آقای دکتر، بهنظر میرسد ما با سنتهایی در فلسفه تاریخ کموبیش آشناییم. یکی آن است که از سنت خودمان باقی مانده است، مثل آثار ابنخلدون. دومی، که خیلی پررنگتر بوده، بخشی از فلسفه قارهای تاریخ در قالب نگرش مارکسیستی است که در دورهای از تاریخ معاصر ایران رواج پیدا کرد. سومین سنت در فلسفه تاریخ، بهاصطلاح، واکنشی در قبال سنت دوم بود و میتوان کارهای شهید مطهری و بعضی نوشتههای دکتر شریعتی را در آن گنجاند. بهنظر میرسد اینها اندیشههایی است که فلسفه تاریخ را قدری برای ما آشنا میکند و منابعی را در اختیار ما مینهد. از طرف دیگر، بعضی نوشتهها، مثل کتاب تاریخ در ترازوی دکتر عبدالحسین زرینکوب نیز در دست ماست. با اين حال، فکر میکنم فلسفه تاریخ، بهرغم همه آن تحولات و وجه سیاسی آنها، در اندیشه فلسفی در ایران جایی خاص ندارد و در واحدهای دانشگاهی فلسفه هم در حد دو واحد اختیاری است که بهندرت ارائه میشود. اگر تمایل دارید، از وضعیت مواجهه ما با فلسفه تاریخ شروع کنیم تا به آموزش و دیگر نکات مربوط به آن برسیم.
بهنظرم، دستهبندی شما از سنتها و مباحث در ایران دستهبندی قابل قبولی است ولی نکتهای که من میتوانم اضافه کنم این است که اساساً، فلسفه تاریخ، در قیاس با شاخههای دیگر فلسفه مثل فلسفه دین، فلسفه زبان، فلسفه علوم طبیعی یا فلسفه علوم اجتماعی، که البته به فلسفه تحلیلی تاریخ خیلی نزدیکتر میشود، در کشورهای غربی هم کمتر مورد توجه قرار گرفته است. یعنی بهعنوان یک شاخه مستقل فلسفه کمتر به آن پرداختهاند. بله، برخی اندیشههای فیلسوفان، بهویژه اندیشههای هگل و بعد مارکس و مارکسیستها، اندیشه فلسفی درباره تاریخ بوده و توجه به فلسفه تاریخ در ایران تابعی از توجه به فلسفه آنها بوده است. یعنی، درواقع، از منظر اهمیت فلسفه تاریخ به دیدگاههای هگل و مارکس توجه نشده بلکه از این جهت که هگل را فیلسوف مهمی میدیدند و آثار و اندیشهاش را ترجمه میکردند به فلسفه تاریخ او هم توجه شده است. با این حال، بهنظرم میرسد که در غرب هم کمتر به فلسفه تاریخ توجه شده است. ولی همان توجهی هم که در غرب به این دانش شده، خیلیخیلی کم در ایران منعکس شده است. آثاری در فلسفه تاریخ که در غرب به متن کلاسیک تبدیل شدهاند یا آثاری که بسیار تأثیرگذار بودهاند و جریانهایی که پدید آمدهاند واقعاً در کشور ما درست منعکس نشده است.
چنانکه گفتید، هم گروههای فلسفه درس «فلسفه تاریخ» را بهصورت اختیاری در برنامه دارند و هم گروههای تاریخ درس «فلسفه تاریخ» را در کارشناسی ارشد دارند اما به لحاظ تدریس، معمولاً اين دروس چنانکه باید درس داده نمیشوند. ما درسگفتارهای دکتر عبدالكريم سروش با عنوان «فلسفه علم تاریخ و فلسفه نظری تاریخ» و درسگفتارهای منتشر نشده استاد مصطفی ملکیان را داریم که البته با توجه به زمان خودشان، کارهای خوبی بودند. اما بهنظرم میرسد که گذشته از این موارد خاص، تدریس فلسفه تاریخ در دانشگاه به این شکل است که یا خود اساتید تاریخ درس میدادند که پیشینه مطالعات فلسفی نداشتند یا اینکه از دپارتمانهای فلسفه میخواستند که استادی این درس را تدریس کند درحالیکه غالباً کسی به طور خاص در فلسفه تاریخ کار نکرده بود. چون کسی بهصورت تخصصی به فلسفه تاریخ نپرداخته است، بهگمانم، وضع آموزشی خوبی هم نداشتهایم. در سالهای اخیر، آثاری در این حوزه ترجمه شدهاند. برخی مترجمان جای خالی فلسفه تاریخ را ملاحظه کرده و آثاری را به تشخیص خود ترجمه کردهاند ولی عمدتاً، آنها هم کسانی هستند که بیشتر با علوم و اندیشه سیاسی سر و کار دارند نه بهطور خاص، با تاریخنگاری و فلسفه. از اینرو، هرچند ترجمهها نیازی را در جامعه ما برآورده میکنند، بهویژه از جهت اصطلاحات مشکل دارند. میتوان مفصلتر از این هم جوانب فلسفه تاریخ را به لحاظ آموزشی و وضعیت نشر و ترجمه بیان کرد اما بگذارید علتیابی غفلت از فلسفه تاریخ را در ایران به فرصتی دیگر موکول کنیم. برای اینکه دستهبندی شما روشن شود، خوب است قدری درمورد خود فلسفه تاریخ توضیح بدهم.
اصطلاح «فلسفه تاریخ» معانی متعددی داشته است و دارد. پیدایش اصطلاح به قرن هجدهم بازمیگردد. میدانید که برای اولینبار، این اصطلاح را ولتر با ترکیب و کنار هم گذاشتن «فلسفه» و «تاریخ» و ترکیب اضافی «فلسفه تاریخ» ساخت. اما منظور ولتر از فلسفه تاریخ بیشتر نوعی تاریخ انتقادی بود، به این معنا که گویی تاریخنگاری زمان خود را اینگونه میدید که مورخان، با مراجعه به منابع و کتب قدیم، داستانها و روایتهایی را از آنها در مورد گذشته نقل میکنند بدون اینکه درباره این داستانها بیندیشند یا ارزیابی و نقادی کنند. درواقع، ولتر میخواست این نگاه انتقادی و ارزیابانه را در مورد تاریخ بهکار ببرد و به این لحاظ، بیشتر یک نوع تاریخنگاری انتقادی، نقدی و ارزیابانه مورد نظر اوست ولی امروزه، دیگر منظور ولتر را فلسفه تاریخ نمیگویند.
در اواخر قرن هجدهم، هگل اصطلاح «فلسفه تاریخ» را بهکار برد. او اين اصطلاح را به معنای یک نوع تاریخ جهانی یا تاریخ جهان بهعنوان یک کل بهکار میبرد، بدین معنا که میتوان تاریخ منطقهای/ محلی/ موضوعی داشت و میتوان تاریخ جهان را بهصورت کل یا یک تاریخ عمومی ديد. نگاهی که هگل به مراحل تاریخ و حرکت به سمت ادوار تاریخی و دورههای تاریخی دارد، جنبه تاریخی صرف ندارد؛ یک جنبه نظری دارد و چیزی است که نظرپردازی درباره تاریخ و گذشته است. این نگرش در مارکس نمودي بسیار بیشتر پیدا میکند. دیدگاه مارکس در مورد مراحل تاریخ، از جوامع اولیه، کمون اولیه و دوره فئودالی و سرمایهداری تا کمونیست، که مرحله نهایی است، یک نوع نظریهپردازی در مورد سیر فرایند کلی تاریخ است.
میدانیم که در قرن نوزدهم هم دوباره اصطلاح «فلسفه تاریخ» را بکار بردهاند ولی نگاه و الگوی مورد نظر علم بوده و کار علم هم کشف قوانین طبیعی و بر اساس این قوانین، تبیین و پیشبینی است. در آن دوره، فلسفه تاریخ را به معنای قوانین حاکم بر رویدادهای تاریخی میگیرند؛ یعنی گویا مراد آنها بیشتر تبدیل کردن تاریخ به علم است بر این اساس که قوانینی را از گذشته کشف کند تا بتوان رفتار انسانها را در گذشته تبیین و از آن قوانین برای پیشبینی رفتار آینده انسانها استفاده کرد. فلسفه تاریخ نزد آنها یک نوع تلاش برای تبدیل کردن تاریخ به علمی بر الگوی علوم طبیعی است. اما شاخص کاربرد این اصطلاح را باید در اوایل قرن بیستم دانست، یعنی آنگاه که کالینگوود بحثهای خود را طرح میکند. احیای فلسفه تاریخ، به آن معنا که ما بهکار میبریم، عمدتاً توسط کالینگوود صورت گرفت. کالینگوود، با توجه به پیشینه اصطلاح فلسفه تاریخ و تصوری که خود از فلسفه داشت، فلسفه را یک نوع تفکر مرتبه دوم میدانست، یعنی تفکری که ناظر به تفکر دیگری است. چون تفکر مرتبه دوم ناظر به آن تفکر است، به این لحاظ، تفکر مرتبه دوم خوانده ميشود. او چنین نگاه میکرد که مورخ درباره گذشته تفکر میکند و البته، میگفت این تفکر شخصی نیست و تفکری است که چون جنبه شخصی ندارد دانش تاریخ است. فیلسوف درباره تفکر مورخ در مورد گذشته تفکر میکند. درواقع، کالینگوود فلسفه تاریخ را تفکر درباره دانش تاریخ و یک نوع تفکر مرتبه دوم میداند. کالینگوود در مواضعی متعدد از این اصطلاح در آثار خود استفاده کرد و اندیشههای بسیاری را در مورد این سنخ از فلسفه تاریخ، یعنی تفکر درباره دانش تاریخی، طرح کرد.
کالینگوود آثار خود را در دهه چهارم قرن بیستم مینوشت و توجه به او بعد از آن بیشتر شد که از فیلسوفان پوزیتیویست علم در قرن بیستم، کسی مثل كارل همپل مقالهای تأثیرگذار با عنوان «نقش قوانین عام در تاریخ» نوشت و در آنجا گفت که مورخان به تبیین گذشته، یعنی به بیان «چرایی»، میپردازند و تبیینهایشان هم مثل تبیینهای علوم طبیعی و از طریق بهکارگیری قوانین است. البته، بعد این بحث پیش آمد که مورخان این قوانین را از کجا میآورند: از بیرون میگیرند یا از درون؟ در هر حال، بحثهای همپل باعث شد که هم به فلسفه تاریخ، به معنای اخیر آن، یعنی تفکر درباره دانش تاریخ توجه و هم نوعی رجوع مجدد به کالینگوود شود چون دیدگاه کالینگوود دقیقاً مقابل دیدگاه همپل بود. درست است که همپل بعد از کالینگوود این بحثها را مطرح کرد ولی توجهها را به قبل از خود، یعنی به کالینگوود، جلب کرد.
در اواسط قرن بیستم، والش برای سر و سامان دادن به معانی گوناگون فلسفه تاریخ تمایزی را که قبلاً توسط سي. دي. براد بین «فلسفه نظری» و «فلسفه تحلیلی» طرح شده و مبتنی بر این بود که فلسفه، یا خصلت تحلیل دارد یا خصلت نظرورزی، در مورد فلسفه تاریخ هم بهکار برد. بدین ترتیب، فلسفه تاریخ دو شاخه جداگانه پیدا کرد. والش سعی کرد نشان دهد که فلسفه تاریخ، یا باید به این معنا بهکار رود یا به آن معنا. گاه فلسفه تاریخ «فلسفه نظری تاریخ» است که یک نوع نظرورزی درباره گذشته است، مثل کاری که هگل یا مارکس انجام میدادند. البته، کسان دیگری هم بدون اینکه اصطلاح را بهکار ببرند در این چارچوب میاندیشیدند. مثلاً، آگوست کنت، با قائل شدن به سه مرحله برای تاریخ بر اساس سه نوع تفکر در سه دوره تاریخی، به فلسفه نظری تاریخ میاندیشید. در مورد ویکو، پدر علم تاریخ مدرن، هم کسانی این را گفتهاند که او یک نوع نگاه ادواری به تاریخ داشت. بعضی آن دیدگاه را هم فلسفه نظری تاریخ میدانند. اما «فلسفه تحلیلی تاریخ» عموماً همان چیزی است که در کارهای کالینگوود میبینیم، یعنی تحلیل معرفت تاریخی که بهمعنایی، درواقع، شناخت فلسفی معرفت تاریخی و نوعی معرفتشناسی تاریخ است.
کسانی تأکید دارند که فلسفه نظری تاریخ، که دیدگاههای نظرورزانه فلسفی درباره تاریخ است و در آراء کسانی مثل مارکس و هگل نمودار است، باید از نظرورزیهای دینی درباره تاریخ جدا شود. در ادیان و متون دینی دورههایی را برای تاریخ جهان قائل میشوند. به باور این گروه از متفکران، بهتر است این دیدگاهها را «الهیات تاریخ» بنامیم که یک نوع تفسیر تاریخ گذشته است. آنگاه میتوان تفسیرهای غیردینی را «فلسفه نظری» گفت. اما عموماً با عنوان «فلسفه نظری تاریخ»، هم به تعبیرهای دینی اشاره میشود و هم به تفسیرهای غیر دینی. پس، ما دو گونه فلسفه تاریخ داریم: «فلسفه نظری» و «فلسفه تحلیلی». اما فلسفه نظری در غرب با یک مشکل جدی مواجه شد و آن هم این بود که فلسفه نظری یک نگاه کلی به تاریخ داشت و میخواست بر اساس این نگاه کلی، تاریخ را دورهبندی کند، سیر تاریخ را نشان دهد و قواعد کلی حاکم بر تاریخ را کشف کند. ایراد جدی این بود که اساساً، ما این مقدار اطلاعات دقیق از گذشته نداریم که بخواهیم بر مبنای آن اطلاعات، در مورد گذشته نظرورزی کنیم و بنابراین، فلسفه نظری تاریخ یک پرمدعایی است که نمیشود از عهده آن برآمد. به این ترتیب، فلسفه نظری تاریخ تقریباً مغفول باقی ماند و چندان به آن توجه نشد و به این لحاظ هم هست که بخشی از آنچه ما فلسفه نظری تاریخ نامیدیم، در غرب، جز با تفسیرهایی از هگل و مارکس، چندان مورد توجه قرار نگرفت. البته، برخی دیدگاههای فوکویاما در مورد پایان تاریخ یا هانتینگتون درباره برخورد تمدنها را یک نوع بازگشت به نظرورزی درباره تاریخ دانستهاند ولی آن بخش از فلسفه تاریخ که فلسفه تحلیلی تاریخ خوانده میشود و نوعی معرفتشناسی تاریخ است توجه بیشتری را در غرب به خود جلب کرده است.
آیا این دو گرایش عمده در فلسفه تاریخ با دو سنت بزرگ فلسفهورزی در غرب، یعنی «فلسفه تحلیلی» و «فلسفه قارهای» قابل انطباق است؟
بله، ولی ببینید، خود فیلسوفان آنگلوساکسون یا تحلیلی هم دیدگاهشان نسبت به مابعدالطبیعه متفاوت است. بعضی همچنان متافیزیسین میمانند یا به شأن نظری عقل بها میدهند هرچند ممکن است متافیزیسین تحلیلی باشند. سي. دي. براد فلسفه را به «نظری» و «تحلیلی» تقسیم نكرد و نگفت كه فلسفه نظری را کنار بگذاریم. تمایز والش هم خود يك تمایز تحلیلی است هرچند این تمایز باعث شده است تا کسانی بگويند که فلسفه تاریخ در شاخه نظری آن قابل قبول نیست و نمونهاش را کارهای هگل و مارکس بدانند و بگویند اصلاً باطل بودن و نادرست بودن این نظریات آشکار شده است یا حداقل هیچگونه شواهد تاریخی به نفع آنها نميتوان ارائه كرد. ولی فلسفه تحلیلی در کشورهای اروپایی، مثل فرانسه، نيز رواج پیدا کرد. یکی از نمایندگان مهم فلسفه تحلیلی تاریخ ریمون آرون است که یکی- دو کتاب در فلسفه تحلیلی نوشته است. منظورم این است که اگر به این دو شاخه نگاه کنیم، بخشي از بیمهری به فلسفه تاریخ بهخاطر بیمهری به فلسفه نظری تاریخ است. اما بايد به یک نکته ديگر هم اشاره کنیم و آن این است که اصطلاح «فلسفه تاریخ» در قرن هجدهم پدید میآید و اساساً در قرن بیستم با کارهای کالینگوود و همپل بهعنوان شاخهاي مستقل شکل میگیرد و شاخه نظری آن، که البته تقریباً هیچوقت هم شاخهاي مستقل نبوده است، متروک میشود و فلسفه تاریخ بهعنوان یک دانشِ تاحدی مستقل فقط در شاخه تحلیلی آن رشد ميكند که یک نوع معرفتشناسی تاریخ است. این حرف درست است ولی باید توجه کرد که پیشينه بسياري از بحثهایی که محل توجه فلسفه تحلیلی یا نظری است به قبلتر بازمیگردد. دیدگاههایی که قبل از مسیحیت، نزد اقوام دیگر نسبت به تاریخ وجود داشت و دیدگاهی که در متون مسیحی، مانند کتاب مقدس یهودی- مسیحی و شهر خدا اگوستین وجود دارد یک نوع فلسفه نظری تاریخ قلمداد میشود. ولی آن شاخه از فلسفه كه فلسفه تحلیلی و معرفتشناسی تاریخ قلمداد میشود پیشینهاي اندك دارد.
بهگمان من، اساساً، پیدایش فلسفه تحلیلی تاریخ بهعنوان معرفتشناسی تاریخ خود حاصل تلاقی دو جریان در تفکر غربي بود. در غرب دو اتفاق افتاد: از یک طرف، محوریت فلسفه، از زمان دکارت و بهویژه در کانت و پس از آن، بیشتر معرفتشناسی بود؛ نه اینکه مابعدالطبیعه بهکلي ترک شود ولی ركن غالب فلسفه معرفتشناسی بود. از طرف ديگر، اتفاقي هم در ناحیه تاریخ افتاد و آن اتفاق این بود که تاریخ با كمكهاي زبانشناسی تاریخی، باستانشناسی و عتیقهشناسی بهتدریج به یک معرفت قابل اعتنا و مهم در محافل آکادمیک و دانشگاهي بدل شد. فلسفه به معرفتشناسی تبدیل شد و تاریخ هم قدري از تاریخ بلاغی و ادبي به تاریخ علمی تبدیل شد. البته اين داستان مفصل است كه تاریخ چگونه از سنت بلاغی فاصله گرفت و تاریخنگاری به عنوان یک دانش جدی شکل گرفت. ولی وقتی که فلسفه تبديل به معرفتشناسی شد، این هم طبیعتاً انتظار میرفت كه برخی فیلسوفان، که نمیخواهند از معرفتشناسی عام در مورد همه معارف بحث کنند، به معرفت تاریخی توجه کنند و به معرفتشناسی تاریخ بپردازند. پیدایش فلسفه تحلیلی تاریخ و معرفتشناسی تاریخ زاییده غلبه یافتن معرفتشناسی در فلسفه و جدايي تاریخ از ادبیات و طرح آن بهعنوان یک معرفت و شناخت در خور توجه است. تلاقی این دو جريان است که معرفتشناسی و فلسفه تحلیلی تاریخ را پدید میآورد. این را به این دليل گفتم که در جهان ایرانی- اسلامی هیچیک از این دو اتفاق نیفتاد. یعنی فلسفه همچنان متافیزیکی است و معرفتشناسی بسيار ضعیف است مگر تحت تأثیر فلسفه غرب. در فلسفه مستقل اسلامی، نه فلسفهای که تحت تأثیر فلسفه معاصر غرب قرار گرفته، معرفتشناسی كماهميت است. از این طرف، حتی با تأسیس دپارتمانهای تاریخ در دانشگاههای ایران هم تاریخنگاری فاصله خود را با سنت ادبی جدی نگرفته است. نخستین استادهایی که در دپارتمانهای تاریخ مشغول به کار شدند فارغالتحصیل رشته ادبیات بودند و خود تاریخ جزء رشته ادبیات بوده و بخشی از آن تلقی میشده است. برخلاف غرب، سنت بلاغی در تاریخنگاری ما همچنان حاکم مانده است. منظورم این است که اساساً، وقتی به فلسفه تاریخ در ایران توجه میکنیم، توجهمان هم یک زمینه درونی ندارد؛ یعنی نه فلسفه ما ابزارهای مفهومی لازم را برای بررسی معرفت تاریخی داشته است چون اصلاً دغدغه غالب آن معرفتشناسی نبوده است و نه تاریخ به یک معرفت قابل اعتنا در فضای جامعه ما تبدیل شده و به این لحاظ، شاید بتوانیم بگوییم که ما فاقد زمینههایی بودهایم که در غرب، تلاقی آن زمینهها موجب پیدایش فلسفه تحلیلی تاریخ شده است.
بهنظرم، باید دو جنبه دیگر را هم در نظر بگیریم. نخست اينكه نگاه تاریخی در طول قرن نوزدهم خود را در مواضعي مختلف نشان میدهد. مثلاً، در فلسفه، فلسفه تكاملي هربرت اسپنسر و امثال او در دورهاي بهقوت طرح ميشود. جنبه علمی و زيستشناختي بحث تكامل از اين هم مشهورتر و واضحتر است. بهنظر میرسد ما با این زمينهها هم بيگانه بودهايم و نگاه تاريخي در فلسفه و علم براي ما امري غريب به شمار ميآمده است. نکته دوم این است که اصولاً، آنطور كه محققان گفتهاند، در سنت اسلامی، تاریخنویسی هیچگاه قوی و جدی نبوده و حتی در تاریخهاي ملل و نحل اشتباهات و اغلاط بسياري ديده ميشود. از وقتی که ما با آثار كساني چون عباس اقبال آشتياني با تاریخ مدرن آشنا شدیم مدت زیادی نمیگذرد و بنابراين، همانطور كه گفتيد، تاريخ، به معناي جديد، براي ما دانشي نوظهور است.
سخن شما را درست میدانم. شما از نگاه تاريخي به پديدههاي گوناگون، ازجمله فلسفه، میگوييد كه در غرب، حداقل با هگل پدید میآید. این نگاه تاریخی بعد به یک نوع تاريخگرايي هم میانجامد، به معنای اینکه اساساً برای فهم هر چیز باید تکوین و تطور تاریخی آن را شناخت. یعنی شناخت هر چیز شناخت تاریخی آن چیز میشود و همین نگاه تاریخی است که راه را برای نظرورزی درباره تاریخ توسط هگل و مارکس فراهم میکند. اما این را هم باید گفت که خود همین نگاه تاریخی مرهون آن است که تاریخ از تاریخ بلاغی فاصله گرفته و به یک نوع تاریخ علمی بدل شده است. مثلاً، در قرن هفدهم و هجدهم شکاکیتی نسبت به معرفت تاریخی پدید میآید بر این اساس که بسياري از فیلسوفان میگویند که چون روایتهای تاریخی پر از اطلاعات نادقیق و غلط است و میتوان این عدم دقت را با اختلاف منابع نشان داد، معرفت تاریخی امکانپذیر نیست. ما خودِ گذشته را که در دست نداریم؛ این منابع را داریم و این منابع را میبینیم که در آن غلط بسيار است. حرفهایی زدهاند که اصلاً امکان عقلی يا تجربی ندارد. خود اختلاف در منابع نشان میدهد که این منابع قابل قبول نیست. تلاشهایی که زبانشناسان و مورخان انجام میدهند برای اینکه بگویند منابع تاریخی را میتوان مورد نقد قرار داد و از طریق نقد متن و نقد منابع تاریخی امكان شناخت تاریخ وجود دارد، در مقابل آن شکاکیتی است که به لحاظ فلسفی در مورد تاريخ پديد آمده است. مورخان، با اینکه این بیدقتیها، خطاها و تحریفها را در متون تاریخی میپذیرند، به ابزارهایی میاندیشند که بتوان به كمك آنها در متون تاریخی حقیقت و درست را از كذب و نادرست تشخیص داد. این كار معرفت تاریخی را از آن شکاکیت تا حدی نجات میدهد و باعث میشود که معرفت تاریخی معرفتی قابل قبول و اعتنا شود. حتي در قرن نوزدهم با كارهاي مورخاني چون ويكو و هردر علوم انسانی «علوم تاریخی» خوانده میشود. يعني غير از بحث نگاه تاريخي و نگرش فيلسوفاني چون هگل، بالاخره، معرفت تاریخی بهرغم آن شکاکیتها جدی گرفته شد.
حال سراغ ایران بياييم. به نظر شما، اولاً وضعیت آموزش فلسفه تاريخ در ایران به چه شکل است؟ ثانياً، راهکارهایی که برای بهبود وضعيت موجود در فلسفه تاریخ در ذهن داريد چه هستند؟
مشکل آموزش، بهگمان من، مشکلي عام است ولی در فلسفه تاریخ، مشکل نیروی آموزشدهنده، یعنی مدرسان فلسفه، هم وجود دارد. برای اینکه اين مشکل رفع شود، نیازمند آنايم که آثار و منابع فلسفه تاریخ در غرب خوانده، فهم، گزارش و ترجمه شود. بخشي از مطالعاتی که در دو دهه آخر قرن بیستم، یعنی از سال 1970-80 به این سو با تاریخ ارتباط پیدا کرده مطالعات نظریه ادبی است. بحثهایی که درباب روایت، بهعنوان یک ژانر، در ادبیات صورت گرفته و کارهایی که نظريهپردازان ادبي انجام دادهاند قابل توجه است. یک بحث هم توجه به نظریهپردازان اجتماعی است که تا حدی در ایران منعکس شده است. بسياري از این دیدگاهها را، چه دیدگاههای نظریهپردازان ادبی و چه ديدگاههاي نظریهپردازان اجتماعی، ميتوان به لحاظ سنت فلسفی، پستمدرن تلقی كرد. توجه جامعه ما به نظریهپردازان پستمدرن اجتماعی و نظریهپردازان پستمدرن ادبی موجب شده است که به آراء پستمدرنیستها در تاریخ هم توجهی شود. بخشی از دیدگاههای پستمدرنیستی تاریخ در جامعه ما شكل گرفته است چون خاستگاه این دیدگاهها نظریه ادبی یا نظریههای اجتماعی بوده است. این دیدگاهها عمدتاً پستمدرنیستی و در نقد تاریخنگاری علمی است. از این لحاظ به این جنبه اشاره کردم که با اینکه با سنت غربيِ تاریخنگاری، فلسفه و معرفتشناسي تاريخ آشنایی چنداني نداریم ولی از آن طرف، نقد پستمدرنیستی از تاریخ رواج پیدا کرده است. این بدان دليل است که این ديدگاهها در سنت ادبی و نظریهپردازی اجتماعی ریشه دارد و چون آنها در جامعه ما محل توجه هستند، اين ديدگاهها هم تا حدی، نه بهطور کامل، انعکاس پیدا کردهاند. توجه كساني که به ترجمه و نگارش در حوزه فلسفه تاريخ ميپردازند، غالباً به این سنت پستمدرنیستی است و سنت مدرنیستی همچنان مورد غفلت است. اگر متون اصلی یا منابع و آثاری که در حوزه فلسفه تاریخ است خوب خوانده، گزارش و ترجمه شود، قدري نگاه ما به فلسفه تاریخ متعادلتر میشود. یعنی ما یکدفعه پرشی انجام نميدهيم تا هنوز فلسفه تاریخ مدرن را نشناخته، سراغ فلسفه پستمدرن برويم. اين البته به معنای انكار اهمیت آن ديدگاهها نیست. ميخواهم بگويم به همه مباحث به یک اندازه توجه نشده است. خلاصه اينكه، آموزش مناسبِ فلسفه تاریخ در گرو ترجمه و پژوهش است.
((با تشکر از موسسه حکمت و فلسفه که متن این گفتگو را در اختیار فرهنگ امروز قرار داد)