فرهنگ امروز/محمد رادمرد: میزان اعتماد ما به علم، برداشت و خواستههایی که از علم داریم، جایگاه ویژهای در نوع تعامل میان دانشگاه و دانشگاهیان ما از یک سو و جامعه و دولت ما از سوی دیگر دارد. برای تعمق دربارهی انتظاراتی که از دانشگاه وجود دارد ابتدا میبایست شرایط موجود علم و دانشگاه در کشور را توصیف و تبیین کرد، ازاینرو، به سراغ دکتر احمد گلمحمدی رفتیم. وی که عضو هیئت علمی گروه علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی است، ترجمه و تألیف آثار متعددی را در کارنامهی علمی خود دارد. «جهانی شدن، فرهنگ، هویت»، «درآمدی بر فلسفهی تاریخ» و «درآمدی انتقادی بر تحلیل سیاسی» از جمله این آثار هستند.
علوم انسانی، اجتماعی را میتوان از جنبههای مختلف مورد بررسی قرار داد، به نظر شما مهمترین مشکل علوم انسانی، اجتماعی ایران معاصر چیست؟
برای پاسخ به این پرسش اصطلاح «سلطهی شبهعلم و علمنما» را به کار میبرم. منظور این است که یکی از مشکلات اصلی و شاید هم اصلیترین مشکل علوم انسانی در ایران مسلط شدن چیزی است که میتوان در فراگیرترین معنا، شبهعلم و علمنما دانست. در چند دههی اخیر ما شاهد بودهایم که شبهعلم و علمنما مسلطتر شده و عرصه را بر علوم انسانی تنگتر کرده است؛ ولی منظور از سلطهی شبهعلم و علمنما بر علم چیست و چرا چنین فرایندی اتفاق میافتد؟
در دنیای مدرن، علم جایگاه رفیعی دارد و مورد اعتمادترین منبع، دانش است، دانشی که تولید و منتشر میکنیم تا در خدمت بقا و ارتقای زندگی اجتماعی قرار گیرد. مهمترین وجه تمایز علم روشمندی آن است؛ یعنی در واقع کسب دانش معتبر از طریق پایبندی به یک سلسله روشها صورت میگیرد، به عبارتی از طریق روش، از علم شخصیتزدایی میشود و علم بهصورت امر اجتماعی درمیآید. همین اعتبار و جایگاه رفیع علم باعث شده است تا آنچه علم نیست (یا همان شبهعلم و علمنما)، بکوشد خود را بهعنوان علم جا بزند و مدعی شود که علم است. مصادیق شبهعلم و علمنما وانمود میکنند که علم هستند؛ ولی حداقل معیارهای علم که روشمندی باشد را دارا نیستند، البته شبهعلم و علمنما معمولاً لزوم پایبندی روششناختی را میپذیرند؛ ولی در عمل دارای آن پایبندی نیستند. در مواردی هم یا روشمندی را به بهانههای مختلف (از جمله غربی، امپریالیستی، استعماری، غیربومی بودن) بیارزش و اعتبار میدانند و یا از روششناسی بدیلی سخن میگویند که اصول و ویژگیهای آن روشن نیست.
البته منظور این نیست که معرفتهای دیگر ارزش و اعتباری ندارند، بههیچوجه چنین نیست و آنها برای بقا و زندگی اجتماعی ضرورت دارند. آنها همواره بخشی از زندگی اجتماعی بودهاند و کارویژههای مهمی ایفا کردهاند. مشکل زمانی اتفاق میافتد که معرفتهای دیگر میکوشند ردای علم را برتن کنند و خود را علم بنمایانند. هریک از آنها در حوزههای خود کارویژههای ارزشمندی را ایفا میکنند؛ ولی اگر بکوشند خود را جای دیگری جا بزنند و کارویژهی دیگری را ایفا کنند، آثار زیانباری خواهند داشت. در چنین شرایطی هویتها خدشهدار میشود و کارویژهها اختلال پیدا میکند؛ مثلاً چه ضرورتی دارد که صاحبان عناوین و هویتهای مختلف حتماً هویت و لقب علمی و دانشگاهی هم داشته باشند؟ در حدی که مثلاً لقب «دکتر» یا «مهندس» دستمایهی طنز قرار گیرد.
شما بر تفاوت علم و شبهعلم بسیار تأکید کردید، حال اگر از شما بخواهند که شبهعلم را تعریف کنید آیا مؤلفهی مهم آن را فقدان متدولوژی میدانید یا مؤلفههای دیگری هم در تعریف شبهعلم وجود دارد؟
البته باز هم یادآوری میکنم که شبهعلم و علمنما را در فراگیرترین معنای آن به کار میبرم و در این بحث صرفاً ناپایبندیهای روششناختی را وجه تمایز آنها از علم میدانم -هرچند بیگمان ویژگیها و تمایزات دیگری نیز وجود دارد که میتوان در فرصت دیگری موضوع بحث قرار داد-، به بیان دیگر، منظور از شبهعلم و علمنما مجموع گزارههایی (در قالب کتاب، مقاله، نظریه، سخنرانی ...) است که علمی قلمداد میشوند؛ ولی معیارهای روششناختی علم را دارا نیستند؛ یعنی شبهعلم و علمنما را میتوان مجموعهی مفاهیم و نظامهای مفهومی دانست که تن به ارزیابی و تکرارپذیری نمیدهند؛ زیرا اصول روششناختی در آنها رعایت نمیشود. از این لحاظ میتوان گفت که علم امری اجتماعی است و به این معنا دغدغهی دیگران هم هست؛ یعنی دیگران هم میخواهند و میتوانند اعتبارش را بسنجند یا نقدش کنند یا آن را تکثیر و تکرار کنند. شرط لازم انجام این مهم، پایبندی به اصول روششناختی است، درحالیکه شبهعلم و علمنما کموبیش فاقد این پایبندی است و به ارزیابی و تکرارپذیری تن نمیدهد.
شکلگیری و گسترش شبهعلم و علمنما چگونه ممکن شد؟
تبیین جامع سلطهی فزایندهی شبهعلم و علمنما در عرصهی علوم انسانی ایران بسیار دشوار است و پژوهشهای مستقلی را میطلبد. بنده اینجا فقط به وجهی از چنان تبیین جامعی اشاره میکنم که با مفهوم بومیسازی پیوند دارد. تقریباً از نیمهی دوم سدهی بیستم، برخی تحولات در زمینهی فلسفهی علم و ادبیات توسعهنیافتگی و وابستگی، بسترساز جریانی شد که بومیسازی مینامیم؛ یعنی در واقع از اواخر دههی 50 امکان و اعتبار علم عام و جهانشمول از طریق متفکرانی مثل کوهن زیر سؤال رفت و این ادعا رواج یافت که علوم انسانی غربی قومگرایانه هستند، هرچند وانمود میکنند که عامیت دارند، سپس اینگونه ادعاها با ادبیات توسعهنیافتگی و وابستگی پیوند خورد به این صورت که یکی از عوامل اصلی توسعهنیافتگی در واقع وابستگی به علوم انسانی غربی و تقلید از آنهاست.
هنگامی که اینگونه مواضع فلسفی و اقتصادی، سیاسی با ایدئولوژیهای یک رشته جنبشهای اجتماعی، سیاسی رهاییبخش و ملیگرایانه درآمیخت، این باور بهسرعت قوت گرفت که رهایی از توسعهنیافتگی و وابستگی، نیازمند رهایی از علوم انسانی غربی بهواسطهی بومیسازی آن است. بنابراین، بومیسازی علوم انسانی به جریان نیرومندی تبدیل شد که هرچند با خوشبینی چشمگیری همراه بود، دستاوردهای چندانی نداشت.
در ایران هم جریان مشابهی شکل گرفت و بومیسازی علوم انسانی با شور و شوق زیادی در دستور کار قرار گرفت. گرچه نفس بومیسازی و مواضع فلسفی الهامبخش آن به نوعی موجه و معتبر بود؛ اما به شکلگیری علوم انسانی بومی نینجامید. در طول نزدیک به 5/3 دههی گذشته گرچه همواره از لزوم و امکان بومیسازی سخن به میان آمده است؛ ولی الگوی مشخص و معتبری از علم انسانی بومی عرضه نشد. همواره گفته شده است که بومیسازی علوم انسانی مهم است و ممکن؛ ولی کسی نتوانست این مهم را به انجام رساند و نمونهای از علم انسانی بومی عرضه کند. هرچه بود صرفاً یک رشته ادعاهای کلی، مبهم و عامهپسند بود و بومیسازی علوم انسانی قربانی ابهام و علایق جناحی، گروهی و حتی فردی شد.
در واقع، بومیسازی ابزاری شد برای حفظ و ارتقای علایق و منافع افرادی که شبهعلم و علمنما را در حوزهی علوم انسانی رواج دادند. در همین راستا ادبیات و زبان آنها نیز بهتدریج مسلط شد، زبان علم کوتاه شد، علم زیر سایهی آنها قرار گرفت. مصادیق این رویداد فراوان است، میتوان آنها را در نحوهی تألیف کتابها، نحوهی تدریس، استخدام و ارزیابی مقالهها دید، همهی اینها به یک نوعی نهادینه شدند و انگیزهی نهفته در پس آن، منافع و علایقی بود که ریشه دوانده و فراگیر شده بود. بدین ترتیب به بهانهی بومی کردن و بومیسازی، عرصهی علوم انسانی توسط شبهعلم و علمنما تسخیر شد. بومیسازی خیلی خوب است، چه چیز بهتر از اینکه وابستگیمان را کم و توسعهنیافتگیمان را درمان کنیم. این رویکرد با نیت و انگیزهی مثبت متعالی و ارزشمند شکل گرفت؛ ولی کمکم یکسری علایق و منافع با آن پیوند خورد؛ یعنی قدرت، ثروت و منزلت گروهها و جناحهایی با آن پیوند خورد و بر نهاد علم در ایران مسلط شد.
آیا نمیشود به یکسری فرهنگهای بومی اتکا کرد و به مدلی از علم بومی رسید که برای جامعه رهاورد عینی داشته باشد؟
من نفس قضیه را میپذیریم، علوم انسانی از دل فرهنگ غربی در آمده است، بخش عمدهای از مفاهیم، از زبان آنها گرفته شده است، ما میتوانیم آنها را به زبان خودمان درآوریم؛ ولی این هم نیازمند یک کار روشمند است. سالها و دهها سال زمان نیاز دارد، نیاز است تا افرادی برای این کار وقت بگذارند، با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نمیشود. غربیها کار میکنند، زحمت میکشند، فکر میکنند؛ ولی وضعیت نهادی و سازمانی ما، از جمله در دانشگاهها، چنین کار و تلاش و تفکری را ایجاب نمیکند. وضعیت ما حکایت «آفتابه، لگن شش دست، شام و ناهار هیچی» است.
یعنی شما معتقد هستید ما نه تألیف داریم و نه روش داریم؟
بله، ما هیچچیز نداریم، اصلاً کسی در این زمینه کار جدی نکرده است، چه کسی کار کرده است؟ جز اینکه بگویند بومیسازی خیلی خوب است. اتفاقاً جدیترین نقدها دربارهی علوم انسانی غربی در خود غرب و توسط خود آنها صورت میگیرد؛ بهعنوان مثال یکی از مهمترین طرفداران این نقادیها در دههی اخیر والرشتاین بوده است که از باز کردن علوم انسانی سخن میگوید. از نظر او ما باید پروبلماتیک (problematic) علوم انسانی را مطرح کنیم، آن را باز کنیم و مورد نقادی قرار دهیم. نفس قضیه ارزشمند است، اگر کاری صورت بگیرد که ما از این وابستگی و توسعهنیافتگی که نامطلوب است دور شویم، خیلی خوب است؛ ولی این تلاشها کجا صورت گرفته است؟ در عمل باید نشان داد. اینهمه بودجه و زمان مصرف میشود، نتایجش کجاست؟ صرف اینکه بگوییم ما باید بومیسازی کنیم و بومیسازی خوب است و ضرورت دارد، نه تنها کافی نیست، بلکه زمینهی سوءاستفاده را فراهم میکند و کرده است.
ارزیابی شما نسبت به وضعیت تولید علم و پژوهش در قالب پایاننامه، کتاب یا مقاله و ... در ایران با توجه به بحث روششناسی چیست؟
بهتر است بیشتر در زمینهی رشتهی علوم سیاسی که بنده آشنایی نسبی دارم صحبت کنیم. آنچه در قالب کتاب، مقاله یا پایاننامه تولید و منتشر میشود به لحاظ روششناختی و علمی معمولاً بسیار ضعیف است. واقعیت این است که پایبندیهای روششناختی حتی در حداقل ممکن هم نیست، بهویژه در فرایند تصویب پایاننامهها و ارزیابی آنها. در مقالات علمی، پژوهشی نیز همه چیز صوری شده است. ما مدیری داشتیم که مُهر 8-7 مجلهی علمی، پژوهشی در جیبش بود. همه چیز صوری و ظاهری شده است؛ مثلاً پژوهشگر طرح مسئله را با مقدمه و چکیده اشتباه میگیرد، این نشانگر این است که خیلی خیلی در این زمینه ضعیف هستیم. حالا خوشبختانه متوجهی این امر شدهایم و حداقل هستند اقلیتی که به این مسئله اعتراف میکنند. حتی دیگر انگیزهی نوشتن مقالهی علمی، پژوهشی نیز کم شده است، میبینید در یک مجلهی علمی، پژوهشی، نصف مقالات را خودِ گردانندگان مجله نوشتهاند.
به نظر شما وضعیت آموزش عالی و دانشگاهها از منظر وضعیت علمی به چه صورت است؟
واقعیت این است که دانشگاه بهعنوان یک نهاد علمی دچار بحران است، آن هم یک بحران جدی، به این معنا که دانشگاه از عهدهی کارویژهی خود برنمیآید و نمیتواند نقش خود را بهخوبی ایفا کند. دانشگاه بهعنوان تجلی مادیتر و سازمانیتر نهاد تولید و انتشار علم دچار ناکارکردی شده است و نمیتواند کارویژهی خود را انجام دهد، نظام ارزیابی ندارد که مشخص کند چه چیزی علم است و چه چیزی علم نیست و آنچه علم است را چگونه به کار بندیم. دانشگاه کارویژههای اصلی خودش را رها کرده است و به کارویژههای فرعی که مربوط به او نیست رو آورده است. آموزش عالی ما بحران نهادی جدی دارد، البته ریشهی آن جای دیگری است.
ارتباط معضلات نهاد دانشگاه را با تحولات و ویژگیها و کلیت جامعهی ایرانی چطور میبینید؟
به نظر من از دو لحاظ مرتبط است، یکی از لحاظ نهادی که به آن اشاره کردیم و یکی از منظر فرهنگی، روانشناختی. جامعهی ایران اساساً به لحاظ نهادی دچار بحران است، ما به یک آسیبشناسی جدی نیازمند هستیم. به این معنا که نهاد، بهعنوان مجموعهی پایبندیهای هستیشناسانه و هنجاری، هستها و بایستها، در همهی حوزهها نقشهایی را برای ما تعریف میکنند، همچنین روابط بین این نقشها را نیز مشخص میکند و این در قالب سازمانهای مختلف خود را نشان میدهد. وجه تمایز این انفکاک، نهادی-کارکردی است؛ یعنی نه تنها نقشها تعریف و منفک میشوند، بلکه ایفای نقش هم در قالب قواعد تعریف میشود که نشان میدهد چطور ما این نقشها را که در نهایت در خدمت بقا و ارتقای زندگی اجتماعی ماست، ایفا میکنیم. حال در جامعهی ما این انفکاک نهادی-کارکردی مختل شده است؛ یعنی حوزهی نهادی اصلی مانند اقتصاد، سیاست، فرهنگ، اجتماع و خانواده خیلی منفک نیستند. به معنای دیگر، کارکردها در این حوزهها تخصصی نشده است، به عبارتی اصلاً اعتقادی به تخصص نداریم، در همهی حوزهها متخصص هستیم، مصداق آن زیاد است، مخصوصاً در عرصهی مدیریتی، مسئولیت حوزههای مختلفی که کمترین نسبتی با هم ندارند را همزمان عهدهدار میشوند.
اینها تجلیات و مصادیق عینی و ملموس عدم توجه به تخصص است. عدم تفکیک نهادی باعث شده تا نهاد دولت دچار بحران شود، همچنین نهاد دولت نسبت خود را با بقیهی نهادها تعریف نمیکند و در واقع نمیخواهد تعریف کند. دولت نهادِ نهادهاست و چون نسبتش را با نهاد علم، فرهنگ و اقتصاد تعریف نمیکند، آشفتگی و درهمریختگی را که ما میبینیم، پدید میآید. اینگونه است که نهاد علم کارویژهی سیاسی را عهدهدار میشود، نهاد سیاسی کارویژهی تولید علم را بر عهده میگیرد و نهاد فرهنگ، کار فرهنگی، سیاسی میکند.
از بعد فرهنگی، روانشناختی، مشکل در تصویر و تصوری که ما ایرانیان از دانشگاه و نهاد آموزش عالی داریم ریشه دارد؛ زیرا دانشگاه برای ما اهمیت منزلتی و روشنفکری دارد، تعیینکنندهی شأن و منزلت است. در طنز اجتماعی ما هم این مسئله تکرار میشود که در کشور ما دکتر فراوان است، این ناشی از مرجعیت علم است؛ ولی ما از آن سوءاستفاده میکنیم. در واقع منزلتسازی و هویتسازی دانشگاه برای ما خیلی مهم است.
رشتههای علوم انسانی ما، عرصهی تولید مفهوم و نظام مفهومی نیست، بلکه جایی است که دانشگاهیان از آن حظ روشنفکری میبرند، روشنفکری هم به نوعی شبهعلم است. این همه بحث روشنفکری میشود، به جایی هم نمیرسد، به همین دلیل است که کلاسها شورانگیز است. ما ایرانیها حداقل امروز چنین ویژگیای داریم، آدم دانشگاهی باشیم، ژست روشنفکری هم بگیریم، حالا روشنفکری چه بهعنوان گفتمان قدرت یا مقاومت، آنچه محوری است و در اینجا نادیده گرفته میشود، انتشار علم است، علم انسانی، تولید داده، تحقیق و پژوهش جدی، این موارد دیگر محلی از اعراب ندارند، یا توان آن را نداریم یا حال آن را نداریم. تحقیق و پژوهش کار سختی است، بهخصوص که دیگران هم میتوانند به نقد آن بپردازند. در مقابل شما بحث روشنفکری را در زمان طولانی ادامه بدهید، هرکس میتواند بحث خود را داشته باشد؛ اما باید پذیرفت که دانشگاه عرصهی این چیزها نیست. در سخنرانیهای ما، وقتی بحث سیاسی روشنفکری است، سالن پر است و جای سوزن انداختن نیست؛ اما وقتی بحث علمی است، کسی علاقه نشان نمیدهد. در واقع ما یک سلسله نیازهای هویتی داریم که تأمین میکنیم و همچنین یک سلسله نیازهای روانشناختی داریم.
اگر قائل به راه برونرفت از این چالشها باشیم، آغاز آن کجاست؟ یعنی اگر نقطهی آغاز برای حل مشکل در نظر بگیریم، آیا میتوانیم بگوییم این نقطهی آغاز دولت است؟
بله، در واقع دولت باید بحران نهادی خود را حل کند. باید پای خود را از عرصهی علم بیرون بکشد. دولت در هر عرصه که غیرتخصصی وارد شده خرابی به بار آورده است. با این روند نه فرهنگ ما فرهنگ میشود و نه علم ما علم میشود؛ مثلاً فرض کنید در این مؤسسات پژوهشی که در بیرون دانشگاه دایر است، نمونههای موفقی داشتهایم که بعداً آنها را نیز خراب کردند. عادت شده تا بخشی موفق میشود دولت در آن ورود میکند. به نظر من دولت میبایست حوزهی علم را رها کند، درست است که کار سختی است؛ اما بهتدریج میتوان این کار را انجام داد. دولت باید بگذارد دانشگاه از لحاظ بودجهای، استخدامی و ... مسیر خود را هموار کند و جلو برود. قطعاً این کار یک شبه اتفاق نخواهد افتاد، البته دولت هم این را نمیپذیرد؛ چون ملاحظات و دغدغههای خاص خود را دارد. بههرحال راهی جز این وجود ندارد تا این اتفاق نیفتد بحران رفع نمیشود. با دستور، علم تولید نمیشود، دستور میآید بومیسازی شود، کتاب نوشته میشود، مقالهی علمی، پژوهشی مینویسند و نتیجه چیزی است که الآن داریم میبینیم. هر چیزی که نیاز باشد خودش تولید میشود، دولت باید بگذارد اقتصاد و فرهنگ هریک روی پای خودشان بایستند و زندگی کنند بعد نسبت خود را با آنها تعریف کند. ببینید الآن معیشت و فرهنگمان را دولت تعریف میکند، نتیجهی کار همین میشود که میبینید.
بنابراین دولت به یک بازسازی اساسی نهادی نیاز دارد تا از این بحران بیرون بیاید و متولی امر سیاسی شود و امور غیرسیاسی را کمکم واگذار کند. دولت میبایست اجازه دهد برحسب نیاز جامعه، نهاد علم خودش را تعریف کند، اگر لازم است پشتیبانی شود، میبایست این کار بهصورت صحیح انجام شود، ضروری است فضا را برای انجام آن فراهم کنیم. طبیعی است که دولت نمیتواند بهیکباره از نقش وسیعی که الآن بر عهده دارد، دست بکشد. نخبههایی که از کشورهایی چون ما به آن سو میروند نقش مهمی در تحولات علمی کشورهای غربی دارند. قطعاً وقتی در کشور ما بستر فراهم باشد، میتوانند همان کارها را در ایران انجام دهند. در کشورهایی مثل مالزی، ترکیه هم این اتفاق افتاد و دانشگاهها کمکم مستقل شدند، البته دولت هنوز آن نسبت نهادی خود را دارد؛ اما سلطه ندارد. بنابراین، نهاد دولت میبایست به بازتعریف خود بپردازد. در همین راستا میبایست به بازتعریف نهاد علم بپردازیم؛ مثلاً میبایست به این سؤال پاسخ دهیم که اصلاً علم به چه درد ما میخورد؟ اگر معتقد هستیم که علم برای ارتقای زندگی اجتماعی است، باید اجازه دهیم که کار خودش را انجام دهد.