فرهنگ امروز/سیدجواد طباطبایی: اینک که آب ردیّهخوانی از آسیاب نقد دیدگاهها افتاده است، نشستی که من حتی به اندازۀ یکی از سخنرانان نتوانستم از دیدگاههای خودم دفاع کنم، به گفتهها و مدعیات آن نشست برمی گردم تا بگویم که کجا ایستادهام و معنای ایستادن چیست؟ چرا باید جایی ایستاد و آن که ایستادن نمیتواند، نمیگویم اندیشیدن، بلکه خواندن و نوشتن درست نمیتواند! بارها در این باره چیزی گفته و نوشتهام، اما چنین مینماید که گوش اگر گوش آقاجریها و ناله اگر نالۀ من است، همچنان آن چه به جایی نخواهد رسید فریاد خواهد بود. با این همه، با نوعی خوشبینی، که با ساده لوحی پهلو میزند، کوشش میکنم هم چنان تکرار کنم تا آن چه نتوانستم به قادریها به عنوان معلم یاد بدهم، از باب مناقشه بر حرفهای او، شاید، استاد را از خواب جزمی ندانستن و کوشش برای ندانستن بیدار کنم! گفتم «از باب مناقشه بر ...»، زیرا، به رغم بیاعتقادی کامل به غزالی، گویا به عنوان جد اعلای «روشنفکری دینی»، از او آموختهام که «جدل نکنم»، اما حقّ مناقشه کردن بر نظرات استادان در فضای عمومی را به عنوان شهروند بر خود محفوظ میدانم، یعنی خواهم دانست!
مناقشه کردن پیچیدن در آراءِ مدعیان است برای جدا کردن غثّ از سمین سخنانی که در فضای عمومی عرضه میشود تا میان مایگانی که به جای نوشتن مار عکس آن را میکشند یاوههای خود را به بهای سخن گوهربار نفروشند. نیازی به گفتن نیست که آن چه در فضای عمومی عرضه میشود، تابع عرضه و تقاضاست، اما در کشوری که عرضۀ علم نیز مانند بسیاری از کالاهای دیگر در بازاری عرضه نمیشود که رقابت بر آن فرمان میراند، خرمهره فروشان بازار گوهریان را میشکنند! آن گاه که استادی، نویسندهای یا مترجمی چیزی مینویسد و عرضه میکند، حتی اگر اعتقادی نداشته باشد، به طور ضمنی، اعلام میکند که خود را تابع قانون عرضه و تقاضا در بازار میداند. اگر آن استاد در کلاس درس دانشگاهی که از انحصارات است، همان مطالب را عرضه کند، وظیفۀ شاگردان است که بر مدعیات او مناقشه کنند، که چون به نمره نیاز دارند، و از مرتبۀ تسامح استاد نیز آگاه هستند، مناقشهای نمیکنند، اما همه جا تعریف میکنند که استاد دانشگاه ملّی سابق، به جای این که درس اندیشۀ سیاسی در قرن بیستم بدهد، درباره پمپ بنزین خود در آلمان شرح کشّاف میدهد! اما زمانی که همان سخنان مکتوب شد و باران انتقاد باریدن گرفت، نویسندۀ آن سخنان نمیتواند در آبگینۀ حصارِ نسبتهای ناروا خود را پنهان کند. به عنوان مثال، گفتن این که نقدنویس «به اقتضای طبیعت» مینویسد و ... مشکلی را حل نمیکند، زیرا کسی مثل من میتواند از آن بیدهایی نباشد که با این بادها میلرزد و بگوید، بله! من به اقتضای طبیعت نوشتهام، اما پاسخ ایرادهای من چیست؟ صد بار تکرار «اقتضای طبیعت» و ... حتی به اندازه یک نیمه پاسخ به یک ایراد دقیق و مستند کارساز نیست. پس، اگر این بار نیز بگویند و بنویسند که من به «اقتضای طبیعت» و ... این صفحه ها را سیاه می کنم، پاسخ من همان خواهد بود که پیشتر نیز به دوستان داده بودم و تکرار میکنم : در پاسخهایی که داریوش آشوری به ایرادهای من داده بود، همان نسبت «اقتضای طبیعت» تنها سخن درست بود و الباقی یکسره نادرست و طفره رفتن از رویارویی با ایرادهایی که بر ترجمه او وارد است! همه نقدهایی را که نوشتهام، و البته تا اطلاع ثانوی حق نوشتن نقد را نیز برای خود محفوظ میدانم، در دسترس همگان قرار دارد و تا زمانی که به طور موردی پاسخی دریافت نکنم هم چنان در موضع نقد خواهم ایستاد.
البته، می توان، به خلاف آشوری، از درِ اصلاح و تألیف قلوب وارد شد که در این زمانۀ عسرت هواداری از حقوق بشر نیز خریداران بسیار دارد. با این همه، ما نه چندان هوادارانِ حقوق بشر، هر قدر هم که بیاعتقاد به حقوق بشر باشیم، نسبتِ «اقتضای طبیعت» را که، یادآوری می کنم از داعیههای نیش زدن کژدم است، نمیتوانیم برتابیم؛ حتی اگر با تصویب - و البته با مسرت خاطر پنهان بسیار - از آن استقبال نکنیم. این که کسی با علم به این که انگشت در لانۀ کژدم میکند، اما با این همه دست در لانه کند، خود کردهای است که او را تدبیر نیست! زیرا اگر از اندک زیرکی بهرهای میداشت، خود را پشت حجاب اخلاق و دعوت به «گفتگوی مفاهمهای» پنهان میکرد تا هم دست خود را به دُم نیش کژدم ندهد و هم صورت خود را با سیلی سالوس و ریا سرخ نگاه دارد. قادری که زیرکتر بود، و البته سخت از معتقدان به «گفتگوی مفاهمهای»، همین حجاب اخلاق را انتخاب کرد که میتوانست تالیهای فاسد نسبت «اقتضای طبیعت» را نداشته باشد و مفت اعتباری گاندیوار هم برای او دست و پا کند؛ اما اگر او سخن آشوری را جدی گرفته بود، میتوانست بداند که نیشی که از شش هزار کیلومتری کارگر میافتد، به طریق اولی، حجاب اخلاق را نیز می تواند بدرد.
بدیهی است که نسبتهایی مانند «اقتضای طبیعت» و ... مندرج در تحت فرار از میدان برهان آوری علمی است و گرنه حتی اگر به اهل نظری اسائۀ ادبی شده باشد، چنان که نسبت «اقتضای طبیعت» هست، اما توضیح بیدانشی و کتابسازی به کتابسازان نیست، میتوان پاسخهای مستدل و مستند داد، اما این نکته را نیز افزود که از منتقد انتظار نمیرفت که درشت سخن بگوید. غزالی، که قادری آشناییهایی با اندیشۀ او دارد، در رساله المستظهری نسبتهای ناروای بسیاری به خیل «رافضیان» داده است، اما مخالفان او چون حرفی برای گفتن داشتهاند، به ایرادهای او پاسخهای مستدل دادهاند و ما همان استدلالها را میخوانیم و در چنین مواردی غزالی را یاوهباف میدانیم. اگر کسانی که مورد انتقاد غزالی قرار گرفته بودند سخنی برای گفتن نمیداشتند بیشکّ رسالهها در بیادبی غزالی مینوشتند و البته از آن همه امروز هیچ نمیماند!
در این فقراتِ شاید نه چندان منسجم که در معرض داوری خوانندگان قرار میدهم به جریان نشست چهارم اردیبهشت و بحث و جدلهایی نظر دارم که در برابر چند صد نفر درگرفت. اگرچه نشست به گونهای سامان نیافته بود که چیزی سودمند از آن عاید حاضران شود، اما آن چه به لحاظ سلبی به دست آمد، به نظر من بسی سودمندتر از آن بود که انتظار میرفت. دانشجویی میتواند چندین سال در توهّم این که روزی علمی از استادی که با سیلی اخلاق و گفتگوی مفاهمهای صورت خود را سرخ نگاه میدارد، صادر خواهد شد، بماند و نداند که ذات نایافته از هستیبخش نمیتواند هستیبخش باشد، اما نشستی مانند چهارم اردیبهشت میتواند این حسن را داشته باشد که به استادانی مانند قادریها و آقاجریها با بسط یدی که برای خود قائل هستند، این توهم را القا کند که می توانند ساز خود را چنان که میخواهند کوک کنند و فارابیوار حاضران را به خواب بیخیالی فروبرند. آن چه این پهلوانان میدان فصاحت و بلاغت کلاسهای دربسته نمیدانند، این است که همین نشست میتواند به صحنۀ به کنار رفتن پردۀ پندار استادان و شاگردان آنان و نیز به مایۀ عبرتی برای استاد و سودی ماندگار برای دانشجویان تبدیل شود. نشست چهارم اردیبهشت به یمن ادارۀ بسیار بد آن، از خلاف آمد عادت به چنین صحنۀ پرشوری برای افشای راز مدعیان تبدیل شد. در این صفحات، من آهنگ آن ندارم که به تفصیل و دقت به جزئیات گفتههای قادری و آقاجری بپردازم، که به دلیل اندک آشنایی با مرتبۀ نارل دانش آن دو، میدانستم که چه میتوانند بگویند، اما آن چه این جا میآورم از باب تأملی در پیامدهای بسط یدی است که قادریها و آقاجریها - نه به عنوان اسم خاص، بلکه به عنوان مفهوم - در فضای علمی کشور پیدا کردهاند.
آن چه در نشست در موافقت و مخالفت گفته شد، از جنبههای گوناگونی شایان بررسی است و من به تدریج همۀ آنها را بررسی خواهم کرد. در این بخش از نوشته، از باب مفهوم مخالف بحث علمی، ملاحظاتی دربارۀ قادری و آقاجری به عنوان نمونههای بیدانشی و پرمدعایی میآورم تا راه را بر اصل بحث هموار کرده باشم، زیرا آن چه آن دو به نشست تحمیل کردند، و ادارۀ بد نشست نیز شاید با حسن نیت این امکان را به آنان داد، جز این نبود که بحث جدی درنگیرد تا طشت آنان از بام نیفتد. کمترین چیزی که میتوان گفت، این است آن دو دانشگاهی نیستند، بلکه منصوب به استادی هستند و گرنه چه دلیلی دارد که کسی که حتی فارسی درست نمینویسد، و چنان که خواهد آمد معنای درست کلمات را نمیداند، به استادی دانشگاهی منصوب شود که برای دانشگاه استاد تربیت میکند؟ در این بخش، نخست، اشارهای به فقراتی از سخنان قادری میکنم و آن گاه نیز چند نکته دربارۀ برادر آقاجری خواهم آورد.
این که در آغاز به سخنان قادری، که نخستین سخنران نبود، اشاره میکنم، از این روست که او معیاری تعیین کرد و پرده را چنان بالا گرفت که کسی نتواند به او برسد. وقتی جبرائیل از پیشتر رفتن از آسمان چهارم درماند، ما خاکیان چگونه میتوانیم خیال رسیدن به آسمان هشتم اخلاق و «گفتگوی مفاهمهای» استادی را در سر داشته باشیم. کوشش میکنم توضیح دهم که چه میگویم و چگونه گاهی کلاه مفاهمه سرمان میرود و چون درباره خردی که مفاهمه از آن ناشی شده هیچ نمیدانیم، نمیتوانیم بدانیم که چه کلاهی از سرمان برداشته میشود. فرمودهاند: «البته آقای دکتر طباطبایی این عادت را دارند که برای مواردی که میگویند حکم صادر میکنند؛ یعنی در مورد افراد، کتاب ها و آثار، حکم صادر میکنند و میگویند این مطرود است و ...؛ مثلاً از آقای عبدالحسین نوایی فقرات زیادی را استفاده میکنند اما در عین حال دلشان نمیآید که از این صرف نظر کنند و در پانویس ننویسند: "کتاب نهچندان معتبر نوایی!" این کار چه چیزی را در جامعه ما حل میکند و چه داوری را صورت میدهد. اگر قرار است فردی را نقد کنیم، این خوانش درست است؟»
سبب این که طباطبایی حکم صادر میکند، در حالی که به هیچ وجه او را نمیرسد که حکم صادر کند، جز این نیست که استاد قادری نمیخواند، بلکه با بیان «تصور من بر این است»، مشکل خود را حل میکند تا خود او حق صادر کردن حکم داشته باشد، اما جز او نیز کسی این حق را نداشته باشد. یادآوری میکنم که این توضیح من نه «نقد» است و نه «خوانش»، زیرا هر کسی که به نوشته استناد میکند میتواند، و باید، نظر خواننده را به اعتبار آن سند جلب کند. همۀ اسنادی که در یک نوشتۀ تحقیقی به آنها استناد میشود اعتبار واحدی ندارند و به خوانندهای که احتمال دارد به آن ها مراجعه کند، باید توضیح داد که هر اثری را زر ناب تلقی نکند. بدیهی است که این «حکم جزمی» نیست، که البته میتواند نادرست باشد، بلکه گام نخست در پیشبرد روحیۀ تحقیق است. توضیح من دربارۀ کتاب عبدالحسین نوایی، که بعید میدانم قادری درست خوانده باشد، به هیچ وجه «حکم جزمی» نیست، زیرا تکرار میکنم او معنای کلماتی را که به کار می برد درست نمیداند. وانگهی، گمان نمیکنم قادری مراجعهای به منابع اصلی کتاب نوایی داشته و چنین دفاعی از آن کرده است. بخشی از منابع آن کتاب را نوشتهها یا مجموعههای اسناد به زبان فرانسه تشکیل میدهند و چنان که خواهم گفت با آن درجه از فارسیدانی بعید میدانم که قادری بتواند حتی یک جمله ابتدایی به فرانسه بخواند. حکم من، که توضیحی بیش نیست، همیشه محل ایراد و انتقاد میتواند باشد و کسی که منابع اصلی آن کتاب را بشناسد و فرانسه هم بداند میتواند با بررسی آنها حکم دیگری صادر کند، در خلاف جهت حکم من و مساوی با آن! قادری در این زمینه هیچ نمیداند و بهتر است به فضیلت سکوت عمل کند و با آوردن واژۀ «خوانش»، که هر خوانندهای میتواند بداند که او معنای آن را نمیداند، توهم علم ایجاد نکند. اما ایشان گویا دو نوع «تصور من بر این است» دارند، تصوری برای دیگران، و خیالی برای مقام خود در تاریخ اندیشه، چنان که فرمودهاند : «تصور من بر این است، این نوع گفتمان طبع خشونت مضاعفی را در صدا و صحبت آقای دکتر طباطبایی مستقر کرده که حتی گاهی در ممیک چهره، حرکات دست به چشم می آید و حتی در نوع الفاظی که برای تحقیر مخاطب به کار میگیرند که برای تامل دربارۀ اینکه ما کجای تاریخ ایستادهایم، خیلی سودمند نیست. یعنی به جای اینکه بتوانیم گفتوگویی را پیش بریم، سعی میکنیم که قتلعامی را صورت دهیم و به هزینه این قتلعام، البته با حساب اینکه تا چه حد موفق بوده باشد، یک خرد جدید را به کار ببریم.»
حتی اگر توضیح من دربارۀ کتاب نوایی یکسره نادرست باشد، و حتی اگر همۀ توضیحهای من دربارۀ همۀ کتابهای دیگر هم یکسره نادرست باشد، بافتن چنین یاوهای را جز گسسته خردی نمیتوان خواند. همۀ آن توضیحهای نادرست جز توضیحهای نادرست نیستند، پس، اگر کسی معنای «گفتمان» را بداند، میتواند بداند که نمیتوان آن توضیحهای نادرست را «گفتمان» خواند و با «طبع خشونت مضاعف»، حکم غیر جزمی صادر کرد که گویندۀ آن مرتکب «قتل عامی» شده است. این نتیجه گیری از آن مقدمات از آشکارترین نشانههای همان گسستهخردی است که «گمان من بر آن است» که استاد قادری بیشتر نشانههای آن را دارد. من - یا دیگری - حق ندارم توضیحی درباره کتابی بدهم، زیرا در نظر استاد این توضیح را حکم صادر کردن گویند که کار بسیار بدی است و بدتر از همه این «خوانش» به «گفتمان» منجر میشود. سلمنا! این را نیز میتوان پذیرفت که با هرمنوتیک قادری - که در همۀ اعصار حیات خود، بویژه سه دهه پیش، جز به گفتگوی مفاهمهای اعتقادی نداشته و جز به آن عمل نکرده - حکم صادر کردن درباره کتاب دیگر در حکم «قتل نفس» است و مذموم. اما این اتهام به «قتل عام»، که برای این که «عام» باشد باید شمار مقتولان آن دست کم از عدد انگشتان یک دست بیشتر باشد، دیگر چه صیغه است؟ چگونه کسی «گمانش بر این است» که اظهار نظر درباره یک کتاب حکم جزمی است، اما از «ممیک چهره و حرکات دست» حکم به «قتل عام» کردن، نه تنها حکم جزمی نیست که در حد «حدیث قدسی» هم هست؟ قادری، اگر مطالب خود را درست میخواند، اما نه با دو تصور متفاوتی که از خود و دیگران دارد، که از نشانههای بارز گسسته خردی است، تصور دیگری از خود پیدا میکرد؛ از جمله این که به عنوان استاد کرسی اندیشۀ سیاسی دانشگاه تربیت مدرس - که گویا استاد دانشگاه تربیت میکند و نه مانند دانشگاه مادر کشور کارمند ثبت احوال و غیره ... - حتی زبان مادری خود را که نخستین شرط ورود به سال اول هر دانشگاهی است، یعنی باید باشد، درست نمیداند. دلیل من این نیست که قادری به عنوان استاد علم سیاست معنای «قتل عام» را نمیداند، بلکه چنان که در زیر خواهم گفت نوشتۀ او انباشته از عبارتهای نامفهوم است. آن چه من نمیتوانم بفهمم این است که استادی که معنای «قتل عام» را نمیداند، چگونه به خود اجازه میدهد دربارۀ «خرد جدید»، «گفتمان» و «خشونت مضاعف»، که گویا همه «تولید بومی» ایشان است، داد سخن بدهد؟ این جملات و واژههای نامفهوم و بی سر و ته، که گوینده آنها را با سریشمِ «تصور من بر این است» به هم وصل کرده، نمونهای از یاوهبافیهای مدعیانی است که با خواندن خلاصههایی که دربارۀ فکر جدید به زبانی مغلوط ترجمه میشود، برای دانشگاه استاد تربیت میکنند. و شگفت این که سازمانی مانند «سمت»، که قرار است علم بومی تولید کند، ترهات آنان را چاپ و تدریس آن را به دانشگاه تحمیل میکند، بی آن که کسی در چرخۀ قرطاس بازی تولید کتابهای بومی، از مقام عالی ریاست تا ویراستار، نسخه پرداز و ...، بفهمد که چه عبارتهای بی معنایی را تحویل دانشگاه میدهد. (برای نمونهها ر.ک. ادامۀ مقاله) این پنهان کردن ادعاهای سخیف و «تصور من» پشت حجاب گفتگوی مفاهمهای آیا برای پیدا کردن تصوری از خود به عنوان مدعی العموم «قتل عامی» نیست که «تصور منِ [استاد] بر آن است که» اتفاق افتاده است؟ قتل عامی که متهم ردیف اول آن جز طباطبایی نمیتواند باشد؟ قادری به عنوان استاد علم سیاست و مدعی تاریخدانی باید تصوری از شمار کشتههای چند «قتل عام» داشته باشد و گرنه ممکن است رندی درباره او «حکم جزمی صادر» کند که او چشم میبندد و دهان مبارک را باز میکند و هرچه «تصورش بر آن میشود» میگوید، که چنین شخصی را در زبان فارسی یاوه گو میخوانند! وانگهی، ارجاع به کتابی و گفتن این که مدرک چندان معتبری نیست، مگر قرار بود چه دردی را دوا کند؟ که فرمودهاند: «این مورد چه مشکلی از جامعهی ما حل میکند و چه داوری را صورت میدهد؟» مگر نوشتههای تحمیلی ایشان به دانشگاه چه دردی را دوا کرده و «چه داوری را صورت داده» است؟ من کجا گفتهام، و البته کدام نویسندهای، اگر مثل استاد قادری از انقلابی سابق به اهل گفتگوی مفاهمهای امروز تغییر لباس نداده باشد، میتواند ادعا کند که کتابی مینویسم که همه دردها را دوا خواهد کرد و داوریهای بسیاری را صورت خواهد داد؟ آیا همۀ آن چه تاکنون در کتابهای تاریخی نوشتهاند بیشتر دردها را دوا کرده است که نوشتۀ من استثنایی بر قاعده باشد؟ این جمله چه معنایی دارد که «اگر قرار است فردی را نقد کنیم، این خوانش درست است؟» کدام «خوانش»، معنای این «خوانش» چیست؟ پایینتر خواهم گفت که چند بار این «خوانش» تکرار شده و گوینده چگونه هر جا مانند شاعران قافیه تنگ آمده، واژۀ «خوانش» را آورده است.
هشدار من یک اشاره است و لاغیر! گمان نمیکنم در این مورد، مانند همۀ موارد دیگر، قادری معنای «خوانش» را میدانسته است! استاد قادری به عنوان یکی از موارد حکم جزمی از توضیح من آوردهاند: «صدرالدین شیرازی واپسین نمایندۀ اندیشۀ عقلی و اوج انحطاط اندیشۀ سیاسی در ایران بود و در میان پیروان مکتب او هیچ اندیشمند با اهمیتی نه در اندیشۀ فلسفی و نه در تأمل در سیاست به وجود نیامد.» و افزودهاند: «واقعا مگر میشود این گونه تاریخ را خواند؟ نباید یک واقعیت و فاکت را این گونه خواند! من اینها را پای این میگذارم که قرار است یک نوع آرای جزمی توأم با ایدئولوژی به خوانندههای ایرانی که فعلا از نوعی فقر مطالعه، منابع و تحقیق برخوردارند، در اینجا بخواهند استفاده کنند تحمیل شود! از این خوانش بسیار است.» بگذریم از این که عبارت معنایی ندارد، و به یمن آثار استاد قادری بخش مهمی از این «فقر مطالعه و منابع» رفع شده، اما پاسخ من این است که میتوان گفت! اینک دلیل: من این نتیجه را در فصلی از کتاب زوال اندیشه سیاسی در ایران گرفتهام. آن فصل از کتاب - در ویراست دوم - سی و دو صفحه دارد. ایشان نیز در همین زمینه کتابی نوشتهاند و شگفت این که در آن هیچ اسمی از ملاصدرا تا سبزواری نبردهاند و در منابع کتاب نیز عنوان هیچ اثری از ملاصدرا تا سبزواری نیامده است. اگر سی و یک صفحۀ من ناقص بوده، چرا ایشان با علم به این نقص آن را جبران نکردهاند؟ (ر.ک. حاتم قادری، اندیشههای سیاسی در اسلام و ایران، تهران، انتشارات سمت 1378) اگر این ها «فاکت»هایی هستند و بسیار مهم، چرا ایشان دربارۀ آنها بحث و ایرادهای بحث مرا تصحیح و خلأهای نوشتۀ مرا بر طرف نکردهاند؟ اگر من «فاکت» را بد خواندهام، که میتواند درست باشد، ایشان اصلا نخواندهاند! استاد قادری سر و ته اندیشه سیاسی ابن سینا را - که از ملاصدرا در این زمینه اهمیت بیشتری داشت، و اگر قادری ملاصدرا و ابن سینا را درست خوانده بود میتوانست بداند که بخش مهم سخنان ملاصدرا در این مورد تکرار سخنان شیخ الرئیس است - در هفت صفحه هم آورده که دو صفحۀ آن شرح حال است و در پنج صفحۀ الباقی هم تنها یک ارجاع به شفا وجود دارد که آن هم تنها به عنوان فصل مربوط میشود. من در حکمهای جزمی «توأم با ایدئولوژی»، که در «زوال اندیشه سیاسی» صادر کرده بودم، همین صفحه از شفا را - شامل یک صفحه و نیم کتاب - ترجمه کرده و دربارۀ آن بحث کرده بودم. در صفحات بعدی نیز متن فقرات دیگری را از شفا ترجمه کرده بودم. (زوال، ص. 245؛ قادری، همان، ص. 158) بعید میدانم که قادری حتی نسخهای از کتاب شفا را دیده باشد، نمیگویم خوانده باشد! آن چه او نقل کرده از نوشتۀ من است و در آن فصل او نیز هیچ عبارتی نیامده است که دلیلی بر دانش عربی و فلسفی او باشد. اگر او الهیات شفا را خوانده و آن را با آن چه در رسالههایی از ملاصدرا آمده مقایسه کرده بود، میتوانست بداند که چرا من «حکم جزمی توأم با ایدئولوژی» صادر کردهام و او نتوانسته است هیچ اشارهای به «فاکت» از ملاصدرا تا سبزواری بیاورد. در فلسفهدانی قادری همین بس - و حد همین است سخندانی و دانایی را - که نوشته است: «ابن سینا را فیلسوفی دانستهاند که دارای یک مقامی فلسفی است. [به خلاف دیگر فیلسوفان که دارای دو مقامی فلسفی هستند] وی با استفاده از همواری کامل فلسفی ناشی از اقدامات و تلاش های اسلاف (؟!) توانسته بود نظامی فلسفی را طراحی کند که آشکارا سهم عناصر غیر سیاسی و بویژه معرفتی آن تفوق بسیار داشت.» (قادری، همان، ص. 155) فاعل «دانستهاند» کدام بزرگان اند که نسخۀ خطی منحصر به فرد اثر آنان در اختیار استاد قرار دارد، و این «همواری کامل فلسفی ناشی از اقدامات ...» دیگر چه صیغه است؟ این عبارت سلیس، که گویا ناظر بر فاکتی است که من «خوانش» کرده بودهام، از شاهکارهای تحقیقی استاد قادری و آیتی در علم و دانش و فارسیدانی است. بگذریم از این که فیلسوفی که «نظامی طراحی کند که در آن آشکارا عناصر معرفتی تفوق» نداشته باشد، حتما وجود دارد، اما خوب ذکری از آنان در کتاب قادری نیامده که اهل «خوانش» استفاده کنند. در صفحۀ بعد، بار دیگر تکرار شده است که ابن سینا «در امر سیاست ... کم دست به قلم برده است» و یکی از دلایل این بیتوجهی به سیاست شاید «تمایلات شیعیانه» او بوده است! (قادری، همان، ص. 156) این «شیعیانه»، به عنوان نوآوری قادری دو بار - بار دیگر در ص. 155 «تأویلات شیعیانه» - تکرار شده است.
قادری درباره ملاصدرا هیچ نگفته، اما این هیچ نگویی - اگر نگویم هیچ ندانی - مانع از این نشده است که به من ایراد بگیرد که چرا دربارۀ ملاصدرا کم نوشتهام. اما او، که تکرار میکنم گمان نمیکنم شفای ابن سینا را دیده باشد، و خود نیز تصریح کرده است که درباره سیاست اثر مهمی از شیخ الرئیس باقی نمانده، فرموده است: «آقای دکتر میگوید ما تا تکنگاریهای درخشانی راجع به ابن سینا، فارابی و ... یا خرد ورزی معطوف به ایران نداشته باشیم سخت بشود احکام جزمی داد. این حرف چه مشکلی دارد؟ شاید تک نگاریهایی را انجام دادیم و به حرفی که آقای دکتر طباطبایی میگوید رسیدیم. ولی وقتی تبدیل به این میشود که خوانش و قرائت مربوط به من است و شما هی می گویید که نمیدانید این همان نکته ای است که من میگویم.» من نیز نمیتوانم بدانم «این حرف چه مشکلی دارد؟» یادآوری میکنم که «خوانش» را بر آن چه من گفتهام افزودهاند و تکذیب میکنم که گفته باشم «این خوانش من است» و کسی را نمیرسد که «خوانش» دیگر بکند!
اگر تکنگاریها وجود دارد، چرا قادری رو نمیکند و در اثر خود دربارۀ آن ها بحث نمیکند. اگر «خوانش» من نادرست بوده است، پس چرا ایشان نیز با آشنایی دقیق با تکنگاریها و متن شفا به همان نتیجهای رسیدهاند که من رسیده بودم! منظورم این که است همان مطلب مرا خوانده، اما «تصورشان بر این بوده است» که نتیجۀ خودشان است چون اگر نتیجهای درست باشد چه کسی حق دارد به صدور «حکم جزمی توأم با ایدئولوژی» خطر کند، جز خود استاد کرسی اندیشۀ سیاسی که آن چه از او صادر میشود نه «حکم» است نه «جزمی» نه «توأم با ایدئولوژی»؛ بویژه این که ایشان همیشه از ایدئولوژی بیگانه بودهاند. یعنی انالحق! البته من نگفته بودم تا تکنگاریهای درخشان نداشته باشیم نمیتوان «حکم جزمی» داد - معنای «جزمی» را میدانستم - برعکس برای این که حکم من جزمی نباشد گفته بودم که من نتیجهای از مقدماتم گرفتم، اما تا تحقیقات اساسیتری صورت نگرفته باشد نمیتوان نظر قاطعی داد. به قول قادری: «این حرف چه مشکلی دارد؟» هیچ! اما وقتی قادری این عبارت بیمعنا را اضافه میکند: «ولی وقتی تبدیل به این میشود که خوانش و قرائت مربوط به من است و شما هی میگویید که نمیدانید این همان نکتهای است که من می گویم.» من ناچار باید این حکم را، که جزمی و بیشتر از آن «توأم با ایدئولوژی» نیست، بیفزایم که دلیل این که حرف من درست بود همین «خوانش» بعدی استادی است که حتی یک عبارت معنادار نتوانسته است بر آن چه من گفته بودم بیفزاید.
فصل مربوط به ابن خلدون کتاب قادری 14 صفحه بیشتر نیست! نیازی به گفتن نیست که جایگاه ابن خلدون در اندیشۀ سیاسی هیچ نسبتی با مقام ابن سینا و ملاصدرا ندارد. اگر کسی تنها هشت صفحه دربارۀ اندیشۀ سیاسی ابن سینا سیاه کند، نمیتواند نظریۀ پیچیدۀ ابن خلدون را در چهارده صفحه خلاصه کند. این نوع عدم تناسبها در بررسی نظامهای اندیشۀ سیاسی نشان از این دارد که قادری تصور درستی از جایگاه اندیشمندان و اهمیت نظام های آنان ندارد. یادآوری میکنم که من کتابی در 400 صفحه دربارۀ ابن خلدون نوشتهام! اما قادری به دنبال همین فصل دربارۀ ابن خلدون، یعنی نخستین سالهای سدۀ نهم، در سه صفحه بحثی دربارۀ «تأملاتی در زوال و تلاش برای احیا» و آن گاه نیز فصلی در «تأملاتی در باب انحطاط داخلی (کذا!) و در ارتباط سنت و تجدد» با عنوانهای فرعی «پرسش از زوال و انحطاط» و «سنت و تجدد» (در مجموع یازده صفحه) آورده است. گمان نمیکنم که نیازی به توضیح باشد؛ هر خوانندهای تصوری از این واژهها و اصطلاحات، که همه از ابداعات قادری و «تولید بومی» شخص اوست، دارد، اما من حق دارم همان پرسش قادری را به خود او برگردانم و بپرسم : اگر سی صفحۀ من در مسئلهای دردی را دوا نمیکند، از صفحات عدمی او، یعنی این «خوانش» عالمانه، چه آبی گرم خواهد شد؟ از برادر آقاجری نیز به عنوان معلم اخلاق و بازرس کل سازمان «انتحال» دانشگاه میپرسم: این «وا انتحالا» گفتنها پنهان کردن انتحال همفکران با فریاد «آی دزد!» نیست؟
با این اشاره به برخی مباحث کتاب قادری، که یادآوری میکنم، به «اندیشههای سیاسی در اسلام و ایران» مربوط میشود، عبارت دیگری از او را میآورم که فرمودهاند: «بعد اگر آراءِ دکتر طباطبایی - چه آرائی که معطوف به زوال، چه آرائی که معطوف به اندیشۀ انحطاط و چه آن بحث محوری خرد تجربه است - را بخواهیم در نظر بگیریم، این پرسش جدی مطرح میشود هنگامی که از نظریۀ انحطاط میگوییم آیا این نظریه تولید بومی ما است یا از جای دیگری گرفته ایم و در اینجا به کار میبریم؟ اگر از جای دیگر گرفتهایم بهتر است که مبادی و مبانی این نظریه در قالب کتاب و مقاله عرضه شود تا در مورد آن بحث شود. ببینیم که آیا این اندیشه میتواند در ایران موضوعیت و کاربردی داشته باشد یا خیر؟» به نظر من، این پرسش کمی بیشتر از آن جدی است که استاد قادری طرح فرمودهاند. آیا آن یازده صفحه، که از مرگ ابن خلدون تا زمان خود ایشان را شامل میشود (یعنی هفت سدۀ ناقابل در جهان اسلام) همه «نظریۀ تولید بومی» و از «خوانشهای» ایشان است یا از جای دیگری گرفتهاند و به قول برادر آقاجری «انتحال» کردهاند؟ من با توجه به اطلاعی که از مرتبۀ دانش استاد قادری دارم میگویم که نه تنها دم خروسِ «انتحال» در همۀ صفحات آن کتاب که برای دانشگاههای کشور کارسازی کرده، نمایان است، بلکه به نظر من، «پرسش جدی» این نیست که آن حرفهای من از کجا آمده، بلکه این است که آیا ضرورت پرداختن به «تولید بومی» خود نظریهای بومی است؟ من در این نظریههای «بومیسازی»، که در سوپرمارکتهای دانشگاههای بومی عرضه میشود، هیچ نظریهای که بویی از بومی بودن از آن به مشام برسد، نمیبینم. خود این نظریۀ «بومیسازی»، به گونهای که استادانی مانند قادری مطرح میکنند، برهان قاطعی بر این است ما هیچ نظریهای که کوچکترین نشانهای از بومی بودن در آن باشد، دیگر نمیتوانیم مطرح کنیم. دلیل این که گویا استادی «تصورش بر این است که» در کتاب او جز مباحث بومی نیامده، جز این نیست که بخش مهمی از آن رونویسی از چهار کتاب نخست من است. چنان که حتی عنوان برخی کتابها را نیز که نقل قولهایی از آن کتابها را به احتمال بسیار از من گرفته، درست نیاورده و این خود دلیلی است بر این که منابع از خود او نیست. (قادری، همان، ص. 141 که عنوان رسالهای از فارابی را در متن السیاسة المدینة و در پانوشت سیاست مدینه آورده که هر دو غلط است. اگر روی جلد را نگاه کرده بود میتوانست بداند که عنوان آن نیست.(
پیش از آن که در توضیح بیانات استاد قادری پیش بروم، از باب اطلاع ایشان و اصحاب روشنفکری دینی و دیگر دکانداران «بومیسازی» میگویم که با گسستی که در چهارصد سال گذشته در نظام اندیشیدن ایرانی اتفاق افتاده، البته با لحاظ تحولی که در دورههایی از صد و پنجاه سال گذشته افتاده و من کوشش میکنم در دفترهایی با عنوان تأملی دربارۀ ایران توضیح دهم، نه تنها امکان طرح پرسش در درون امکان پذیر نیست، بلکه امکان طرح «پرسش جدی»، به قول استاد، به طور کلی منتفی است. سخنان و کتاب خود استاد قادری نمونهای از این عدم امکان است. البته او این توهم را دارد، و نشانههای این را در هر سطری از نوشته و هر عبارتی از سخنان او میتوان دید، که آن چه از شخص او صادر میشود با نبوغ ایشان «بومیسازی» شده است، اما حق این است که آن چه او مینویسد و میگوید - مانند گفتگوی مفاهمهای، خرد جدید، خشونت مضاعف آن، ایدئولوژی، که پیشتر با جهان بینی دو رکن دانش بومی بود، اما چون خر مدعیان آن از پل گذشته جز برای بیاعتبار نشان دادن نوشتههای مخالفان استاد به کار نمیآید - چون منابع آنها را نمیداند، خیال میکند که کشف کرده است. این بحث جدیتر از آن است که استاد قادری بتواند تصوری از آن پیدا کند، و به همین دلیل او که مانند کبک نمیتواند سر خود را از زیر «پرسشهای جدید بومی» بیرون بیاورد، گمان میکند با تکرار سخنانی که نمیداند از کجا گرفته است، «بومیترین» نظریه ها را صادر می کند.
آن عبارتهای خطابی سخت سست دربارۀ کتاب من، که نزدیک به شش صد صفحه است و همه بحث آن نیز بر محور «انحطاط» دور میزند، حتی اگر همۀ سخنان آن بی ربط باشد، از کسی صادر شده است که در پایان کتابی دویست و چهل صفحهای درباره اندیشههای سیاسی - به قول ایشان - ناگهان در کمتر از یازده صفحه بارها «زوال»، «انحطاط»، «سنت و تجدد» و ... را به دنبال هم ردیف میکند و نمیگوید «تولید بومی» ایشان است یا این که می تواند «در ایران موضوعیت و کاربردی داشته باشد یا خیر؟» اگر من نتوانستهام در ششصد صفحهای که متمرکز بر موضوع انحطاط است سخن محصلی بگویم، چگونه قادری تصور میکند که تنها با بیان آن چند کلمه در عنوان دو فصلی که در مجموع از چهارده صفحه تجاوز نمیکند (قادری، همان، ص. 197-210)، چنان پرتوی بر این «مشکله» - به قول ایشان، به احتمال بسیار به عنوان «خوانش» جدیدی از «گفتمان» طرح مشکل - انداخته است که دیگر هیچ «مشکلهای» در این مباحث باقی نماند. چرا ششصد صفحۀ من جز «حکم جزمی توأم با ایدئولوژی» نیست، اما چهارده صفحۀ قادری انبان فرزانگی است؟ چگونه میتوان از چهارده صفحه رونویسی از چند کتاب درباره ابن خلدون (ص. 196) به «آزمون الغای خلافت در ترکیه به سال 1924» (ص. 197) پرشی هفت قرنی کرد و «تأملی در زوال» کرد؟ قادری چه تصوری از خود دارد که چنین کوس انا الحق تحقیق میزند؟
ادامه دارد...
منبع: مهرنامه35