شناسهٔ خبر: 61095 - سرویس سینما و رسانه

نگاهی به نمایش "ماسک" به کارگردانی بهزاد اقطاعی؛

جدال پرسوناهای گمگشته، در یک درام گمشده

ماسک با در نظرگرفتن فضای ادبیات نمایشی این روزهای ایران، وجود نمایش هایی مانند "ماسک" که ممزوج و مخلوط با مفاهیم روان (psycho) از نوع موضوعات کهن الگویی (Archetypal) و معناگرایی نسبت به زندگی و خلقت و دنیای درون و پیرامون هستند، بسیار غنیمت است؛ بنابراین می توان این اثر را گامی در فعالیت های بین رشته ای میان هنر تئاتر و حوزه روان و کسب تجربه های موفق و آزمون و خطاهای ضروری در این زمینه برای آینده پیش روی ادبیات نمایشی ایران دانست.

فرهنگ امروز/ پوریا فرجی/روان شناس و منتقد تئاتر:

جهان، دنیای ماسک هاست و هر فرد تلاش می کند تا خود را پشت آنچه نسبت به آن احساس امنیت می کند، پنهان کند تا مبادا درونیات کشف شده توسط او که در طی مدت ها مقایسه بین دنیای درون و بیرون با هدف رسیدن به تعادل به آن پی برده، برملا نشود و جامعه او را از خود نراند... و این چنین است جدال ماسک ها و هویت ها... بین آنچه دنیای درون باور دارد و دوست می دارد، با آنچه جهان بیرون می پسندد و ارزش می داند؛ تا آنکه سرانجام فرد در پیوند با حقیقت، به آرامش برسد و آدمی، انسان شود. نمایش "ماسک" به نویسندگیِ بهزاد اقطاعی و ماهک مجد و کارگردانی بهزاد اقطاعی اجراهای پایانی خود را در تماشاخانه شهرزاد پشت سر می گذارد. ماسک تلاش می کند تا یک اثر سایکودراماتیک باشد، اما همواره بین آنچه هست با آنچه می باید باشد، فاصله است. پیش از هر نقد و سخنی لازم است تا از جسارت نویسندگان و کارگردان این اثر برای تمرکز بر موضوعی بین رشته ای که تلاش می کند تا دنیای هنر نمایش را با علم روان (psycho) گره بزند و در تعالی و رشد هردو، برای بیان حرف و سخنی مهم تر تلاش کند، تقدیر به عمل آید. سایکودراما در فضای ادبیات نمایشی ایران هنوز کودک نوپایی است که تجربه ها باید تا دُرِّ سخنگویی اش عیان شود و بر بسترِ زبانِ روایت و قصه و درام جاری شود. از این رو جسارتِ گام نهادن در قالب های کمتر تجربه شده و کمتر شناخته شده، ضرورتِ تقدیر از نگارندگان متن و کارگردان صحنه این اثر را ایجاب می کند و تجربه سایکودرامای دیگری را برای آنها متصور. از آنجا که هنر تئاتر و علم روان، دو دنیای متفاوت با دو فلسفه مجزا را شامل می شود، لذا پیش از پرداخت سایکوتیک بر هر موضوع دراماتیک، فهم دقیق از اجزای تشکیل دهنده این دو دنیای مجزا و مجرد ضروری به نظر می رسد. چرا که اگر ما برای خلق یک اثر سایکودراماتیک، قائل به پیوندِ بین رشته ای باشیم، طبیعی است که قادر خواهیم بود تا با کشف نقاط اشتراک بین دو حوزه، زمینه های انتزاعی و عمیق بین آن دو را به خوبی ادراک و انتقال دهیم. ماسک به خوبی آغاز می شود؛ در موقعیت ها، مفهوم پرسونا را به خوبی تشریح می کند و حتی یک گام به جلو رفته و تاثیر وجود پرسونای فردی و درونی را در روابط بین فردی در دنیای بیرون، در چهارچوب فاصله مشخص نمایشی عیان می کند. ریتم حساب شده و کشش های جاندار در موقعیت ها به خوبی و گام به گام، جدال درون و بیرون پرسوناها را برای مخاطب شعله ور می کند و آنها را با هنرمندی عیان می سازد. اما وقتی قرار است خط داستانی، روایتِ سایکودراماتیک از چیستی ها به چرایی ها را یک گام به جلو هدایت کند، ضعف ریتم و عدم کشش مشهود است. آنچنان که در سطور بالاتر بیان شد، ضرورت قالب های بین رشته ای، فهم و کشف دقیقِ نقاط اشتراک دو حوزه است و به نظر می رسد کمبود پیوندِ بین رشته ای میان دنیای نمایش و مفاهیم انتزاعی روان (psycho)، به عنوان یک متغیر و عامل مزاحم، ریتم کلی را کند کرده است. مخاطب قصد دارد تا نسبتِ همذات پندارانه خود با روایتِ اثر را پیدا کند. لذا برای نتیجه گیری و پایان بندی به یک نقطه اوج قابل باور و مرتبط مفهومی با سیر قصه نیاز دارد تا پایانی دهد بر جدال میان خود و صحنه و آغازی باشد بر جدال درونی و شخصی دیگری که مُلهَم از قصه است؛ اما این تلاش مخاطب با پایان بندی نه چندان منسجم اثر، نافرجام باقی می ماند. زیرا وقتی در نقاط عطف اول و دومِ روایت، مخاطب با مفاهیمی مانند پرسونا، شخصیت های چندوجهی، کهن الگوها، نوع بشر و مفاهیم ساختاریِ خلقت از این دست آشنا شده است، انتظار دارد تا در نقطه اوج، با یک پایان بندی منطقی در امتداد همان مفاهیم که در طول روایت در ذهن او کاشته شده است، روبرو شود؛ صرف نظر از هر نتیجه گیری و برداشت شخصی. مسئله پرسونا، موضوع روز و مبتلابه جامعه است اما سطح بیان آن، بستگی مستقیم به سطح و کیفیت مخاطب دارد و طبیعی است که در یک برآیند کلی، هرچه آگاهی مخاطب از موضوع کمتر است، بیان و زبان غنی تر ضروری است؛ خصوصاً اگر بنا باشد تا میان مفاهیم و جهان های مجرد و مجزا از هم در چهارچوب یک اثر سایکودراماتیک، پیوند برقرار شود. در یک نگاه کلی، بازی ها دوست داشتنی و قابل باور است و همگان تلاش می کنند تا در نهایت، آشفتگی های درونیِ متاثر از گمگشتگی و استیصال را بروز دهند. اما در بررسی کیفیت بازی ها، به نظر می رسد کمبود و ضعف در تبلور اشتراکات مفهومی میان دو حوزه نمایش و روان، کمی تا قسمتی روی فهم و اَکت بازیگر از مسئله قصه نیز تاثیر گذاشته و گاهی این مسئله در بازی ها نیز نمایان است؛ آنچنان که بازیگر تا وقتی در فردیت خود از نقش غرق است، قابل باور است و وقتی می خواهد بین این فردیت و جریان کلی قصه که او صرفاً جزیی از آن را تشکیل می دهد، نسبتی ملموس و منطقی برقرار کند، ناآگاه محو می شود و ناتوان است؛ در قسمت هایی از بازی ها به نظر می رسد که بازیگر هنوز باور نکرده است که چه می گوید و چه می کند و گویا درک کاملی از جهانِ پنهانِ داستان و روح و وهم موجود در اثر ندارد. در واقع مخاطب با موقعیت های مختلف روبرو می شود و این موقعیت ها با بازی های خوب، کم نقص، فنی و دوست داشتنی و کامل است و به خوبی "چیستی" و "چگونگی" داستان، شفاف و قابل باور می شود. اما از آنجا که توان کافی برای پیوند موقعیت ها و خلق یک درام منسجم و به هم تنیده وجود ندارد، انسجام داستانیِ متاثر از متن قوام نمی یابد و در نتیجه "چرایی ها" از مفهومِ پرسونا و ماسک و اقمار موضوعی اش به طور کافی پاسخ داده نمی شود؛ از این رو، بدیهی است که هر مفهوم، جهانی دارد و هر جهان فلسفه و قاعده خاص خود را که در پیوند با عناصر و متغیرهای دیگر لازم است تا از ذات تک تک آنها آگاه شد و با یافتن نقاط مشترک در عین اختلاف، آنها را به هم پیوند زد و مفهوم جدید ساخت. در پرداخت متنی از موضوع اثر، بیان قصه می توانست "کلی" بماند و با ورود به جزئیاتی که گره ذهنی مخاطب را کورتر می کند، عرصه را برای نتیجه گیری و پایان بندی تنگ نسازد؛ خصوصاً وقتی پای مفاهیم عمیقی از نوع کهن الگوها در میان باشد. چرا که اگر فرض کنیم، نتیجه گیری و پایان بندیِ هدفمند، شامل تبدیل چالش بیرونی رخ داده روی صحنه، به جدال و چالش درونی مخاطب است، انتقال قوی در طول سیر روایی داستان و رها کردن مخاطب در دنیای شخصی اش پس از آن، ضروری به نظر می رسد. با در نظر گرفتن این فرض، بهتر بود در بیان قصه و روایت داستان، کلام کوتاه تر باشد و جزئیات نیز کمتر، اما مفاهیم عمیق تر بیان شود تا برای ارتباط گیری با مفاهیم کهن الگویی با دست مایه خلقت و وجود بشر، به مخاطب مجال بیشتری برای نتیجه گیری، تفکر و چالش شخصی و درونی داده شود. به نظر می رسد؛ ابزوردی که در ابزورد باقی بماند و بیشتر برای رفع ابهاماتِ ناشی از چیستی ها و چگونگی های موجود در اثر تلاش کند، نمی تواند فضای مناسب برای پایان بندی را فراهم کند و از این رو، ریتم اثر در یک سوم پایانی به کندی پیش می رود. صرف نظر از آنچه که پیرامون کم و کِیف نمایش "ماسک" بیان شد و با در نظرگرفتن فضای ادبیات نمایشی این روزهای ایران، وجود نمایش هایی مانند "ماسک" که ممزوج و مخلوط با مفاهیم روان (psycho) از نوع موضوعات کهن الگویی (Archetypal) و معناگرایی نسبت به زندگی و خلقت و دنیای درون و پیرامون هستند، بسیار غنیمت است؛ بنابراین می توان این اثر را گامی در فعالیت های بین رشته ای میان هنر تئاتر و حوزه روان و کسب تجربه های موفق و آزمون و خطاهای ضروری در این زمینه برای آینده پیش روی ادبیات نمایشی ایران دانست.