شناسهٔ خبر: 63485 - سرویس دیگر رسانه ها

زندگی و تفکرات پدر شعر نوی فارسی: نیما یوشیج؛ شاعر دردآشنای مردم/ او سراینده رنج است

نیما جهانبینی خاص خودش را داشت و برای زندگی کردن دارای سعه صدر بود. ناملایمات بسیاری در زندگی شخصی و اداری و اجتماعی خود داشت. او می‌گفت: مایه اصلی اشعار من رنج است.

نیما یوشیج؛ شاعر دردآشنای مردم/ او سراینده رنج است

 فرهنگ امروز/ حسن گل محمدی: بیست و یکمین روز از آبان ماه زادروز نیما یوشیج است. شاعری که از روستا برخاست و میان مردم زیست و برای مردم شعر گفت و در کنار مردم هم درگذشت.

نیما از شهر گریزان بود، به خاطر مردمانش و برخوردهایشان. عاشق طبیعت و مردم روستا بود. اندامی لاغر و جسمی کوچک داشت، با فکر و اندیشه‌ای بزرگ. بسیار حساس بود، زود عصبانی می‌شد، اما بذله گو و خوش ذوق بود. انسانی بود با تمامی خصوصیات والا که اعتقادات خاص خود را داشت. به تمامی اصول انسانیت و درستی باور داشت، دوراندیش، محافظه کار، مهربان و پرعاطفه بود. حق هیچکس را زیر پا نمی‌گذاشت ولی اغلب در حق او اجحاف می‌شد. زندگی درویش مسلکی داشت.

زادگاهش یوش و مردم آنجا را خلی دوست داشت. زمانی که در یوش بود با مردم زندگی می‌کرد، با آنها در کوه و دشت سر سفره‌هایشان می‌نشست و غذا میل می‌کرد. از چای پررنگ و جوشیده آنها که روی اجاق‌های هیزمی درست شده بود، می‌نوشید و به درد و دل آنها گوش می‌داد و تحت تأثیر همین گفته‌ها قرار می‌گرفت و آنها را در سروده‌هایش می‌آورد. من در این نوشته می‌خواهم از سجایای اخلاقی و رفتاری نیما سخن بگویم و مقداری هم از اشعار او برای‌تان بگویم و شاهد مثال بیاورم.

یکی از نزدیکان نیما نوشته است: «یک روز نزدیک غروب آفتاب وقتی که از شکار برمی‌گشتیم، سر حمام (ده) عده‌ای برزگر را دیدم که از خرمن گندم بازگشته بودند. لابه‌لای کاه‌ها به سختی می‌شد، صورت خسته و عرق کرده‌شان را دید. با دیدن نیما سلام دادند و گله کردند از اینکه یکی از خوانین در حمام است و حمام را قوروق کرده تا کسی وارد نشود. نیما کوله بار شکاری‌اش را به من داد و با تفنگ وارد حمام شد، من صدای او را می‌شنیدم که فریاد می‌زد: «همین الان می‌آیی بیرون یا… لحظه‌ای نگذشت که خان از آنجا که خوی نیما را می‌شناخت، سراسیمه و نیمه عریان بیرون دوید و آنها نیما را بوسیدند و وارد حمام شدند. از سر حمام تا خانه را نیما تند راه می‌رفت و مدام زیر لب چیزی می‌گفت که من سعی داشتم بفهمم، اما قدم‌های نیما تندتر می‌شد و من عقب می‌ماندم.»

مردم ده همه نیما را دوست داشت و او سنگ صبور آنها بود. باور داشتند که نیما از خودشان است، همچنان که سروده بود:

من از این دونان شهرستان نیم * زاده پر درد کوهستانیم

نیما به تمام معنی شاعر بود. شاعری با احساس و عاشق. عاشق مردم کشورش. اگر می‌خواهید بدانید، جقدر این مرد با احساس و چقدر ساده و چقدر صادق است، مجموعه نامه‌هایش را بخوانید. دنیایی از مهر و صفا و محبت در آن موج می‌زند. موقعی که به «عالیه» یعنی همسرش با لحن عاشقانه می‌نویسد و زمانی که به یک دوست با زبانی دوستانه درددل می‌کند و هنگامی که به بحث درباره یک موضوعی از شعر یا هنر می‌پردازد، این همه عمق و نگرش‌های گوناگون در هرکسی جمع نمی‌شود، اما در نیما جمع شده بود.

نیما جهانبینی خاص خودش را داشت و برای زندگی کردن دارای سعه صدر بود. ناملایمات بسیاری در زندگی شخصی و اداری و اجتماعی خود داشت و آنها را تحمل می‌کرد و هنگامی که می‌خواست از فشار زندگی منفجر شود با سرودن شعر و نوشتن یادداشت‌های خصوصی‌اش خود را سبک می‌کرد. او می‌گفت: «من برای رنج خود شعر می‌گویم. مایه اصلی اشعار من رنج است.» واقعاً از چه چیزی رنج می‌کشید. از همه چیز، از نزدیکان و بستگان، از دوستان و آشنایان و از برخوردهایی که با او در شهر و همچنین محل کارش می‌شد. رفتن نیما به روستا و فار از این رنج‌ها و بی‌عدالتی‌ها بود و برگشتن به شهر و زندگی در کنار شهری‌ها، عذابی باورنکردنی. بی‌خود نیست که درباره شهر تهران در یادداشت‌هایش نوشته است:

«به این شهر تا آدم وارد می‌شود، نیش می‌زنند. نیش خواندنی‌ها که پشت مجله‌اش عکس مرا با بچه گذاشته بود. نیش دوستان که می‌گویند: پانصد تومان به شما می‌رسد چون ما می‌خواهیم شما پولدار باشید. می‌گویند شما به اداره بیایید بهتر است تا متقاعد باشید. نیش آنهایی که مرا دوست دارند. به قول هدایت بدتر از دشمن به لباس دوست، ولی باید گفت که نام دشمن بر آنها نیست. از آدم تحسین‌هایی می‌کنند که لزومی ندارد و به‌جا نیست.

باز به این شهر کثیف آمدم. این شهری که هم پدرم را بدبخت کرد و هم مرا در این سن که پیر شده‌ام باید اینقدر بد عاقبت باشم. مرا از دست هنرهای خویش فریاد.»

رنج دیگری که نیما می‌کشید، عدم درک اندیشه‌ها و تفکراتش او در شعر نو فارسی توسط آنهایی که اتفاقاً داعیه پیروی‌اش را داشتند. این درد برای نیما کشنده‌تر از ناملایمات زندگی و اجتماعی بود. همیشه در این باره فریادش بلند است. چون نوآوری نیما در شعر فارسی مبتنی بر اصولی بود که از شعر کلاسیک برمی‌خاست. نیما به یکباره شعر کلاسیک فارسی را کنار نگذاشت. بسیاری از سروده‌های او به سبک قدیم است. او در این باره نوشته است: «در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر گرفته می‌شوند. کوتاه و بلند شدن مصرع‌ها در آنها بنا به هوس و فانتزی نیست. من برای بی‌نظمی هم یک نظمی اعتقاد دارم. هر کلمه من از روی قاعده دقیق به کلمه دیگر می‌چسبد. شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است.»

ولی بسیاری از شاگردان و پیروان شعری او بدون اینکه از مانیفست شعری نیما پیروی کنند، هرآنچه را که بر قلمشان جاری می‌شد، می‌نوشتند و بر آن «شعر به سبک نمیایی» نام می‌نهادند و نیما از این می‌ترسید که این شالوده شکنی بی‌هدف و بی‌قاعده به حساب او تمام شود. اگرچه این شبهه و و عاقبت اندیشی درست بود ولی پس از گذشت زمان همه راه‌ها از یکدیگر تفکیک شد و شعر و روش نیما به عنوان ستون اصلی نوآوری و بدعت گذاری مبتنی بر اصول درست در ادبیات ما ماندگار شد و نام نیما به عنوان «پدر شعر نو فارسی» جاوید باقی ماند.

می‌خواهم اینجا از شعر نیما نمونه‌های بیاورم، نمونه‌هایی متفاوت با آنچه که تاکنون دیده و خوانده‌اید:

خریت

بیچاره خرک، دید در آن گوشه‌ی دشت * فیل آمد و آسان ز سر آب گذشت

دانست چو در پی سبب جستن شد * سنگینی او باعث بگذشتن شد

یک روز که بار او بسی بود وزین * افتاد در آب و بود غافل از این

اول بارش ربود آن سیل مدید * وانگه وی را فکند و در ورطه کشید

گفت: ار برهم، بیایم از آب مفر * فیلی نکنم، هم آنچنان باشم خر

از بار وزین کس نجویم سودی * سنگینی ذاتی است که دارد بودی

*

آتش جهنم

برسَر منبر خود واعظِ دِه * خلق را مسئله می‌آموخت

صحبت آمد ز جهنم به میان * که چه آتش‌ها خواهد افروخت

تن بدکار چه‌ها می‌بیند * آنکه عقبی پی دنیا بفروخت

گوش داد این سخنان چوپانی * غصه‌ای خورد و هراسی اندوخت

دید با خود سگ خود را بدگار * چشمِ پر اشک بدان واعظ دوخت

گفت: آنجا که همه می‌سوزند * سگ من نیز چو من خواهد سوخت؟

*

یک رباعی

در قول و قرار تو وفا نیست تو را * یا خود سر حال دل ما نیست ترا

گفتا: که کجا به تو درآیم؟ گفتم: * این عذر بنه که جا نیست ترا

*

کرم ابریشم

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی؟ * پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی؟ * در بسته تا به کی، در محبس تنی؟

در فکر رستنم – پاسخ بداد کرم- * خلوت نشسته‌ام زین روی منحنی

فرسوده جان من از بس به یک مدار * بر جای مانده‌ام چون فطرت دنی

همسال‌های من پروانگان شدند * جستند از این قفس، گشتند دیدنی

یا سوخت جانشان دهقان به دیگران * جز من که زنده‌ام در حال جان کندنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ * یا پر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی * کوشش نمی‌کنی، پری نمی‌زنی؟

پابنده چه ای؟ وابسته‌ی که ای؟ * تا کی اسیری و در حبس دشمنی؟

*

یک غزل

همه شب در غم آنم که چه زائد روزم * روزم آید چو ز در از غم شب در سوزم

همچو صبحم نه لب از خنده جدا لیک چو شب * تیرگی‌ها به دل غمزده می‌اندوزم

ماجرائی نبود گفتی از آشوب جهان * نکته سربسته نهادی که شود مرموزم

آتش افروز نبودم من بیمار توأم * سوختی خوش که نبینی ز چه می‌افروزم

مردنی نیست کز آن زندگی‌ای راست نشد * خنده شمع از آن است که من می‌سوزم

هیچکس را نه به حالت بنهادند بجا * سخن راستی این است که می‌آموزم

فاش نیما مکن این نکته ز کار بد و نیک * دست افشان نخ او گیر که من می‌دوزم

نکته گیران بخیلند نهان از پس و پیش * تا نبینند که گوید نه بد آمد روزم

مهر