شناسهٔ خبر: 63117 - سرویس دیگر رسانه ها

محبوس ویلچرنشین آپارتمانی بی‌آسانسور/ بازنشر شرح دیدار و گفت‌وگو با منوچهر آشتیانی، پیر جامعه‌شناسی و فلسفه به بهانه درگذشت او

خانه دکتر منوچهر آشتیانی با ۸۹ سال سن در طبقه چهارم آپارتمانی بی‌آسانسور بود. شوک این واقعیت وقتی کامل شد که به داخل آپارتمان رفتیم و دیدیم پیرمرد روی ویلچر نشسته است. ایبنا به بهانه درگذشت این استاد جامعه شناسی و فلسفه بار دیگر این گزارش را باز نشر کرده است.

محبوس ویلچرنشین آپارتمانی بی‌آسانسور

فرهنگ امروز/ احمد ابوالفتحی: آن خانه به وقتش مجلل بوده؛ وقتش اما سال‌هاست که گذشته است. حالا خانه‌ای است پنج طبقه که شاید هنوز بتواند هم‌پا با همسایگانش قدبلندی کند، اما کهنگی و چروکیدگی‌اش توی چشم می‌زند. خانه‌ای با نمای مرمر چرک در یکی از کوچه‌های قیطریه. آنجا خانه دکتر منوچهر آشتیانی است. پیر جامعه‌شناسی و فلسفه.
 
در که باز می‌شود اولین چیز که به چشم می‌آید صفای راهروهای پر نور و پر گل است. دومین چیز اما این است: خانه آسانسور ندارد.

- پیرمرد چطور رفت‌وآمد می‌کند؟

نمی‌دانم کداممان این جمله را به زبان آوردیم. این را اما می‌دانم که من از اینکه خانه آشتیانی در طبقه اول نیست تعجب کرده بودم. به طبقه دوم رفتیم. آنجا هم نبود. طبقه سوم هم نبود... خانه دکتر منوچهر آشتیانی با ۸۹ سال سن در طبقه چهارم آپارتمانی بی‌آسانسور بود. شوک این واقعیت وقتی کامل شد که به داخل آپارتمان رفتیم و دیدیم پیرمرد روی ویلچر نشسته است.
 
نمی‌دانم تصویری که از او در ذهن من نقش بسته بود به چند سال پیش مربوط می‌شد. من اما آشتیانی را سرحال به یاد می‌آوردم. با سبیلی کلفت و چشم‌هایی شفاف. کمی چاق و بسیار پرنشاط. این دکتر آشتیانی که روی ویلچر نشسته بود و گردنش کمی خم بود و عوض کردن پیژامه برایش سخت بود و گوشش به سختی می‌شنید و تکیده شده بود، ربطی به تصویر ذهنی من نداشت.
 


 منوچهر آشتیانی ـ  سال ۱۳۹۵(عکس از خبرگزاری مهر)
کار که به حال و احوال رسید، آشتیانی گفت نه ماه است از خانه بیرون نیامده. همسرش اما می‌گفت بیشتر از این حرف‌هاست. از خرداد سال گذشته خانه‌نشین است. یک سال و یک ماه. آشتیانی ‌گفت من از درون فروریخته‌ام. پایش را نشان داد و گفت: این پا دیگر کار نخواهد کرد. دکترها گفته‌اند بدنت جواب نمی‌دهد بهتر است فکر عمل کردن را از سرت بیرون کنی. این را هم گفت که پیشتر در خانه‌ای ویلایی زندگی می‌کرده‌اند. خانه‌ای که همراه با فروخته شدنش کتاب‌های آشتیانی هم فروخته شده‌اند. می‌گفت: همه کتاب‌ها را کیلویی فروختیم. این را که گفت من در چشم‌هایش خیره شده بودم. هیچ حسرتی در آنها موج نمی‌زد. همان‌طور که وقتی از پای علیلش حرف می‌زد؛ وقتی که از گرفتاری‌اش در طبقه چهارم آپارتمانی بی‌آسانسور که راهروهای دلباز و نورگیرش دشمن پیرهای ویلچرنشین هستند حرف می‌زد؛ حتی وقتی که از مشکلات نوشتن با بدنی فروریخته حرف می‌زد هیچ حسرتی در چشم‌هایش نبود. هر چه بود، رضایت بود. رضایت از کارنامه‌ای پر بار. رضایت از اینکه در آستانه نود سالگی هنوز می‌نویسد. هنوز ذهنش دقیق است. بسیار دقیق است. هنوز می‌تواند عمیق صحبت کند و می‌تواند با لذتی غریب از اساتید به‌نامش در دانشگاه‌های آلمان یاد کند. هنوز می‌تواند نقدهای خود به هایدگر را با بهترین کلمات ممکن بیان کند و هنوز می‌تواند حسرت بخورد. نه حسرت نداشته‌های خودش را، حسرت نداشته‌های اجتماعش را.
 
پیشترها منوچهر آشتیانی گفته بود عضویت در حزب توده اگر یک کار خوب با من کرده باشد این است که «منِ» من را تبدیل به «ما» کرد. وقتی که نگاه بی‌حسرتش وقتی که از خودش صحبت می‌کرد را کنار صدای پرحسرتش وقتی که از ایران صحبت می‌کرد می‌گذارم، حس می‌کنم که او در بندبند وجودش «ما»ست. حس می‌کنم آن چیزی که در این سن و سال و با این همه درد، آن بدن فروریخته را وا می‌دارد که همچنان بنویسد و آن ذهن را هنوز سرشار از هوش نگاه داشته است، مایی است که درون منوچهر آشتیانی نهادینه شده. مایی که البته چندان حال خوشی ندارد.
 

 منوچهر آشتیانی‌ ـ ۱۳۹۸

پیشترها آشتیانی این را هم گفته بود که من فقط دو آرزو دارم. اولین آرزویم محو امپریالیسم جهانی است که می‌دانم نه خودم و نه فرزندانم آن روز را نخواهیم دید و دیگری حضور ایران در میان کشورهای درجه اول دنیاست که شک ندارم این آرزو هم در زمان زنده بودن من محقق نخواهد شد. گفته بود اگر روزی برسد که این دو آرزو محقق شود من اگر به شکل ذرات خاک در گوشه‌ای از کهکشان سرگردان باشم دوباره زنده خواهم شد و باز خواهم گشت. فردی با چنین آرزوهایی وقتی که از ناامیدی‌اش درباره گذار ایران به شرایط مطلوب به شکلی ساده و مسالمت‌آمیز سخن می‌گفت حسرتی دردآلود در صدایش موج می‌زد.
 
گفت‌وگو که تمام شد، آشتیانی گفت بیایید شوخی‌هایم را نشانتان بدهم. من ویلچرش را هل دادم و او را به کنار کتابخانه‌اش بردم. کتابخانه‌ای پر از بریده روزنامه. یکی از آن بریده روزنامه‌ها تصویر ببری بود که دندان‌های تیزش را به برّه‌ای هراس‌زده نشان می‌داد. آشتیانی با آن خط زیبایش زیر آن عکس نوشته بود: «گفتگوی تمدن‌ها!». یکی دیگر از آن بریده روزنامه‌ها تصویر گربه‌ای بود که در آینه نگاه می‌کرد و خود را شیر می‌دید. عنوان آن تصویر از نگاه منوچهر آشتیانی این بود: «ایدئولوگ عصر ما!». آخرین تصویر هم حیوانی را نشان می‌داد که دو دستش را روی پشت حیوانی دیگر ستون کرده بود و به بالا جهیده بود. نام آن تصویر چنین بود: «مشارکت سیاسی!».
 


از در آپارتمان آشتیانی که بیرون آمدیم دیگر آن راهرو به نظرم باصفا نبود. به آن نورگیر که جای آسانسور را به خود اختصاص داده بود با نفرت نگاه می‌کردم. اما از در خانه که خارج شدیم، گرمای ظهر تیر ماه که بر پوستم نشست، وقتی به آسمان خیره شدم و دیدم که چقدر گرفته است، گفتم بیرون بیاید که کجا برود؟ گیرم که آن آپارتمان با آن پیرمرد مهربانی کند، شهر اما آیا با او مهربان خواهد بود؟ مردمان شهر چطور؟ جلال آل‌احمد پس از مرگ نیما یوشیج، که دایی دکتر منوچهر آشتیانی است، مطلبی نوشته بود به نام «پیرمرد چشم ما بود». از خانه که خارج شدم به خودم گفتم: این پیرمرد آیا چشم کسی هست؟ 

ایبنا