بهروز مهديزاده: سياوش جمادي را با ترجمههايش از فيلسوفان معروف همچون هگل، هايدگر، كافكا و بسياري ديگر از متفكران بنام ميشناسند. وي كافكاشناس، هايدگر شناس و هگلشناس با تجربهيي است كه سالهاست در حال ترجمه متون فلسفي و آشنا كردن مردم با فلسفه است. خود را فيلسوف نميداند ولي ترجمه را تنها راه موجود براي شروع تفكر مسائل فلسفي در ايران ميداند. همچنين به قابليت زبان فارسي در انتقال انديشههاي غربي اعتماد دارد ولي براي همراه شدن با دوره مدرن معتقد است كه زبان فارسي با واژهسازي بايد مدرن شود. اما فلسفه و ترجمه تنها موضوع اين گفتوگو نبود. مسير گفتوگو به سمت فرهنگ كشيده شد و سياستهاي دولتها در ايران در قبال فرهنگ. گريزي هم زده شد به دولت يازدهم كه سياوش جمادي نيز نقدي جدي در اين حوزه به دولت داشت و از رييسجمهور خواست كه با جرات بيشتري نوع نگاه به فرهنگ را براي هميشه حل كند. در ذيل گفتوگو با سياوش جمادي، نويسنده و مترجم را بخوانيد.
سوال اول من يك سوال كلي است. به نظر شما زبان فارسي ويژگي و قدرت لازم براي انتقال تفكر و انديشه از فلسفه غرب را دارد؟
حتما دارد ولي به شرطي كه از اين زبان كار بكشيم. يعني اين زبان با تمرين و چالش و درآويزي با زبانهاي ديگر از طريق ترجمه است كه ورز ميآيد، مدرن ميشود و قابليت واژهسازي را در برابر با مفاهيم مدرن پيدا ميكند. من اين قابليت را در زبان فارسي ميبينم. حالا چگونه و چطور اين قابليت ورز ميآيد بحث استدلالي و تبييني است كه شايد در اين مصاحبه جايش نباشد. فارسي كنوني ما كه فارسي دري است و در واقع آميزهيي از زبان عربي و زبان پارسي قديم است و محلي است از تمارد و برخورد زبانهاي گوناگون كه اين براي زبان فارسي بد نبوده است براي اينكه امكانات مختلف براي واژهسازي در زبان فارسي به وجود آورده است. مثلا زبان عربي زبان قالبي است و زبان فارسي زبان وندي است. يعني اگر شما در زبان عربي فاعل، اسم فاعل، مصدر، اسم مصدر و تصريفات فعلي را بيشتر با قالب ميسازيد، در زبان فارسي كه از زبانهاي هند و اروپايي است شما با پيشوندها، پسوندها و ميان وندها نقش دستوري كلمه را عوض ميكنيد. به نظر من اين يك امكان آزادتري به زبان فارسي ميدهد تا زبان قالبي. مساله ديگري كه بايد اشاره كنم اين است كه در كمتر زباني شما سراغ داريد كه براي واژه بنيادين زبان يعني واژهيي كه دلالت بر هستي و هستن ميكند در واقع چهار واژه وجود داشته باشد با مصدرهاي باشيدن به معناي اقامت كردن، دوم بودن، سوم هستن و چهارم استن. يكي از سنجههاي شناخت توانايي زبان وضعيت اين واژه بنيادين (هست) در زبان است. همان طور كه مارتين هايدگر در كتاب درآمدي بر متافيزيك ميگويد، تنها مساله اين نيست كه يك واژه از زبان كم شده است بلكه زباني وجود ندارد. در عربي ما واژه هست را نداريم در واقع واژه هست استنباط ميشود و ما واژه هست و است را نداريم. يك فعل «كان» داريم كه در ماضي و مضارع استعمال ميشود. اما فعلي كه به معناي هست و است باشد در خود زبان عربي وجود ندارد. به طوري كه فتحي المسكيني، مترجم عربي و تونسي كتاب «هستي و زمان» را ترجمه به «وجود و زمان» يا «الوجود و الزمان» نكرد، بلكه آن را به «الكينونه و الزمان» ترجمه كرده است. يعني از واژه «كون و كان» استفاده كرده تا مراد زبان آلماني را برساند و تلاشش البته ستودني است. ترجمه نسبتا خوب و قابل قبولي است ولي مشكل ايشان بيشتر مشكل زبان عربي است. ما در فارسي- منظورم فارسي است نه پارسي يا بهتر بگويم فارسي دري- هم از امكانات قالبي زبان عربي ميتوانيم استفاده كنيم و هم از امكانات وندي زبان پارسي و پهلوي و وندي هند و اروپايي. بنابراين اين تنها يك قسمت ماجراست و بحث در اين مورد بسيار مفصل است. فقط يك نكته ميتوانم بگويم كه پتانسيل و قابليت بيان مفاهيم و واژهسازي در زبان فارسي براي ترجمه مفاهيم مدرن وجود دارد. ليكن بايد پرهيز كنيم از اينكه برخي مفاهيم كهن را يا مفاهيم پيشامدرن را الزاما معادل بگيريم در برابر مفاهيم مدرن. چون اين زبان هنوز مدرن نشده است.
چطور بايد اين زبان مدرن شود؟
بايد واژه بسازيم. كاري كنيم كه آقاي شمسالدين اديب سلطاني انجام ميدهد. من البته كاري ندارم كه ترجمهشان قابل فهم است يا خير. ولي به لحاظ واژهسازي و جراتي كه ايشان به خرج ميدهد و پايداري كه در ساختن واژههاي تازه ميكند، به نظر من صرفاً بازي زباني نيست، بلكه شما را با واژههاي مكرر و قبلاً بيان شده پيشمدرن آشنا زدايي ميكند و شما را با اين كار وادار به تفكر ميكند.
با توجه به ساختار زباني كه شما اشاره كرديد كه بايد زبان فارسي مدرن شود و بايد واژهسازي صورت بگيرد، به نظر شما كيفيت ترجمه از متون فلسفي در ايران چطور است؟
از نگر كميت يا شمار آثاري كه ترجمه شده هنوز ما خيلي عقب هستيم. اگر بناست ترجمه، ترجمه آثار يك فرهنگ ديگر باشد – در اينجا فرهنگ مدرن- اين ترجمهها بسيار اندك هستند. علوم انساني غرب 400 سال تاريخ بسيار پر باري از تفكر پويا و برانگيز و تنازع و درآميزي انديشهها درباره مسائل انساني و مسائل فلسفي دارد. اين حركت غول آسايي كه در 400 سال گذشته آغاز شده و هنوز هم شايد در آغازش باشد، انتظار يا چشمداشت نتيجه قطعي، يك چشمداشت اساسا ضد مدرني است نسبت به آثاري كه در جهان مدرن توليد شده يا پديد آمده است. از لحاظ تعداد، ترجمههاي ما هنوز بسيار كم است. اگرچه در دو، سه دهه اخيرتعداد آن بيشتر از زمان قبل از انقلاب شده است. اما در مورد سوال شما كه درباره كيفيت ترجمهها ست بايد بگويم حقيقتا من صلاحيت پاسخ به اين سوال را ندارم. چون براي پاسخگويي به اين سوال بايد ترجمهها را خوانده باشم و با متن اصلي مقايسه كرده باشم ولي در حقيقت براي من چنين فرصتي پيش نيامده است مگر به صورت جسته و گريخته و تصادفي. ولي به هرحال مسيري را مترجمان آغاز كردند كه با همه فراز و نشيب و كم و كاستيهاي آن، به نظر من مسير پرثمري خواهد بود. ما در دنياي مدرن زندگي ميكنيم يعني در برابر دنياي مدرن قرار نگرفتهايم. ما خارج از دنياي مدرن نيستيم. اين يك توهم است كه ما با ابزار مدرن، با نهادهاي آموزشي مدرن، با فرم و ساختارهاي مدرن سر و كار داريم ودر عين حال تصور كنيم كه مدرنيته يك چيزي بيرون از فرهنگ ما است و فرهنگ ما در مقابل آن در حال جنگ است. جنگ مخصوص قدرت است. جنگ براي قدرتطلبها و حكومتهاست. افراد با سلاح نميجنگند بلكه با كلمه و فكر ميجنگند. شايد در اينجا كلمه جنگ مناسب نباشد در واقع بايد بگوييم آنها با هم گفتوگو ميكنند. چون خود ما با همه تلاشهايي كه پيش از مشروطه و زمان مشروطه تا به امروز براي مدرن شدن كرديم يا براي ورود خاص خودمان به دنياي مدرن تلاشهاي زيادي صورت گرفته ولي تاكنون ميبينيم كه از سرچشمه گذشته خودمان مدرن نشديم براي همين راهي جز ترجمه براي اينكه مدرن فكر كنيم وجود ندارد.
در واقع از نظر شما ترجمه شروع تفكر است؟
ترجمه خودش براي ما يك نوع تفكر است. ترجمه به معناي خاص ترجمه كتاب نيست، ما خود به خود ترجمه ميكنيم. ما همين كه ميخواهيم مدرن فكر كنيم ترجمه ميكنيم. تجربه شخصي من اين است كه واقعا مسالههايي در زندگي من بوده كه الان اينها مسالههايي است هم ملي و هم مدرن. اين مسالهها تمام هستي و وجود من بودند. من نه استاد فسلفه بودم و نه هگل شناس، نه هايدگر شناس و نه كافكا شناس. من يك شخصي مثل شما، منتها گرفتار شده در پرسشها و مسالههايي كه دايما به دنبال پاسخ براي آنها ميگردم. همين كه براي پاسخ يابي به سوالات و مسالههاي خودم شروع به مطالعه و تفكر ميكنم ميبينم ابن سينا و ملاصدرا پاسخگوي من نيستند. خود به خود براي پاسخ يابي به سمت هگل، كانت و متفكران چپ نو در دنياي امروزي كشيده ميشوم. براي مثال كتابي را عنوان كنم كه در سال 1912 به نام less than Nothing به معني «كمتر از هيچ» در حدود 1000 صفحه توسط اسلاوي ژيژك نوشته شده است. حقيقتا بايد بگويم اين كتاب يك نيروي فكري عظيمي را در خودش دارد و با خواندن اين كتاب انديشهها و ايدههايي كه براي من وجود داشت اما كمرنگ بود و قدرت بيان آن را نداشتم در اين كتاب تفسير و بيان شدند. مساله و مسائل خواسته يك فرهنگ نيست. اين است كه امروز جهاني شدن و جهانگستري و هم سرمايه داري و هم انديشه مدرن چه دوست داشته باشيم و چه دوست نداشته باشيم يك واقعيت است. يعني الان بسيار مضحك است كه شروع كنيم به ناسزاگويي به سرمايهداري امريكا كه عنقريب اين نظام سرمايهداري فرو ميپاشد. ما خودمان هم يك كلوني ازسرمايهداري جهاني هستيم و شايد هم از بدترين نوع سرمايهداري. شما به ثروت بابك زنجاني نگاه كنيد، البته من نميتوانم درستي و صحت اين گفته را تاييد كنم و خودم هم فقط شنيدم، تنها تعداد انگشت شماري در امريكا هستند كه ثروت بيشتر از آن دارند. اما تفاوت در اين است اگر استيو جابز در امريكا يك فرد ثروتمندي هست كسي است كه از هيچ با تلاش و كوشش، آجر به آجر توليد كرده، ساخته و اختراع كرده است. نه اينكه يك فردي كه در زندگياش به اندازه يك ساعت زنبور هم كار نكرده و توليد نكرده روي ثروت خدادادي نشسته و پاسخگو هم نباشد. خلاصه كلام، ما خودمان جزوي از سرمايهداري جهاني هستيم.
چرا ما در ايران فيلسوف به معناي فيلسوفهايي كه در غرب وجود دارند را نداريم؟ آيا دليل آن برميگردد به گذشته انديشه تاريخي ايران كه از حكمت عقلي به سمت حكمت اشراقي روي آورديم؟
پاسخ به پرسش شما نياز به درنگ دارد و واقعا در مصاحبه حق مطلب ادا نميشود. اگر تبارشناسي كنيم كه چگونه انساني كه اختيار و قدرت انتخاب دارد در لحظات خاص تاريخي با فرهنگ غالب خودش در ميآميزد، غالبا بر ميخوريم به جريانهاي حكمي كه اين جريانها بيش از آنكه از آزادي شروع كرده باشند متكلم و مدافع همان فرهنگ غالب هستند. و بر آن هستند كه اين فرهنگ غالب را يا عقلاني كنند يا عرفاني. به جز معدود افرادي كه معمولا انگهاي هولناكي خوردند، آثارشان سوزانده شد و خودشان از بين رفتند از جمله ابن مقفع يا ذكرياي رازي، ما كمتر كسي را داريم كه از يك موضع سوبژكتيو خودش – يعني موضعي كه از درون خود متفكر خودش را يك كاتاليزور يا يك معبر حساب نكند- فرو ريخته باشد. يك جملهيي از هايدگر ميگويم، گرچه اين را بارها گفتم. حالا اين بحث مناقشه برانگيز است. يعني فرض كنيد ظاهر امر در اين است كه ابن سينا برهان آوري كرده كه واقعا هم انجام داده، اما كساني كه اين برهان آوري (برهان آوري ابن سينا و كلا حكماي مشاع) را با تفكر و فلسفه يكي ميگيرند، از دكارت و حداكثر از كانت فراتر نرفتند. البته احترام قايل هستم به بزرگان در قرون وسطي مثل ابن سينا، ابن رشد و توماس اكويناس كه از بزرگان حكمت بودند و در اين شكي نيست. مقصود من اين است كه اينها خودشان به موضع سوبژكتيو آزادانهيي كه لازمه تفكر (تفكر، به معناي مرگ و زندگي) است، نرسيدند. در يك دستشان فرهنگ غالب كه همان ديانت است و در دست ديگرشان يك چيزي به نام «اوروگانو» يا «آلت قانونيه فكر» يا به اصطلاح، منطق ارسطويي دست چندم است. ارسطويي كه آثارش در ايران به زبان عربي نوشته ميشد. ميدانيد كه اين بزرگان در آن زمان همه عربي نويس بودند. آيا اين دوستان به مرحله آزادي كه شروع تفكر است، رسيدند؟ قطعا جواب نه است. در يك دستشان آن آلت يا اورگانو است و در دست ديگرشان همان چيزي است كه از قبل بوده يعني ديانت. يعني مثلا فرض كنيد خدا، توحيد، معاد و مسائلي كه ابن سينا در مورد آنها بحث ميكند و در برخي مواضع هم شجاعانه نميتواند برهان بياورد مثل معاد جسماني و به اين موضوع اقرار ميكند، با همه اينها هم ابزار منطقي آن را از جاي ديگر گرفته و هم اعتقاداتي كه پيشاپيش بناست كه از آنها دفاع كند اعتقاداتي هستند كه از قبل وجود داشتند. يعني به مرحله شك دكارت نرسيد. مثلا غزالي اول وقتي به مرحله شك و ترديد ميرسد، بلافاصله خودش را از ترس و اعراب تكفير ميكند. در كتاب احسان طبري كه در مورد جريانهاي فلسفي و عرفاني است و حاصل سالها تحقيق است، نويسنده قسمتهايي از نوشتههاي غزالي را با دكارت مقايسه ميكند و اين امر مشتبه ميشود كه دكارت شك متديكش را از غزالي گرفته است. اما غزالي را در اين مرحله هراس برميدارد. اين ترس و هراس از كجا ميآيد. اين ترس از فرهنگ و از بيرون ميآيد. كساني كه برهان آوري و استدلال منطقي خواجه نصير و فارابي و ابن سينا يا فيلسوفان مشاع را با تفكر يكي ميگيرند، فكر ميكنم آنها از كانت جلوتر نيامدهاند. كافي است آنها كتاب «پيشگفتاري بر پديدارشناسي» هگل را بخوانند. اين پيشگفتار پديدارشناسي كه به اصطلاح، شگفتي بزرگ به لحاظ نيروي فكر و آزادي فكر در تاريخ و جهان تفكر است، شما ميبينيد كه هم از نظر روش تفكر و هم از نظر متد، وامدار كسي نيست. البته اين تفكر دفع الساعه به وجود نميآيد، در واقع پارادايم كانتي را به هم ميريزد. به عنوان مثال دربخشي از كتاب پديدارشناسي كه بحث درباره حقيقت رياضي است، هگل در واقع هم حقيقت رياضي و هم برهان منطق صوري را نقد ميكند. در مجموع ميخواهم اين را بگويم تا كسي برايش فكر جدي نباشد يا مساله جدي نباشد، در اين صورت طبيعتا بيان مساله، توضيح مساله و پاسخ مساله هم بسيار مشكل است. در واقع اين مسائل وارد ذهن فرد نميشود تا بتواند بر اساس آن تفكر كند. ويتگنشتاين در رساله منطق فلسفي ميگويد «كساني ميتوانند با اين كتاب ارتباط برقرار كنند كه دست كم يك بار مساله اين كتاب يا چيزي شبيه به مساله اين كتاب به جد برايشان مطرح شده باشد.» براي كسي كه بنياد جهان، هستي، وجود موجودات، مساله بنيادهاي اخلاق، بنيادهاي سياست از نو و آزادانه مطرح نشده باشد، تفكري هم وجود ندارد حتي اگر هم ملحد باشد. اين است كه ما- منظور من از ما همان جريان تلاش روشنفكران و متفكران قرن است- در جامعهيي زندگي ميكنيم كه تفكر از نقطه آزاد در آن رخ نداده است. تلاش براي آزادي صورت نگرفته است. منظورم از نقطه آزادي اين نيست كه هيچ تعلقي نداشته باشد. بنابراين تا زماني كه تلاش براي آزادي دروني و رهايي از استبداد دروني و از دست دادن همهچيز صورت نگيرد، تفكر آغاز نميشود و كاري هم صورت نميگيرد. شما اگر ميخواهيد وارد تفكر شويد بايد از همه قيد و بندها آزاد باشيد.
فكر ميكنيد با ترجمه ميتوانيم به اين نقطه برسيم؟
من فكر ميكنم ترجمه تنها راه ناگزير است. اما خود ترجمه كم كم باعث ميشود كه ما هم، با هم سخني و با همراهي متفكران غرب به تفكر مدرن ورود پيدا كنيم. دست كم تجربه من اين را نشان ميدهد.
با توجه به سالها سابقه كار شما در امر ترجمه و مطالعه متون فلسفي، نگاه دولتها در ايران را نسبت به ترجمه آثار فلسفي و اساسا خود فلسفه چطور ميبينيد؟
نگاه دولت به ترجمه مربوط و مسبوط به نگاه دولت به فرهنگ است. ما دو نوع فرهنگ داريم، يكي فرهنگ ايستوند هست و يك فرهنگ پويا. معمولا به محض اداي كلمه فرهنگ، اين واژه هاله جذابي پيدا ميكند در حالي كه در فرهنگ ايستوند قدرت وجود دارد نه تفكر. در اين واژه فرهنگ قدرتي وجود دارد كه چه بسا بسيار هولناك است. اين نوع فرهنگ ضد تفكر، آزاديكش و تفكر ستيز است. فرهنگي كه در حكم ملك محسوب ميشود و همچون ملك از آن پاسداري ميشود و با تلاش مذبوحانهيي سعي ميشود كه دست ناخورده باقي بماند. مذبوحانه به معناي دقيق كلمه يعني دست و پا زدن مرغي كه سرش را كندند. اين تلاش در عين حال تلاش ناشيانهيي هم هست چون فرهنگ زماني ماندگار ميماند كه قدرت درآميزي با فرهنگهاي ديگر را داشته باشد. اگر فرهنگ و سنت پوست نيندازد ميپوسد. اين را مكررا گفتم. سنت اگر پوست نيندازد ميپوسد. اگر فرهنگ، فرهنگ ايستوند به حركت درنيايد و زنده نباشد، اين فرهنگ چه دوست داشته باشيم و چه دوست نداشته باشيم از جهات مختلف كم كم عتيقه و كهنه ميشود و ارتباط خودش را با مردم كنوني از دست ميدهد. حالا آن جهتها ميتواند موسيقي يا نقاشي باشد. حالا من در اين زمنيه براي روشن شدن ديدگاه وارد موسيقي سنتي ميشوم. مثلا يك غوغايي در موسيقي سنتي به راه ميافتد. اين غوغاها زياد هستند ولي افرادي كه اين غوغا را به پا ميكنند يا راه مياندازند تعدادشان بسيار محدود است. براي آقاياني كه معمولا سالمند هم اين عقيده توهين است كه اگر گفته شود موسيقي ايراني 284 گوشه دارد و اين گوشهها تمهايي دارد كه شما مكررا آنها را تكرار ميكنيد. دولت كلا از آغاز نگاهش به فرهنگ اشتباه بوده است. يعني به جاي اينكه دولت اجازه بدهد متفكران فرهنگ را نقد كنند تا فرهنگ با فرهنگهاي ديگر مقابله كند و زندگي كند، حافظ فرهنگ موزهيي شدند. مثالي براي شما در اين زمينه بزنم. اين همه همايش و بزرگداشت براي فردوسي و مشاهير بزرگ ما با هزينههاي بسيار زياد برگزار ميشود. آنهايي كه در اين گونه مراسم شركت ميكنند خيليهايشان آثار اين بزرگان را نخواندهاند يا حتي كتابهايشان را باز نكردهاند. آيا مسوولان و حافظان فرهنگ موزهيي توانستند مثلا فردوسي خواني را در ميان نسل امروز شايع كنند و رواج دهند. آيا توانستند با اين همايشها به هسته اجتماعي و فرهنگ مدرن نسلي كه تازه دارد رشد پيدا ميكند، نسلي كه با دنياي اينترنت سر و كار دارد و با كليك كردن بر يك دكمه هزاران اطلاعات ميتوانند دريافت كند و در واقع با دنياي مدرني روبه رو هستند كمك كنند؛ فرهنگ موزهيي مثل اتوريتههاي قديم عمل ميكند. اتوريته و اقتدار بحرالعلومهاي قديم كه از ناداني ديگران استفاده ميكردند- كه خود من هم از قربانيهاي اين اتوريته بودم- تا نكتههاي نادرست را به مردم انتقال بدهند. باور كنيد چيزهايي كه كاملا غلط بود و آن آدمي كه دكاني از اين طريق براي خود ساخته بود به اين توجه نداشت جملهيي را كه دارد بيان ميكند يا آموزش ميدهد مثلا براي هايدگر نيست. من با اعتماد و اعتقاد به اين اتوريته فكر ميكردم كه جمله متعلق به هايدگر است و قبول ميكردم. امروز ديگر اقتدار چنين اتوريتههايي از هم پاشيده است. معلومات و سواد زياد چندان مايه مباهات نيست چون جوان امروزي به راحتي ميتواند از طريق گوشي همراه خود تمام دانش امروزي را به دست بياورد. «خشت اول چون نهد معمار كج/ تا ثريا ميرود ديوار كج». فلسفه جزيي از كارهاي فرهنگي است. جزء به كل ارتباط دارد. من به پديدارشناسي هم اين انتقاد را دارم كه يك پديده را جزيي ميكند و آن را از زمينه و بافتش جدا ميكند. و حال آنكه همهچيز به همهچيز مربوط است. در واقع فلسفه جزيي از يك مجموع است. موضوع ديگري كه در اين زمينه حل نشده سانسور است. سانسور چيزي است كه در زمان شاه به آن بررسي كتاب يا مميزي ميگفتند در واقع اسم را عوض ميكردند ولي اسم مسما را عوض نميكند و محتوا همان بود. سانسور يعني انتقال آن چيزي كه داوري آن تحت قلمرو عمومي است به اتاق فكر و افرادي با دانش محدود و با سليقههاي دمدمي. حفظ فرهنگ سنتي به جاي خودش حايز اهميت و با ارزش است. اما اگر اين وسيله حفظ قدرت باشد، تفكري به وجود نميآيد و فرهنگ پويايي در جامعه شكل نميگيرد. در اين شرايط فرهنگ پويا يا فرهنگي كه انسانها را به تفكر در مورد دينشان و گذشتهشان وا ميدارد جرم تلقي ميشود. فرهنگ پويا براي آنها يك چيز زينتي بوده و هست. اين فرهنگ براي آنها نمايشي است كه مثلا بگويند بله ما فستيوال فيلم فجر داريم يا ترجمههاي ارزشمند متون فلسفي داريم .
در دنياي مدرن آيا بشر نياز به فلسفه دارد؟
سوال بسيار خوبي را شما مطرح كرديد. اما چطور ميتوانم در اين مصاحبه به آن جواب بدهم. من يك كتاب در اين باره نوشتم. عنوان اين كتاب « امكان فلسفه ورزي در زمانه ما» است. اين كتاب مدتي است كه تمام شده و خيلي هم حجيم نيست و اميدوارم جايي چاپ شود. پاسخ من در اين كتاب اين است كه به علت غلبه ايدئولوژي كلبي گرايانه، انسان پرسشهاي اساسي را وانهاده است. وانهادن پرسش با فيصله دادن پرسش فرق دارد. پرسشهاي فلسفي فيصله نيافته است مثلا فيلسوف در زمان ما با دانشمندان در چالش است. فيزيك كوانتوم يا علوم ژنتيك مدعي پاسخگويي به پرسشهاي فلسفي هستند. در نخستين پاراگراف كتاب «طرح بزرگ» يا Grand Design از پروفسور استيون هاوكينگ و لئونارد ملودينوف نوشته شده كه اكنون ما ميدانيم كيهان چگونه به وجود آمد، چرا موجودات هستند، چرا انسانها هستند و چرا چنان نيست كه نباشند. اين پرسش اساسي فلسفه مدرن را علم الان پاسخ داده است. نظريه بيگ بنگ آغاز زمان و آغاز هستي از عدم است. منظور علم از عدم انرژي منفي است. در سال 1912 زماني كه ژيژك داشت كتاب Less than Nothing را مينوشت هنوز ذره معروف به بوزون هيگز (Higgs Boson) يا ذره خدا يافته نشده بود ولي ميلياردها دلار يا يورو خرج تشكيلاتي شده بود براي شكستن پروتون در تونلهاي بسيار عميق 16 متري كه در آن پروتونها با سرعت نور حركت ميكنند تا از دو جهت به يكديگر برخورد كنند تا ذرهيي كه دانشمندان حدس زده بودند را به دست بياورند. الان فيزيك رياضي است كه مطرح است نه فيزيك يا رياضي محض. يعني علوم تجربي مبتني بر محاسبات و شمارشگري در حال حاضر در دنيا مطرح است. بالاخره بعد از چيزهايي كه ژيژك در اين كتاب ميگويد در واقع پاسخي است به سوال شما. اصلا قسمتي از اين كتاب مربوط به اين است آيا هنوز ميتوان هگلي بود؟ در واقع هگلي بودن براي ژيژك با فلسفه ورزيدن يكي است.
بنابراين بنا بر نظر شما شكل فلسفه فرق كرده است.
در عين حال علم جور ديگري به مساله نگاه ميكند. من در كتابم در پارگراف آغازين اين طور بيان كردم كه آيا واقعا چون علم به همه سوالات فلسفي پاسخ داده بنابراين فلسفه مرده است؟ پاسخ من روي هم رفته يك نه است. منطق من بر اساس چيزي است كه خود آقاي هاوكينگ به عنوان ثبت نظريه خودش ميگويد يعني رئاليسم مدل بنياد يا رئاليسم متكي به مدل (model dependent realism) . اگر رئاليسم به اين مفهوم باشد كه جهاني در خارج وجود دارد كه خودش هم از خودش آگاه ميشود و خودش را معرفي ميكند، در اين صورت جواب ما بله است و مخلص آقاي استيون هاوكينگ هم هستيم. ولي خود آقاي هاوكينگ آنقدر انصاف دارد كه بگويد به رئاليسم مبتني بر مدل معتقد است. حال اين مدل كه گفته شده چيست و منظور از آن، چه ميباشد. اين مدل غير از آگاهي و خودآگاهي و مجددا طرح مساله چگونگي برآمدن سوژه از طبيعت چيزي نيست. تا زماني كه اين مساله حل نشده، تا زماني كه هنوز ميشود در مورد آن امر راز آميز ويتگنشتاين پرسش كرد، تا زماني كه قلمرويي كه از نظر كانت قلمرو ناشناختني است وجود داشته باشد و هنوز پرسيدني باشد فلسفهورزي هم ممكن است و اگر هم ديگر انجام نميشود به اين دليل نيست كه منتفي شده است، بلكه به اين دليل است كه جهان ما جهان متكبر و منتشر در جزييات است و جهاني است كه خودش فكر نميكند به قول آلمانيها كه يك اصطلاحي دارند به نام «ديكتاتوري فكر نكردن». امكان فلسفه ورزي همواره هست اما اين امكان رانده شده است، به بياعتنايي سپرده شده است. چنان كه امكان فلسفه ورزي درباره معناي زندگي است. در مجموع تا اين حد شايد من توانسته باشم با زبان الكن خودم پاسخي به سوالات شما داده باشم.
منبع: روزنامه اعتماد