شناسهٔ خبر: 61162 - سرویس دیگر رسانه ها

بازی در سرزمین آتش*/ تاملی در جهان داستانی بهرام صادقی

صادقی آثار زیادی از خود به جای نگذاشت و کم نوشت. حاصل زندگی ادبی‌اش مجموعه داستان «سنگر و قمقمه‌های خالی» بود و رمان یا داستان بلند ملکوت با چند داستان پراکنده دیگر که بعد از مرگش در مجموعه‌ای به چاپ رسید؛ اما همین معدود آثار به جا مانده برای ماندگاری‌اش کافی بود، هرچند ما را از داستان‌های نابش محروم می‌ساخت.

  

فرهنگ امروز/ غلامرضا رضایی:

سال بد / سال باد

سال شک / سال اشک

سال روزهای دراز و استقامت‌های کم / سالی که غرور گدایی کرد

- ا. بامداد

دهه سی در تاریخ سیاسی- اجتماعی کشور فضایی پر از نومیدی و یأس بود. سال‌های تلخی که حاصلش سقوط دولت ملی دکتر مصدق بود و حسرت و دریغ مردمی که به آزادی و دموکراسی دل خوش کرده بودند. دهه آشوب، انزوا و کودتا. تانک‌ها به راه افتادند و مشتی لات و چماق‌دار خیابان‌ها را قرق کردند. تاس روزگار دوباره برای مردم خوش ننشست و شد آنچه باید می‌شد.

کودتای آمریکایی در 28 مرداد 32 پیروز شد و کشت و کشتار، بگیر و ببند و تبعید آغاز شد. فضایی از پوچی و یاس بر جامعه حاکم شد و آن همه خون و جان‌فشانی بی‌نتیجه ماند. انگار بعد از شکست مشروطه تاریخ دوباره تکرار شد و سال‌های نکبت‌ و ادبار فرا رسید. روشنفکران و سیاسیونی که به شوق آزادی و دموکراسی دل بسته بودند نا امید و مایوس به کنجی خزیدند، برخی انزوا گزیدند و سر در آخور زندگی بردند و عده‌ای التیام خود را در بنگ و افیون می‌دیدند، بعضی نیز دست به فرار و خودکشی زدند. تعداد خودکشی‌ها آنقدر تکان‌دهنده و دردآور بود که در هیچ برهه‌ای کشور تا آن تاریخ بدان درجه نرسیده بود. نکبت و شوربختی تا سال‌ها بعد دست از سر روشنفکران بر نداشت و سال‌های سیاه و تباهی را در کشور رقم زد.

بهرام صادقی که در آن دوران دستی به قلم داشت و در تهران دانشجو بود، شاهد و ناظر این قضایا بود. جوانی بلندبالا با روحی حساس و نگاهی ژرف‌ و تیزبین که تاب ویرانی و مرگ هم‌نسلانش را نداشت و به‌رغم همه تلخی‌ها و آسیب‌های روحی کوشید تا کابوس‌ها و هراس جمعی را در قالب داستان‌هایش بریزد.

اولین داستان -او فردا در راه است- در سال 1335 در مجله سخن به چاپ رسید. با توصیف از نعشی که خون و گل خشکیده همه جایش را پوشانده بود:

نعش را گذاشته بودند در دالان مسجد، خون‌آلود و لهیده و کسی فرصت نکرده بود چیزی رویش بیندازد...

تصویر آغازین داستان شاید کنایه‌ای بود به وضعیت نکبت‌بار و سیاه کودتا و سال‌های بعد از آن که صادقی تا آخر عمر از آن رهایی نداشت و مثل بختکی بر جسم و جانش سنگینی می‌کرد.

صادقی آثار زیادی از خود به جای نگذاشت و کم نوشت. حاصل زندگی ادبی‌اش مجموعه داستان «سنگر و قمقمه‌های خالی» بود و رمان یا داستان بلند ملکوت با چند داستان پراکنده دیگر که بعد از مرگش در مجموعه‌ای به چاپ رسید؛ اما همین معدود آثار به جا مانده برای ماندگاری‌اش کافی بود، هرچند ما را از داستان‌های نابش محروم می‌ساخت.

صادقی در بهره‌گیری از ظرفیت‌های فرهنگ و ادبیات کهن‌مان «افسانه‌ها، قصه‌های عامیانه، فرهنگ عامه و قصه‌های شفاهی» و نگرش به داستان‌های مدرن و پسامدرن که در آن موقع در ایران هنوز باب نشده بود، نشان داد که نویسنده‌ای شش دانگ است و جا پای محکمی در فرهنگ و ادبیات مکتوب و شفاهی‌مان دارد. او بیش از هر نویسنده ایرانی شخصیت‌هایش را می شناخت و به عبارت دیگر بیش از هر نویسنده ایرانی عمق و روان ما را می‌کاوید. 1

صادقی که خود به کار پزشکی می‌پرداخت، مانند جراحی بر میز تشریح با تیغ قلمش انگار کالبد شخصیت‌های داستانی‌اش را می‌درید و ریز و درشت جزئیاتشان را به ما نشان می‌داد. شخصیت‌های داستانی‌اش اغلب کارمند، روشنفکر، معلم، روزنامه نگار و ... بودند که به طور کلی از طبقات متوسط جامعه به شمار می‌آمدند. زنده‌یاد گلشیری در مجلس ترحیم او گفته بود:

«... پیغام می‌گذاشت که: «حتما، حتما ببینمت کار واجبی است.» روز و ساعت و حتی جای دقیق وعده را هم متذکر شده بود: «همان میز که سه کنج طرف راست فیروز است.» بعد هم نمی‌آمد...

خانم‌ها و آقایان، اگر قبول داریم که بهرام صادقی همان گونه نوشت یا گفت که زیست، پس چرا قبول نکنیم که زنده است و این بازی ترحیم و تسلیت را...»2

همین چند سطر از سخنان گلشیری در مورد او وجه غالب و مشخصه اصلی داستان‌هایش را به درستی ترسیم می‌کند: بازی و طنز.

بازی تجربه‌ای است که همه از سر می‌گذرانیم، چه کودک یا بزرگ، با اهدافی از قبیل لذت بردن و تفریح و سرگرمی یا تخلیه نیروهای روحی- روانی در جسم و روان آدمی. به تعبیری بازنمایی است از امری تخیلی که جایگزین واقعیت زندگی می‌گردد تا مامنی باشد برای رویاها و خیال‌ها. نه غفلت و فراموشی.

شاید هم بیانگر نوعی نگشر روانی- فلسفی باشد به جهان و هستی در نزد هنرمند و بازیگر چه در صحنه تئاتر و نمایش و فیلم یا اجرای داستان توسط نویسنده؛ و مگر نه این است که داستان خود یک نوع بازی خیال است در مقابل واقعیت یا صناعت است با زبان.

داستان‌های بهرام صادقی از همین دستند. بازی با زبان یا بازیگوشی در مواجهه با امر واقع که کارکردش در نزد او می‌تواند نشانگر نگرش فلسفی‌اش باشد به جهان و کارگاه هستی.

زبان در داستان‌های صادقی گوهر کمیابی است که از انعطاف بسزایی برخوردار است و اوج هنرش همین انعطاف‌پذیری زبان است در روایت داستان. به گونه‌ای که ‌آنچنان در روایت داستان‌هایش درونی و حل می‌شود که توی چشم نمی‌زند؛ و چه بسا همین رفتار با زبان است که موجب شده تا عده‌ای را به اشتباه بیندازد و این عنصر حیاتی در داستان‌هایش را کمرنگ یا نادیده بگیرند.

صادقی با توانمندی و بهره‌گیری از همین امکان در آثارش حیطه‌های متنوعی از ظرفیت زبان فارسی را به رخ می‌کشد و به فراخور موضوع و سوژه، زبان داستان‌هایش اشکال متعددی به خود می‌گیرند:

زبان گزارشی، توصیفی، نمایشی، روزنامه‌ای، عامه ، محاوره و... که در نزد کمتر نویسنده‌ای حتی نویسندگان پیشکسوت‌تر از او سراغ داریم. گزینش و ارائه زبانی خاص، مثلا تعمد در انتخاب زبان اداری- روزنامه‌ای در نزد او تسخری به زبان مورد اشاره- اداری، روزنامه‌ای- است که همین کارکرد و بهره‌گیری از زبان توسط او علاوه بر نقد و افشای فساد زبان موقعیت طنز را ایجاب می‌سازد. مانند: داستان در این شماره. با زبان گزارشی در داستان غیرمنتظره که ارائه ی زبان، طنز پنهانی در خود نهفته دارد.

... پدر سیگار می‌کشید و خاکسترش را روی قالی‌های کهنه می‌ریخت، مادر کبدش بد کار می‌کرد، پسر که تازه فارغ‌التحصیل شده بود به کارگاهش می‌رفت و پول‌هایش را برای خودش جمع می‌کرد و دختر که قیافه ابلهانه‌ای داشت با...

به کارگیری و تنوع زبان درآثار صادقی موجب می شود داستان‌هایش با فرم‌های مختلف و گوناگونی ارائه شوند به گونه‌ای که به لحاظ ساختاری هیچ کدام رونوشت و کپی همدیگر نیستند.

با همین مقدمه نسبتا کوتاه نگاهی می‌اندازیم به یکی از داستان‌هایش: «هفت گیسوی خونین».

هفت گیسوی خونین نام داستانی است که در مجموعه سنگر و قمقمه‌های خالی به عنوان فصلی از کتاب قصه کوتوله- آمده با این توضیح که داستان خود کاری است مستقل در ژانر فانتزی و تخیلی. هفت گیسوی خونین از جمله داستان‌های صادقی است که در زمره داستان‌های معروف او نیست و کمتر از آن نام برده‌اند. طرح داستان بدین گونه است:

کوتوله که تعمیرکار رادیوست به خاطر معشوق و محبوبش گلندام و برای رسیدن به وصال او باید به شهر گوهرباش برود و زمرد آبی رنگ را که به تاج پادشاه شهر گوهرباش نشسته به دست بیاورد و به محبوبش بدهد.

طرح داستان مطابق با داستان‌های امروزی و ژانر فانتزی از انسجام و منطق این گونه داستان ها برخوردار است. جهان داستان، جهان رمز و راز و تخیل است و کلیت و ساختار اثر تلفیق و پیوندی ست بین ساختمان قصه و داستان در معنای امروزینش.

شروع داستان با سفر کوتوله آغاز می‌شود.

کوتوله پس از یک هفته از جنگل ظلمات خارج شد. دید که صبح درخشان قشنگی است و آفتاب روی دشت و کوه‌ها و جاده‌ها افتاده است... رو به رویش، در میان علف‌های وحشی، چشمه کوچکی می‌جوشید که آبش به زلالی اشک چشم بود.

داستان با بیان تشریحی و نقلی افسانه‌ها و قصه‌های عامه روایت می شود با توصیفاتی رمانتیک مانند: جنگل ظلمات، صبح درخشان قشنگ، علف‌های وحشی، چشمه زلالی چون اشک چشم.

کاراکترهایی از نوع شخصیت‌های داستان‌های فانتزی و با مدد از قهرمانان قصه‌های عامه هزار و یک شب از قبیل: سلمان و قارن دیو، اژدهای سه سر، جادوگر، دختران پریزاد، مرغ نیکوکار... و قهرمانان قصه‌های عامیانه و تاریخی همچون: امیرارسلان نامدار، حسین کرد، ملک جمشید، ملک بهمن، مادر فولاد زره، مهتر نسیم عیار، اسکندر ذوالقرنین و...

مکان و فضا با ابزارآلات و اشیا و اصطلاحاتی متناسب با جهان تخیلی قصه‌های مورد نظر و جامعه و دنیای مدرن امروزی هستند که به شکلی تلفیقی در داستان‌هایی از نوع فانتزی مورد استفاده قرار می‌گیرند. از قبیل: کوه قاف، شیشه عمر دیو، قصر، جنگل، شهر، کاخ، رادیو، تلویزیون، یخچال، رادیواکتیو، کاناپه، کاباره، ساعت، ویسکی، شراب، آبجوی هلندی، کراوات، چنگال، دموکراسی، تابلوهای نقاشی رافائل و کمال‌الملک، کالج و...

گره‌افکنی‌ها در اثر خاص داستان‌های خیالی‌ است مانند: طلسم جادو، کلید طلایی، شیشه عمر دیو و زندان.

همکناری و چینش همه این عناصر و استفاده از ظرفیت‌های فرهنگ و ادبیات شفاهی و مکتوب‌مان-هفت پیکر نظامی، هزار و یک‌شب، امیرارسلان نامدار، حسین کرد و...- همراه با مولفه‌های داستان مدرن و برخی تمهیدات پسامدرنیستی از جمله: طنز، فانتزی، بینامتنیت، حضور قهرمانان قصه‌های عامیانه در متن، همراه با انتخاب و به کارگیری صادقی از زبان و بیان نقلی قصه‌های عامه روایت را متناسب با جهان داستان پیش می‌برد. به نوعی راه رفتن است بر لبه تیغ که از عهده هر کسی برنمی‌آید. کسانی که در کار خلق و نوشتن داستانند می‌دانند که آمیختگی همه این عناصر و ترکیب آنها با یکدیگر و بیرون آمدن از این ورطه و چاه ویل چه کار خوفناکی است. کافی است یکبار دیگر برگردیم و قصه را بخوانیم تا به بازی رندانه‌ای که بدان دست زده پی ببریم.

کوتوله در ادامه پس از دربدری و خطرهای زیاد با کمک گرفتن از مرغ نیکوکار طلسم شیشه عمر سلمان دیو را می‌شکند و قهرمانان در بند – امیرارسلان، حسین کرد، اسکندر... و دختران پریزاد- را آزاد می‌کند به امید آنکه بتواند هر چه زودتر سوار بر دوچرخه‌اش از سرزمین آتش –که جایگاه اژدهای سه سر است– بگذرد و به شهر خود برگردد. مرغ از او می‌خواهد که:

... ولی چرا تا صبح صبر نمی‌کنی که بی‌خطر عبور کنی؟ مگر نمی‌دانی اژدها شب بیرون می‌آید.

کوتوله دلایل خودش را دارد...

مرغ که از ابرها هم گذشته بود در دل می‌گفت: «معهذا اگر با همین سرعت برود بعید نیست که پیش از رسیدن شب بتواند از سرزمین آتش عبور کند.» از بالای ابرها به زمین نگاه کرد. کوتوله مثل مورچه بسیار ریزی روی جاده به پیش می‌رفت. مرغ ناگهان در کهکشان ناپدید شد:

- همین ممکن است نجاتش بدهد. اما اگر دوچرخه‌اش خراب نشود و سرعتش را کم نکند.

فرجام داستان با تعلیق و پایانی باز به اتمام می‌رسد و تازه پی می‌بریم چه رو دستی خورده‌ایم و هنوز بازی تمام نشده است. با شک و تردیدها و پرسش‌های بی‌شماری در پیش رو که: کوتوله کیست؟ اژدهای سه سر؟ و سرزمین آتش کجاست؟ نکند صادقی با یادداشت نهایی در پای داستان – فصلی از قصه کوتوله، بازی دیگری پیش گرفته. مثل بازی‌های همیشگی‌اش و پیغام و وعده‌هایش که: حتما حتما ببینمت، و بعد نمی‌آمد.

محور اصلی داستان بر مبنای سیر و سفر و جست‌وجو است. هماهنگ و همسو با کاری که صادقی در بازی و خلق داستانش به کار گرفت. آشتی دادن و درهم‌آمیزی جهان افسانه‌ها و قصه با داستان مدرن. هر چند سابقه این دست کارها در ژانر فانتزی و داستان‌های تخیلی در آثار سینمایی و ادبیات داستانی در غرب بسیار معروف و زیاد است اما در روزگاری که صادقی داستان را نوشت، ابتکار و خلاقیتش در ادبیات داستانی معاصر کاری بود درخور و بدیع همانند دوختن تکه‌هایی زربفت از فرهنگ و ادبیات کهن‌مان بر قامت داستان‌هایش. یا به تعبیر زنده‌یاد ساعدی ملیله‌دوزی روی یک تکه پارچه کوچک.

*بریده‌ای از کتاب چاپ نشده «آوازی غمناک» نقدی بر آثار بهرام صادقی- از غلامرضا رضایی

منابع:

1- بازآفرینی واقعیت محمدعلی سپانلو

2- باغ در باغ هوشنگ گلشیری


بخشی از داستان «آوازی غمناک برای یک شب بی‌مهتاب»

بهرام صادقی|درهای اتاق بسته بود و بخاری در گوشه‌ای می‌سوخت. مردی در تختخواب خود پس از 40 سال زندگی، آخرین لحظات عمرش را می‌گذراند. او را وقتی کوچک بود، پدر و مادرش «سلمان» صدا می‌زدند، اما در این هنگام کسی نمی‌دانست به او چه بگوید و او را چه بنامد و یا بهتر بگوییم کسی احساس نمی‌کرد که نیازی هم به چنین کاری باشد. دور تا دور اتاق خویشاوندانش ایستاده بودند، پدر پیرش کنار تختخواب زانو زده بود و تنها موهای انبوه سپیدش به تمامی دیده می‌شد و چشم‌هایش در زیر ابروهای پرپشت و آویخته‌اش خفته بود. مادر در گوشه دیگری چادرش را به خود پیچیده بود و سرش را در سینه پنهان می‌داشت. آرام بود، اما از حرکت نومیدانه شانه‌هایش معلوم می‌شد که گریه می‌کند. دیگران ایستاده بودند، هر کدام به نحوی ولی نگاه‌شان بر سلمان دوخته بود.

دکتر که پشت به جمع داشت، برگشت و آهسته به سخن آمد و گفت که به هر حال هنوز معلوم نیست چه بشود و امید هست که او چند روز دیگر هم زنده باشد و آنگاه آهسته‌تر به سخنانش افزود که در این لحظه برای بیمارش موهبتی بهتر از مرگ نیست چون او را از تحمل دردهایی شدید و طاقت‌فرسا آسوده خواهد کرد. و بعد برای اینکه دلداری بدهد، داستان بیماران دیگری را که به انواع گوناگون سرطان دچار شده بودند، بیان کرد. صدای دکتر آرام و سنگین بود و طنین وهم‌انگیزی داشت.

سلمان مثل شبحی در بستر خود آرمیده بود. از ناله‌های وحشت‌زده و صداهای نامفهومی که تا صبح امروز از گلویش بیرون می‌آمد دیگر اثری نبود. تنها گاهی به فواصل دور صدایی آهسته ولی دلخراش، که از دهان نیمه بسته‌اش خارج می‌شد، نخست مثل اینکه بر لب‌هایش می‌نشست و پس از آن به آرامی در هوای گرم و سنگین اتاق پراکنده می‌شد.

دکتر حرف خود را تمام کرد و باز نبض او را در دست گرفت. ناگهان لب‌های سلمان تکان خورد و چند کلمه نامفهوم به گوش رسید. هر کس یک قدم جلوتر آمد. دکتر گوشش را بر دهان او گذاشت و آهسته زمزمه کرد:

– بگو، سلمان، من هستم، بگو!

پدر پیر سرش را بلند کرد و اشک‌هایش مثل جویی در مزرعه‌ای ماتم‌زده، در ریش سفید انبوهش فرو رفت. از دکتر پرسید:

– چه می‌گوید؟

و پس از آن دست‌های چروک خورده‌اش را بر لبه تختخواب گذاشت و در دل بار دیگر همان آرزویی را که بارها از خدا خواسته بود بر زبان آورد: «خدایا، پس چه وقت من خواهم مرد؟ آیا هنوز هم باید بمانم و بچه‌ها و نوه‌هایم را ببینم که یکی بعد از دیگری جلو چشمم پرپر می‌زنند؟ چرا… چرا این طور خواسته‌ای؟»دکتر همچنان که سر بر سینه سلمان داشت، بریده بریده سخنان او را برای حاضران بازگو می‌کرد:

– گوش کنید، می‌گوید: من می‌خواهم … حرفی بزنم… که تا به حال به هیچ‌کس… نگفته‌ام… آخرین آرزوی من… همین است، ولی… نمی‌خواهم به هیچ‌کدام از شماها بگویم… به یک کس دیگر… به… به…

دکتر قد راست کرد و گفت:

– اما درست معلوم نمی‌شود که کس دیگر کیست. نمی‌تواند بگوید، صدایش نمی‌رسد.

همه یک قدم دیگر جلو آمدند و سرهایشان را پایین آوردند(مثل گل بزرگ و سیاه و شومی که در هم فرو می‌رود). صدای گریه مادر سلمان برخاست.

روزنامه اعتماد