شناسهٔ خبر: 61213 - سرویس دیگر رسانه ها

گفت‌وگوی گاردین با نوآ بامباک، کارگردان فیلم «قصه ازدواج»: طرف کسی را نباید بگیریم

بامباک بزرگ‌شده بروکلین است، پسر بزرگ‌تر جاناتان بامباک و جورجیا بروان. پدرش رمان‌نویسی که چهار بار ازدواج کرد و مادرش منتقد فیلم نشریه Village Voice بود و سومین همسر جاناتان. نوآ چهارده ساله بود که والدینش از همدیگر جدا شدند. به خوبی آن روزها را به خاطر می‌آورد. برای تماشای کتلین ترنر و مایکل داگلاس در فیلم «عشق‌بازی با سنگ» بیرون رفته بود و به او گفته بودند به خانه که بازگردد جلسه‌ای خانوادگی خواهند داشت؛ صحنه‌ای که آن را به زیبایی در فیلم شبه‌خودزندگینامه‌ای «ماهی مرکب و نهنگ» بازآفرینی کرد.

فرهنگ امروز/ ترجمه بهار سرلک:

درام کمدی «قصه ازدواج» تازه‌ترین فیلم نوآ بامباک، کارگردان و فیلمنامه‌نویس امریکایی، به پایان رسیدن زندگی زناشویی چارلی (با بازی آدام درایور) و نیکول (اسکارلت جوهانسون) را روایت می‌کند. اما کشمکش برای گرفتن حق حضانت فرزندشان آنها را به میدان جنگی می‌کشاند که دیگر حاضرند برای پیروز شدن همه‌چیزشان را بدهند.

ایده این فیلم در سال ۲۰۱۶ زمانی که بامباک مرحله پس از تولید فیلم «داستان‌های مایروویتز» را پشت‌سر می‌گذاشت، در ذهنش شکل گرفت. ایده‌اش را سبک و سنگین کرد و آن را با درایور، بازیگری که تجربه همکاری در سه فیلم را داشت، در میان گذاشت. حالا حدود دو ماه از اکران «قصه ازدواج» می‌گذرد و انستیتوی فیلم امریکا، هیات بازبینی ملی فیلم و مجله «تایم» تازه‌ترین اثر سینمایی بامباک را یکی از ۱۰ فیلم برتر سال معرفی کرده‌اند. «قصه ازدواج» در هفتادوهفتمین دوره جوایز گلدن گلوب با ۶ نامزدی در صدر قرار دارد.

متن پیش رو گفت‌وگویی است که ریچل کوک، خبرنگار روزنامه گاردین با نوآ بامباک ترتیب داده است. این کارگردان ۵۰ ساله در این مصاحبه درباره نگاهی که باید به دو طرف ماجرا داشت و موضوع طلاق، صحبت کرده است.

نوآ بامباک، کارگردان و نویسنده امریکایی، طی دو دهه فعالیت در سینما درباره موضوع‌های مختلفی فیلم ساخته است. «لگدزنان و جیغ‌کشان» (۱۹۹۵) درباره دانشجویانی است که نمی‌خواهند زندگی عادی‌شان را پیش بگیرند. «تا وقتی جوانیم» (۲۰۱۴) دوستی مستندسازی میانسال و همسرش با زوجی که دهه سوم زندگی‌شان را می‌گذرانند، روایت می‌کند. «داستان‌های مایروویتز» (۲۰۱۷) درباره خواهر و برادرهایی است که باید برای زندگی زیر سایه پدر هنرمندِ دچار اگومانیا تلاش کنند. اما او برای برخی از مخاطبانش، یک موضوع حقیقی و در دسترس دارد: «طلاق». اگر بهترین فیلم‌های حرفه او را تا به امروز «ماهی مرکب و نهنگ» (۲۰۰۵) و «قصه ازدواج» (۲۰۱۹) در نظر بگیریم، ۱۵ سال میان ساخت آنها فاصله است: «ماهی مرکب و نهنگ» فیلم تلخ‌ و شیرینی که باعث شد توجه‌ها به بامباک جلب شود و همچنین «قصه ازدواج» تازه‌ترین ساخته‌اش که مدعی کسب نامزدی در جایزه اسکار است، روایت‌هایی درباره طلاق هستند. بامباک به جدایی همان حسی را دارد که ویلیام وردزوورث به گل نرگس داشت. (توضیح اینکه ویلیام وردزوورث، شاعر رمانتیک انگلیسی شعری با عنوان «نرگس‌ها» سروده که در آن گل‌های نرگس را نماد زندگی جمعی می‌داند و در بند آخر شعر اعتراف می‌کند که نمی‌تواند ذهنش را از فکر به دسته‌ گل‌های نرگس دور کند/ مترجم)

اما بامباک جدایی را دقیقا مثل گل‌های نرگس نمی‌بیند. یکی از صبح‌های پاییزی سرد و آفتابی که در رستوران پرهمهمه‌ای در نیویورک بامباک را دیدم، آنقدر به رد کردن نظریه‌ام علاقه نشان داد که آزاردهنده شده بود. نظریه‌ام این است آدم‌هایی که پدر و مادرشان در کودکی از هم جدا شده‌اند، بزرگ که می‌شوند به نوعی ذهن‌شان درگیر طلاق است، دغدغه‌ای که احتمالا (دست‌کم در مورد من) مرگ چاره کارش است. بامباک محافظه‌کار و نسبتا آهسته گفت: «بله، هر دوی فیلم‌هایی که گفتید درباره طلاق است. «ماهی مرکب و نهنگ» از زاویه دید فرزند این زوج روایت می‌شود و «قصه ازدواج» از زاویه دید والدین. اما آنچه این دو فیلم از لحاظ روایی فراهم کردند فرصتی برای صحبت کردن درباره بقیه چیزها بود.» به او خیره شدم. بقیه چیزها چه بودند؟ منظورش چه بود؟

بامباک طوری جواب داد که انگار درمانگری صبور بود که داشت بیمار عصبی‌اش را درمان می‌کرد: «خب، «ماهی مرکب و نهنگ» درباره خانواده است. دقیقا درباره عملکرد ضروری است که خارج از حیطه والدین است- چه طلاق گرفته باشند چه نگرفته باشند- و با عملکردهای خودآگاه و ناخودآگاه‌شان مدام ما را به سمت خودشان می‌کشند. اگرچه «قصه ازدواج» درباره از هم پاشیدگی یک ازدواج است که این توانایی را به بیننده می‌دهد که به خود ازدواج هم نگاهی بیندازد.» بامباک اصرار دارد امیدواری غافلگیرکننده‌ای در هر دوی این‌ فیلم‌ها نهفته است اما من تمام شواهد را ضد این گفته می‌دانم. بامباک با قاطعیت در این باره گفت: «نه، نه. این زوج در شرف آغازی دوباره هستند.»

بامباک در ۵۰ سالگی ظاهری پسرانه دارد؛ قد موهایش هم کوتاه و هم بلند است و از آن دست لباس‌هایی می‌پوشد که ظاهر او را هم مرتب و هم ماهرانه شلخته نشان می‌دهد. به عبارتی دیگر شبیه چیزی میان استاد دانشگاه و مشاور طراح مد «کام د گرسون» است. درمانده هم هست. سایه‌ای که زیر چشم‌هایش افتاده با کت پشمی‌اش همخوانی دارد؛ طوری فنجان قهوه‌اش را در دست گرفته که انگار حلقه نجاتش است. اما این ویژگی‌هایش غافلگیرکننده نیستند. برنامه زمانی‌اش دیوانه‌کننده است. ساعت پنج صبح همان روز پیامی دریافت کردم که در آن نوشته بود. قرار ملاقات‌مان لغو شده چون او باید هر چه سریع‌تر به لس‌آنجلس پرواز کند و در مصاحبه‌ای در جشنواره فیلم حضور داشته باشد. در واقع وقتی ملاقات‌مان تمام شود، عازم آنجا می‌شود. حتی زمانی که صحبت می‌کردیم، روابط عمومی‌اش دم در ایستاده بود و زمان‌سنجی در دست داشت.

بامباک می‌گفت: «از اواخر آگوست و برپایی جشنواره ونیز مصاحبه‌ها همین‌طور ادامه دارند.» نه اینکه گله‌ کند. بخشنده‌تر از او ندیده‌ام. او درباره حضورش در جشنواره‌ها و گفت‌وگو درباره فیلمش گفت: «وقتی پروژه‌ای را تمام می‌کنی، ابتدا ایده‌ای شکل‌گرفته از کاری که کرده‌ای، نداری. به نوعی احساس می‌کنم صحبت کردنم درباره فیلم و شنیدن افکار دیگران درباره آن، کمک می‌کند خودم بهتر آن اثر را بفهمم.» بامباک فکر می‌کند زیبایی فیلمی مثل «قصه ازدواج» این است که مخاطب تجربه‌اش را به آن اضافه می‌کند و در نتیجه صحبت‌هایی که درباره آن فیلم می‌کند بیشتر درباره زندگی هستند تا درباره خود فیلم. اما در هر صورت، صرف‌نظر از خواسته‌های نت‌فلیکس که تهیه‌کننده/پخش‌کننده اثر بود که مشخصا امیدوار است «قصه ازدواج» برنده اسکار ‌شود، فکر می‌کنم مخاطب وظیفه مسلم مراقبت از فرد مقابل را حس می‌کند.

نوآ بامباک در دوران نوجوانی‌اش فیلم‌های بسیاری را مثل «قصه ازدواج» دیده است: درام‌هایی که داستان‌شان در فضای داخلی روی می‌دهد (اگرچه فیلم‌های خودش دارای مایه‌هایی از کمدی سیاه هستند اما به ندرت می‌توان آنها را کمدی نامید) با شخصیت‌های روشنفکر لیبرال اهل ساحل شرقی که کتابخانه‌های بزرگ دارند، مشترک نشریه نیویورکر هستند و روابط احساسی‌شان پیچیده است. هر چند امروزه دیگر این شخصیت‌ها انگشت‌شمارند. بامباک مصمم است تمام تلاشش را بکند تا چیزی را که طراحی صحنه قابلیت انتقالش را ندارد، به مطبوعات و مخاطبان جشنواره‌ها انتقال دهد.

در «قصه ازدواج» اسکارلت جوهانسون شخصیت نیکول را که بازیگر است و آدام درایور، شخصیت همسرش چارلی که کارگردانی کمال‌گرا است و چند قدمی با اجرا در صحنه برادوی فاصله دارد، ایفا می‌کنند. فیلم که شروع می‌شود می‌فهمیم چارلی و نیکول زمانی عاشق همدیگر بودند؛ صدای چارلی را می‌شنویم که ویژگی‌های شخصیتی نیکول را که در اولین برخوردشان آنها را تحسین کرده، می‌گوید اما در میانه راه رابطه‌شان از هم پاشیده است. نیکول قبلا به هالیوود پشت کرده تا در کمپانی تئاتر چارلی در نیویورک کار کند اما حالا با پسر هشت ساله‌اش، هنری، به لس‌آنجلس بازگشته تا در سریالی تلویزیونی نقش‌آفرینی کند.

این فیلم نه تنها نبرد این زوج را برای گرفتن حضانت فرزندشان نشان می‌دهد بلکه تاثیرات ظریفی را که این نبرد روی هویت‌شان می‌گذارد، به تصویر می‌کشد. صحنه نبردها همراه با نقش‌آفرینی‌های درخشان لارا درن، آلن آلدا و ری لیوتا درخشان شده‌اند. این بازیگران شخصیت وکلای طلاق را ایفا می‌کنند که درجه طمع هرکدام متفاوت است. از جهاتی می‌توان گفت «قصه ازدواج» فیلمی درباره قدرت است. با قدرتمند شدن نیکول، دنیایش بزرگ‌تر می‌شود، صدایش بلندتر و بااعتماد به نفس‌تر می‌شود و آن سوی میدان چارلی آرام‌تر و شکننده‌تر می‌شود. در شب هالویین لباس مرد نامریی به تن چارلی و باندهایی که روی صورتش بسته، هزاران حرف ناگفته در خود دارند. انگار که مصمم است پیش از اینکه کسی او را حذف کند خودش دست به این کار بزند. آیا بامباک می‌تواند کششی را که باید در ابتدای فیلم ایجاد می‌کرد، به خاطر آورد؟ او می‌گفت: «انجام چنین کاری ممکن نیست. این چیزها در ذهن انبار شده‌اند. اغلب اوقات چیزهای زیادی در مورد ... حتی اسم‌شان را هم ایده نمی‌گذارم. گاهی اوقات، ایده هستند اما می‌توانند اتمسفر، یک جمله، یک رابطه یا یک مکان باشند. این چیزها در دفتر یادداشتی هستند، در ذهنم و مدام راه‌شان را به آنچه رویش کار می‌کنم باز می‌کنند. گاهی بازخواهند گشت و آن موقع نمی‌دانم آنها را کجا قرار بدهم. مدام در ذهنم تکرار می‌شوند تا اینکه در برهه‌ای انگار جریان برق در سیمی سوخته یکدفعه متصل می‌شود و بعد این سیم تنها سیم حامل برق است و کم‌کم آن را طوری می‌بینم که قبلا نمی‌دیدمش. خب می‌توانم بگویم نوشتن فیلمنامه احتمالا حدود شش ماهی زمان برد، اما نمی‌توانم کمیت تمام محتوایی را که در آن گنجانده‌ام، بگویم.» بنابراین در ابتدا شبیه به تخته سفید متحرک بود؟ می‌خندد. «بله. در این مورد، روی «قصه‌های مایروویتز» کار می‌کردم و چیزهایی را در آن فیلمنامه آزمایش می‌کردم اما بعد آنها را حذف کردم که بعد دوباره راه‌شان را به آن باز کردند.» بامباک که آگاه بود فیلمی با روایت نبرد برای گرفتن حضانت فرزند خسته‌کننده است، می‌دانست حیاتی است که مخاطب باید ذهنیتی درباره شادی سابق میان نیکول و چارلی داشته باشند: بنابراین صحنه‌های نخست- فلاش‌بکی طولانی- که در آن چارلی نکات مثبت همسرش را فهرست می‌کند از همین دست است. بامباک می‌گوید: «می‌خواستم این صحنه احساس بی‌واسطگی، نزدیکی و پویایی را منتقل کند، می‌دانستم به زودی همه‌چیز از هم می‌پاشد. مخاطب به حافظه‌ای برای نگرش نیاز دارد. می‌خواستم طوری احساس کنند که انگار درون این خانواده هستند – و مهم نیست چه خانواده شرم‌آوری هستند- چون بعد از آن وارد محیط دفترهای خالی از خلاقیت و دادگاه می‌شویم. از زندگی خانگی بیرون کشیده می‌شویم. در حقیقت مفهوم زندگی خانگی کاملا بازتعریف می‌شود.» بامباک خودش هم چند سال پیش تجربه جدایی را از سر گذراند؛ او و جنیفر جیسون لی در سال ۲۰۱۳ طلاق گرفتند. حالا او با گرتا گرویگ، بازیگر و کارگردان امریکایی زندگی می‌کند. تا چه اندازه چارلی نسخه‌ای از خود بامباک است؟ او می‌گفت: «به یک میزان به هردوی‌شان (چارلی و نیکول) شباهت دارم.» داستان فیلم طرف کدام یکی را می‌گیرد؟ برخی فکر می‌کنند نیکول از صحنه کنار می‌رود و در انتها به هر دلیلی طرف چارلی را می‌گیرد. «از چنین دیدگاهی آگاهم. اما این فیلم نشان می‌دهد که طرفداری از هر کدام‌شان احمقانه است. فیلم که شروع می‌شود، با نیکول هستیم؛ در لس‌آنجلس هستیم، جایی که بزرگ‌شده با مادر و خواهرش. ماجرا را تعریف می‌کند. اما بعد سر و کله چارلی پیدا می‌شود و توجه‌مان به سمت او منحرف می‌شود. به نظرم مسوولیت آخرین بخش فیلم این است که بگوید: همه ماجرا حقیقت دارد و هیچ‌کدام هم حقیقت نیست. آدم‌هایی هستند که تمام تلاش‌شان را می‌کنند. ماجرای نیکول ماجرای انگیزه حرکت است، بازسازی و یافتن صدایش و ماجرای چارلی از هم پاشیدن است؛ یک‌جورهایی وارونه‌سازی نقش‌هاست چون چارلی کارگردان است و نیکول بازیگر- منظورم این نیست که از این نقش‌ها کهن‌الگو بسازم. اما فکر می‌کنم در انتهای فیلم مونولوگ نیکول و ترانه‌ چارلی، تصویر آینه‌ای، چیزی هستند: به نوعی هر کدام از آنها صدای خود را یافته‌اند.»

نام ترانه‌ای که از آن حرف می‌زند «زنده بودن» از نمایش موزیکال کمدی «کمپانی» نوشته استیون سوندهایم است. چارلی آن را در کافه‌ای با تمام وجودش می‌خواند و اعضای کمپانی تئاتر او را نگاه می‌کنند، این صحنه خارق‌العاده است؛ تجلی‌ای که معلوم نیست از کجا آمده است و به نوعی حرف پایانی فیلم را می‌زند. بامباک به نشانه مخالفت سرش را تکان می‌دهد: «نمی‌دانستید که به این صحنه نیاز داشتید، درست است؟» درست است اما این حرفش این سوال را ایجاد می‌کند: او از کجا می‌دانسته من به چنین صحنه‌ای نیاز داشتم؟ بامباک چند ثانیه‌ای سعی می‌کند توضیح بدهد- چیزی درباره تجسم‌ها، صداها و زوایای دید- اما دست آخر می‌گوید که به سادگی به این نتیجه رسیده است. درایور عاشق این ترانه است و متن آن از یکی از درون‌مایه‌های فیلم می‌گوید؛ درون‌مایه‌ای که با این واقعیت سروکار دارد که انس و صمیمیت منجر به نارضایتی می‌شود؛ شاید آدمی فقط زمانی که به او عشق ورزیده می‌شود و دیده می‌شود، از ته دل احساس زنده بودن می‌کند («کسی که از خود بی‌خودم کنه/ کسی که روزگارم را جهنم کنه/ و حمایتم کنه»).

بامباک فکر می‌کند چرا اصلا مردم ازدواج می‌کنند؟ به خصوص آدم‌هایی شبیه ما که والدین‌شان بارها ازدواج‌شان شکست خورده است؟ می‌گوید: «آه، پسر.» چهره‌اش نگران می‌شود و سرش را با دست می‌گیرد: «اِم، ‌ام... خب، چرا آدم‌ها نباید ازدواج کنند؟ ازدواج کردن کاری بسیار ... امیدوارانه، بسیار ... شجاعانه است. اینکه آدم بخواهد ازدواج کند عالی است. اقدامی از روی امید است. ... رمانتیک است. شاید به رسیدگی به آن هم مربوط شود؛ چیزی که همه‌مان انجامش می‌دهیم، به اشکال مختلف. آسیب خانوادگی‌مان هر چه که باشد، رسیدگی اشکال گوناگونی به خود می‌گیرد.» کسانی که طلاقی دردناک را تجربه کرده‌اند- اگرچه لزومی ندارد تمام طلاق‌ها را دردناک بدانیم- می‌توانند از این تجربه سر بیرون بیاورند؟ «شبیه به اتفاق یا آسیب روحی در کودکی می‌ماند... کنار آمدن با آن مساله ماست. همان‌طورکه شخصیت والاس شاون (بازیگر کمپانی چارلی که گهگاه در همسرایی یونانی نقش‌آفرینی می‌کرد)، می‌گوید: «وحشتناک خواهد بود اما تمام می‌شود.» بامباک لحظه‌ای مکث می‌کند: «اگرچه همان‌طورکه می‌دانیم، ادامه هم خواهد داشت.»

بامباک بزرگ‌شده بروکلین است، پسر بزرگ‌تر جاناتان بامباک و جورجیا بروان. پدرش رمان‌نویسی که چهار بار ازدواج کرد و مادرش منتقد فیلم نشریه Village Voice بود و سومین همسر جاناتان. نوآ چهارده ساله بود که والدینش از همدیگر جدا شدند. به خوبی آن روزها را به خاطر می‌آورد. برای تماشای کتلین ترنر و مایکل داگلاس در فیلم «عشق‌بازی با سنگ» بیرون رفته بود و به او گفته بودند به خانه که بازگردد جلسه‌ای خانوادگی خواهند داشت؛ صحنه‌ای که آن را به زیبایی در فیلم شبه‌خودزندگینامه‌ای «ماهی مرکب و نهنگ» بازآفرینی کرد. در این صحنه لارا لینی و جف دنیلز شخصیت‌های پدر و مادر او را ایفا می‌کنند و او کاملا مفهوم جلسه خانوادگی را می‌فهمید: «دلهره داشتم و فیلم را تماشا کردم هرچند خیال می‌کردم فیلم باعث ‌شود مدتی این قضیه را فراموش کنم.» قبل از اینکه پدر و مادرش برنامه روزهایی را که باید با یکی از آنها بگذراند، با نوآ در میان بگذارند، او زیر گریه زده بود. از آن موقع به بعد «عشق‌بازی با سنگ» را دیده بود یا ماجراجویی‌های ترنر و داگلاس در جنگل‌های کلمبیا برای همیشه خاطرش را آزرده می‌کند؟ می‌خندد. «نمی‌دانم. سال‌های سال آن فیلم را ندیدم. اما آن موقع فیلم را دوست داشتم. آخرش این‌طوری بود که مایکل داگلاس در قایقی در سنترال ارک جنوبی یا چنین جایی است؟» آیا بامباک به این فکر می‌کرده که می‌خواهد روزی کارگردان شود؟ «دست‌کم رویایش را داشتم. هیچ رابطه‌ و مناسباتی در سینما نداشتم بنابراین نمی‌دانستم پیش گرفتن این حرفه ممکن است. می‌خواستم کارگردان شوم و می‌گفتم این کار را می‌کنم اما صدای دومی در ذهنم بود که می‌گفت: خب، این اتفاق چطور می‌خواهد بیفتد؟ اما چند نمایشنامه‌ نوشتم، داستان نوشتم و وقتی سیستم ویدیوی خانگی رواج پیدا کرد، دوربینی ویدیویی خریدم و آن را همه جا دنبال خودم می‌کشیدم. ویدیوی خانگی عالی بود. می‌توانستی در خانه‌ات بنشینی و فیلم ببینی و دیگر لازم نبود تا عید پاک صبر کنی که بروی سینما و «جادوگر شهر اُز» یا فیلمی را ببینی.» آیا کارگردان شدنش به ادامه زندگی خلاقه پدر و مادرش کمکی کرد؟ «کمک کرد و آنها هم عاشق سینما هستند.» می‌گفت حدود پنج سال داشت که پدرش او را برای تماشای «کودک وحشی» تروفو به سینما برده بود: «شانس آوردم که آنها را برای الگو گرفتن داشتم هرچند این نوع الگوها مسوولیت‌ها و چالش‌های خودش را دارد. به نظرم سینما برای من هم نوعی میراث است و هم مسیری است که می‌توانم هنری غیر از هنر آنها حرفه‌ام باشد.» بامباک در کالج واسر زبان انگلیسی خواند. در همانجا بود که نوشت، کارگردانی تئاتر کرد و در نمایش‌هایی نقش‌آفرینی کرد اما فیلمی نساخت. فقط به این دلیل که دانشکده فیلم، تجهیزات مناسبی نداشت. پس چطور شد که نخستین فیلمش «لگدزنان و جیغ‌کشان» را در ۲۶ سالگی روی پرده برد؟ سرش را به نشانه بی‌اطلاعی تکان می‌دهد و می‌گوید: «داستان خوبی نداشتم. غیر از اینکه با دو دوست خوبم که در سال چهارم کالج هم‌اتاقی‌ام بودند و حالا هم در سینما فعالیت می‌کنند، روی فیلمنامه‌ای کار می‌کردیم و آن را به هر کسی که می‌توانستیم نشان می‌دادیم. باز هم نمی‌دانستیم چطور این فیلم ساخته شد و بارها پروژه از هم پاشید حتی در مرحله پیش‌تولید. خیلی تصادفی بود. کمپانی ویدیویی که تهیه‌کننده بود در برهه‌ای تهدید کرد کنار می‌کشد. ‌باید در آخرین لحظه شخصیت اریک استولتز را می‌نوشتم تا سرمایه‌ فیلم را بدهند. شخصیت او به فیلمنامه اضافه شده بود.» لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد: «در لس‌آنجلس بودم و با وجود اینکه خیلی جوان بودم احساس پیری می‌کردم. خیال می‌کردم همه‌چیز آنقدر خوب بود که نمی‌شد واقعیت داشته باشد.» و به نوعی واقعیت داشت. بامباک «آقای حسود» را در سال ۱۹۹۷ روی پرده برد و بعد از آن مدتی در سکوتی هنری فرورفت. خودش در این باره می‌گوید: «بله. اتفاقی که افتاد برایم سخت بود. بعد از ساخت «آقای حسود» دوره‌ای را گذراندم؛ خیلی زود فرصتی به دست آورده بودم و بعد برای ساختن فیلم با مشکل روبه‌رو شده بودم. قسمت‌های آزمایشی چند سریال را نوشتم و از این دست کارها کردم. سرم را شلوغ کرده بودم و امرار معاش می‌کردم اما آن زندگی‌ای را که می‌خواستم نداشتم. کم‌کم این سوال برایم ایجاد شد: من فیلمسازم؟ فیلم دیگری خواهم ساخت؟ به فکر کنار کشیدن نبودم اما وضعیت دشواری بود. در نهایت کارم به اینجا کشید که ‌باید روی خودم کار کنم. سراغ درمانگر رفتم.کمی بالغ‌تر شدم. به تدریج خودم را بهتر درک می‌کردم و به همین واسطه با خلاقیت بیشتری می‌نوشتم و فکر می‌کردم. بعد از آن بود که فیلمنامه «ماهی مرکب و نهنگ» را نوشتم. با این فیلم پیشرفت کرده بودم. فهمیدم آن فیلمسازی که فکر می‌کردم، نبودم.» امر دیگری که به پیشرفت او کمک کرد دوستی‌اش با وس اندرسون فیلمساز بود. همراه با او بود که «زندگی در آب با استیو زیسو» (۲۰۰۴) و «آقای فاکس شگفت‌انگیز» (۲۰۰۹) را نوشت. «دوست مشترک من و اندرسون، پیتر باگدانوویچ (کارگردان امریکایی) بود که گهگاه از زبان او چیزهایی درباره همدیگر شنیده بودیم. در نهایت در افتتاحیه فیلمی از جان واترز در سال ۱۹۹۸ من و وس همدیگر را دیدیم؛ بعد از آن در کافه‌ای در سوهو به نام توئاد هال نشستیم و گپ زدیم. صحبت را که شروع کردیم فهمیدیم علایق‌مان مشترک است: وقتی شماره تماس‌های‌مان را رد و بدل می‌کردیم دیدیم شکل دفترچه یادداشت در جیب‌های‌مان یکی است. وس در آن موقع در حال ساخت «خانواده سلطنتی تننبام» بود و تماشای نحوه کار کردن او، اخلاق کاری‌اش و دقتش برایم الهام‌بخش بود.» و اندرسون یکی از تهیه‌کنندگان «ماهی مرکب و نهنگ» هم بود.

روزنامه اعتماد