد جامعه را در حوزه‌های مختلف پرورده است، خوش داشته باشیم یا نه، باید تصدیق کنیم که در کار خود به نحو غریبی موفق بوده است. پیش از انقلاب در کنار علوی مدارس سطح بالای دیگری هم در تهران بوده‌است از جمله البرز. اما کافی است به یاد بیاوریم وقتی فارغ‌التحصیلان البرز برای محمدعلی مجتهدی گرداننده‌ نامدار مدرسه‌شان در آمریکا بزرگداشت گرفته بودند او ضمن تشکر گفته بود که دوست می‌داشته این بزرگداشت را برایش در ایران بگیرند. فرق علوی با البرز و امثال آن همینجاست. از آنها متخصصانی درآمده که موفق بوده‌اند اما غالباً درگیر جامعه‌شان نبوده‌اند. در حالی که تنها از یک کلاس مدرسه‌ غیرسیاسی علوی، رئیس مجلس (غلامعلی حداد عادل) و وزیر امور خارجه (کمال خرازی) و برجسته‌ترین چهره‌ی روشنفکری دینی (عبدالکریم سروش) درآمده است.

وقتی زمان امضای برجام در تلویزیون مناظره گذاشته بودند هر دو طرف موافق و مخالف فارغ‌التحصیل علوی بودند و برای اینکه بحث آرام پیش برود، طرف موافق (صادق خرازی) به اینکه خودش و طرف مقابل (محمدحسین صفار هرندی) و وزیر خارجه (محمد جواد ظریف) هر سه دبیرستان علوی بوده‌اند اشاره کرد. مدارس غیرانتفاعیِ پس از انقلاب در ابتدا اگر نه یکسره دست‌کم تا حدی در واقع به واسطه استمرار همین علوی و مدارس اقماری‌اش پدید آمد و اتفاقاً مدرسه‌ راهنمایی من (که وصفش کردم) وسط این دعوا بود. یکبار پیش از ورود من به دوره‌ راهنمایی انقلابی‌ترها ریخته بودند به آن مدرسه تا آنجا را از گردانندگانش بگیرند، اما گویا کار انقلابی و جوانانه‌شان مورد تأیید بزرگترها قرار نگرفته بود و به هر حال به نتیجه نرسیده بود. تنها بازمانده‌ آن ماجرا شعاری بود که با اسپری سیاه روی دیوار مدرسه‌ی ما نوشته بودند و هشداری بود برای بقیه: “علوی، نیکان، نیک‌پرور، روشنگر، سپاه اسلام می‌آید”. پس از چند سال و دقیقاً وقتی سال سوم راهنمایی‌ام داشت تمام می‌شد، بالاخره مدرسه را از راه آموزش و پرورش و با تغییر مدیر، از کسانی که آن را اداره می‌کردند گرفتند (به ماجرای این اختلافات دو جا اشاره کرده‌ام: یکی در زنگ سوم مجموعه داستان “زنگ هفتم” که احتمالا تنها داستانی است که تا به حال درباره‌ کشمکش این مدارس و دولت نوشته شده و دیگر در مقاله‌ “تجربه خیابان ایران” در کتاب “اندیشه‌هایی برای اکنون”). چون آن مدرسه دولتی بود این کار شدنی بود، اما چندماه طول نکشید که مسئولان آن مدرسه مدرسه‌ای دیگر ساختند که دیگر زمینش هم متعلق به آموزش و پرورش نبود. مجوز قانونی تأسیس مدارس غیرانتفاعی صادر شده بود. در این ماجرا قاعدتا هم اعتبار دینی علوی و اقمار نقش داشت، هم نفوذ فارغ‌التحصیلان و طرفدارانش، و هم البته بی‌بضاعتی آموزش و پرورش و میل به خودگردان کردن بخشی از آموزش.

مدارس دینی غیر دولتی یا پولی و خصوصی؟

مدارس غیرانتفاعی از سنخ علوی و اقمار غیردولتی و دینی بود نه پولی و خصوصی. اما از کنار ایده‌ مدارس غیرانتفاعی کم‌کم مدارس خصوصی انتفاعی هم درآمد. به هر حال ماجرای مدارس غیرانتفاعی در اصل این بود. این مدارس، چه علوی و اقمارش (که اکنون فراوان‌اند) و چه غیر اینها، هیچ‌یک مدرسه‌ علوم انسانی نداشت و این که مدرسه‌های خوب، علوم انسانی نداشته باشد، تبدیل به رویه شده بود. مدرسه‌ فرهنگ را کسی بنیاد نهاد که خود از فارغ‌التحصیلان علوی بود و اولین مدیرش (عبدالرحیم بنکدار) هم -که تنها یکسال آنجا ماند- از فارغ‌التحصیلان علوی بود، هرچند هر دو با درک انقلابی از دین همدلی یافته بودند. الگوی مدارس دولتی قطعاً به کار اداره‌ مدرسه‌ای موفق برای علوم انسانی نمی‌آمد، اما حتی الگوی علوی و اقمار هم به لحاظ علمی و فرهنگی به این کار نیامد. علوم انسانی اقتضائات خود را داشت و دارد. این بحث مهمی است که جایش متاسفانه در این جستار نیست. آنچه مهم است این است که الگوی اداری و نه فرهنگی دبیرستان فرهنگ در وهله‌ نخست از آن دست مدارس غیرانتفاعی گرفته شد که تاریخچه‌شان را به اجمال آوردم. در این مدارس چون سطح بالا بود البته “آقازاده” هم کم پیدا نمی‌شد (آقازاده تعبیر خوبی نیست و “در اصل” متضمن بی‌احترامی تلویحی به دیگران است؛ در این نوشتار آن را به کار بردم چون از سوی دیگران به‌کاررفته‌بود. اگرچه کاربرد فعلی آن درباره‌ فرزندانی از مقامات که پرونده فساد اقتصادی و غیره دارند دلالتی تازه با بار معنایی منفی دارد و آن معنای اصلی را کمرنگ کرده است)، ولی بنای این مدارس نه آقازاده‌نوازی بود و نه اشرافی‌گری و نه کسب درآمد؛ موتور محرکه‌ این مدرسه‌ها عقاید دینی بود. می‌دانم کسانی با این امر مشکل دارند. در ادامه به این قضیه هم خواهم پرداخت. تا اینجا فقط خواستم به ماجرای اشرافیت اشاره کنم و بگویم نه، این مدرسه‌ها برای اینکه فرزندان خانواده‌های مرفه مدارس خوب داشته باشند ساخته نشده بود. متأسفانه اطلاع چندانی درباره‌ مدارس غیرانتفاعی امروزی ندارم. آنقدر که شنیده‌ام بسیاری از مدارسِ به‌اصطلاح غیرانتفاعی، اکنون یکسره انتفاعی است و همان گردش مالیِ کثیف، خلاقیت‌کُش، ابله‌پرور و فضاحت‌باری که پیرامون کنکور هست در آن‌ها هم جاری است. اسطوره‌ نهادی که مدارس غیرانتفاعی به‌واسطه‌ حضور آن تکوین یافت کسی بود مانند رضا روزبه –نخستین مدیر دبیرستان علوی- که زندگی زاهدانه‌اش را برای‌مان مثال می‌زدند و از درویشی و خرسندی‌اش می‌گفتند. فضا هم فضای پرورش خلاقیت بود و فراگیری زندگی. اگر اکنون اکثر مدارس غیرانتفاعی، انتفاعی باشد و قالبی، جنبه‌ای ارجمند از فضای آموزشی ما از دست رفته است؛ هرچند حتی مدارس “انتفاعی” هم چنانچه به معرکه‌ پوچ تست و کنکور دامن نزند و خلاقیت فکری و هوش اجتماعی بچه‌ها را بپرورد باز بودنشان غنیمت است و بهتر از نبودنشان.    

ماجرای عدالت اجتماعی و از آن جمله عدالت آموزشی ماجرای پیچیده‌ای است، از همان ماجراها که در ابتدای این نوشته به آن اشاره کردم، یعنی از آن دست ماجراهایی که می‌شود سطحی به آن‌ها نگاه کرد و شتابزده نتایجی دلخواه گرفت یا ژرف‌تر به آن‌ها نگریست و دریافت که آن نتایج دلخواه در خیال حاصل‌شدنی است و در عالم واقع کار صعب است و تلاش برای کاستن از بی‌عدالتی‌های موجود بدون درنظرداشتن دشواری‌ها تنها دشواری‌ها را بیشتر می‌کند. عدالت‌خواهی آرمان هر انسان آزاده‌ای است، اما برای عادلانه‌تر کردن دنیا صرف آرمان‌خواهی کافی نیست و تحلیل‌های عمیق و چندوجهی ضرورت دارد.

عدالت؛ توزیع مساوی بدبختی یا کوشش برای بسط خوشبختی

این را در نظر بگیرید: فرض می‌کنیم همه‌ پول دنیا را میان همه به تساوی تقسیم کردیم، آیا دیگر همه چیز عادلانه شده است؟ واقعیت این است که نه، انواع استعدادهای علمی و هنری و فکری و ورزشی، هوش و دانش و سخنوری و زیبایی و خوش‌صدایی و سخت‌کوشی و هزار و یک استعداد و امتیاز دیگر نه فقط نمی‌گذارد همه برابر باشند، بلکه به سرعت باعث خواهد شد همان پولِ به‌عدالت‌تقسیم‌شده نیز دوباره توزیع نابرابر پیدا کند. فرض کنیم دو کودک خردسال در شرایط اقتصادی کاملاً برابرند، اما یکی پدر و مادری مهربان دارد و دیگری نه، یکی پدر و مادری فرهیخته دارد که با بیست هزار کلمه حرف می‌زنند و دیگری پدر و مادری که تنها با هزار کلمه حرف می‌زنند، آیا صرف شرایط اقتصادی مساوی کیفیت زندگی این دو و رقابت آن‌ها را در زندگی منصفانه می‌کند؟ روشن است که چنین نیست. حالا اگر بگوییم برای اینکه این دو کودک شرایط برابر داشته باشند پدر و مادر اولی مهربان نباشند یا فرهیختگی‌شان را کنار بگذارند نه تنها آزادی را که به اندازه‌ عدالت آرمانی بشری است، نفی کرده‌ایم بلکه و مهمتر اینکه برخورداری‌ها را به تساوی تقسیم نکرده‌ایم و صرفاً به نابرخورداری دامن زده‌ایم. توزیع مساوی بدبختی، عدالت نیست، کوشش برای بسط خوشبختی حرکت در مسیر عدالت است.

آن‌ها که مدرسه‌ راهنمایی مرا از گردانندگانش گرفتند، درک بسیطی از عدالت داشتند. می‌گفتند چون همه‌ بچه‌ها نمی‌توانند چنان آموزشی داشته باشند، پس هیچکس آن را نداشته باشد. نتیجه‌اش این شد که کسانی که بعد از ما به آن مدرسه رفتند نه فقط چیزی از دانش و فرهنگی که در آن مدرسه نصیب دانش‌آموزان می‌شد نصیبشان نشد، بلکه حتی نتوانستند از همان کارگاه و زمین‌های بازی هم استفاده کنند. تقصیر بچه‌ها نبود. مشکل این بود که امکانات صرفاً امکانات مادی نبود و آدم‌های باسواد باانگیزه آنقدر نبودند که بتوانند همه‌ مدرسه‌ها را اداره کنند.

عدالت خراب کردن جایی که دارد به‌درستی رشد می‌کند نیست

عدالت خراب کردن جایی که دارد به‌درستی رشد می‌کند نیست، عدالت دادن آزادی است برای اینکه افراد مختلف با انگیزه‌های گوناگون همه بتوانند فضاهایی در جهت رشد بسازند. اگر در جایی بیمارستان هست و در صد جای دیگر نیست، خراب کردن آن یک بیمارستان عدالت نیست، بلاهت است؛ مشکل بی‌عدالتی را هم باید با شکیبایی و پیگیری برای ساخت بیمارستان‌های دیگر حل کرد. اگر همه جا را ویران کنیم به امید آنکه بعدا آبادانی عادلانه بیافرینیم، باز بنا به اقتضائات گونه‌گون نابرابری بروز خواهد یافت، فقط چون از دل ویرانی آبادی در نمی‌آید این نابربری از همه‌ دیگر اقسام نابرابری خطرناک‌تر خواهد بود، زیرا در آن آزادی را هم به نام عدالت محدود خواهند کرد؛ چه کسانی؟ همانها که به‌تعبیر رندانه جورج اورول خود را “از دیگران برابرتر” (more equal than others) معرفی خواهند کرد!

با ویران کردن مدارس غیرانتفاعی نمی‌شود عدالت آموزشی را بیشتر کرد

با ویران کردن مدارس غیرانتفاعی نمی‌شود عدالت آموزشی را بیشتر کرد. همه را به یک مدرسه هم بفرستید چه می‌کنید با اینکه یکی می‌تواند برای فرزندش معلم خصوصی بگیرد و یکی نمی‌تواند، یکی می‌تواند فرزندش را برای ادامه‌ تحصیل به جای دیگری بفرستد و یکی نمی‌تواند؟ فرض کنیم همه‌ مدارس را یکدست کردیم، باز متناسب با محله‌های مختلف “آقازاده”ها در مدارس برخی محلات بیشتر نخواهند بود؟ خود به خود فضای این مدرسه‌ها متفاوت از سایر مدارس نخواهد شد؟ به هر حال آنکه ثروت و قدرت دارد می‌تواند برای فرزندانش امکاناتی فراهم کند که دیگری نمی‌تواند، با چنین معضلاتی چه باید کرد؟ در ضمن این را هم به یاد داشته باشیم که وجودِ نه فقط مدارس غیرانتفاعی که حتی مدارس انتفاعی باری از دوش آموزش و پرورش برمی‌دارد و یارانه پنهانی را که بیهوده به خانواده‌های ثروتمندتر داده می‌شود از آن‌ها می‌گیرد و می‌تواند صرف طبقات نابرخوردارتر کند.

مشکل، کیفیت پایین مدارس دولتی است نه وجود مدارس غیر انتفاعی

پس مشکل، وجود مدارس غیرانتفاعی یا حتی انتفاعی نیست، کیفیت پایین مدارس دولتی است که باید فکری برای آن کرد. این آخری چیزی است که من با تمام وجودم با آن موافقم. وگرنه همه را هم که اینجا به مدرسه غیرانتفاعی و انتفاعی درجه‌یک بفرستید باز مشکل نابرابری آموزشی در دنیا حل نمی‌شود. یادش به خیر داریوش شایگان که دلم چقدر برایش تنگ شده است. یکبار به من می‌گفت روزی که مرا برای ادامه‌ تحصیل در دوره‌ دبیرستان فرستادند اروپا احساسم این بود: مسابقه دو است و بقیه هر کدام چند صد متر جلوتر از من ایستاده‌اند و حالا می‌گویند بدو! شایگان خوشبختانه از خانواده‌ای مرفه بود و در مدرسه سن‌لویی تهران درس‌خوانده بود و از بچگی زبانهای مختلف را شنیده بود و باز احساسش درباره‌ ادامه تحصیل در اروپا این بود. نابرابری هست؛ یکی تصمیم می‌گیرد بدود و یکی هم تصمیم می‌گیرد بنشیند روی صندلی قربانی و غر بزند. طبعاً این دو دو سرنوشت متفاوت برایشان رقم خواهد خورد. هر چه عادلانه‌تر کردن دنیا وظیفه‌ اخلاقی همه‌ ما آدمیان است، اما حتماً باید حواس‌مان باشد در تلاش برای هر چه عادلانه‌تر کردن دنیا ناخواسته و ناآگاهانه بی‌عدالتی را دامن نزنیم، آزادی و اراده را نفی نکنیم و بی‌مسئولیتی و سطحی‌نگری را مسئولیت‌پذیری ژرف‌نگرانه جلوه ندهیم. راه بسط عدالت آموزشی این نیست که مدارس غیرانتفاعی یا حتی انتفاعی را تعطیل کنیم، این راه ثمری ندارد و به عدالت نمی‌انجامد؛ این است که ضریب جینی کوچک‌تر و فاصله‌ طبقاتی کمتر شود تا کودکان و نوجوانان بیشتری بتوانند به مدرسه‌های خوب بروند؛ مثلاً نظام مالیاتی شفاف‌تر و کارآمدتر شود تا ثروتمندترها مالیات بیشتری بدهند و دولت توان بیشتری برای عرضه‌ خدمات در مدارس دولتی داشته باشد (که همین نیز به‌نوبه‌ خود با سرمایه‌ فرهنگی و اجتماعی‌ای که در اختیار قشر وسیع‌تری از جامعه می‌گذارد، نهایتاً به تعادل اقتصادی بیشتر در جامعه می‌انجامد). آنچه در این ماجرا مهم است این است که به نام عدالت‌خواهی در جامعه جوّی ایجاد نکنیم که هیچکس مایل نباشد نهادی را بنیاد نهد مبادا دیده شود؛ این خیر را عمومی‌تر نمی‌کند، خصوصی‌تر می‌کند. 

این را هم بگویم که اگر احیاناً هر کدام از ما نظام ارزش‌های حاکم بر آن گونه مدارس غیرانتفاعی را که وصف کردم نمی‌پسندیم نیز باز نباید به دنبال تعطیل شدن آن‌ها باشیم، بلکه باید کوشش کنیم تکثر و تنوع در مدارس موفق بیشتر شود. باید تلاش کرد و مدرسه‌های بهتر بیشتر ساخت. اگر گروهی مثلاً از پیروان دینی خاص رفته‌اند در منطقه‌ای محروم بیمارستان ساخته‌اند، تعطیل کردن آن بیمارستان اشتباه است. راه درست این است که کسانی هم که عقاید آن‌ها را قبول ندارند، بروند یک بیمارستان دیگر بسازند و نشان بدهند که خودشان نیز انگیزه‌های خیرخواهانه و توانایی کمک به دیگران را دارند. جامعه‌ بشری با آزادی و رقابت سالم رشد می‌کند نه با سرکوب و نفی. نهادساختن کار سختی است و ممکن است شرایط به سهولت فراهم نباشد، البته که بله، ولی اگر همه‌ شرایط و تمهیدات پیشاپیش مهیا باشد که این کار ارزش و اهمیتی نمی‌یابد.

خیرین مدرسه ساز مدرسه را به گردانندگانی کاردان بسپارند

در ضمن درست است که برنامه‌ی درسی رسمی بر مدارس غیرانتفاعی/غیردولتی هم حاکم است، اما هر مدرسه‌ای متناسب با خلاقیتهای گردانندگانش عملاً می‌تواند در نحوه‌ اجرای آن برنامه‌ها تغییراتی صورت بدهد و همه‌ تفاوت مدرسه‌های موفق و مدرسه‌های ناموفق همینجاست (معلم‌های دلسوز و کاردان مدارس دولتی هم که وجودشان به‌راستی گنج است همان‌هایی هستند که نمی‌گذارند نظام آموزشی کلیشه‌ای ما همه‌ی دانش‌آموزان را در خود ببلعد و به‌رغم استعدادهایشان سرخورده‌شان کند). گاهی سخت تعجب می‌کنم از بزرگانی از علم و فرهنگ که به جمع خیرین مدرسه‌ساز پیوسته‌اند و مدارسی مجهز می‌سازند و بعد به آموزش و پرورش می‌سپارند. مدرسه که فقط ساختمان و امکانات مادی نیست. مدرسه روحیه‌ حاکم بر مدرسه است، آموزش خلاقیت و توانایی زندگی است. نبودِ اینها نقطه‌ضعف‌های نظام آموزشی قالبی ماست. آنکه می‌تواند مدرسه بسازد بهتر است مدرسه‌اش را به گردانندگانی کاردان بسپارد. می‌تواند وقف‌نامه بنویسد و آن را طوری تنظیم کند که آنجا در طول زمان هم کم و بیش منشأ خدمات فرهنگی به بچه‌های نسل‌های گوناگون باشد؛ نمونه‌های ماندگار موقوفه در همین دهه‌های اخیر هم داشته‌ایم، از جمله بنیاد موقوفات افشار.

می‌دانم کسانی خواهند گفت با همه‌ این‌ها هم باز عدالت آموزشی، آنچنانکه باید محقق نمی‌شود و به صورت اتفاقی در جایی مدرسه‌ بهتری پیدا خواهد شد و در جای دیگری نه. درست است. به قول امیل سیوران: “من فقط یک اتفاقم، چرا باید جدی‌اش گرفت”. کافی بود مدرسه‌ راهنمایی‌ام مرا نپذیرد یا مدرسه‌ فرهنگ دوسال دیرتر تأسیس شود تا بخشی از تقدیر زندگی من عوض شود. هر کس “شانس کور” کیشلوفسکی را دیده باشد، یکبار برای همیشه باور می‌کند تصادف نیز در زندگی ما موثر است. در حقیقت اراده و اختیار هرچند منشأ اثر است، اما محاط میان همه‌ تصادفهایی است که بیرون از آن قرار دارد. اکنون با پذیرش این واقعیت به این بیندیشیم که چون بخشی از دنیا تصادفی است برای نیل به عدالت، بهتر است زمینه‌های تصادف‌های خوب و خوشایند را کم کنیم یا بیشتر؟ گمان نمی‌کنم پاسخ به این پرسش نیاز به بحث داشته باشد.         

  امیدوارم با این توضیحات اصل ماجرا کمی روشن‌تر شده باشد و مسأله اگر حل نشده حداقل تعمیق یافته باشد؛ مهم نیست با هم به توافق می‌رسیم یا نه، مهم این است که یک مسأله را آنقدر سطحی نکنیم که نشود درباره‌ ابعاد مختلف آن اندیشید. اصلاً بخشی از کارکرد علوم انسانی همین جلوگیری از سطحی‌اندیشی است.

حال در پی طرح این ملاحظات، اشاره‌ای هم بکنم به ماجرای بیانیه‌ای که منتشر شده بود. البته می‌شود در جواب آن‌ها که هر چه غیظ و کینه داشتند نشان دادند و مطابق تحلیل عالی ماکس شلر دلشان نه تنها خالی نشد که خالی نخواهد شد، فقط به یادآوری چند بند درخشان از اخوان اکتفا کنم که سخت مناسب حال آن دسته است: “ای درختانِ عقیمِ ریشه‌تان در خاکهایِ هرزگی مستور/ یک جوانه‌ی ارجمند از هیچ‌جاتان رُست نتواند/ ای گروهی برگِ چرکین‌تارِ چرکین‌پود/ یادگارِ روزگارانِ غبارآلود/ هیچ بارانی شما را شست نتواند”. اما مخاطب این نوشته آن کینه‌توزان نیستند. هیچ پاسخی آن‌ها را قانع نخواهد کرد. مخاطبم کسانی هستند که حالشان خوب است و ذهنشان روشن و ضمیرشان آرام.

پس از حملاتی که به مدرسه‌ فرهنگ و موسس آن شد، هشت نفر از فارغ‌التحصیلان اولین دوره‌های این مدرسه تصمیم گرفتند بیانیه‌ای بدهند و از تأسیس این مدرسه قدردانی کنند. باور داشتیم حملاتی که به مدرسه می‌شود نه فقط ناشی از عللی سیاسی است، بلکه مبتنی بر تصور نادرستی از این مدرسه است. فکر کردیم به عنوان هشت نفری که به هر حال هر یک در حوزه‌ کاری خود کارهایی کرده‌ایم و به‌واسطه‌ آنها شناخته می‌شویم و نیز به عنوان هشت نفری که هیچ‌کدام به لحاظ مشی سیاسی همسو با موسس مدرسه فرهنگ شناخته نمی‌شویم، یادآوری کنیم باید مراقب بود در دعواهای سیاسی حقیقت آسیب نبیند. بیانیه اما پرخاشگری برخی را به دنبال داشت؛ پرخاشگری دو گروه متخاصم با یکدیگر را!

گمان می‌کنم خوانش همدلانه‌ متن ما می‌توانست نخست سوال و تعجب برانگیزد. چرا هشت نفر که از حیث سیاسی و فکری همسو با موسس دبیرستان فرهنگ نیستند و در کار خودشان نیز آنقدری اعتبار دارند که نیازی به جار و جنجال نداشته باشند تصمیم گرفته‌اند در دعوایی وارد شوند که ورود به آن کمترین فایده‌ای برایشان ندارد؟! پس از این شاید می‌شد این نتیجه را گرفت که امضاکنندگان بیانیه خواسته‌اند از اهمیت علوم انسانی دفاع کنند، خواسته‌اند لزوم وجود مدارس خوب و اثرگذاریِ آنها را یادآوری کنند و خواسته‌اند نشان بدهند که مدارس خوب برای دانش‌آموزان امکان رشد فراهم می‌کنند و کسی را هم نمی‌شود در آنها شستشوی مغزی داد و از همه مهمتر شاید این هشت نفر خواسته‌اند یادآوری کنند پاسخ مروّت و مدارا، مروّت و مداراست و تخریب غیراخلاقی دیگران نقادی و بحث نیست و باب بحث و نقد و اختلاف نظر باز است، ولی در دعواهای سیاسی نباید امور را با هم خلط کرد. حتی شاید می‌شد این نتیجه را گرفت که رواداری و تکثر و اخلاق‌مداریِ فراایدئولوژیک، کسانی را پدید می‌آورد که هم وجهه و هم همت این را داشته باشند که در برابر بی‌انصافی بایستند در حالی که ایدئولوزی‌زدگان و مجیزگویان ممکن است نه فقط وجهه که همت و جرأت و انگیزه‌ هزینه دادن پای حقیقت را نداشته باشند. نظام ارزشهای بیانیه هم مشخص بود: علم و اخلاق و تکثر و رواداری.

متن بیانیه این بخت را نداشت که این طور خوانده شود و کسانی که آن را چنین خواندند معدود بودند. در عوض هیاهوی بسیاری درباره‌اش شکل گرفت که هیچ ربطی به متن نداشت. منصف‌ترها درباره‌ عدالت آموزشی مسأله‌هایی مطرح کردند که امیدوارم توضیحاتی که در این جستار آوردم پاسخی به آن مسأله‌ها بوده باشد. کسانی هم که البته چندان زیاد نبودند و فقط در “نخودچی‌خورون” “برره”ی شبکه‌های اجتماعی موثر به نظر می‌رسند(!) پرونده‌ها ساختند و اتهامها بافتند. به موجب این پرونده‌ها که دوستانم فرستادند تا من هم ببینم ما باند مخوف بودیم، چیزی را نخوانده امضا کرده بودیم، ریاکار بودیم، مجیزگوی حکومت بودیم، بی‌سواد و مدرسه‌ خوب‌ندیده بودیم، از خود متشکر بودیم، “آقازاده” بودیم، و البته قاذوراتی بودیم که از مدرسه‌ای که قرار بوده “نیرو”های “ارزشی” تولید کند و نکرده درآمده‌ایم و فرقی با فلانی‌ای که با سرویس‌های امنیتی کشورهای دیگر کار کرده و بهمانی‌ای که پرونده‌ی اختلاس دارد نداشتیم (اجر این گروه اخیر از اتهام‌زنندگان با خدا).

ما باند مخوف نبودیم چون چیزی نشده تحت تأثیر همین اتهامات و فشارهای سنگین دو تا از دوستانمان یکی تلویحا و یکی تصریحا عذر خواستند و حسابشان را از بیانیه جدا کردند (گرچه باز هم دست از سرشان برنداشتند!). ما متنی را امضا کردیم که با هم فراهم کرده بودیم. یکی‌مان نوشت و همه آن را دیدیم و ویراستیم. ریاکار و مجیزگو نبودیم چون اگر ریاکار بودیم در این دعوا مثل خیلی‌های دیگر که معلوم نیست کجایند پنهان می‌شدیم و نمی‌ایستادیم حقیقت را بگوییم و اگر مجیزگو بودیم متن را پر از چیزهایی می‌کردیم که به آن اعتقاد نداشتیم، در حالی که هیچ چیز در آن ننوشتیم که به آن اعتقاد نداشته باشیم. درباره‌ی بی‌سوادی و از خود متشکر بودن هم من شخصا “هیچم و چیزی کم”، اما انصاف این است که هر هفت نفر دیگری که متن را امضا کرده بودند در کار خودشان اعتباری دارند و اعتبار را کسی به کسی نمی‌دهد که کسی بتواند آن را در این دعواها از کسی پس بگیرد. اعتبار و اهمیت امر عینی است. ضمنا گفتم که زندگی همه‌ ما آدمیان در گرو تصادفهایی خوشایند یا ناخوشایند است، دیگر چه جایی می‌ماند برای تکبر و تفرعن و از خود متشکر بودن؟! اگر قرار باشد به چیزی ببالیم باید به چیزهایی ببالیم که در محدوده‌ اختیار و اراده‌ ماست و مثلاً میل به اخلاقی زیستن از این مقوله است. کاری که ما کردیم اخلاقی بود و من به این جنبه‌ی کار می‌بالم.

درباره‌ “آقازادگی” هم بیایید کمی بیشتر فکر کنیم. پیشتر درباره‌ وضع خودم گفتم، اما اصلاً فرض کنیم همه “آقازاده” هم بودند (به معنای داشتن پدرانی ثروتمند و قدرتمند، نه به معنای داشتن پرونده‌ی فساد اقتصادی)؛ این امر همانقدر که فی‌نفسه ارزش نیست، ضدارزش هم نمی‌تواند باشد؛ این نیز از مقوله‌ همان تصادفهایی است که خودمان در آن نقش نداریم. باید دید آیا کسی از موقعیتش سوءاستفاده کرده است یا نه. هادی حیدری درست وقتی پدرش نماینده‌ مجلس تهران بود خودش داشت ایام زندانش را می‌گذراند به سبب کارتونیست بودن و روزنامه‌نگاری، حاصل زندانش هم شده کتابِ دوست‌داشتنیِ “زندانی بند هشت”، اینجا خبری از رانت بوده است؟ مهدی آهویی و احمد شکرچی و اکبر زین‌العابدین و امیر نصری (که واقعا نمی‌دانم چندتایشان بهره‌ای از “اقازادگی” دارند) جز اینکه در حوزه‌ کاری خود با جدیت مشغول کار مفیدند مشغول چه کاری بوده‌اند؟ آیا محسن آزرم منتقد سینما و مترجم بودنش را مدیون سیاست است؟ آیا مهدی یزدانی خرّم نویسندگی‌اش به دوران ریاست عمویش بر فدراسیون والیبال و کشتی ربط پیدا می‌کند؟ (این دو دوست اخیر را همچنان همانقدر دوست دارم که پیش از جدا شدنشان از بیانیه. همانقدر که آزاد بودند بیایند آزادند که بروند). آقازادگی -که مفهومی تشکیکی هم هست- نه حسن است و نه عیب، “اتفاق”ی است که اگر از آن سوءاستفاده کردید مجرم‌اید و اگر نه، نه. (جالب است که این توجه نکردن به تفکیک امور اختیاری از امور غیراختیاری تا حدی بود که یکی برای تخطئه‌ی ما و لابد اثبات ایران‌دوست نبودنمان نوشته بود نام همه‌ این هشت نفر عربی است! فکر هم نکرده بود هیچ نوزادی اسمش را خودش انتخاب نمی‌کند. ضمنا آن‌کس که همگی ما حماسه‌ ملی درخشان‌مان را به او مدیونیم هم نام خودش عربی بوده است و هم نام پدرش و هم طبعا کنیه‌اش، با این ملاک‌های خنده‌دار لابد فردوسی هم ایرانی نیست و خدمتی به این فرهنگ نکرده است!). به آن گروه آخر هم که لازم نیست جواب بدهم و همانطور که گفتم اجرشان با خدا؛ هر وقت بضاعت بحثهایی علمی‌تر و تخصصی‌تر را در دفاع از ارزشهایشان داشتند و سطح‌شان از برچسب و تهمت زدن بالاتر آمده بود با آن‌ها هم با کمال میل بحث می‌کنم.

هیچ مدرسه‌ای کامل نیست چنانکه در دنیا هیچ امر دیگری بهره‌ای از کمال مطلق ندارد. مدرسه‌ فرهنگ فارغ‌التحصیلان خوب داشته است و فارغ‌التحصیلان بد هم داشته است. اما آماری که به قضیه نگاه کنید تعداد گروه اخیر با گروه نخست قابل مقایسه نیست و این که با عَلَم کردن دو سه نام بخواهند بقیه را بی‌اعتبار کنند بی‌انصافی است. مگر بقیه‌ای که در فسادهای مالی دست دارند در دبیرستان فرهنگ درس خوانده‌اند یا مگر درصد درس‌خوانندگان فرهنگ نسبت به کل این جماعت رابطه معنی‌داری را نشان می‌دهد؟ 

تأسیس دبیرستان فرهنگ در ظرف زمانی خودش یک نیاز ضروری بوده است

آنچه اهمیت داشت و دارد این است: تأسیس دبیرستان فرهنگ در ظرف زمانی خودش یک نیاز ضروری بوده است، نتیجه‌اش هم به‌ویژه در دوره‌های اول چشمگیر بوده است (اینکه دوره‌های اول نسبت به تعداد دانش‌آموزان به نحو معنی‌داری موفق بوده بخشی هم مربوط به این است که در فقدان فضاهای مناسب دیگر هر کس واقعاً علاقه‌مند بود تنها باید به آنجا می‌آمد و البته که “توفان کودکان ناهمگون می‌زاید”). ضرورت و موفقیت آن مدرسه را نمی‌شود و نباید انکار کرد. باید یاد بگیریم امور را از هم تفکیک کنیم. توانایی تجزیه و تحلیل مولفه‌ اصلی هر گونه نقادی است و پذیرش تکثر و تنوع و اختلاف نظر و خلط نکردن امور مختلف با یکدیگر شرط مدنیت. جالب است که تا آنجا که من دیدم تنها کسی که توانست مطلبی سر و ته‌دار در نقد بیانیه‌ ما بنویسد یکی از فارغ‌التحصیلان دبیرستان دخترانه‌ فرهنگ بود که الان مقیم اروپاست. حتی از متن این هم‌مدرسه‌ نادیده نیز به‌رغم همه‌ انتقادات و اختلاف مشرب ایدئولوژیکش با موسسان مدرسه به‌روشنی برمی‌آمد که چیزی در آن زمان کم بوده و باید ساخته می‌شده است. این یعنی همان ضرورتی که به آن اشاره کردم. این هم که ایشان توانسته بود مطلبی بنویسد که میان این همه فحش و فضیحت می‌شد آن را خواند و به آن فکر کرد گواهی است بر اینکه فارغ‌التحصیلان مدرسه سرجمع آموزش خوبی دیده‌اند و توانایی‌های فکری و نوشتاری بعضی از آنها رشد کرده است. یعنی مدرسه در کسب نتیجه و دادن ثمره ناموفق نبوده است. از این جهت در کنار هزار عامل دیگر وامدار مدرسه هم هستیم. ایشان در پاسخ بیانیه‌ی ما نوشته بود وامدار حقیقتیم نه اشخاص. بخش نخست این سخن کاملاً درست است، اما بخش دومش درست نیست، وامدار حقیقتیم، اما حقیقت این است که در زندگی وامدار فضاها و امکانات هم هستیم، وامدار اشخاصی هم هستیم که آن امکانات را برایمان فراهم کرده‌اند.

کارنامه مدرسه فرهنگ

کارنامه‌ مدرسه فرهنگ نشان می‌دهد تأسیس آن برکات فراوان برای علوم انسانی در ایران داشته و طریقی بوده است برای حیثیت بخشیدن به علوم انسانی در نظام تحصیلی ایران و مسیری برای اینکه دانش‌آموزان مستعد علاقه‌مند به علوم انسانی بیهوده بخشی از عمرشان را در رشته‌های دیگر تلف نکنند. به نظر من برای نسل پساانقلاب ایران -که در کارهای اخیرم معمولا به آنها اشاره می‌کنم- این توانایی تفکیک امور از یکدیگر ضرورت دارد. این بازیِ یا کلا خوب یا کلا بد، این یا یکسره اهورایی یا یکسره اهریمنی، این مانوی‌نگری ایدئولوژیک را باید تمام کرد. اگر کسانی دیگران را نقد کردند و کارهای درستشان را نگفتند اشتباه کردند. ما آن کار را نکنیم. هر کس به رغم هر نقد و نظری که درباره‌ پیش از انقلاب و شهبانوی آن زمان دارد نباید انکار کند آنکه زمینه پیدایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان یا موزه هنرهای معاصر را فراهم ساخته و شرایط پدیدآمدن انجمن فلسفه و موسسه‌ مطالعه‌ فرهنگ‌ها را ایجاد کرده “از این جهت” منشأ سرمایه‌گذاری‌های درست و خدمات فرهنگی مفیدی برای این سرزمین بوده است. این نوع نگرش، نگرشی که با آن بتوان تجزیه و تحلیل کرد، شوربختانه هنوز میان ما جا نیفتاده است. هر رویّه‌ای را باید از جایی آغاز کرد. از این جهت من مثلاً موضع دوستم سروش دباغ را درباره‌ دبیرستان فرهنگ قدر می‌دانم و بخشی از تفاوت نسل پساانقلاب با قبلی‌ها می‌بینم. کسی درباره‌ مواضع فکری و سیاسی سروش دباغ یا اختلاف پدرش با موسس دبیرستان فرهنگ تردید ندارد، اما وقتی ماجرای جنجال‌های پیرامون مدرسه اوج گرفت او (در درسگفتارهایش درباره فلسفه آرنت، جلسه دهم) گفت دبیرستان فرهنگ منشأ خدمات و برکات برای علوم انسانی در ایران بوده است. این رفتار درست است.

من دقیقا به دو دلیل بیانیه‌ مذکور را امضا کردم: اول دفاع از علوم انسانی و ساخت نهادهای کارآمد برای رشد آن (در نظر داشته باشید سال هشتاد و هشت که مثلا نام ماکس وبر در دادگاه‌های سیاسی می‌آمد در دفاع از علوم انسانی و نقد ایده‌ی اسلامی کردن آن مقالاتی نوشته‌ام که در “اندیشه‌هایی برای اکنون” چاپ شده است) و دوم دفاع از مروّت و مدارا. روزگاری مدارا و مروّت دیده‌ام و رسم مروت نمی‌دانم که روزگاری دیگر از سر مصلحت‌اندیشی آنچه را دیده‌ام انکار کنم. چه معنا دارد کسانی توقع داشته باشند خاطراتم را انکار کنم و دروغ بگویم؟ مدارا و مروّت شرط لازم برای ادامه‌ حیات یک جامعه‌ سالم و اخلاقی است. بی‌مروّتی و بی‌انصافی رسم بدی است و مباد که در جامعه‌ای فراگیر شود. هیچ هدفی وسیله را توجیه نمی‌کند. هدف و وسیله سنخیت تام دارند. بنابراین اگر دغدغه‌ آزادی و عدالت و اخلاق داریم نمی‌توانیم با راه‌هایی غیرآزادی‌خواهانه و غیرمنصفانه و غیراخلاقی به آن‌ها برسیم. من اگر جایی اشتباه کرده باشم آمادگی روانی‌اش را دارم عذرخواهی کنم، اما وقتی تصور نکنم اشتباه کرده‌ام تحت هیچ شرایطی عذرخواهی نخواهم کرد. در این مورد هیچ اشتباهی نکرده‌ام. اتفاقا در مورد این بیانیه فکر می‌کنم آنها که بی‌دلیل به ما حمله کردند یک عذرخواهی به ما بدهکارند. البته می‌دانم دل دو گروه با ما صاف نخواهد شد: آنها که منتظر نشسته‌اند با سپاه فاتح یک کشور خارجی به وطن خودشان برگردند و آنها که خیال می‌کنند اگر امثال ما را از کشور بیرون کنند راحت‌تر خواهند بود. هر دو گروه اشتباه می‌کنند و مهمتر اینکه هر دو به‌رغم شعارهایشان نه دلشان برای مردم این سرزمین می‌سوزد و نه نگران این تاریخ  و این فرهنگ‌اند. این توضیحات را برای آنها ننوشتم. برای کسانی نوشتم که پرسش‌هایی در ذهنشان پیدا شده بود و می‌شد  و می‌شود درباره آن پرسش‌ها با آنها گفتگو کرد. افراطی‌های این طرف و آن طرف هر چه می‌خواهند بگویند، به قول حافظ نازنین “عاشق از قاصی نترسد می بیار / بلکه از یرغوی سلطان نیز هم”.