فرهنگ امروز/زهرا رستگار: نشست تخصصی گروه فلسفه با موضوع «تأملی بر نگرش مکانیکی به عالم» با حضور غلامحسین مقدم حیدری، علیرضا منصوری، علیرضا منجمی، مهدی معینزاده، عبدالرسول عمادی در 15 بهمن در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد. در بخش اول سخنان دکتر مقدم حیدری در باب کاسیرر آورده شد. سخنران دوم دکتر علیرضا منصوری بود که موضوع سخنرانی وی پیرامون تأثیر فلسفهی مکانیکی بر فیزیک قرن 19 بود. وی تمام نظریات این قرن را تحت تأثیر مکانیکگرایی میدانست و معتقد بود که با وجود نظریهی بقای انرژی و کالریک باز هم نظریهی مکانیکگرایی فراموش نشده است. دکتر علیرضا منجمی سومین سخنران این نشست بود. وی با اشاره به بحث فلسفهی مکانیکی در منازعه هاروی و دکارت در باب گردش خون، به ایراد سخنرانی پرداخت و متذکر شد که هاروی و دکارت هر دو به این امر که گردش خون وجود دارد و عروق به یکدیگر متصل اند، معتقدند؛ اما محل نزاع آنان زمانی است که دکارت میخواهد راه را بر حیاتگرایی ببندد و از ایدهی گرم کردن و منبسط شدن قلب استفاده میکند؛ اما هاروی از ایدهی منقبض شدن قلب و جریان پیدا کردن خون صحبت میکند. گزارش زیر بخش دوم این نشست است که با هم میخوانیم.
ماده امتداد است و امتداد، ماده
منصوری در ابتدای سخنرانی خود با اشاره به آنکه دیدگاه مکانیکی چگونه تأثیر خود را بر تحولات فیزیک در قرن 19 گذاشت، بیان داشت: اگر بخواهیم بهطورکلی ویژگیهای مکانیکگرایی یا فلسفهی مکانیکی را بیان کنیم، مشخص است که در این نوع دیدگاه این صورتبندی وجود دارد که تمام پدیدهها به کنش و واکنش بین ذرات و نیروهای بین آنان تحویل میشوند. اگر به دیدگاه دکارت برگردیم و به تعریفی که از ماده ارائه داد، توجه کنیم، تعریف ذاتگرایانهای بود از آنکه ماده عبارت است از چیزی به نام امتداد و امتداد نیز همان ماده است و بنابراین مکان با توجه به این تعریف، تعریفی ذاتی و امر ممتدی است، در نهایت از این نتیجه گرفت که خلأ وجود ندارد. این بحث او را به این سمت کشاند که نظریهی حرکت و اینکه چگونه حرکت اتفاق میافتد از طریق خلائی است که بین ذرات وجود دارد. بهطورکلی این دید، مکانیکگرایانه است و میخواهیم بدانیم این دید و نگاه فلسفی چگونه در فیزیک قرن 19 تأثیر خود را گذاشته است. اگر نظریههای فیزیک در این قرن را مورد بررسی قرار دهیم، میتوانیم این مباحث را در 4 بخش، نظریههای گرما، نظریهی الکتریسیته، نظریهی مغناطیسی و نظریهی نور طبقهبندی و مورد بررسی قرار دهیم.
مشخص است که در اواخر قرن 19 هستیم که نظریهی الکتریسیته و مغناطیس تلفیق میشوند و نظریهی الکترومغناطیس به وجود میآید؛ اما پیش از آن نظریهی الکتریسیته و مغناطیس را جدا از هم داشتیم. اگر از دید یک فرد تأثیرگذار مانند هلمهولز (helmholz) بخواهیم چگونگی تأثیر مکانیکگرایی را ببینیم در این نقل قول مشخص است که این نوع پارادایم چگونه تأثیر خود را در فیزیک نشان میدهد. مسئلهی علم این است که بتوانیم پدیدههای طبیعت را به نیروهای جذبی و دفعی تحویل کنیم و برحسب آن بنویسیم، نیروهایی که کاملاً تابع فاصله هستند و قابل فهم بودن آن از نظر من بهعنوان فیزیکدان به این شکل صورتبندی بشود و دیده شود. اگر این کار انجام شود میتوان گفت که هدف ما در علم به انجام رسیده است و میتوانیم بگوییم که تبیین علمی ارائه کردیم.
نظریهی کالریک و قانون بقای کالریک
منصوری در ادامه اذعان داشت: اگر بخواهیم بدانیم این نوع نگاه چگونه در نظریهی گرما خود را نشان میدهد، وجه بارز آن همان نظریهی کالریک است. در مکانیک بحث جرم را داریم و باید جوهری مانند جرم را فرض کنیم که کار آن را انجام میدهد، این کنش بین ذرات بر اساس چیزی به اسم کالریک است و بار آن مکانیکگرایی را به دوش میکشد. متناسب با آن قانونی به نام قانون بقای کالریک داریم، همانطور که قانون بقای جرم داریم، فرض میکنیم قانون بقای کالریک داریم. با چنین مفروضاتی که فرض هستند و شباهت بین آن چیزی که در مکانیک است صورتبندی میشود. تبیینهای خود را ارائه میکنیم و این وجه تمایز را داریم که برخلاف جرم که قابل اندازهگیری است، نمیدانیم کالریک چیست، یک جوهر مادی بیوزنی قلمداد میشود. اگر بخواهیم ریشهها و تأثیرات مکانیکگرایی را ببینیم، غیر از بحث قانون بقای کالریک و نظریهی کالریک، بحث انرژی نیز مطرح است. هنوز چیزی بهعنوان قانون بقای انرژی در اواسط قرن 19 نداریم؛ اما آنگونه که قانون بقای انرژی خود را نشان میدهد سیطرهی مکانیکگرایی نیز خود را نشان میدهد. در این دوره مکانیکگرایی در نظریهی گرما به حالت آنالوژی و تمثیل خود را نشان میدهد. همانطور که در مکانیک سیالاتی را داریم که بر اساس آن توضیح میدهیم، در اینجا نیز با گرما به همان شکل برخورد میکنیم.
علیرغم تحولاتی که در کنار گذاشتن نظریهی کالریک به وجود آمد این نظریه کنار گذاشته میشود و بحث انرژیک وارد میشود. این بحث تحت تأثیر کارهای که افراد مختلف انجام دادند رخ داد. یکی از مسائل، اصطکاک بود که تفهیم آن در حوزهی نظریهی کالریک مشکل بود و باعث نشد که نگرش مکانیکی کنار گذاشته بشود، مشکل این بود که وقتی اصطکاک گرما تولید میکند، نمیتوانستیم با قانون بقای کالریک توضیح دهیم؛ چون چیزی از بیرون وارد نمیشود که بگوییم جسم در حال گرم شدن است. یک مادهی تبصرهای که وارد شد، این بود که شاید اصطکاک گرمای ویژه را تغییر میدهد و با خاصیت جسم ارتباط دارد.
البته اینطور نبود که با این آزمایشها تحت تأثیر آنچه ما اسم آن را کروشال اسپریمنت میگذاریم، قرار بگیریم. یک بار که این آزمایش انجام شد همه بپذیرند نظریهی کالریک کنار گذاشته شده است. تا اینکه ما بهاصطلاح میبینیم که این ایده وارد بحث میشود که ما چیزی داریم که گرما ناشی از چیزی است که حرکت نام دارد و کمکم ارتباط بین ایدهی حرکت و کار که با بحث حرکت مرتبط است با گرما پیدا میشود. پس از اینکه ایدهی آزمایش رام فورد بهعنوان یک قدم بزرگ برداشته شد، تعابیر اینگونهای که گرما را به بحث انرژی و کار ارتباط دهد توسط مایر و ژول نیز مطرح شد که حرکت و کار را با مقدار گرما مرتبط میکند. اما همانطور که گفته شد هنوز تعارضاتی که نظریهی کالریک دارد به معنی کنار گذاشتن مکانیکگرایی نبوده است. کارنو قانون دوم ترمودینامیک را مطرح میکند، تعابیر وی از بحث مواردی که در حوزهی ترمودینامیک اتفاق میافتد نسبت به ژول متفاوت و دارای اختلافاتی است و این اختلاف به این دلیل است که کارنو هنوز به نظریهی کالریک اعتقاد دارد.
عدم امکان حرکت و تحولاتی در مکانیکگرایی
وی با توجه به توضیحات ارائهشده دربارهی قانون کالریک به قانون بقای انرژی پرداخت و توضیح داد: اگر بخواهیم قانون بقای انرژی را توضیح دهیم وجوهی دارد که چطور در نهایت صورتبندی نهایی، اصل بقای انرژی به شکل امروزی آن بیان شده است و در هیچ صورتی در ابتدا به این شکل نبود. اصول بقای انرژی نقش وحدتبخشی در علوم دارند و در آثار مختلف فیزیکدانان میتوانیم ببینیم. اصل بقای انرژی در کار فارادی که در مقالهی معروف خود مرتباً در مورد تبدیل نیروها به یکدیگر صحبت میکند. وجه دیگری از بحث بقای انرژی، بحث عدم امکان حرکت است، تمام این موارد بار دیگر تحت تأثیر مکانیکگرایی است. تمایز بین نیرو و انرژی را در کارهای فارادی میبینیم، فارادی میگوید منظور من از نیرو علت است؛ چون نیروهایی که میبینید، متمایز هستند و نیروهای یک ماشین با نیروهای دیگر متفاوتند.
در مکانیک کوانتوم علیت را به تغییر از اصل بقای انرژی تعبیر میکنند. مجموعهی این مؤلفهها نشان میدهد که همهی اینها تحت تأثیر مکانیکگرایی هستند و در صورتبندی نهایی، اصل بقای انرژی خود را نشان میدهند. این موارد اجمالی از مواردی بود که در نظریههای گرما در قرن 19 رخ داده است که تأثیر مکانیکگرایی را نشان میدهند.
در خصوص نظریههای مغناطیس و الکتریسیته نیز این وضعیت را میبینیم. مفهوم پتانسیل را شبیه موردی که در مکانیک نیوتنی داریم. البته حرفهایی وجود داشت که این جواهری که در اینجا فرض میکنیم هیچ نوع مشاهدهی مستقیمی هم از آنها وجود ندارد و بیوزن هستند و مانند جرم نیستند که آنها را وزن کنیم تا چه حد میتوان در مورد اینها مطمئن بود و تبیین کرد؟ این امر به تنهایی از نزاعهایی است که در این قرن بهصورت فراوانی در آثار فیزیکدانان و فیلسوف فیزیکدانان دیده میشود. از اینجا به بعد اعوجاجاتی را میتوان در نگرش مکانیکی دید، دو تا از این آزمایشها، آزمایش رولند و ارشتد است. این موارد بهواسطهی اختراع ولتا بود. تمام این اختراعات با دید مکانیکگرایانه و انرژی بحث میشوند حتی نظریهی نور نیز با این واسطه ارائه میشدند. نظریهی مادهای که ابتدا دکارت ارائه کرد بیتأثیر نبود. تحت تأثیر دیدگاهها و نظریههای علمی دید مکانیکگرایانه نیز دارای تحولاتی است، از اینجا به بعد دید میدانی وارد میشود و پس پذیرش نیروهای غیرمرکزی که فارادی روی آن دست میگذارد یا کاری که کانت در رد نظریهی پیوسته کرد و او کتاب مبانی فلسفی فیزیک دارد.
وی در انتها توضیح داد: اگر جمعبندی دربارهی معضلات نگرش مکانیکی داشته باشیم، بحث آزمایشهای رولاند و ارشتد مطرح بود و برخی مسائلی که اتر در حوزهی نظریهی ماده و نور داشت و کمکم فارادی بازمیگردد به این سمت که باید نظریهی خود در مورد ماده را تغییر دهیم و به دیدگاه افرادی مانند پریسلی مطرح کنیم که ما یک ملأ نوری داریم که از خود میتواند توانی داشته باشد که اسم آن را میدان میگذاریم. برای آنکه چگونگی انتقال نیروها را از طریق این فضایی که بین اجرام وجود دارد، پر کنیم؛ یعنی شکلگیری و ورود میدان یک مقولهی جدید و متافیزیکی جدید است و نظریهها را در اینجا شاهد هستیم؛ بنابراین، این بحث خلاصهای از مباحثی بود که در طول نگرش مکانیکی و چگونگی تأثیر آن بر روند فیزیک قرن 19 داشته است.
بدن بهمثابه ماشین
دکتر علیرضا منجمی سومین سخنران این نشست بود، وی با اشاره به بحث فلسفهی مکانیکی در بدن سخنرانی خود را آغاز کرد و متذکر شد: سعی دارم در یک کیس استادی(مطالعه موردی) برای شما نشان دهم. معمولاً منازعهای بین هاروی و دکارت در باب گردش خون وجود دارد. زوایای فلسفهی مکانیکی را در بدن یعنی بدن بهعنوان موضوع فلسفهی مکانیکی چگونه در مناقشهی دکارت و هاروی خود را نشان میدهد و سپس گسترش آن در قرون بعدی چگونه است را توضیح خواهم داد. اگر خلاصه توضیح دهیم که نگرش مکانیکی به بدن چه معنایی دارد، میتوانیم بگوییم بدن مانند یک ماشین است؛ اما هنگامی که با این موضوع برخورد میشود به نظر میآید خیلی سادهلوحانه و ابلهانه است که بگوییم بدن انسان مانند یک ماشین است؛ چراکه انسان چیزی بیشتر از یک ماشین است؛ اما توضیح میدهم که به این سادگی نیز باید با این موضوع برخورد کرد. این امر مانند آن موضوع پوزیتیویست یک انگ شده است که بهراحتی زده میشود، بدون آنکه تأمل کنیم مراد از آن چه بوده است؟ اینکه بدن را بهمثابه ماشین تلقی کنیم چگونه شکل گرفته است؟
اولین مورد کلمهی مکانیسم است که مکرراً در متون طبی به کار میرود و این از ایدهی فلسفهی مکانیکی به بدن بیرون آمده است. مکانیسم را هنگامی که در متون زیست و ... میبینید به سازوکار تعبیر میکنند؛ اما سازوکار را هنگامی که برمیگردانیم بخش مکانیکی از آن گرفته میشود. پیش از آنکه وارد بحث دکارت و هاروی شویم چند نکته مهم است که به نظر میآید در مورد آن توضیح دهیم. در مورد زمانه و زمینهای که این بحث شکل گرفت، فلسفهی طبیعی چه بود و چه تفاوتی با مکانیکال آرتز داشت. تا پیش از قرن 17 مکانیک یک علم سازمانیافته نبود، مکانیک چیزی بود که بیشتر بهعنوان یک نوع هنر تلقی میشد تا علم. به ترجمهی عربی که از آن است، اعراب مکانیک را علمالحیل میگفتند، علمی که در کار ترفند و نیرنگ و چنین مواردی است. اگر به محصولاتی که آن زمان مکانیکال آرتز تولید کرده است نگاه کنیم، مواردی مانند ساعتهای آونگدار است که بسیار شگفتانگیز است؛ مثلاً یک تعداد لشکر، سرباز و فرمانده و اسب و گاری از ساعت میآمدند بیرون و بازمیگشتند. مورد وسیع و گستردهای بوده است، بدون آنکه هیچ ایدهای وجود داشته باشد، برای آنکه مکانیک را میتوان برای تصرف طبیعت و در پیوند با علم به کار برد، این نکتهی بسیار مهمی است.
در اینجاست که میتوانیم ببینیم برای اولین بار این دو کمی به یکدیگر نزدیک میشوند، یک نکتهی خیلی مهم که راه را برای استفاده از متافر ماشین یا ساعت در بدن یا هر چیز طبیعی دیگر باز میکند. این ایده است که فکر میکنید بین عوامل طبیعی و مصنوعات که ماشینها یکی از آنها هستند تفاوتی وجود ندارد؛ چون از زمان یونانیان بین اپیستمه و تخنه تفاوت میگذاشتند. اپیستمه دربارهی امور طبیعی بود؛ یعنی چیزهایی که وجود دارد و تخنه به مصنوعات میپردازد؛ یعنی مواردی که صنعتگر آنان را میسازد. تلقی آنها این بود که این دو امر کاملاً متفاوت از هم هستند. اولین بار شما در متون دکارت بهصراحت میبینید که میگوید من هیچ تفاوتی بین ماشین ساخت بشر و باقی امور طبیعی نمیبینیم. این راه را باز میکند برای آنکه از متافر ماشین یا ساعت برای فهم بدن استفاده کنیم؛ مثلاً اگر شما در برهانهای خدا نیز ببینید، برهانی وجود دارد که چون این ساعت را یک ساعتسازی ساخته است، پس این جهان را یک خدایی آفریده است، این امر نیز ادامهی فهمی از طبیعت است.
بنابراین، یک نکتهی خیلی مهمی که باید بیشتر دربارهی آن تأمل شود این است که معمولاً این تلقی وجود دارد که باید فلسفهی مکانیکی توسط دکارت و همعصران آن وضع شده باشد و سپس علم مکانیک، پیشرفت آن در سیر تاریخی برعکس است. تأثیرپذیری قرن 17 از ساعت و میکروسکوپ و تلسکوپ بسیار چشمگیر و مهم است. نکتهای که مهم است بر اساس فلسفهی مکانیکی طبیعت را از روی شکل و اندازه حرکت و ... در بخشهای کوچکی از یک کالبد کلی میتوانیم بفهمیم و این را نیز میدانیم.
در فلسفهی مکانیکی راه فهم طبیعت گشوده است
دکتر منجمی در ادامهی بحث اذعان کرد: موضوع مهم تقابلی است که بین فلسفهی مکانیکی و حقیقتگرایی وجود دارد. دکتر منصوری نیز اشارهای به حیاتگرایی در فیزیک داشتند. در اینجا در مورد بدن این مناظره وجود دارد. بخشی از تحقیق گیلبرت (پزشک) که تحقیق او در باب مغناطیس بسیار معروف است و همان آزمایشی که برادههای آهن را قرار میدهد و فرم میدان شکل میگیرد. اما تلقی گیلبرت از مغناطیس را که ببینید متوجه میشوید کاملاً از تلقیای که ما در حال حاضر داریم متفاوت است. قطبهای شمال، جنوب مغناطیس، قطبهای شمال و جنوب عالم است، حرکت مغناطیسی نشانهای از توافق و اختیار است، یک روح مغناطیسی برای نظمدهی به این جهتها وجود دارد. آهنی که محروم از مغناطیس است مانند یک آدم سرگشته و گمراه است. همهی عناصر طبیعت دارای روح هستند و همگی میتوانند فکر و تدبیر کنند و این نیروی حیاتی در مرکز تفکر حیاتگراها قرار دارد. طبیعت با نبض زندگی میتپد و هیچ مادهای یافت نمیشود که خالی از حیات و ادراک باشد. یک حیات ذیشعور را در اصل باور داشتند. از سمت دیگر فلسفهی مکانیکی وجود داشت که فکر میکنم به اندازهی کافی همکاران به آن اشاره کردند و در باب ماده و آنکه ماده یک امر خنثی است.
بنابراین، بهعنوان نکته هرکدام از این نحلههای فکری یک متافر را در نظر دارند. حیاتگراها متافر حیات و زنده بودن، حیات انسانی و روح انسانی را در نظر داشتند و فلسفهی مکانیکی متافری مانند ساعت را پذیرفته بودند؛ اما جنبهی دیگری نیز این تفاوت فلسفهی مکانیکی و حیاتگرایی داشت و آن این بود که در فلسفهی مکانیکی راه فهم طبیعت گشوده است؛ اما حیاتگرایی همیشه وجه رازآلودی از طبیعت را در نظر داشت که کاملاً به چنگ نمیآمد. بنابراین، تلاش فلسفهی مکانیکی این بود که کاملاً همه چیز را بفهمد و هیچچیز در مقابل عقل بیحجاب نماند. نکتهی بسیار جالبی که در تاریخ علم وجود دارد و معمولاً کمتر مورد توجه قرار گرفته است تأثیری بود که دکارت بر پزشکی داشت. همانطور که در تاریخ علم نیز نشان داده شده است، مثلاً نیوتن در 30 سال آخر عمر خود به دنبال این بود که تاریخ پایان جهان را پیدا کند و این امر در مورد چیزی که در حال حاضر از نیوتن میشناسیم کاملاً متفاوت است. دکارت نیز بسیار زمان گذاشت برای آنکه بتواند فلسفهی مکانیکی خود را در طب جاری کند و به دنبال یک طب بود و در این زمینه بسیار کار کرد؛ اما کم از آن میدانیم بیشتر به فلسفهی نظری و کارهایی که در ریاضی انجام داده است توجه کردیم؛ چراکه این روایت بیشتر به مذاق ما خوش میآید. حتی دکارت برای خود و دوستان و اطرافیان طبابت انجام داده است.
نکتهی مهمی که باید به آن اشاره کرد این است که تلقیای که دکارت در اول مقدمات کتاب خود نیز توضیح میدهد، تلقی از معرفت بشر است که ریشهی درخت متافیزیک است، تنهی درخت فیزیک است، شاخهها و میوههای آن در 3 علم خلاصه میشوند: طب، اخلاق، مکانیک. بنابراین، در دیدگاه دکارت طب امر مهمی بوده است و تلاش داشته فلسفه را تا آخرین درجه در طب به کار ببرد که در بسیاری از موارد ناموفق بوده است.
منازعهی هاروی و دکارت
دکتر منجمی در ادامهی سخنان خود وارد بحث گردش خون شد و در باب منازعهی هاروی و دکارت اظهار کرد: در این قسمت وارد بحث گردش خون میشوم و اینکه قبل از هاروی و دکارت در مورد گردش خون چه ایدهای داشتند. اولاً، گردش خون بسته نبود و عروق به یکدیگر متصل نبودند، سیاهرگها و سرخرگها به یکدیگر متصل نبودند، بین دو قسمت قلب یک دیواره وجود نداشت، قلب آن مقداری که در حال حاضر اهمیت دارد آن زمان اهمیتی نداشت، مهمترین قسمت کبد بود که خون را میساخت سپس این خون به قلب فرستاده میشد، از قلب به ریه میرفت در آنجا هوا میگرفت و سپس به مغز فرستاده میشد و نیروی حیاتی میگرفت و سپس در اعصاب منتشر میشدند. بنابراین، ایده این بود که خون تولید میشود، سپس مصرف میشود و دوباره تولید میشود. درحالیکه فهم ما از خون این است که خون در یک مدار بسته میچرخد و حجم آن ثابت است. یکی از علتهایی که تلقی آنها از مغز با تلقی ما در حال حاضر متفاوت است، این است که اگر شما چند روز جسدی را به حال خود بگذارید و سپس آن را باز کنید چیزی که در درون جمجمه میبینید شبیه فرنی است؛ چون مغز پر از آنزیم است و بهسرعت لیز میشود و به نظر نمیآمد آن چیزی که شبیه فرنی است چندان نقش مهمی در حیات آدم داشته باشد. برعکس، کبد در جسد چون یک عضو توپُر است بعد از مدتهایی که از مرگ میگذرد هنوز یک عضو مهم به نظر میآید.
اما اتفاقی که میافتد این است که هاروی شروع به مشاهداتی در حیوانات میکند. او قفسهی سینهی حیوانات زنده را باز میکرده و ضربان قلب را در حین زدن مشاهده میکرده است، آزمایشهایی نیز روی انسان انجام میدهد. نکتهی مهمی که هاروی توضیح میدهد و این محل تلاقی و نزاع هاروی و دکارت است، این است که اولاً گردش خون وجود دارد؛ یعنی عروق به یکدیگر متصلند و یک سیستم بسته از گردش خون وجود دارد. قلب نیز بهمثابه تلمبه عمل میکند و بنابراین قلب یک نقطهی مهم در سیستم گردش خون است. آن زمانی که هاروی ایدهی خود را مطرح میکند، بسیار در دانشکدههای پزشکی و دانشگاهها مذمت و تکفیر میشود و مورد قبول واقع نمیشود.
دفاعی که دکارت از ایدهی هاروی میکند، کمک میکند که این ایده بیشتر پا گیرد و پس از مدتی مورد قبول واقع شود. بنابراین، این نکتهی مهمی که قلب بهمثابه تلمبه است و یک سیستم لوله وجود دارد که این مایع در آن حرکت میکند، به مذاق دکارت نیز خوش میآید؛ چون با ایدهی مکانیکی که دکارت از بدن داشت کاملاً سازگار بود. با اینکه ایدهی هاروی از گردش خون به نظر میآمد مکانیکی است؛ اما کاملاً با تعابیر حیاتگرایانه موضوع را توضیح میداد؛ مانند آنکه قلب خورشید عالم صغیر است، قلب محل احساسات و عواطف است. نکتهی جالبی که وجود داشت این بود که دکارت با ایدهی هاروی با آن قسمت لولهها و حرکت مایع در درون آن مشکلی نداشت، بلکه محل نزاع هاروی و دکارت مربوط به تلمبه میشد. مشکلی که دکارت با ایدهی تلمبه داشت، معلوم نبود که منشائی که این تلمبه را به کار میاندازد، چیست؟ چون دکارت تصور میکرد که این امر بار دیگر راه را باز میکند برای ورود یک نیروی مرموزی که نیروی حیاتی میخوانیم و به شدت با این بخش مخالفت میکرد.
بنابراین، دکارت ایدهی متفاوتی در مورد گردش خون میدهد با اینکه سیستم قلب و عروق را میپذیرد، به جای تلمبه از ایدهی گرم کردن استفاده میکند. در مورد قلب میگوید، خون در داخل قلب بر روی هم تلنبار و گرم میشود، سپس هنگامی که خون به میزان زیادی گرم شد از قلب خارج میشود. تفاوت در این بود که دکارت معتقد بود وقتی قلب منبسط میشود خون از آن خارج میشود، درصورتیکه هاروی بر اساس مشاهداتی که به روی حیوانات داشت دقیقاً برعکس میگفت که چون قلب یک تلمبه است و خون در داخل آن جمع شده است وقتی منقبض میشود خون از داخل آن خارج میشود، پس اینجا جایی است که به روشنی نشان میدهد چگونه ایدهی مکانیکی دکارت با اینکه (در مورد بدن) بر ایدهای که هاروی داشت معتبر بود؛ چراکه قصد داشت راه را بر حیاتگرایی درهرصورت ببندد، آموزهی کاملاً نادرستی را در مورد انقباض و انبساط قلب میگفت، کاملاً برعکس چیزی که در واقع وجود دارد.
نیروی حیات، نیروی مرموز الکتریکی
منجمی در انتهای سخنان خود به بحث نیروی الکتریک پرداخت و در پایان گفت: اگر در حال حاضر که دقیقتر میدانیم به موضوع نگاه کنیم، آن چیزی که باعث انبساط و انقباض قلب میشد نیروی الکتریکی بود که در داخل قلب وجود دارد. جریان الکتریکی را هیچکدام از این دو نمیدانستند و به ایدهای مانند گرم کردن و باقی متوسل میشدند. هنگامی که فیزیولوژیستها نیروی الکتریکی را در عضلهی قورباغهها پیدا کردند بسیار هیجانزده شدند؛ چون احساس کردند این همان حیاتی است که به دنبال آن میگردند؛ یعنی آن نیروی مرموز همان نیروی الکتریکی است.
بهعنوان آخرین کلام بار دیگر اگر بازتولید ایدهی تقابل حیاتگراها و فلسفهی مکانیکی را ببینیم، میتوانیم در مهندسی ژنتیک و سلولهای بنیادی این منازعه را دوباره پیدا کنیم. در حال حاضر هنگامی که میخواهیم در باب فلسفهی مکانیکی در بدن صحبت کنیم، مسلماً تلقی اینکه انسان شبیه ماشین است را کسی از آن دفاع نمیکند. هنگامی که در مورد فلسفهی مکانیکی صحبت میکنیم باید بتوانیم بیماریها و کارکرد بدن را بر اساس مکانیسمهای فیزیکی و شیمیایی توضیح دهیم. بنابراین، چنانکه کارکرد بدن را بر اساس مولکولها توضیح دادیم، آن زمان فلسفهی مکانیکی دوباره ظهور و بروز پیدا میکند. مهندسی ژنتیک را میتوانیم بگوییم نمایندهی فلسفهی مکانیکی است؛ یعنی چیزی که برای هرکدام از صفات و رفتارهای ما، یک محلی را در یک مولکولی نشان میدهد، این ادعای آنان است. از آن طرف قضیهی سلولهای بنیادی را میبینید که حتی در درمانهای طبی کموبیش رایج شده است که نوعی حیات ذیشعور در آن وجود دارد. درست است که سلولی را کشت میدهند و جدا میکنند و در درمان به کار میگیرند؛ اما تلقی آنان این است که آن سلول ذیشعور است و خود میداند که کجا باید برود و اثر کند و التیام ببخشید و درمان کند. البته بحث حیاتگراها و مکانیستها هنوز در طب وجود دارد و کموبیش خود را نشان میدهد، این شاید آخرین نمونهای باشد که میتوانیم ببینیم.