فرهنگ امروز/بهزاد جامهبزرگ، محمد رادمرد: دكتر رضا داوري اردكاني را همهي آناني كه اندكي بر تفكر و لوازم آن تامل ميكنند، ميشناسند. فيلسوفي كه در نهمين دهه از زندگياش بيش از پيش مينويسد و كار ميكند آنچه به انديشهي داوري جلوهاي خاص ميدهد نوع خوانش و درك او از غرب است غربي كه تفكيك پذير نيست يا حداقل به سادگي قابليت گزينش ندارد. نگاه داوري به غرب مبتني بر خوانشي تاريخي است آن چنان كه تاريخ لوازم فلسفيدن او را مهيا ميسازد؛ اين خوانش تاريخي از غرب است كه باعث ميشود در تجددمآبي ما زبان به انتقاد بگشايد، ميان شناخت غرب و آموختن آنچه غربي است تفاوت بگذارد و غرب را مقولهاي پيچيده بداند و ما را ناآشنا به آن. آن چنان كه غربيها به شرقشناسي رسيدند و ما هرگز به غربشناسي دست نيافتيم. اگر چه حوزهي تفكر داوري فراتر از اين مباحثات جدل خيز تفكر اوست. اما عينك «خوانش تاريخي او از غرب» بر كليت تفكر و انديشهي او سايه انداخته است سيري در عناوين و موضوعات كتابهاي او بيانگر دغدغههاي متنوع اوست؛ تعليم و تربيت، اخلاق، فرهنگ، موضوعات فلسفهي سياسي، مباحث مربوط به پژوهش و علوم انساني، از جمله مهمترين اين مسائلاند. اين روزها اما دكتر داوري اردكاني پركارتر از هميشه است. طي ماههاي اخير فارغ از چند كتاب در دست انتشار، چند كتاب جدید از ايشان منتشر شده كه بيانگر اين مهم است: «سیری در تاریخ روشنفکری در ایران و جهان»، «فلسفه و آیندهنگری»، «اخلاق در عصر مدرن،»، «نگاهي نو به فلسفه و فرهنگ»، « انديشهی پست مدرن»، «سير تجدد و علم جديد در ايران»، «شعر و همزبانی» و «فلسفه، دروغ و ایدئولوژی». انتشار اين كتب بهانهي خوبي بود كه يك بار ديگر به بررسي انديشه و تفكر داوري بپردازيم:
بسياري از اوقات در مقام نقد يا تبيين انديشههاي حضرتعالي، هر دو طيف مخالفان و دوستداران، رضا داوري اردكاني را ذيل انديشههاي استادش، احمد فرديد، تعريف ميكنند. چه نسبتي از حيث نظر و انديشه ميان دكتر داوري و احمد فرديد وجود دارد؟
این عادت طبقهبندی اشیا و اشخاص عادت خوبی است؛ به شرط اینکه به کلی از روی غفلت و بیفکری نباشد. من شاگرد مرحوم دکتر فردید بودهام و از ایشان بسیار چیزها آموختهام و مخصوصاً یاد گرفتهام که گرفتار و اسیر الفاظ و مفاهیم نمانم و فلسفه را در حبس مفاهیم انتزاعی نجویم. فلسفه نمیتواند مفاهیم را رها کند، اما ماندن در مفاهیم انتزاعی و احساس بینیازی از رجوع به اشیا و آنچه میگذرد، در حقیقت بازی با فلسفه است.
فردید تعلیم میداد که از ابرهای اوهام به سوی زمین پایین بیايیم، بدون آنکه چشممان را از آسمان برداریم. کسانی از شاگردان دکتر فردید کموبیش این درس را آموختند و از مضامین سخنان ایشان نیز بهره بردند. بعضی دیگر هم آن گفتهها را به شعار مبدل کردند و البته از میان آن گفتهها کم نبود جملههایی که استعداد تبدیل به شعار داشت یا شعار بود. من در درسهای دکتر فردید اندکی با پدیدارشناسی هوسرل و هایدگر آشنا شدم. اگر دکتر فردید هم نبود، شاید این آشنایی برای یک دانشجوی فلسفه از طرق دیگر میسر میشد، اما طریق فردید طریقی خاص بود که بسیاری کسان آن را نمیپسندند و در آن، تحریف آراي هایدگر را میبینند. تفسیر هایدگر با حافظ و محیالدین عربی البته جای چونوچرا دارد، اما من در سخنان همیشه مجمل دکتر فردید، هرگز حس نکردم که او میگوید هایدگر مثل حافظ یا محیالدین فکر میکرده است.
فردید از اشتراکها و تناظرهای ازلی میگفت، نه اینکه فلسفهي هایدگر را با شعر حافظ و تصوف محیالدین شرح کند. کلاسهای درس و مجالس سخنرانی فردید جای معرفی فیلسوفان و گزارش آراي آنان نبود. فردید سخن خودش را میگفت و ما هم به قدر فهم خود، آن را میفهمیدیم. کار مهم دکتر فردید، درک اختلافها و تعارضها بود و ما اشارات روشنگرش به مبادی آراي فیلسوفان را مغتنم میداشتیم. گاهی مثلاً دو کلمه دربارهي ابوالحسن اشعری یا کانت میگفت که اگر کسی میخواست خود به آن پی ببرد، میبایست صدها صفحه کتاب ميخواند و تازه شاید از آن خواندهها حاصلی عایدش نمیشد.
دکتر فردید هر چه میگفت مأخوذ و فراگرفته از هایدگر نبود؛ گرچه تفکر هایدگر را بسیار مهم میدانست. در اظهارنظرهایی که در کشور ما میشود، غالباً بنا بر این است که اولاً هر کس هر چه میگوید گفتهاش را باید از دیگری آموخته باشد و ثانیاً قصد و غرض عملی و انتقاعی از گفتن و نوشتن دارد. شخص فیلسوف هر صفتی میتواند داشته باشد، اما فلسفه اگر تفکر باشد، تابع هیچ غرضی نمیشود. من چنان که عرض کردم، از دکتر فردید چیزها آموختهام، اما هرگز آن درسها را تکرار نکردهام و خود را ملتزم به آنها هم نمیدانستهام، زیرا فلسفه اعتقاد و التزام نیست. من همواره به مسائل زمان اندیشیدهام و مباهات میکنم که همهي عمر بر خوان تفکر استادان فلسفه و شاعران و حکیمان نشستهام و در حد استعداد اندک خود متنعم بودهام، اما مقلد تکرارکنندهي سخن هیچ کس نیستم و کسی که از مسائل ایران و جهان در حال توسعه میگوید، چگونه میتواند سخن یک فیلسوف درگذشته یا خارجی را تکرار کند.
بسیار متأسفم که گاهی مطالبی را که به اجمال درک میکنم، نمیتوانم تفصیل بدهم و از خوانندگانی که افتادگیها و ابهامها در نوشتهي من میبینند، عذر میخواهم. گمان میکنم جوانانی که هماکنون پای در راه فلسفهآموزی و اندیشیدن به مسائل گذاشتهاند، بعضی از این مجملها را در آینده روشن میسازند. توجه بفرمایید که دکتر فردید نظرهایی داشت که بعضی از شاگردانش در شرح آنها اهتمام کردهاند، مانند نظری که راجع به علمالاسما تاریخی داشت. من نه اینکه از اهمیت این نظرها غافل باشم، اما هرگز در شرح آنها نکوشیدهام، زیرا اولاً کسانی بودهاند که آن نظرها را شرح کنند و ثانیاً در شرایطی که بردن نامم و خواندن کتابهایم ممنوع بود، من میخواستم بدانم که ما را چه شده است که به نام آزادی، هیچ نظر مخالف را برنمیتابیم. در این شرایط، مناسب این بود که بنشینم و به زمان خود بیندیشم.
مطرح فرمودهايد كه در تمام طول عمر خود، تلاش نمودهايد تا فلسفه را به جامعه نزديك كنيد. با مشاهدهي حدود چهل عنوان كتاب و شمار بسياري از مقالات حضرتعالي، اين تلاش ستودني شما قابل رؤيت است. از فرهنگ تا رسانه از معماري تا ورزش، از هنر تا پژوهش، از توسعه تا علوم انساني و شمار متعدد ديگري از موضوعات، همگي از موضوعاتي است كه شخص دكتر داوري به مثابه يك دغدغه، به آنها انديشيده و راجع به آنها نوشته است. معالوصف وقتي به كارنامهي خود مينگريد، تا چه اندازه پذيرايي جامعه از اين تفكرات را مطلوب ارزيابي ميكنيد؟ به تعبير بهتر، به چه ميزان ميان آراي شما و جامعه (به معناي جامعهي هدف و مخاطبين و نه تودهي مردم) همكلامي ايجاد شده است؟
در پرسش شما، لطف به این ناچیز آشکار است. از این لطف تشکر میکنم. من چنان که گفتم، سعی کردهام ساده باشم، اما متأسفانه ساده و آسان ننوشتهام. مطالب و مسائل من ساده است، مشکل این است که ما ساده و سادگی را دوست نمیداریم و اگر کسی بگوید هنر این است که مسائل ساده و پیش پایمان را بفهمیم، او را ناتوان از تشخیص مهم و غیرمهم میدانیم؛ اما شاید علاقه داشتن به مسائل مشکل و جستوجوی این مسائل برای مشغول شدن به آنها، ناشی از تمیز ندادن میان مهم و اهم و غیرمهم باشد.
ما حتی در عالم اخلاق و سیاست، که به عمل و زندگی مربوط است، در پی نظرهای مهم و درست هستیم و صرفاً به نظرها و استدلالها دلخوشیم و نمیخواهیم به اطرافمان نظر کنیم و شرایط و عواقب امور را در نظر آوریم، زیرا غالباً سیاست، فلسفه و اخلاق را با اعتقاد اشتباه میکنیم. سیاست و اخلاق مسائلی دارند که باید با آنها مواجه شد و راهی برای حل آنها پیدا کرد. به این پرسش که تا چه اندازه به نوشتهها و گفتههای من توجه شده است، پاسخ روشن و دقیقی نمیتوانم بدهم، اما میتوانم و فکر میکنم لازم است که دربارهي پرسش شما توضیحی بدهم. اولاً توجه به یک نوشته، به خصوص در زمان پدید آمدنش، نشانهي عمق و تازگی و اهمیت یا بیمایه بودن و بیهودگیاش نیست؛ چنان که بسیاري از کتابها، در زمان تألیف، خوانندگان بسیار داشته و خیلی زود از نظرها افتاده و فراموش شده است؛ در مقابل، نوشتههایی مدتها مهجور و غریب بوده و کمکم با طی زمان و رفع حجابها و کدورتهای معاصرت، جای خود را پیدا کرده است. گمان میکنم در دو سه سال اخیر، به نوشتههای من قدری اعتنا شده است، ولی تا این اواخر، به جهاتی که ذکرش را لازم نمیدانم، کمتر خوانده میشد. اکنون هم میدانم که گروههایی از جوانان آنها را میخوانند و گروهی هم خواندن آنها را کاری در حد گناهی بزرگ میدانند. نظر دانشجویان و استادان فلسفه را به درستی نمیدانم، زیرا آنان کمتر با من دربارهي مضامین کتابها و مقالاتم سخن گفتهاند. سکوت درباره چیزی همیشه دلیل بر بیخبری از آن چیز نیست، اما من اگر کتابی از نویسندهای خوانده باشم و او را ببینم دربارهي کتابش (البته اگر نکته یا نکاتی قابل بحث در آن دیده باشم) چیزی میگویم. از همکارانم توقع ندارم که کتابهایم را بخوانند، به خصوص که نوشتهي هر نسل را نسلهای بعد باید بخوانند. گاهی اتفاق افتاده است که دانشجویی تحت تأثیر گفتار من، مطلبی را به عنوان موضوع رسالهي دکترای خود انتخاب کرده، اما در مدت پژوهش و تحقیق و تدوین رساله، به هیچ یک از کتابهای من رجوع و استناد نکرده است.
یک همکار دانشگاهی کتابی دربارهي موضوعی نوشت که منابع فارسیاش سهچهار رساله و مقاله بیشتر نبود و شاید حداقل نصف این مقدار اندک را هم من نوشته بودم، اما در نوشتهاش هیچ ذکر و اشارهای به نوشتههای من نکرد. اگر مطالب را نخوانده بود، کوتاهی کرده بود و اگر خوانده و قابل ذکر نمیدانست، میبایست به خوانندگانش بگوید و آنها را از اشتباه بیرون آورد یا لااقل توضیح دهد که چرا فلان کتاب را از نظر انداخته است. مشکل کار من این است که کمتر مطلب سیاسی نوشتهام و اتفاقاً نوشتههای کموبیش سیاسیام، فلسفه تلقی شده است؛ اما در آنچه به سیاست جاری کاری ندارد و به امر سیاسی (که قهراً از موضع فلسفی میتوان به آن پرداخت) مربوط است، غرض و نظر سیاسی دیدهاند و در نتیجه، تحسین و تقبیح کردهاند.
من در اینکه چه باید کرد و چه نباید کرد و کدام خوب و درست است و کدام نیست، وارد نشدهام، اما چون این پرسشها اهمیت دارد و طلب همگان است، کوشش میكنند که از هر سخنی که به عمل راجع است، پاسخی برای مسائل سیاستی و اخلاقی بجویند، اما من به شرایط علم و عمل در جهان کنونی و آیندهي آن فکر کردهام و البته چون این آینده در نظرم روشن نیست، در نوشتههایم بدبینی دیدهاند. وصف تیرگی افق بدبینی و نومیدی نیست، افق تیره میتواند بسته شود، اما چرا از رحمت حق نومید شویم و به گشوده شدنش امیدوار نباشیم. در هر صورت، چگونه میتوانم از لطفی که به من شده است و میشود شاکر نباشم. انتظار برخورداری از این لطف را نداشتهام و فکر نمیکردم چندان دیر بمانم که شاهد توجه و لطف به نوشتههایم باشم.
برخي بر اين باورند طيفي از انديشمندان ايراني به جاي آشنايي با مدرنيته، با تفكر ضدمدرن آشنا شدهاند. همچنين نوع مواجههي ايرانيان با مدرنيته مبتني بر خوانشهاي فرانسوي آن بوده است. هر دو اينها انتزاعي هستند؛ يعني همان نوعي از نگاه كه اساساً قائل به تفكيك نيست و كليّتمحور است. آيا فكر نميكنيد آنچه در انديشهي فرديد و طيف روشنفكران كنوني متأثر از وي غالب بوده، وامدار اين نوع از نگرش است و اگر نوع مواجههي تاريخي به شكل ديگري بود، شايد روشنفكري ايران نيز هويتي ديگري به خود ميگرفت؟
به فرض اینکه وضعی را که وصف کردید وجهی داشته باشد؛ باید فکر کنیم که چرا و چگونه فکری، آن هم فکری که میگویند از بیراهه و کجراهه آمده است، چندان نفوذ و اهمیت مییابد که راه افکار و آراي دیگر را میبندد. البته من اصلاً موافق نیستم که فکری از فرانسه آمده باشد که راه نظرهای متفکران دیگر کشورها را ببندد؛ مگر این فکر فرانسوی که شما میگویید فقط به ایران آمده است؟ فوکو، دریدا، لیوتار و حتی دلوز و آلتوسر در جهان انگلوساکسون هم مورد استقبال و توجه قرار گرفتهاند. لیوتار وضع پستمدرن را در کانادا نوشت و دریدا و فوکو بارها به آمریکا دعوت شدند و در آنجا تدریس کردند. ما کدام تفکر داشتهایم که راهش سد شده باشد.
اولین و دومین کتاب فلسفه که به فارسی ترجمه شد یکی کتاب دکارت فرانسوی و دیگري بخشی از یک کتاب درسی دبیرستانهای فرانسه بود. پس از آن هم استادانی که در فرانسه درس خوانده بودند تدریس فلسفه و علوم انسانی در دانشگاه را بر عهده گرفتند. کتابهایی هم نوشتند که منابع فرانسوی داشت یا ترجمه از فرانسه بود. استادانی هم بودند که در آلمان و آمریکا درس خوانده بودند و مراجع درس و بحث آنها متون و کتابهای مؤلفان و نویسندگان انگلیسیزبان بود، ولی به نظر نمیرسد که با درس فلسفه در دانشگاه، اساس فلسفهای گذاشته شده باشد. حتی اگر فکری آمده و بیتأمل پذیرفته شده است، کسی را ملامت نمیتوان کرد، اما بحث مدرنیته را از درس و بحث فلسفه باید جدا کرد، زیرا تا این اواخر کسی از مدرنیته نمیگفت. فردید از غرب میگفت و نظری پیچیده دربارهي غرب و غربزدگی داشت که هیچ وقت آن را تفصیل نداد.
فردید در تفسیر خود صرفاً به کتابهای فرانسه نظر نداشت، بلکه کتابهای صاحبنظران آلمانیزبان را هم میخواند. وقتی بحث مدرنیته مطرح میشد، آثار و کتب بسیار در ستایش نظام لیبرال و مطلق بودن آن منتشر شده بود و باز هم منتشر ميشد و همچنان منتشر میشود و خوب است که این کتابها منتشر شده است و میشود. در آن زمان، در اروپا و به خصوص در فرانسه، سخن از پایان مدرنیته به میان آمد. این سخن در سراسر روی زمین و از جمله در کشور ما، انعکاس پیدا کرد. وقتی از زمان و تاریخ سخن گفته میشود، گفتار خواهینخواهی نسبتی با سیاست پیدا میکند، اما فوکو، دریدا، بردیار و حتی بودریار (در آثار اخیرش) کمتر سیاسی بودند.
اندیشهي پستمدرن به ایران که آمد، با سیاست ضدغرب و ضدتجدد اشتباه شد یا به هر حال، آن را سیاسی تلقی کردند. چه کنیم این گرفتاری ماست که غافل از امر سیاسی، همه چیز را سیاسی و تابع سیاست میانگاریم. کاش میتوانستیم به حرفهای سیاسی که در لباس فلسفه و به نام فلسفه زده میشود اهمیت ندهیم. این حرفها در کوتاهمدت ممکن است مورد توجه قرار گیرند، اما چون اساس ندارند، دیر نمیپایند و آنچه میماند تفکر است. مگر میتوان اعتراض کرد که چرا در قرن هجدهم و نوزدهم، فلسفهي آلمانی این همه در اروپا و حتی در انگلستان و آمریکا نفوذ کرد یا چه شد که در طی چند دهه، نئوپوزیتیویسم در کشورهای انگلوساکسون فلسفهي غالب بود و ناگهان بساط آنها برچیده شد.
من در کشور خودمان فکری را غالب نمیدانم و اگر هم فکری غالب باشد، باید پرسید که چرا دیگران در برابر آن حرفی نیاوردهاند. قضیه بیشتر جهانی است و نه منطقهای و محلی. اشخاص هم چندان نفوذ و تأثیر ندارند. اگر تفکر باشد، میماند؛ اما دعوی و قیلوقال و لفاظی، هرچند در کوتاهمدت ممکن است مورد توجه قرار گیرد، در تاریخ جایی پیدا نمیکند.
وقتی به آثار فلسفی فارسی منتشرشده در دو دههي اخیر نظر میکنیم، تقریباً صورتی از آراي صاحبنظران همهي کشورهایی که در تفکر شرکت دارند در میان آنها مییابیم و چنان که اشاره کردیم، دایرهي نفوذ و تأثیر سطحی کتابهایی که در آنها با وجههي نظر سیاسی از نظم موجود در جهان دفاع شده است، وسعتی آشکارتر و بیشتر دارد. وقتی اینجا کتابهایی در نفی فلسفه و رد کلیّت تجدد در تاریخ غربی ترجمه و نوشته شد، شاید جز اشارات دکتر فردید به غرب و غربزدگی و تعابیر و تفاسیری از آنها که فردید هیچ یک را درست نمیدانست و چند صفحهي مجمل که من نوشته بودم، در نشریات فارسی تقریباً هیچ چیز در باب غرب و تجدد و تاریخ آن نبود و اگر بود، بیشتر دفاع از مدرنیته بود. این چندین صفحه هم انگ و برچسب ضدیت با آزادی و دفاع از خشونت خورده بود. اگر چند یا چندین صفحهي مهجور از گویندگان و نویسندگانی که بردن نامشان و ذکر اثرشان ممنوع شده است بتواند در تفکر قوم نفوذ کند، باید جوهری در آن باشد و اگر فکری سالها ترویج میشود و اثر چندان ندارد، باید سطحی و بیبنیاد باشد. اصلاً بیايیم یک کار کوچک و آسان آماری بکنیم و ببينیم در مجموع، چند کتاب از منتقدان تجدد مثل دریدا و فوکو و... ترجمه شده و تعداد کتابهای مدافع مدرنیته چند است.
کتابهای فلسفیای که در سالهای اخیر منتشر شده است کمتر فرانسوی است و مگر نه اینکه بیشتر کتابهای ترجمهشده (حتی کتابهایی که اصل آلمانی و فرانسوی دارند) از زبان انگلیسی ترجمه شده است. با این کتابهاست که جوانان کتابخوان با آراي نئوپوزیتیویستها، فلسفههای تحلیلی، اندیشهي پستمدرن و آثار و آراي فیلسوفان حوزهي فرانکفورت و دیگر حوزههای نئومارکسیست و فلسفههای اگزیستانس و پراگماتیسم و... آشنا شدهاند (از فلسفهي اسلامی حرفی نمیزنم که در این سالها پژوهش در آن بیرونق نبوده است).
فرض کنیم که مواجههي تاریخی دیگری جز آنچه داشتهایم (من مثل شما چندان خوشبین نیستم که بگویم ما مواجههي فکری با غرب داشتهایم. ما کمتر فکر کردهایم و بیشتر حرف زدهایم) میداشتیم، البته در آن صورت، به قول شما «روشنفکری ایران هویت دیگری به خود میگرفت.» اما آن مواجههي فکری چگونه میتوانست صورت گیرد و چرا نگرفت. آیا نیروهای مادی و سیاسی در برابر آن ایستاد و مانع شد. راستی چرا به کشورهای دیگر نمیرویم که ببینیم تفکر چه وضعی دارد. آیا در غرب مواجهههایی بوده است که ما به آنها بیاعتنایی کردهایم. کشورهای در حال توسعه و توسعهنیافته چه کردهاند و در تفکر به کجا رسیدهاند. به گمان من، توجهی که بر اثر پیشامد انقلاب به فلسفه شد، ما را لااقل از حیث آشنایی با آراي فلاسفه و به خصوص با فلسفهي معاصر از جهان در حال توسعه پیش انداخت. اگر نام فردید ماند، از آن رو بود که درد تفکر داشت و در سخنش بارقههای فکر و ذکر میدرخشید.
کاش دکتر فردید، به تعبیر خودش، گرفتار عوارض «حوالت خاورمیانهای بودن» نبود که در این صورت، تأثیرش بیشتر میشد. به این نکته هم توجه کنیم که نفوذ یک فکر را با نفوذ شخص اشتباه نباید کرد. تفکر در برابر تقلید قرار دارد. تفکر تکراری تفکر نیست. فردید هم اگر اثری داشته است، اثرش بیدار کردن و توجه دادن بوده است. اصلاً هنر معلمی که اثرش میماند همین است، وگرنه تکرار تعلیمات یک صاحبنظر چندان هنری نیست. هیچ شاگرد و استادی در همهي مسائل بر یک رأی و نظر نبودهاند و اگر بودهاند، شاگرد مقلد محض و تکرارکنندهي تعلیمات استاد بوده است. حالا برای اینکه در یک عبارت، به پرسش جنابعالی پاسخ بدهم، عرض میکنم تاریخ جای «اگر» و «کاش» و به طور کلی، مجال این حرفها نیست. ما همینیم که اکنون هستیم و اگر میخواهیم غیر از این باشیم، به جای ملامت اشخاص و آرا، از سکونت «در قریهای که اهل آن ظالماند» درگذریم و طرح دیگر دراندازیم.
بخش عمدهاي از آثار مكتوب حضرتعالي حول محور علوم انساني ميگردد و شايد بتوان گفت نقدهاي جدي حضرتعالي در اين حوزه، از يك طرف، برخورد دستوري و تحكمي با علوم انساني را تعديل نموده است و از طرفي، شما با تذكر و تنبه نسبت به مباني سكولار علوم انساني غربي و اخذ بدون نقادي اين علوم، هشدار دادهايد. در مجموع، ارزيابي شما از وضعيت فعلي علوم انساني، به ويژه در بخش سياستگذاري چيست؟
در این بحث به سیاستگذاری چندان نباید اهمیت داد، زیرا با سیاستگذاری تغییر اساسی در علم و فرهنگ پدید نمیآید. سیاستگذاری در دوران نشاط میتواند مؤثر و مددکار باشد (که در این دوران هم به سیاستگذاری چندان نیازی نیست). در مورد علوم انسانی، ما دچار سوءتفاهمهای بسیار شدهایم. ما نمیدانیم و در صدد تحقیق هم نیستیم که بدانیم چه نسبت و ارتباطی میان علوم انسانی و اجتماعی و دیگر علوم وجود دارد. به نسبت میان قدرت و علوم انسانی هم نمیاندیشیم و اگر بیندیشیم، خیال میکنیم این علوم وسیلهای در دست قدرتمندان است. مهمتر از همهي اینها، نمیدانیم صورت خاص علوم اجتماعی برای هر مردمی، علم جامعهای است که در آن به سر میبرند. اگر بپرسیم جامعهي ما چه جامعهای است، میگویند جامعهي اسلامی است. اگر میخواستند با دقت بیشتر سخن بگویند، میگفتند جامعهي مسلمانان است یا جامعهای است که اکثر افراد آن مسلماناند.
در جامعهي مسلمانان، باید تحقیق شود که اسلام در قوام جامعه چه اثر و مقامی دارد. هر جامعهای با ارزشها و غایاتش قوام مییابد. ارزشها و غایات جامعهي ما چیست و ما چه مطلوبهایی داریم و مثلاً وقتی به فرزندان خود فکر میکنیم، میخواهیم چه بشوند و چه بکنند. خودمان از بام تا شام دنبال چه هستیم و نیازهایمان چیست و از کجا آمده است. غایتهای سیاسی و فرهنگی اهمیت دارند، اما تکلیف جامعه با ارزشها و غایتهایی که مردمان دارند و با همتی که صرف تحقق آن ارزشها و رسیدن به غایات میکنند معین میشود. اکنون تفاوتی که جامعهي ما با دیگر جامعههای متجدد و متجددمآب دارد بیشتر وجه سیاسی و فرهنگی (در اینجا فرهنگ به معنی ادب و گفتار رسمی دربارهي علم و هنر و اخلاق منظور است) دارد؛ وگرنه اگر از ما بپرسند که چه آیندهای میخواهیم، کموبیش همان پاسخی را میدهیم که یک فیلیپینی یا اکوادوری و اندونزیایی ممکن است بدهد. ما هم مثل همهي مردم جهان، علم و تکنولوژی و رفاه و آسایش میخواهیم. مسائلمان هم فقر، گرسنگی، بهداشت، ترافیک، اعتیاد، بوروکراسی ناتوان، بهبود نظام آموزشی، فرهنگی و علمی و چگونگی ایجاد عدالت اجتماعی است. پس علوم اجتماعی ما در شرایط کنونی، باید به این مسائل بپردازد. علوم انسانی نظریههایی نیستند که مثل یک مسئلهي فلسفی مورد بحث و چونوچرا قرار گیرند و با استدلال، اثبات یا نفی شوند. این علوم گرچه با تلقی خاصی از انسان مناسبت دارد، از تعریف و وصف انسان، استنباط و استنتاج نمیشود.
علم اجتماعی علم جامعهای است که بشر باید آن را تدبیر کند. این علم در غرب، اگر نه راهگشا، لااقل کارساز بوده است و هر جای دیگر هم باشد، شأنش همین است. پیداست که در دوران انحطاط، شاید از هیچ چیز و حتی از علم هم کاری برنیاید، اما اصل این بوده و هنوز هم این است که علم در عالم جدید، اعم از علم انسانی، طبیعی و... باید مسائل زمان را حل کند، ولی ظاهراً ما در جستوجوی مجموعهای از احکام علوم انسانی درست برای همه جا و همه کس هستیم و کاری نداریم که علوم انسانی مطالعهي جامعهها و پژوهش در نظم و بینظمی و هماهنگی و ناهماهنگی شئون آنها و امکانهای حفظ نظم و آهنگ است.
و نکتهي آخر اینکه علوم اجتماعی (به معنی خاص آن) از ابتدای تاریخ بشر تا قرن هجدهم وجود نداشته و در جهان تجدد به وجود آمده است و به جامعهي جدید و متجدد تعلق دارد. اصلاً جامعهي دینی به جامعهشناسی، روانشناسی اجتماعی، جمعیتشناسی و... نیاز نداشته است؛ وگرنه ابوریحان بیرونی و نصیرالدین طوسی میتوانستند مردمشناس، جامعهشناس، روانشناس اجتماعی و اقتصاددان باشند. تاریخنویسی جهان قدیم هم با تاریخنویسی زمان تجدد متفاوت است. ما اکنون از آن جهت به علوم اجتماعی نیاز داریم که نسبتی با مدرنیته و عالم مدرن پیدا کردهایم و نیازهای آن عالم را نیاز خود دانستهایم. اگر میتوانستم نیازها و ارزشهای تجدد را کنار بگذاریم، به علوم اجتماعیاش هم نیاز نداشتیم؛ چنان که ابوریحان بیرونی و خواجه نصیرالدین طوسی و حتی ابنخلدون چنین نیازی نداشتند (مگويید که ابنخلدون به عقیدهي غربیها بنیانگذار جامعهشناسی است. علم در تاریخ اسلامی مقام بلند داشته است و غرب جدید از این علم بهرهها برده است، اما غربیها وقتی علوم اجتماعی را بنیان گذاشتند، در مقدمهي ابنخلدون هم مقدمات ظهور این علوم را دیدند. ما که اصلاً از ابنخلدون خبر نداشتیم).
متجدد شدن به خودی خود عیب نیست؛ بلکه شاید حُسن باشد. عیب این است که تجددمان ازهمگسیخته و پریشان باشد. معهذا اکنون نمیتوان از همین تجدد دستوپاشکسته هم به کلی چشم پوشید. اگر مسئله این است که چگونه آن را در یک عالم دینی میتوان قرار داد، باید فکر کنیم که عالم دینی چگونه بنا میشود و سازمان مییابد. اگر به طرح عالم دینی رسیدیم، جایگاه بعضی از شئون عالم متجدد هم در آن معین میشود. کاش میتوانستیم اندکی غمخوار خویش باشیم و غم روزگار درماندگی را برای مدتی هرچند کوتاه فراموش کنیم.
یک نکتهي دیگر هم در مورد سیاستگذاری بگویم. سیاستگذاری در علوم انسانی وقتی ممکن و کارساز است که بدانیم از علوم انسانی چه میخواهیم و این علوم چه میتوانند برای ما انجام دهند؛ اما در هر صورت، از تاریخ دویستسالهي علوم انسانی نمیتوانیم صرف نظر کنیم و آنها را کان لم یکن بدانیم. هر تحولی در علوم انسانی پدید آید در پی تحول دویستساله است، حتی اگر گسست باشد، بریدن پیوند از یک تاریخ جهانیشده کاری عظیم است. ما کار غرب و تاریخ غربی را ساده انگاشتهایم. بحرانها و ضعفها و فتورهایی هم که از قدرت اقتصادی، سیاسی و اخلاقی غرب پدید آمده است این سادهاندیشی را قدری موجه جلوه داده است و میدهد.