فرهنگ امروز/زهرا رستگار: اولین نشست از سلسله نشستهای فلسفی با عنوان «اسلامیت فلسفهی اسلامی به چیست؟» توسط کارگروه فلسفه و منطق خانهی اندیشمندان علوم انسانی سهشنبه ۲۶ فروردینماه ۹۳ برگزار شد. عنوان بحث پیرامون فلسفهی اسلامی یا فلسفهی فیلسوفان مسلمان، آیا فلسفهی اسلامی امری ممکن است؟ اسلام و عقلانیت، هماهنگی یا تعارض، فلسفهی اسلامی یا فلسفههای اسلامی بود. سخنرانان این نشست نیز دکتر محسن میری، دکتر محمد فنایی اشکوری، دکتر عبدالرزاق حسامیفر و دکتر فیروز جایی بودند. در قسمت قبل به بحث آقایان فنایی اشکوری و محسن میری پرداخته شد. در ادامه صحبتهای آقایان فیروزجایی و حسامیفر از محضرتان میگذرد:
فلسفهی عملی و نظری
دکتر فیروز جایی در ابتدای سخنان خود ضمن تشکر از خانهی اندیشمندان علوم انسانی توضیح داد: بحثی که مطرح شد را همافق با اساتید محترم از زاویهی تقریباً متفاوتی مطرح میکنم. ابتدا یکی از شبهات را مطرح میکنم و پاسخ میدهم. بحث درباره فلسفهی اسلامی و وجه اسلامیت این فلسفه است. اولاً منظور ما از فلسفهی اسلامی، فلسفهی اسلامی موجود است و نه فلسفهی اسلامی مطلوب یا ناب و آرمانی و آن چیزی که فیلسوفان باید کوشش کنند تا به آن برسند؛ یعنی همان فلسفه را تکمیل و ترمیم کنند تا به آن وضعیت مطلوب برسند. فلسفهی اسلامی موجود یعنی فلسفهای که در کتابهای فیلسوفانی مانند ابنسینا و شاگردان و شارحین او و آثار افرادی مانند سهروردی و ملاصدرا و تابعین ملاصدرا تا به مرحوم علامه طباطبایی برسیم، وجود دارد. منظور ما از فلسفهی اسلامی فلسفهای است که در این آثار در شفا در اسرار و حکمت اشراق، بدایه و نهایه مطرح و عرضه شده است.
حالا منظور از فلسفهای که در این آثار مطرح شده است، چیست؟ فلسفهای که در این آثار آمده است فراز و نشیب داشته است و برخی از فیلسوفان این فلسفه را به معنای عام و حقیقی گرفتهاند و تقسیم کردند به فلسفهی نظری و عملی و هریک از اینها نیز به اقسامی تقسیم شدهاند، فلسفهی اولی یا مابعدالطبیعه و الهیات. البته در کتابها فلسفه را به معنای عام کلمه میدانند. هنگامی که وجه اسلامیت را میخواهیم بیان کنیم فلسفهی نظری که به الهی و طبیعی و ریاضی تقسیم شده است دربارهی طبیعی و ریاضی بحث اسلامیت مطرح نیست، اما با توجه به اینکه شاخههای حکمت عملی محل بحث است و فیلسوفان ما تصریحاتی در این زمینه داشتهاند که گفتهاند فلسفه از معارف وحیانی الهام میگیرد، بهتر است که ما این فلسفهی عام را در نظر بگیریم که اینها نیز وارد به بحث شوند.
البته سایر فلسفهیهایی که در دوران جدید مطرح شده است، مثلاً معرفتشناسی در کتابهای فلسفی سنتی ما بهصورت مستقیم مطرح نشده است و بهصورت جستهگریخته در الهیات و منطق مطالبی از معرفتشناسی آمده و احیاناً برخی از نکات در باب فلسفهی دین و حقوق آمده است و فلسفهی دین عمدهی نقش الهیات بالمن اخص فلسفهی اولی است و همینطور بحثهایی که دربارهی حقیقت وحی و نبوت مطرح شده است، اما با یک تسامحی میتوانیم ذیل عنوان کلی فلسفه به معنای عام بگنجانیم. منظور ما از فلسفه مجموعهی علوم فلسفی است که در کتابهای فلسفی فیلسوفان مسلمان مطرح شده است، این فلسفه میتواند اسلامی باشد. شبههای که مطرح میشود این است که فلسفهی اسلامی عنوانی است که صدر و ذیل آن با هم تناقض دارد. همانطوری که اشاره کردند اقتضای فلسفه آزاداندیشی عقلانی است. در فلسفه باید تابع دلیل و استدلال باشیم، اگر ادعایی را میپذیریم باید بر اساس دلیل بپذیریم، برفرض آنکه بدیهی نباشد. اگر ادعایی را نفی میکنیم برای رد آن باید دلیل داشته باشیم. هر جا که استدلال عقلی ما را برد باید تابع آن باشیم.
هماهنگی از حیث موضوعات و مسائل بین اسلام و فلسفه
وی در ادامه در باب اسلامی بودن فلسفه توضیح داد: اما اسلامیت اقتضا میکند که ما مقید و متعبد به اصولی باشیم که دین اسلام آنها را بیان کرده است. آزاداندیشی عقلانی با تعبد نمیسازد، چگونه میتواند فلسفهی اسلامی داشته باشد. همانطور که اشاره شد اگر منظور از فلسفهی اسلامی یعنی مجموعهی علوم یا علمی که گزارههای آن برگرفته از اسلام باشد، چنین فلسفهی اسلامی نداریم. فلسفه نیست، برای آنکه فلسفه باشد باید با معیار عقل، گزارهها و ادعاها رد یا قبول بشوند، در مقام نفی و اثبات باید تابع دلیل بود تا آن ادعا، ادعای فلسفی شود. اگر بخواهیم علم اسلامی باشد آیا ما را متعبد به آن گزارهها نمیکند؟ اسلامیت ادعای تعبد و تقید به خطوط قرمز را به دنبال نمیآورد؟ خیر، اینگونه نیست. ما میتوانیم وجوهی برای دخالت اسلام برای شکلگیری فلسفه بیان کنیم.
معانی مختلفی را اندیشمندان و متفکران مختلف بیان کردند، بنده از معنای حداقلی اسلامی شروع میکنم تا به معنای حداکثر اسلامی میرسم. ما همهی این موارد را با هم میتوانیم بپذیریم، اما اگر بگوییم در یکی از این مراتب متوقف میشویم، این درست نیست. فلسفهی موجود را میتوانیم اسلامی بدانیم علیرغم اینکه با روش کاملاً عقلانی و با تکیه بر برهان آزاد به آن میرسیم، به دلیل آنکه فیلسوفان آن مسلمان هستند. شما فلسفهی یونان میگویید، فلسفهی یونان لزومی ندارد که گزارهها و ادعاهای فلسفی از ملیت یونانی تنها برخاسته باشد، خیر به دلیل آنکه فیلسوفان در یونان زندگی میکردند و برای آنکه خود آنها از مصر، از بینالنهرین و موارد دیگر این مطالب را گرفته باشند، اما مطرحکنندگان این ادعا آنها بودند، ما این فلسفه را بهعنوان فلسفهی یونانی میشناسیم. شما میتوانید فلسفهی یونانی و آلمانی و ایرانی و اسلامی داشته باشید به این معنا که فیلسوفان آن مسلمانند و این فلسفه در قلمرو جغرافیایی اسلام و فرهنگ و تمدن اسلامی شکل گرفته است، اما فلسفهی اسلامی صرفاً به این معنا اسلامی نیست، به این معنا ریاضیات، طب و ... اسلامی نیز داریم، اما آنچه که ادعا میکنیم فلسفهی اسلامی، آن اسلامیت فربهتر از این است.
معنای دیگر و وجه دیگری که برای فلسفهی اسلامی میتوان بیان کرد این است که بگوییم این فلسفهی اسلامی است برای آنکه معارف و عناصر این فلسفه با معارف و آموزههای اسلامیاند. در اسلام ادعاها و حقایقی بیان شده است که بخشی از آنها در فلسفه نیز مطرح شده است، البته اساتید دیگر توضیح دادند و بحثهای خداشناسی، معاد، نبوت و ... بحثهایی هستند که در دین و فلسفه هستند. در مرحلهی بعد میتوانیم بگوییم این فلسفهی اسلامی است و وجه دیگر این فلسفه این است که ما میتوانیم از دین و آموزههای دین دفاع کنیم، با توجه به اینکه هماهنگی از حیث موضوعات و مسائل بین اسلام و فلسفه است بهراحتی میتوان از این فلسفه در دفاع از اسلام کمک گرفت. شاید شما بگویید که این کلام و الهیات آن است، دکتر میری پاسخ آن را ارائه کردند، بین کلام و فلسفه فرق است و همپوشانی بین آنها است و رابطهی عام و خاص بین فلسفه و کلام است.
خداشناسی بحث اصلی فلسفه
وی اظهار داشت: هنگامی که اسلام به چنین فلسفهای دعوت کرده است با توجه به آنکه این فلسفه مطلوب اسلام است، میتوانیم بگوییم این فلسفهی اسلامی است چون اسلام امر کرده است، میتوانیم بگوییم آن عمل، عملی اسلامی است؛ فرضاً روزه گرفتن یک عمل اسلامی است، نماز خواندن کاری اسلامی است، علمی که اسلام دعوت به آن کرده است علم اسلامی میشود. چگونه اسلام به فلسفه دعوت کرده است؟ مگر در معارف اسلامی ما به شناخت خدا و صفات و افعال خدا دعوت نشدهایم؟ مگر ما به شناخت نبوت و نبی و آنکه خیر و شر امور را بشناسیم دعوت نشدهایم تا به خوشبختی نهایی برسیم؟ فلسفه مگر چیست و چرا اسم این بخش اصلی فلسفه را الهیات گذاشتهاند؟ این نامگذاری فلسفه اولاً به الهیات، کار فیلسوفان مسلمان و مسیحی نبود و کار ارسطو بود و ارسطو خود اسم این بخش از فلسفه یعنی فلسفه اولاً را الهیات گذاشته است، برای آنکه بحث اصلی او حتی در نظر ارسطو نیز بااینکه حجم مطالب ارسطو دربارهی خدا خیلی کم است، بحث اصلی فلسفه و یا موضوع اصلی فلسفه، خدا و امور الهی است، اسم این دانش را ارسطو الهیات گذاشته است.
ما به خداشناسی در دین دعوت شدهایم، فلسفه نیز بحث اصلی یا یکی از بحثهای عمدهی آن خداشناسی است، حال هنگامی که وجود خدا را اثبات میکنیم و صفات و افعال خدا، مخلوقات خدا را بررسی میکنیم این موارد مانند دین میشود. فیلسوفان ما بحث ضرورت و نبوت را مطرح کردند، بحث خلافت و جانشینی پیامبر در فلسفهی ما مطرح شده است، مباحث گستردهای که فیلسوفان در اخلاق دارند، آموزههای اخلاقی که در دین و فلسفه داریم، پس دین به فلسفه دعوت کرده است و عدهای از مسلمانان و اندیشمندان متفکر رفتند به سراغ آن و از هنگام این بحثها در اختیار ما قرار گرفته است. آخرین و مهمترین وجهی که برای اسلامیت فلسفهی اسلامی میتوانیم ذکر کنیم این است که فلسفهی ما ملهم از معارف اسلامی است. اگر اسلام نبود شکل و روح فلسفهی موجود چیز دیگری میشد، همچنانکه کسانی که فلسفههای دیگری دارند فلسفهشان بسیار تفاوت با فلسفهی اسلامی دارد. من به حدوث ذاتی اشاره میکنم، مفهوم حدوث ذاتی را شما در فلسفههای قبل از اسلام پیدا نمیکنید. فیلسوفان ایران بر قِدم عالم ماده و قِدم افلاک و حرکت و زمان استدلال کردند که استدلال عقلی دارد و فیلسوفان نیز پذیرفتهاند، اما در معارف اسلامی تأکید شده است که خدا بود و هیچچیز نبود، سپس خدا اشیا را آفرید. از طرفی اسلام میگوید «ما سوی الله حدثا»، از طرفی فیلسوف استدلال عقلی دارد بر آنکه زمان و حرکت و عالم ماده قدیم هستند. فیلسوفی مانند ابنسینا میآید -پیش از آن فارابی- به حدوث زمانی و ذاتی تفکیک قائل میشود، حدوث ذاتی ثابت میشود درعینحال به قدم مادی و زمان و حرکت تقسیم میشود.
فلسفه همانطور که به پیش میرود فیلسوفی مانند میرداماد میگوید که ما حدوث ذاتی را قبول داریم، اما آنچه که در معارف اسلامی آمده است فربهتر از حدوث ذاتی است. او به حدوث ذاتی قانع نیست و حدوث دهوی را مطرح میکند. میرداماد فیلسوفی است که خیلی بر معارف اسلامی تقید دارد و از آیات و روایت نیز بسیار استفاده کرده است، اما حدوث دهوی آیا در روایات ما مطرح شده است؟ خیر، اما فیلسوفی مانند میرداماد تحت تأثیر معارف اسلامی بحث حدوث دهوی را مطرح کرده است. الهامات معارف اسلامی در فلسفهی اسلامی بسیار است، من در هر قلمروی به چند گزینه اشاره میکنم. در بحث فلسفه اولاً بحث فلسفهی ذاتی است و دیگری بحث وجوب و امکان است که قبل از اسلام تقسیم ممکنالوجود به واجبالوجود ندارد. ارسطو بحث وجود امکان را در منطق و مواد غذایی را مطرح کرده است، اما در هیچ جایی نگفته است که موجودی یا واجبالوجود به ذات است یا ممکن، فقط در متافیزیک محرک نخستین را واجبالوجود خوانده است، اما همان جا نیز معنا کرده است. خدا واجبالوجود است، محرک نخستین به این معنا که تغییرناپذیر است به گونهای دیگر نمیشود، اما واجبالوجود به ذات به آن معنای انتزاعی درونی که در فضای اسمی مطرح است که موجودی وقتی تنها در نظر گرفته میشود با قطعنظر از غیر و ماسوی، وجود از آن انفکاکناپذیر است و به ذات موجود است، در تحلیل ارسطو نیامده است.
تفکیک بین واجبالوجود به ذات و یا تقسیم واجبالوجود به ممکنالوجود به ذات، بیان احکامی برای بیان واجبالوجود به ذات و ممکنالوجود به ذات که در بحث مواد ثلاث تخصیص واجب الوجود، واجب الممکن در امور عامه آمده است، سپس تأثیرات آن را در بحث علت و معلول گذاشته است و در بحث حدوث قدم تأثیر گذاشته است و با هم در بحث خداشناسی به کار میروند. اینها از ابتکارات فیلسوفان مسلمان است.
تأثیر معارف اسلامی بر فلسفه و اخلاق
فیروز جایی در باب اخلاق بحث کرد و اذعان داشت: در بحث اخلاق خیلی روشن است و شما اگر به آثار فیلسوفانی مانند فارابی و ابنسینا و مقاله دهم الهیات شفا و اخلاق ناصری مراجعه کنید، ردپای هم معارف اسلامی را در اخلاق میبینید و هم فلسفهی یونانی را خواهید دید. در واقع میخواهم بگویم در اخلاق نیز تأثیر گذاشته است، همچنین در فلسفهی سیاسی. اینکه رئیس مدینه نبی است و باید نبی باشد، این مورد را شما در فلسفههای قبل اسلام ندارید. شاید در شهر خدا یک آگوستین داشته باشید، اما صبغهی فلسفی آن کمرنگ است. به این شکل تحلیل فلسفی نشده است که بیایند نظریهپردازی کنند و فلسفهی سیاسی داشته باشند تحت عرفان معارف مسیحی به آن شکلی که در فلسفهی اسلامی فارابی و ابنسینا اتفاق افتاده است را شما نمیبینید. رئیس مدینه باید نبی باشد و حتی ضرورت حکومت فقیه را فارابی در آثارش (هم در آرا و اهل مدینه الفاضله و هم در کتاب المله) آورده است. ولایت فقیهی که مرحوم امام بهعنوان یک بحث فقهی مطرح کردند -آنجا هم تأکید کردند که عمده دلیلی که ما داریم بر ولایت فقیه، دلیل عقلی است-، در قرن چهارم هجری بهوسیلهی فارابی بهعنوان یک نظریهی فلسفی طراحی شده بود، این هم تأثیر معارف اسلامی در فلسفهی سیاسی بود. در تدبیر منزل که کمتر به آن پرداخته شد باز هم این آثار را میبینیم، حتی فیلسوفان ما در صدد برآمدند در مقام بیان فلسفهی احکام نیز مطالبی را مطرح کرند و خواستند طرح عِلی احکام شرعی را بیان کنند.
فلسفهی اسلامی هم فلسفه است و هم اسلامی است
دکتر عبدالرزاق حسامیفر در ابتدای جلسه نقدی را وارد کرد و ادامه داد: ایکاش یکی از مدعوین کسی بود که مخالف با فلسفهی اسلامی بود، ما هر ۴ نفر قائل به فلسفهی اسلامی و موافق آن هستیم، به همین دلیل این نقیصه نیز وجود دارد که آنچه من میگویم توضیح اضافه بر آنچه که اساتید گفتند است. اما چون نگاه من با نگاه دوستان متفاوت است، آنچه میگویم شاید نکاتی داشته باشد که دوستان با آن مخالف باشند. ابتدا طرح مسئله میکنم سپس پاسخی که به این پرسش خواهم داد را عرض میکنم.
آنهایی که با فلسفهی اسلامی مخالف هستند، معمولاً میگویند که فلسفهی اسلامی نه فلسفه است نه اسلامی است؛ یعنی هر دو وجه آن را زیر سؤال میبرند. میگویند فلسفه نیست، چون فیلسوفان مسلمان اولاً مسلمانند ثانیاً فیلسوف هستند؛ بنابراین فلسفه نیست، فلسفه یعنی آنکه فرد از هر باور پیشینی آزاد باشد. وقتی میخواهند وجه اسلامیت آن را رد کنند، میگویند فلسفهی اسلامی که اسلامی نیست، چون مباحثی که مطرح کردند مانند علیت، معاد و ... مباحث مشترکی در ادیان دیگر نیز است، چون اسم این مباحث فلسفهی دینی میشود و در بسیاری موارد فلسفه رنگ دین ندارد. به همین دلیل هر دو وجه آن را زیر سؤال میبرند. فکر میکنم که در این نقد به این توجه نکردهاند که فلسفهی اسلامی در نگاه کلی مشتمل بر ۲ نیاز است، یکی مسائل فلسفی محض که اساساً رنگ دین ندارند، مانند وحدت و کثرت و مباحث عامهای که وجود دارد -در برخی زوایا به دین پیوند پیدا میکند، اما چندان دینی نیست- و برخی از مباحث فلسفهی اسلامی دینی است و پیوندی با دین دارد. اگر این ۲ را از هم تفکیک کنیم تصور میکنم این نقدها وارد نخواهد بود.
در دفاع از فلسفهی اسلامی میتوانم بگویم فلسفهی اسلامی هم فلسفه است و هم اسلامی است. در هر ۲ مقام نیز میتوان دفاع کرد، ابتدا اینکه فلسفهی اسلامی نیز یک فلسفه است. سؤال من این است که آیا مگر ما تعریفی از فلسفه داریم؟ ما تعریفی از فلسفه نداریم. شما تاریخ فلسفه را از آغاز تا امروز نگاه کنید، آیا میتوانید تعریف جامعی از آن را پیدا کنید که همهی فیلسوفان را شامل شود.
مشابهت خانوادگی میان فلسفهها
حسامیفر در ادامه توضیح داد: من تصور میکنم که در مورد فلسفهی اسلامی و فلسفه بهطور عام باید قائل به نظریهی ویتگنشتاین باشیم. ویتگنشتاین میگوید وقتی ما یک واژهی کلی داریم اطلاق آن واژهی کلی بر مصادیق بر اساس مشابهتهایی است که میان آن مصادیق وجود دارد. پیدا کردن خصوصیاتی که در تمام اینها مشترک باشد کار آسانی نیست؛ مانند مثال ویتگنشتاین در مورد بازی است، میگوید دقت کنید که بازی را بر چه مصادیقی اطلاق میکنیم؟ آنقدر پراکندگی میبینیم که نمیتوانیم بگوییم بازی چیزی است که حتماً این ویژگی را داشته باشد. برخی از بازیها با ابزار است و برخی بدون ابزار است. آن قدر واژهی بازی تعدد معنایی دارد که شما وجه مشترکی بین آنها نمیتوانید پیدا کنید، مشابهت خانوادگی است. فکر میکنم اگر به فلسفه اینگونه نگاه کنیم متوجه میشوید که شما ارسطو به کارناپ منتقل بشوید و از کارناپ به هایدگر منتقل شوید. چنان تعدد معانی و دیدگاهها را میبینید که نمیتوانید بگوید آن شخص فیلسوف است و آن دیگری نیست. البته اینها در تضاد حرفهایی را میزنند، ممکن است هایدگر بگویید کارناپ فیلسوف نیست، اما ما از نگاه بیرون همه را فیلسوف میبینیم. یک مشابهت خانوادگی میان فلسفهها وجود دارد و ما حق نداریم بگوییم که فلسفهی افلاطون فلسفه نیست فقط فلسفهی کارناپ فلسفه است و یا فلسفهی کارناپ فلسفه نیست... این امر با چیزی که ما در تاریخ فلسفه میبینیم سازگار نیست، این نقد اول بود.
اما نقد دوم، ما یک بحثی در فلسفهی علم داریم و آن اینکه میگوییم در علمشناسی تا یک دورهای فیلسوفان علم میگفتند علم یعنی آنچه در این مسیر حرکت کند و نگاه منطقی و توصیهای به علم داشتند و بعد فیلسوفان علم آمدند و گفتند خیر، اینطور نیست، اگر شما میخواهید علم را بشناسید بروید به سراغ تاریخ علم؛ چراکه علم چیزی است که در گذر زمان ظاهر شده است نه آن چیزی که شما با نگاه محدودتان به آن نگاه میکنید و میگویید علم فقط باید در این چهارچوب قرار گیرد. من با استفاده از این بحث میگوییم در فلسفه همینطور است، ما نمیتوانیم یک بخشی از فلسفه را بهعنوان معیار قرار دهیم و بر آن اساس بگوییم فلسفه باید این باشد، یک تعریف خاص از فلسفه نیز بگیریم و بگوییم هرآنچه تابع تعریف ما نبود فلسفه نیست، این غلط است، چرا؟ چون شما اگر تعریف ارسطویی از فلسفه را مبنا قرار دهید خیلی از فلسفهها بیرون میرود، تعریف پوزیتیویستی را بپذیرید، خیلی از فلسفهها بیرون میرود. هر فیلسوفی به یک معنا اعتقاد دارد و ما آن را میتوانیم مبنا قرار دهیم، خیلی از فلسفهها از دور خارج میشود، پس با این توصیف فلسفهی اسلامی فلسفه است. هنگامی که میگوییم فلسفه است وفادار به یک تعریف واحد نیست. من نگاهی به کل تاریخ فلسفه میکنم انواع فلسفهها را میبینم و فلسفهی اسلامی را هم بهعنوان یک فلسفه میببینم و به آن اعتقاد دارم که این هم یک فلسفه است.
روشنفکر یعنی کسی که آزاداندیش باشد
دکتر حسامیفر در باب روشنفکری توضیحاتی ارائه کرد و بیان داشت: برخیها میگویند روشنفکر مسلمان معنا ندارد، روشنفکر یعنی کسی که آزاداندیش باشد و مسلمان بودن معنا ندارد. اما این روشنفکری که شما میگویید که نباید مقید باشد و باید آزاد باشد و غیره یک تعریف خاص از روشنفکر است. واژهی روشنفکری آنقدر تعدد معنایی دارد که واقعاً نمیتوانیم بگوییم که روشنفکری یک معنای خاص است. شما برای هر واژهای معنای خاصی قرار دهید، سپس مصادیق محدود میشوند. ممکن است در تعریف انسان چهره و پوست را قرار دهیم و بگوییم انسان یعنی کسی که سفیدپوست است، سپس سیاهپوستها انسان نخواهند بود. آیا در تعریف انسان میتوان سفیدپوستی را گذاشت؟ پس اینکه ما فکر کنیم ویژگیهای معینی را میتوانیم بهعنوان تعریف روشنفکر و فلسفه معرفی کنیم به نظر گزاف میآید.
به سراغ جنبهی دوم یعنی اسلامیت میرویم. وقتی فلسفهی اسلامی میگوییم این اسلامیت در اینجا به چه معنا است؟ آنچه در نقد گفته میشود این است که در اسلام ما باورهایی داریم که با فلسفه سازگار نیست؛ بنابراین اگر بخواهیم آن باورهای اسلامی را داشته باشیم فلسفه را نمیتوانیم داشته باشیم. در پاسخ به این دوستان باید گفت هنگامی که فلسفه میگویید یک فلسفهی خاص را در نظر میگیرید؛ فرضاً فلسفهی ارسطویی را در نظر میگیرید، فلسفهی ارسطویی با اسلام سازگار نیست، فلسفه در ارسطو خلاصه نمیشود، یک فیلسوف مسلمان میتواند از ارسطو انتخاب کند و اندیشههای او را بگیرد، نه تنها از ارسطو بلکه از باقی فلاسفه نیز بگیرد و یک نظام معنایی جدید تأسیس کند و در آن صورت این تفاوتها را برطرف کند. چنین نیست که در فلسفه ملتزم به یک فلسفه باشیم تا بعد تعارض آن فلسفه با دین ما را دچار مشکل کند. یک فیلسوف مسلمان هم میتواند باورهای دینیاش را داشته باشد و هم نگاه به فلسفهها کند و از آنها عناصر بگیرد، یک نظام فکری برای خود بسازد و بر همین اساس از فلسفهی اسلامی دفاع کند.
من معتقدم که فلسفهی اسلامی همانطور که اساتید فرمودند به آن معنا که ما در فقه اسلامی به دنبال پیدا کردن حکم الهی هستیم، فلسفهی اسلامی اینگونه نیست؛ چون دین اسلام برای ما اینگونه مقدس است و اگر چیزی برای ما ثابت شود اسلام است دیگر در آن چونوچرا نمیکنیم. اگر مطمئن باشیم که این آیهی قرآنی است و خداوند آن را برای ما فرستاده است، بدون آنکه دربارهی آن فکر کنیم و مناقشه کنیم قبول میکنیم. دین اسلام برای ما مقدس است، آن هم به این دلیل که معتقدیم که ما نیازهایی داریم که با عقل بشری پاسخ پیدا نمیکنند و خداوند از طریق پیامبر پاسخ این پرسشها را برای ما فرستاده است.
فلسفهی اسلامی حاصل تفکر فیلسوفان اسلامی
وی در انتهای صحبتهای خود بیان داشت: فلسفهی اسلامی حاصل تفکر فیلسوفان اسلامی است، این تفکر مقدس نیست، فیلسوفان اسلامی با تکیه بر باورهایی که داشتهاند، کوشیدهاند از تأمل فلسفی خود استفاده کنند و مفاهیم را باز کنند. اسلامیت ازاینحیث است که بخشی از مسائل آن مسائلی است که در تفکر اسلامی مطرح است و تلاشی است که فیلسوفان اسلامی دارند، اما اینکه تصور کنیم که فلسفهی اسلامی مانند خود اسلام مقدس است، چنین تلمسی ندارد.
سخن آخر این است که ما از هویت فلسفهی اسلامی دفاع میکنیم همچنانکه در تاریخ فلسفه، فلسفهی یونان، تحلیل، اگزیستانس و ... داریم، فلسفهی اسلامی هم داریم. آیا در فلسفهی یونان با یک هویت واحد مواجه هستیم؟ خیر، در هیچکدام از این سنتهای فلسفی با هیچکدام از هویتهای واحد مواجه نیستیم. در فلسفهی اسلامی نیز با یک هویت واحد مواجه نیستیم، در فلسفهی اسلامی ۲ گونه محتوا داریم، بخشی از فلسفهی اسلامی کاملاً محتوای استدلالی دارد، در آنجایی که ادله وجود ذهنی و اصالت وجود را میآورد کاملاً استدلالی است، بخشی از فلسفه به صورت نظاممند است مانند آنچه که در فلسفهی اشراق میبینیم؛ یعنی یک فیلسوف میآید و یک نظام فکری ارائه میکند. در تاریخ فلسفه شما هیچ فیلسوفی را پیدا نمیکنید که از آغاز تا انتها بر عقل متکی باشد، هر فیلسوفی مفروضاتی دارد و حداقل چیزی که هر فیلسوفی بهعنوان مبنا قبول کرده است و هیچ دلیلی بر آن اقامه نکرده است، وجود جسم است. ما در کل تاریخ فلسفه، برهانی برای اثبات وجود جسم نداریم، تنها فیلسوفی که سعی کرد تمام برهانهای خود را با عقل پیش ببرد دکارت است و فیلسوفان بعدی آمدند و ضعفهای فلسفی آن را نشان دادند.
بنابراین همهی فیلسوفان خواهناخواه مبانی دارند و با آن مبانی فلسفهی خود را آغاز میکنند. خیلی از فیلسوفان غربی برخی از عناصر فلسفی آنها جز نظامشان است و اثباتشده نیست. گاهی در غرب گفته میشود که دورهی فلسفهی اسلامی سر آمده است، امروز فلسفههای غربی جایی رفتند که فلسفهی اسلامی نرفته است. پاسخ من این است که فلسفه زمانمند نیست و نمیتوانیم بگوییم که فلسفه دورهاش سر آمده است. مگر دورهی ارسطو سر آمده است؟ فلسفهی اسلامی عناصر مهمی دارد و ما میتوانیم از آن استفاده کنیم. باید فلسفهی اسلامی را خواند و آشنا شد و رفت به سمت مسائلی که غرب با آن درگیر است و برخی از آنها وارد جامعهی ما شده است و سعی دارند برخی از آن را توضیح دهند تا ما از غنای فلسفی برخوردار شویم.