شناسهٔ خبر: 62113 - سرویس دیگر رسانه ها

  داستان دو داستان در کتاب‌های درسی/ سوسن، گلی که در طاقدیس ادبیات کودک و نوجوان ایران شکفت

   سیدسروش طباطبایی‌پور از معلمان دوره ابتدایی: دو سال از بهترین سال‌های عمرم، وقتی بود که معلم بچه‌های کلاس چهارم دبستان بودم؛ یکی از عجیب‌ترین خاطره‌هایم، زمانی بود که به درس «قدم یازدهم»، نوشته «سوسن طاقدیس» می‌رسیدیم. داستان بچه‌ شیری که طول قفسش فقط 10 قدم بود و نمی‌دانست که می‌تواند قدم یازدهم زندگی‌اش را هم بردارد...

فرهنگ امروز/ حسن ذوالفقاری

سوسن طاقدیس (1399-1338) خاطره‌ساز کودکان و نوجوانان ایرانی درگذشت. خبری کوتاه اما ناگوار. درنهایت بهت و غوغای کرونا. سال‌ها بود که دیابت داشت. همه دعا می‌کردیم بهبود یابد اما درگذشت. در 61 سالگی؛ اما داستان‌هایش، یاد او را در ذهن کودکان و نوجوانان و ما و همه علاقه‌مندانش زنده نگاه می‌دارد. با او در سال 1379 آشنا شدم در جریان انتخاب و سفارش دو داستان او برای کتاب‌های درسی.

اول: «قدم یازدهم» او سرگل کتاب‌هایش است و بسیار رمزی و نوآورانه. به همین دلیل آن را در سال 1381 در کتاب سال چهارم دبستان در بخش روان‌خوانی آوردیم و هنوز هم هست. اگر روزی قرار باشد، نمادپردازی در کتاب‌های کودک بررسی شود باید با این کتاب ماندنی آغاز کرد. قدم یازدهم داستانی زیبا درباره ترس‌های آدم و مقابله با آنها و رها شدن از چنگ عادت‌هاست. شیر کوچولو در یک قفس کوچک در یک باغ‌وحش به دنیا آمده و دوست دارد راه برود و بازی کند اما کل قفسش به اندازه 10 قدم است. اگر قدم یازدهم را بردارد، کله‌اش دنگی می‌خورد به میله‌ها و حسابی درد می‌گیرد. شیر کوچولو دیگر یاد گرفته و عادت کرده که بیشتر از 10 قدم برندارد اما یک روز وقتی نگهبان فراموش می‌کند در قفس شیر کوچولو را ببندد، یواش از قفس بیرون می‌رود و ماجراهای بعد. برای همین کتاب بود که در سال ۱۳۸۶ برگزیده بیست‌وسومین دوره کتاب سال شد. سیدسروش طباطبایی‌پور از معلمان دوره ابتدایی درباره این درس می‌نویسد:

دو سال از بهترین سال‌های عمرم، وقتی بود که معلم بچه‌های کلاس چهارم دبستان بودم؛ یکی از عجیب‌ترین خاطره‌هایم، زمانی بود که به درس «قدم یازدهم»، نوشته «سوسن طاقدیس» می‌رسیدیم. داستان بچه‌ شیری که طول قفسش فقط 10 قدم بود و نمی‌دانست که می‌تواند قدم یازدهم زندگی‌اش را هم بردارد؛ حتی زمانی که نگهبان باغ‌وحش، به اشتباه، در قفس را باز گذاشته بود! کشش داستان به‌ حدی بود که بچه‌های پر جنب‌وجوش کلاس را روی نیمکت‌ها میخکوب می‌کرد.

بچه‌ها می‌خواستند بدانند که بچه ‌شیر بالاخره قدم یازدهم را برمی‌دارد و به دنیای آزادی قدم می‌گذارد یا نه؟ آن روز کلی با بچه‌ها درباره داستان حرف می‌زدیم و فکر می‌کردیم. وقتی زنگ می‌خورد، چشمان بچه‌ها مثل چشم‌های همان بچه‌ شیر برق می‌زد. انگار هر کدام‌شان وقتی قدم‌های‌شان را از کلاس بیرون می‌گذاشتند هنوز درگیر داستان بودند و به عاقبت بچه ‌شیر فکر می‌کردند.

دوم: در سال 1380 که مشغول برنامه‌ریزی و تدوین کتاب درسی سال سوم ابتدایی بودیم یک‌بار از ایشان دعوت کردیم و خواستیم برای کتاب فارسی سال سوم ابتدایی داستانی با موضوع کم‌رویی و خجالت برای بچه‌ها بنویسد. از روش‌های ما در آن سال‌ها این بود از نویسندگان کودک و نوجوان دعوت می‌کردیم، خود داستانی متناسب با موضوع درس‌ها یا بنویسند یا از میان آثار خود انتخاب کنند یا آثارشان را متناسب‌سازی کنند. در همان سال با چند نفر چنین قراری گذاشتیم ازجمله آقای هوشنگ مرادی‌کرمانی، آقای اسدالله شعبانی و یکی هم خانم سوسن طاقدیس. یکی از مشکلات روانی تربیتی کودکان ابتدایی که کم‌رو و خجالتی هستند و اعتماد به ‌نفس کافی برای اظهار وجود و شرکت در مباحث کلاسی و اجتماعی را ندارند. قرار شد از ایشان دعوت کنم و این کار را برای ما انجام دهد. دوست و همکار صمیمی ایشان سرکار خانم متین پدرامی که خود هم ‌دستی در نوشتن داشت، همسایه ما بود. آنها در مجله کیهان بچه‌ها همکار بودند.

خانم طاقدیس فعالیت حرفه‌ای خود را با کیهان بچه‌ها آغاز کرد اما دیری نپایید و مثل بسیاری نویسندگان خوش‌ قلم از آنجا کوچ کرد. خلاصه قرار را گذاشتیم. روز سه‌شنبه‌ای بود. ایشان را تا آن روز ندیده بودم. تلفنی چند بار چرا اما حضوری نه. وقتی دیدمش انگار سال‌ها دوستی داشتیم. مثل همه شیرازی‌ها مهربان و خونگرم و زودجوش بود. خیلی صبور و متین. سر صحبت که باز شد اول هر چه دق‌ دلی بحق از کتاب‌ها داشت، سر داد و ما هم که می‌دیدیم، درست می‌گوید، تایید می‌کردیم و علت حضور ایشان را همین انتقادهای بحق می‌دانستیم. بعد که نوبت به من رسید، خواسته‌ را گفتم. بعد از آنکه یک‌ ساعتی درباره فصل‌بندی کتاب‌های جدید صحبت کردیم و گفتیم که در فصل سوم کتاب سال سوم قرار است از منظر ادبی به موضوع کم‌رویی بپردازیم و خیلی حرف‌های دیگر، گفت من هیچ‌ وقت داستان سفارشی ننوشتم. اصلا این کار را ناممکن می‌دانست و معتقد بود هیچگاه به سفارش چیزی ننوشته اما با بحث‌های زیاد متقاعد شد این بار برای کودکان ایران و کتاب‌های درسی مطلبی بنویسد و نوشت. چند روایت و داستان نوشت و به ما حق انتخاب داد و ما یکی را انتخاب کردیم. الحق داستان را خوب و با هوشمندی و درک روان‌شناسانه از آب و گل درآورده بود. اکنون این درس حذف شده است.

طاقدیس بزرگ در ناودیس آثارش کتاب‌های دیگر هم دارد: داستان‌هایی چون «بابای من دزد بود»، «زرافه من آبی است»، «پشت آن دیوار آبی»، «هزار سال نگاه»، «تو هم آن سرخی را می‌بینی»، «دخترک و فرشته‌اش»، «یکی بود» و «جوراب سوراخ»، «پیامبر بی‌پایان»، «پری چه کسی را با خود برد؟»، «ته ته ته چاه، شب» «صدای پای بزغاله‌های سبز»، «هزار سال نگاه» و «شب و شیطان و شمشیر». چند کتاب منتشرنشده هم دارد: یکی رمان عاشقانه‌ای برای نوجوانان به نام «دره کولی‌کش» که بر اساس داستانی واقعی که پدربزرگش شنیده، نوشته است. داستان درباره قبیله‌ای کولی است و ماجرای دختری به نام «همه‌ناز» که در این قبیله زندگی می‌کند. سوره مهر هم قرار است «از خاک تا خدا» را منتشر کند. این کتاب شامل تعدادی از داستان‌های نوجوانان است.

او در کنار داستان‌نویسی شعر هم می‌سرود. جز جایزه کتاب سال، چندین جایزه دیگر مثل لوح تقدیر دانشگاه الزهرا برای مجموعه فعالیت هنری، لوح سپاس از مرکز امور مشارکت زنان ریاست‌جمهوری سال ۱۳۷۹ و جایزه پروین اعتصامی برای کتاب «شما یک دماغ زرد ندیدید؟» را در سال ۱۳۸۴ هم کسب کرد.

معناگرایی و عمق از ویژگی‌های کتاب‌های خانم طاقدیس است. کم می‌نوشت اما هدف‌دار و بسیار سخت‌گیرانه می‌نوشت. وسواس داشت. اصراری نداشت هر سال چندین کتاب کودک بنویسد. اهل نگارش سفارشی نبود اما یک ‌بار چنین کرد و آن یک‌ بار هم برای کتاب‌های درسی بود. حسین فتاحی او را نویسنده کودک به‌ تمام ‌معنا می‌داند و درباره‌اش می‌نویسد:«مهم‌ترین نکته‌ای که درباره سوسن طاقدیس می‌توانم بگویم، علاقه شدید او به ادبیات کودک است. سالیان سال قبل وقتی در نشریه کیهان بچه‌ها پنجشنبه‌ها جلسه داشتیم هر هفته در جلسه حاضر می‌شد و داستان جدیدی هم می‌آورد. خیلی‌ها فقط در جلسه شرکت می‌کردند اما او هر جلسه با داستان می‌آمد. حتی وقتی بچه‌دار شد، نوزاد یکی، دو ماهه‌اش را به جلسه می‌آورد، روی صندلی کناری‌اش می‌گذاشت، برایش توی شیشه شیر درست می‌کرد، پوشکش را عوض می‌کرد و داستان می‌خواند. سال‌هاست که طاقدیس به ‌طور تخصصی در زمینه ادبیات کودک کار می‌کند. اکثر ما هم برای کودک، هم نوجوان و هم بزرگسال داستان می‌نویسیم اما او مدتی است به‌ صورت تخصصی برای کودکان می‌نویسد و چندان از این شاخه به آن شاخه نمی‌پرد و در زمینه ادبیات کودک وسواس زیادی دارد.

او طی سال‌های فعالیت خود علاوه بر همکاری با نشریات کیهان و سروش، گروه مجلات رشد را هم آغاز کرد. شادروان امیرحسین فردی در کیهان بچه‌ها در او اثرها گذاشت. در یادداشتی ضمن آنکه فردی را در حکم پدر و راهنمای خود می‌داند، آغاز فعالیت‌هایش را در کیهان بچه‌ها چنین توصیف می‌کند:«نمی‌دانم قیافه‌ام بود. لباسم بود. کفش‌های پلاستیکی ارزان ‌قیمتم بود که کمی رنگ صورتی داشت و برای همین اینقدر ارزان بود و یا رفتارم. یا بلد نبودم سرم را پایین بیندازم چون می‌ترسیدم ولی همه یک‌جور دیگر من را می‌دیدند. چون در موقعیتی بودم که فکر نمی‌کنم به‌جز من آدم دیگری، دختر دیگری در آن موقعیت بود. می‌ترسیدم چون پدرم گفته بود اگر به تهران رفتم دیگر جایم توی خانه نیست.

دیگر حق ندارم به خانه برگردم و اگر برگردم باید با پسر یکی از اقوام ازدواج می‌کردم. تازه فقط این نبود. من در واقع برای کار در تلویزیون به تهران آمده بودم و با اختلافی که بین مدیر گروه و بقیه افراد موثر در سازمان تلویزیون پیش ‌آمده بود، ایشان را از تلویزیون اخراج کرده بودند و چنانکه در آن زمان رسم بود همه افرادی که ایشان برای کار به تلویزیون برده بودند همه با هم اخراج شدیم. کارم را از دست ‌داده بودم.

به خودم می‌گفتم وای اگر به خانه برگردم باید به یک زندگی اجباری تن می‌دادم. دیگر از رویای بزرگم یعنی نویسندگی چیزی باقی نمی‌ماند. از خانه‌ای که نه... از زندانی به زندان دیگر می‌رفتم و دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمی‌ماند. دیگر حق نداشتم هیچ رویایی داشته باشم.

به هیچ‌کس نگفته بودم. خجالت می‌کشیدم. آن روز که از کارم بیکار شدم تا مدتی گیج و منگ در خانه نشستم. خانه که نه... اتاقکی روی پشت ‌بام یک ‌خانه که متعلق به یک خانم پیر و تنها بود. با پشت ‌بامی پر از برف و روزهای ابری و تاریک و یک اجاق ‌برقی فسقلی که تنها وسیله گرم‌کننده اتاقم بود و خانم صاحبخانه که دم‌ به ‌دم یواش می‌آمد و یک‌ دفعه می‌پرید وسط اتاق تا ببیند من چه‌کار می‌کنم. به خودم قول دادم حتی اگر نتوانم در کیهان بچه‌ها یا کانون کاری پیدا کنم به خانه ‌برنمی‌گردم. حتی اگر مجبور شوم در خانه‌های مردم کار کنم. وقتی از حالت گیجی و منگی بیرون آمدم به یاد یک سوژه جدید افتادم که ذهنم را پر کرده بود. اسمش «زنده زیر خاک» بود. مثل حالی که خودم داشتم. شروع کردم... کاغذ کم داشتم. باید همه‌ چیز را در صفحه‌های کم جا می‌دادم. باید ریزریز می‌نوشتم. شروع کردم. نوشتم... نوشتم. 4 روز نخوابیدم. نوشتم... نوشتم و نوشتم. روز دوم دیگر چیزی از نان و پنیر یخ‌زده پشت پنجره نمانده بود. یک گوشواره داشتم. یادگار مادربزرگم بود. رفتم که آن را بفروشم ولی دلم نیامد هر دو لنگه‌اش را بفروشم. یک لنگه را دادم و یک لنگه را نگه داشتم. تا آن موقع آقای نوروزی سردبیر کیهان بچه‌ها بود. وقتی داستان بلند یا رمانم تمام شد به کیهان بچه‌ها رفتم ولی جو عوض ‌شده بود. آقای نوروزی رفته بود و آقای فردی آمده بود. تا از در وارد شدم بر و بچه‌های قبلی خبرها را به من دادند. یواشکی؛ با صدای آهسته... سردبیر آقای فردی است و می‌گویند خودش یک گروه نویسنده دارد. حتما همه ما را اخراج می‌کند و گروه خودش را می‌آورد. تو که اصلا در مجله استخدام نیستی، حتما کار تو را نمی‌پذیرد. دور میز آقای فردی پر از بچه‌هایی بود که نمی‌شناختمشان. ماتم برده بود. با ناامیدی به آنها نگاه کردم. آنقدر شلوغ بود که آقای فردی پیدا نبود. حالا باید چه‌کار می‌کردم. امیدی نبود. باید تا کسی متوجه من نشده بود، بلند می‌شدم و از آنجا می‌رفتم. ولی... ناگهان دور میز آقای فردی خلوت شد. همه برای خوردن ناهار رفتند. آقای فردی هم داشت آماده می‌شد تا برود. رفتم جلو... سلام کردم. قصه‌ام را به او دادم و گفتم: این یک قصه دنباله‌دار است.

آقای فردی با تعجب به من نگاه کرد که دلیلش را نفهمیدم. یک لبخند کوچک زد و دوباره نشست و شروع کرد به خواندن قصه و بعد گویی یادش رفت که باید برای خوردن ناهار برود. چند بار صفحات قصه را ورق زد. من کمی دورتر ایستاد بودم و دیدم که یک نفر آمد و گفت:«چرا نمی‌آیید! همه منتظر شما هستند.» آقای فردی گفت:«خانم طاقدیس یک قصه آوردند. فکر کن یک قصه دنباله‌دار.» آن شخص نگاهی به من کرد و گفت:«از هر کسی قصه نگیرید. ما خودمان می‌نویسیم.» و سعی کرد که این حرفش را من نشنوم. آقای فردی به من و به او نگاه کرد و گفت: «نه پسرم نگاه نکن که چه کسی می‌نویسد. نگاه کن و ببین که چه نوشته است.» قصه‌ام چاپ شد؛ هیچ‌کس هم از مجله اخراج نشد. مدت‌ها با قصه‌هایم در کنار آقای فردی ماندم. خیلی عجیب بود، او بی‌آنکه از مشکلاتم چیزی بداند، انگار فهمیده بود که من در چه وضعیتی هستم. حتی یک ‌بار که از او به خاطر رفتارش تشکر کردم، خندید و گفت:«نه شما به من لطف داشتید. آن روز که آن قصه بلند را به من دادید ما همه‌ چیز داشتیم جز یک قصه بلند و شما با قصه‌تان به ما کمک کردید.» او با آنکه من را نمی‌شناخت. تا سال‌های سال از دور یا نزدیک با محبتی بی‌شائبه مثل یک پدر تکیه‌گاه من بود».


روزنامه اعتماد