فرهنگ امروز/سیدجواد طباطبایی: باری، حاصل سخن این است که من حکم جزمی توأم با ایدئولوژی صادر میکنم و این مشکلی را حل نمیکند. چرا من - یا هر نویسندهای - حق ندارم که از نویسندهای مطلبی را نقل کنم، اما به خواننده خود نیز هشدار دهم که مطالب کتاب او دقیق نیست؟ البته این داوری میتواند خطا باشد، اما جزمی توأم با ایدئولوژی نیست، بلکه، تکرار میکنم، سخن من ارزیابی از نویسنده کتابی است و هر خواننده یا اهل تحقیق می تواند نظر خلاف این داشته باشد و حتی بنویسد و اثبات کند که داوری من خطا بوده است. مگر من کجا گفتهام : «حد همین است سخندانی و دانایی را»؟ و بالاتر از آن مگر من نظریه پرداز حزب کمونیست - یا سازمان برادر آقاجری - هستم که اعضای حزب موظف به تکرار حرف من باشند و داغ و درفش دستگاه تفتیش عقاید حزب و سازمان من مانع از آن باشد که آنان نوع دیگری فکر کنند. من به نتیجهای رسیدهام باید به عنوان یک نظر بیان کنم؛ تا اطلاع ثانوی، همه خوانندگان شهروندان آزادی هستند که میتوانند و باید بر سخنان من مناقشه کنند. اما دُم خروس تفتیش عقاید زیر لحاف دعوت به گفتگوی مفاهمهای را میتوان جای دیگری دید: آن چه من نوشتهام سند دارد، و همه سند دارد، مگر این که در جایی گفته باشم گفتهای نظری است که من به آن رسیدهام، که حقی است که نمیتوان از من سلب کرد. این جا میشود مناقشه کرد. وانگهی، من گفتهام کتاب نوایی در تاریخ مناسبات خارجی ایران کتاب چندان معتبری نیست، اما مانع نشده است که برخی از اسنادی را که او آورده نقل کنم و به کتاب او ارجاع دهم. دلیل این ارزیابی من درباره کتاب نوایی این است که برخی از اسنادی را او از فرانسه ترجمه و نقل کرده دیده ام و متوجه شده ام که اشکالاتی در فهم فرانسه داشته است. اما من نگفته ام که «از میمیک چهره و حرکت دست» نوایی چنین بر میآید که آدم درستی نبود، بد اخلاق بود و ... این که مدعی گفتگوی مفاهمهای چگونه، ده دقیقه پس از دیدن من بعد از بیست و پنج سال - به اسثتنای یک مورد دو ساعته در جلسۀ دفاع رسالۀ دکتر احمد بستانی، که در آن نشست انتقادی پیش از قادری سخن گفت و گمان نمیکنم هرگز از «میمیک چهره و حرکت دست» چنان استنباطی کرده بوده باشد - متوجه اسرار درون من شد، بر من روشن نیست. نمیگویم مرحوم زیگموند فروید را چنین توان استنباطی نبود، بلکه گمان میکنم حتی به بسیاری از پیامبران غیر اولوالعزم نیز چنین قوهای داده نشده بود! عبارت قادری این است: «تصور من بر این است، این نوع گفتمان طبع خشونت مضاعفی را در صدا و صحبت آقای دکتر طباطبایی مستقر کرده که حتی گاهی در ممیک چهره، حرکات دست به چشم می آید و حتی در نوع الفاظی که برای تحقیر مخاطب به کار می گیرند که برای تأمل درباره اینکه ما کجای تاریخ ایستاده ایم، خیلی سودمند نیست. یعنی به جای اینکه بتوانیم گفتوگویی را پیش بریم، سعی می کنیم که قتلعامی را صورت دهیم و به هزینه این قتلعام، البته با حساب اینکه تا چه حد موفق بوده باشد، یک خرد جدید را به کار ببریم.»
آیا گوینده فهمیده است که چه گفته است؟ گیرم که کسی بیاید پیشنهاد «تأمل این که ما کجای تاریخ ایستادهایم» بکند و تنها ابزار انتقال حاصل نظرات او نیز نوشتن باشد، از او چه «قتل عامی» میتواند سر بزند؟ قتل عام یعنی قتل چند نفر و نام این کشتگان در کجای این شب تاریک تاریخ ما ثبت شده است؟ اگر خود او - و برخی از دوستان او - از شمار همین کشتگاناند، پس چگونه از این کشتگان نمیگویم آواز برمیآید، بلکه در کتابخانه ملی کشور و در برابر پانصد نفر و دوربینها بر قاتل خود میشورند!؟ راز این لطیفه بر من معلوم نیست که از غیب خبر ندارم، اما آن چه به عیان میدانم این است که قادری اینک، که چون استادان اخراج شدهاند و بیست و پنج سال است او بر جای آنان تکیه زده، اهل «گفتگوی مفاهمهای» شده است. پیشتر نبود و هرچه عقب تر میرویم - نه در «میمیک چهره و دست او»، بلکه در گذشتۀ واقعی او، هیچ اهل مفاهمه نبوده است. این «گفتگوی مفاهمهای» را به عنوان حجاب از جایی گرفته است که نمیتواند بگوید و نقادی خرد جدید را نیز از کسی «انتحالیده» است که در عصری دیگر کشور خود را از ترس همین مدعیان گفتگوی مفاهمهای ترک کرد و در غربت روی در نقاب خاک کشید. نظریۀ گفتگوی مفاهمهای و نقد خرد جدید را دو آلمانی تدوین کرده بودند و قادریها در گسستهخردی بنیادین خود گمان میکنند «تولید بومی» آنان است.
حساب من، که «احکام جزمی توأم با ایدئولوژی» صادر میکنم، تسویه شد، اما برسیم به حساب غرب فاسد از زبان استادی که هیچ «حکم جزمی توأم با ایدئولوژی» صادر نمیکند. فرمودهاند : «خرد جدید وقتی که در غرب استقرار یافت و راجع به آن گفتگو و صحبت کردند خالی از وجه خشونت نبود. یعنی خشونتی که نسبت به اشیا، نسبت به طبیعت، نسبت به جوامع غیر اروپایی اعمال شد. خرد جدیدی که به هزینه دیگر تأملات و دستاوردهای بشری اعم از فلسفه، عرفان، مطالعات بومی دیگران و ... سعی می کرد همه اینها را در چالش و آوردگاهی که خود آنها را طرح می کرد و استقرار یافته بود، محک زند. خرد جدید خود را به یک خدایگان و نیروی برتر و ماورایی تبدیل کرد که به خود اجازه می داد همه چیز را به دیده نقد، و نه تنها نقد، بلکه به دیده طرد و رد، محک بزند. در خود خرد جدید نوعی اعمال خشونت به هزینه دیگر سویه های تفکر بشر نهفته است.» این همه رطب و یابس اگر حکم کلی توأم با ایدئولوژی نیست، پس چیست؟ دلایل این حرفها کجاست؟ فرض کنیم که همۀ این «حکمهای غیر جزمی» درست است و مستدل، اما بنیاد آن «گفتگوی مفاهمهای» استاد مفاهمه کدام خرد است؟ خرد غزالی که رسالۀ بیست و پنج سال پیش قادری به او مربوط میشد و تجلیل غزالی هوادار نظریهای که قادری در آن زمانها به آن اعتقاد داشت! قادری، که هیچ «حکم جزمی توأم با ایدئولوژی» صادر نمیکند و به خلاف طباطبایی که سند نمیدهد، جز با استناد به برهان و دلیل سخن نمیگوید، «گفتگوی مفاهمهای» را از کجای رسالۀ غزالی خود بیرون آورده است؟ آیا این نظریه نیز «تولید بومی» اوست؟ خوانندهای که از اندک انصاف بهرهای برده باشد، میتواند بگوید که این پرسش مندرج در تحت همان «قتل عامی» است که طباطبایی متهم ردیف اول آن است! و من میگویم : ایدون باد! ایدونتر باد!
یک «حکم کاملا غیر جزمی غیر توأم با ایدئولوژی» دیگر قادری را میآورم تا نمونهای باشد از چشمبندی استاد! فرمودهاند: «در آرای بیش از یک دهۀ اخیر، ایشان بر خِرد جدید بر خوانش ایران بسیار تأکید داشتند. این یک بعد قضیه است و انتقاد خود را از اینجا شروع میکنم، با خرد جدید سعی میکنم نقد خود را بگویم. در لابهلای خوانش ایشان رگههای پررنگی از برخوردها و مواجهات ایدئولوژیکی وجود دارد.» این عبارت ها معنایی دارند؟ حسن نیت به خرج میدهیم و میگوییم : شاید! استاد این سخنان را در حالی فرمودهاند که کتاب متهم ردیف اول «قتل عام» روی میز و در برابر ایشان قرار داشت، یعنی آورده بودند استناد کنند، اما چنین «حکم کاملا غیر جزمی به دور از ایدئولوژی» باید دست کم یک جمله شاهد برای «رگههای پررنگی از برخوردها و مواجهات ایدئولوژیکی» از کتاب 600 صفحهای داشته باشد! وانگهی، استاد! این «خوانش ایران» دیگر چه صیغهای است؟ این ایران ویران را چگونه میتوان «خوانشیدن» کرد؟ یعنی داریم چه میگوییم و چه میکنیم؟ ما – میگویم ما که به قبای کبریایی شما استاد، که سخت منزهاید و مستغرق در گفتگوی مفاهمهای، برنخورد و بار دیگر متهم به «قتل عام» نشوم و بیشتر از آن با اعتراف به گناه خود را مستحق رحمت کشتگان قرار دهم - که با ایران همه کار کردهایم، در این خوانشیدن ایران دیگر چه بلایی سر آن خواهیم آورد؟ من این پرسش را بینهایت تکرار خواهم کرد تا یا اهل گفتگوی مفاهمهای پاسخی بدهند، یا از فضیلت خاموشی حجابی بر بیهنری و یاوه گویی خود بکشند. این متهم ردیف اول «قتل عام» به خود اجازه میدهد این پیشنهاد را بکند که شما، که اهل «گفتگوی مفاهمهای» هستید و بودهاید، کوتاه بیایید، زیرا این متهم، «به اقتضای طبیعت»، کوتاه بیا نیست. به مصداق آب که از سر گذشت! با یک مقتول دیگر جرم این متهم سنگین تر نمیشود!
کمی هم به دیگر مدعیات استادانه بپردازم با نظری به کتاب سراسر «تولید بومی»، تا فرصتی دیگر که آن چه پیشتر دربارۀ دو شاهکار دیگر استادی در اندیشۀ سیاسی نوشته بودم منتشر کنم. در گفتههای قادری مثالهایی نیز وجود دارد و مانند همۀ واعظان غیرمتّعظ با فراموش کردن ادعاهای پیشین خود هر عیبی که بر من میگیرد آن را از فضیلتهای خود میشمارد. فرمودهاند : « فرض کنید زمانی که آقای دکتر راجع به ماوردی و احکام السلطانیه بحث میکرد، کتاب دیگری از ایشان [با توجه به فارسی دانی استاد قادری مرجع این "ایشان" باید ماوردی باشد. و الله اعلم] در جای دیگری چاپ شد و نشان داد که ماوردی مثلا آرا و سویه دیگری (کذا!) هم دارد. یعنی چند پهلو بودن آثار را می بینیم. یا اگر ما درباره رساله ها صحبت می کنیم چگونه می توانیم بفهمیم رساله های چاپ نشده و وضعیتی که نیاز به پژوهش های بلند مدت در آنها وجود دارد، می توانیم چنین دسته بندی جزمی به آن بدهیم. اینطور نبود که آقای دکتر طباطبایی بگوید این هم یک طرح است و نیاز به بررسی، مطالعه و تحقیق دارد تا ببینیم آیا رسالههایی که الان در کتابخانهها و مثلا به شکل نسخ خطی وجود دارد آیا همین طور است یا خیر؟ آیا متفکرینی که این رسالهها را نوشته اند واقعا آدم های یک سویهای بودند؟»
من کجا بحث میکردم؟ معلوم نیست! در این مورد نیز ارجاع لازم نیست، بلکه ادعای استادی خود سند است. من در درآمدی بر تاریخ اندیشۀ سیاسی در ایران اشارههایی به ماوردی و احکام السلطانیه او آورده و او را از شریعتنامه نویسان دانستهام. از آن پس، منابع تازهیاب جدیدی از نوشتههای ماوردی در کشورهای عربی منتشر شد و حدود پنج سال بعد از آن کتاب نخست در رسالهای درباره خواجه نظامالملک تخصیصی بر حکم قبلی خود وارد کردم و دیگر رسالههای او را معرفی کردم. قادری کتاب خود را بعد از هر دو کتاب من نوشته و به مناسبتهایی نیز به آن ها ارجاع داده، اما او در همان کتاب و در اشاره به ماوردی جز دربارۀ احکام السلطانیۀ او بحث نکرده (ص. 73-83. به عنوان دیگر رساله اشارهای در متن آمده اما در منابع ارجاع داده نشده و این دلیلی بر این نظر من است که آنها را ندیده و عنوانها را از من رونویسی کرده که در عرف جدید آن را «انتحالش» خوانند)، با اشارهای به داوری من درباره او توأم با تصویب (ص. 83، ر.ک. درآمدی بر تاریخ اندیشۀ سیاسی) بدون لحاظ تخصیصی که من در رساله دربارۀ خواجه نظام الملک وارد کرده بودم. این فصل با این عبارت، که در سهل و ممتنع بودن با گلستان سعدی پهلو میزند، تمام میشود: «با این همه، کتاب الاحکام السلطانیه ماوردی همچون یک کتابی کلاسیک در چهارچوب تدوین و تنظیم حقوقی (فقهی) سیادت و اعتبار خود را حفظ کرده است.» (همانجا)
در پایان بحث نمیتوانم به صدور یک «حکم جزمی توأم با ایدئولوژی» خطر نکنم، تا ادعاهای قادری دست کم یک دلیل داشته باشد، و آن این که از برادر قادری استادی برای این دانشگاه درنخواهد آمد. او درس درستی نخوانده است، به استادی منصوب شده است، متنی را که میخواند نمیفهمد، هیچ زبانی را درست نمیداند، حتی زبان مادری خود را. جای تأسف است که سنت دانشگاهی بر این جاری شده است که هیچ استادی به دلیل بیسوادی اخراج نشود، زیرا دانشگاه را از کسانی که میدانستند «آنان که میدانند با آنان که نمیدانند برابر نیستند»، و هرگز نخواهند بود، خالی کردهاند. این سنت حسنه دانشگاه را در قلمرو علوم انسانی به شورهزار جهل تبدیل خواهد کرد و خوف آن دارم که دود آن به چشم کسانی برود که دانشگاه را دستخوش چنان هبوطی کردهاند که استادان آن قادریها و آقاجریها باشند که در اندیشۀ سیاسی در اسلام و تاریخ اسلام دکتری میدهند، اما نمیگویم عربی نمیدانند، که نمیدانند، بلکه زبان «ملی» را نیز نمیدانند! برای این که حسن نیت خودم را نشان داده باشم، این واژۀ ملی را - به قول قادری - برای تأکید داخل گیومه قرار دادم تا آبی بر آسیاب قادری ریخته باشم که موریانه در پیکر آسیابهای خالی دون کیشوتهای علم «بومی» نیفتد! اما به «اقتضای طبیعت» از دست من برای عصایی که استادان سلیمانوار بر آن تکیه زدهاند کاری ساخته نیست. دیری است تا اینان مردهاند و موریانهها عصای آنان را از درون خالی کردهاند.
و اقتَرَبَتِ السّاعة!
«گفتگوی مفاهمهای» استاد قادری آغازی مبارک بود. برادر آقاجری نیز مانند قادری با تذکری اخلاقی آغاز کرد و به عنوان معلم اخلاق با ذکر مقدماتی درباره این که همه باید خوب باشیم و ادب را نیز رعایت کنیم، فرمودند که منابع مفاهیمی را که استفاده کردهام به عمد پنهان نگاه داشتهام و این «خیلی صریح ... انتحال» است. پیش از آن که به ادعاهای آقاجری برسم و این که او کانتوار احساس وظیفه میکند دزدی را افشا کند، نکتهای را یادآوری میکنم تا خوانندگانی که در نشست چهارم اردیبهشت وقت تلف نکردندهاند، در جریان قرار گیرند. از آن جا که مدیر جلسه متوجه نشد - یا شد اما زیر سبیلی در کرد، و الاول اشبه - که معنای انتحال به دقت چیست و چون کلمهای است که بار حقوقی دارد، قابل شکایت است، من سخن او را قطع کردم و به حاضران در جلسه معنای انتحال - دزدی ادبی - را یادآوری کردم و گفتم که معنای این حرف نسبت دزدی به من است. من همان جا میتوانستم قانوناً بخواهم که گوینده یا دلیل بیاورد - چون کتابهای مورد استناد روی میز موجود بود - یا گفته خود را کانتوار پس بگیرد. این کار را نکردم چون بیعلاقه نبودم که آقاجری در باتلاقی که پا در آن گذاشته بود، پیشتر رود و آن چه دل تنگ او میخواهد بگوید. منظورم این است که میدانستم که نمیداند چه میگوید و میبایست بر شنوندگان روشن میشد که نمیداند چه میگوید. اگر برادر آقاجری کتابها را تورقی کرده بود، میتوانست بداند که من به همۀ منابع رونسانس اسلامی اشاره کردهام. یکی از آنها آلمانی است (دو ارجاع در زوال اندیشۀ سیاسی) و دیگری فرانسه (همان، ص. 213) و آقاجری این زبان ها را نمیداند، اما دو اثر دیگر انگلیسی است و ترجمه فارسی هم دارد (هفت ارجاع به نویسنده و کتاب او در همان زوال اندیشۀ سیاسی). به عنوان مثال، در بحث از نوزایش اسلامی (زوال، ص. 130) مطلب جوئل کرمر نقل و به کتاب او ارجاع صریح داده شده است و گفتهام : «دوره ای که عصر زرین فرهنگ ایران یا عصر نوزایش اسلامی خوانده اند ...» (همانجا) حتی اگر به منابع هم ارجاع نداده بودم، «خواندهاند» به معنای این است که من این اصطلاح را از دیگران گرفتهام. این در عرف تحقیق علمی «انتحال» به شمار نمیآید مگر این که کسی معنای انتحال را نداند یا تجاهل بکند که از پاسخ آقاجری روشن شد که نمیداند و نخوانده است و توجیههای او نیز موجب خنده و انبساط خاطر حاضران شد. وانگهی، من بیشتر به تعبیر «عصر زرین فرهنگ ایران» نظر داشتهام و گفتهام «نوشتۀ فرای از دیدگاهی که ما دنبال میکنیم دارای اهمیت است و ما بویژه در جای جای این فصل به مطالب آن اشاره خواهیم کرد.» (زوال، ص. 11) بعید میدانم این انتحال از کشفیات آقاجری بوده باشد. پیشتر نیز معلم اخلاق دیگری - منظورم فلسفۀ اخلاق است که نیازی به عمل ندارد نه خود اخلاق - و فرزند او نیز که هر دو در این مباحث از دانشمندان طراز اول به شمار میروند، این «سارق علمی» را معرفی کرده بودند و هرچه بیشتر ادعای خود را تکرار کرده بودند، از «قیاس شان خلق را خنده آمده بود». از مولوی مایه گذاشتم به مصداق کلّم الناس علی قدر عقولهم!
من تردیدی ندارم که برادر آقاجری سر رشتهای در این مباحث ندارد و چیزی را تکرار کرد که «استاد ازل» گفته بود و چون با تذکر من مواجه شد، ناچار نخست از در گشاد سفسطه وارد شد و چون در را بر روی او بستم عقب نشینی کرد. با این همه، چون حرف مرد یکی است و آمده بود رو کم کند، این امر موجب نشد که یاوهگویی را ادامه ندهد. آقاجری، در ادامه سخنان خود فرمود : «در نتیجه من فکر میکنم آقای دکتر طباطبایی در خصوص تاریخ ایران، اگر نگویم بیاطلاع، متأسفانه کماطلاع هستند. بحثهای بسیار فراوانی است که یکی از نمونههای آن وقتی است که به بحث دوران قاجاریه میرسد و میگوید این که امینالسلطان صدراعظم شد این نشانۀ گذار به عصر تجدد است. چون پسر یک آبدارچی صدراعظم شده است.» من، از آن جا که درجۀ دقت و مرتبۀ دانش او را میدانستم، ناچار بار دیگر سخن او را قطع کردم و از او خواستم متن نوشته مرا بخواند، که مجبور شد بخواند که عبارت من هیچ ربطی به نقل قول او نداشت و بویژه این که من از صدرات امین السلطان به عنوان «نشانه گذار به عصر تجدد» سخن نگفته بودم. بار دیگر این نوع نقل قول سازی موجب انبساط حاضران شد، اما داستان وقتی خندهدارتر - یعنی سخت رقتانگیز - شد که برادر آقاجری دست مرا در جیب نویسندهای آلمانی گرفت تا برهانی بر انتحال آورده باشد، که حتی نتوانست اسم او را درست تلفظ کند و در برابر اصرار من که نمیداند از چه کسی سخن میگوید، سه بار اسم او را تکرار کرد و هر بار نادرستتر از پیش! اما اصل مطلب و این که گفتم برادر آقاجری مقلدی است با تکیه بر اجتهاد غلط دیگران حرف میزد. از باب کشف الغطا و افشای دزدی من فرمودند: «اما من فکر میکنم آقای دکتر طباطبایی منبعی که از آن بهخصوص در آثار متأخر خود استفاده کرده، کسی نیست جز راینهارت کوزلک (ضبط تصحیح شدۀ اسم نویسندهای که من مطالبی را از او انتحال کردهام) نظریه پرداز تاریخ آلمان. شما اگر آثار کوزلک را ببینید، هم سهگانه کوزلک یعنی کتاب نقد و بحران و آثار دیگر او، مفاهیمی است که آقای دکتر طباطبایی استفاده میکنند اما بهصورت مبهم و توضیح داده نشده مانند قلمرو تجربه، افق انتظارت، همزمانیِ ناهمزمانها، دورهی آستانه (کذا!)، زمانهای چندلایه.»
برادر آقاجری اگر خوانده بود میتوانست بداند که بیشتر آن مفاهیم - و نه همۀ آن ها - از کوزلک گرفته شده و ارجاع دقیق به متن آلمانی هم داده شده است. (نظریه حکومت قانون، ص. 631 و بعد) اما اگر برادرمان درست خوانده بود میتوانست بداند که مفهوم «همزمانیِ ناهمزمانها» از کوزلک نیست و از جامعه شناس آلمانی مانهایم است که من ارجاع به متن آلمانی آن را در کتاب دیگری آوردهام. (مکتب تبریز، ص. 58 و بعد) اگر آقاجری خود مطالب مرا خوانده بود، بویژه این که اگر کوزلک را خوانده بود، میتوانست بداند که این تعبیر از او نیست. او یا شنیده است، یا به احتمال بسیار شاگردان او گفتهاند و او نیز به آنان اعتماد کرده است که من منابع خودم را پنهان کردهام. دلیل این که میگویم آقاجری چیزی در این باره نمیداند، یعنی به قول جوانان: «خالی میبندد»، این است که ترکیب «همزمانیِ ناهمزمانها» نه از کوزلک است و نه از مانهایم، بلکه من برای توضیح وضع خاص ایران تصرفی در مفهوم مانهایم و آن را باژگونه کردهام. در واقع، اصطلاحی که مانهایم به کار گرفته Ungleichzeitigkeit des Gleichzeitigen است، یعنی ناهمزمانی امور همزمان، اما من، به دلایلی که ضرورتی ندارد این جا توضیح دهم، با توجه به توضیحی که درباره تلقی خود از سنت در تاریخ اندیشیدن ایرانی دادهام، آن را باژگونه کردهام. آقاجری اگر چیزی در این باره میدانست میتوانست بر توضیح من در این موردها مناقشه کند، اما چون دربارۀ ظواهر جدل میکند، و تاریخی که به عنوان دانشجوی سهمیهای خوانده است بیشتر از این اقتضا نمیکند، از کنار مباحث اساسی میگذرد و کلیاتی را که امروزه در ویکیپدیا در اختیار هر دانشجویی قرار دارد تحویل من میدهد.
پیشتر از این که به برخی دیگر از ادعاهای آقاجری اشاره کنم، کوشش میکنم نظر دیگری را دربارۀ نخوانده حرف زدن هر دو استاد تربیت مدرس مطرح کنم. از آن جا که ما با علمای بزرگ یکی از مهمترین دانشگاههای کشور سر و کار داریم، و اصل باید بر این باشد که استادان در برابر صدها تن از استادان، مردم کتابخوان و دانشجویان نباید - یعنی نمیتوانند - هر رطب و یابسی را سر هم کنند، زیرا برخی از کتابهای مورد «استناد» آنان در چند ده هزار نسخه منتشر شدهاند و در دسترس همگان قرار دارند، در این مورد اهل نظر اختلاف کردهاند که چگونه ممکن است استادان در چشم مردم نگاه کنند و دروغ بگویند؟ این امکان میتوانست وجود داشته باشد که کسی از حاضران یکی از آن کتابها را تورقی کرده و به اسم کوزلک یا عنوان منابع رنسانس اسلام برخورده باشد و شرط احتیاط نبود که استادان چنین دروغی تحویل حاضران دهند. برخی از همین اهل نظر بر آنند که اشارهای تلمیحی اما بسیار دقیق به سبب این امر در سخنان استاد قادری آمده است و آن این که استادی در بخشی از سخنان خود از «توجه بیمارگونۀ به نوشتههای طباطبایی» اظهار تعجب فرمودند! از این رو، احتمال دارد سبب این که هر دو استاد نخوانده دربارۀ کتابهایی بحث کردند، جز این نباشد که آنان نمیخواستهاند خود را در زمرۀ کسانی قرار دهند که «توجهی بیمارگونه» به آن کتابها نشان دادهاند! الله اعلم بحقایق الامور!
آقاجری معنای کلمات را نمیداند، و انتحال یکی از آن کلمات بود که به آن اشاره کردم، از نقل قول کردن درست نیز ناتوان است، اما چون به شعار دادن عادت کرده، گمان میکند که همه جا میتوان شعار داد و البته کسی جرأت اعتراض نیز نمیتواند داشته باشد. یادآوری میکنم که آن زمان گذشته، اگرچه او نمیتواند بداند! دوستی از استادان علم سیاست که در تالار جنبی نشست حضور داشت نقل میکرد که وقتی آقاجری در برابر اعتراض من که عربی نمیداند پاسخ داد که معنای انتحال همان است که او میگوید و کافی است که به لغتنامههایی مثل دهخدا و معین مراجعه شود، دانشجویانی که این لغتنامهها را در تلفن همراه خود داشتند نگاه کردند و به ریش استاد خندیدند. آقاجری نه تنها معنای کلمات مشکلی مانند «انتحال» را نمیداند و به کار میبرد، بلکه، اگر جدل نمیکند و برای پیشبرد کار خود یاوه نمیبافد، ریاضیات در حد دوم دبستان هم نمیداند. این عبارت گویای آن است که تصور روشنی از ده به بالا ندارد. فرموده است: «چه لزومی دارد که مثلا ایشان نقل قولهای مستقیم هفتاد، هشتاد یا نود صفحهای در کار میآورد». برادر نود صفحه چقدر میشود؟ اگر سه نقل قول مستقیم نود صفحهای (چون فرمودهاند: «نقل قولهای مستقیم») در کتابی وجود داشته باشد، میشود 270 صفحه متن. پیشنهاد میکنم در چند هزار صفحهای من سه نقل قول مستقیم دو صفحهای پیدا کند تا شاید شک من در ریاضیدانی ایشان بر طرف شود.
من وارد دیگر جزئیات گفتههای آقاجری نمیشوم. او آمده بود حرفهایش را بگوید و گفت. این اشارههای ابتدایی برای این بود که مرتبۀ دانش او در مسائل ابتدایی برای خوانندگان روشن شود. اما استاد یک بیان تفتیش عقاید گونهای نیز فرموده است. من عبارت او را نقل میکنم و نظرم را صریح میکنم که تیر استاد بر هدف خورده باشد. فرمودهاند: «نگاه ناسیونالیستی آقای دکتر طباطبایی، که البته اقتباسی است، یعنی ملیگرایی و ناسیونالیسم و بازخوانی تاریخ از منظر ناسیونالیسمی که در عین حال ناسیونالیسم حصرکننده هم هست. این حرفی است که آقای دکتر ذبیحالله صفا، براون و بسیاری دیگر زدهاند و دکتر طباطبایی تکرار میکند.» و افزوده اند : «این ملیگرایی و ناسیونالیسم ایرانی [است؟] در عین حال که ایران آقای دکتر طباطبایی، یک ایران تقلیلگرایانه (ایران فرهنگی، ایران طبیعی و ایران سیاسی) است.» ناسیونالیسم مفهومی است که تاریخی دارد، یعنی نه بومی است و نه کسی امروزه میتواند ادعا کند که آن را کشف کرده است، حتی اگر دکتر صفا هم زده باشد او را نیز میتوان مقلد خواند، اما «منظر حصرکننده» چه نوع منظری است و چه چیزی را در چه چیزی حصر میکند؟ ادوارد براون، به عنوان یک تاریخنویس انگلیسی ادب ایران، چگونه میتوانست ناسیونالیست ایرانی باشد؟ اما اگر او «ناسیونالیست»، یعنی همچون یک ایرانی «وطنخواه» بود، به معنای اینکه هوادار منافع ملی ایران و مدافع آن بود و آن گاه که روزنامه های انگلیسی بر مشروطیت نوپای پیچیدند، همان براون با نویسندگان ضد ایرانی آنها درافتاد و به آنان هشدار داد که ایرانیان یک شبه ره صد ساله رفتهاند و مجلس ملی ایران را میتوان از مجالس کشورهایی قیاس گرفت که از سدهها پیش نظام آزاد داشتهاند، استادان قادری و آقاجری باید بگویند که آنان از ایران و ملیت آن چه می فهمند و با آن چه می کنند! آقاجری، مانند مرشد خود شریعتی، از سیاست هیچ نمیداند و چون از سیاست هیچ نمیداند، با انتقاد از ملی بودن آب به آسیاب کسانی میریزد که به مناسبتی خلاف مصالح ملی کشور عمل میکنند.به اشاره میگویم تا در فرصت دیگری به تفصیل توضیح دهم که تا اطلاع ثانوی هر اندیشۀ سیاسی، حتی اگر انترناسیونالیسی باشد، در چهارچوب منافع ملی تدوین میشود. و گرنه به اقدام رئیس روشنفکری دینی تبدیل میشود که میخواست زیر لوای سلطان عثمانی اتحاد اسلام ایجاد کند. من، به خلاف سید جمال، اعتقاد دارم که منافع ملی ایران از هر ملاحظهای بالاتر است و به هر صورتی باید از آن دفاع کرد، هم چنان که قائم مقام به فرستادۀ دولت بهیۀ انگلیس گفت: «به مردی یا نامردی».
وانگهی، چه اشکالی دارد که ذبیح الله صفا چیزی را گفته باشد و من تکرار کرده باشم؟ مقام علم استاد صفا بر همگان معلوم است، اما این پرونده سازی برای صفایی که مرده است، و جای امثال او پر شدنی نیست، چه معنایی دارد؟ ایران آقاجری که تقلیلگرایانه و حصرکننده نیست، کدام ایران است؟ خواهند گفت: ایران روشنفکری دینی، شریعتی و شرکا. من اعلام میکنم که ایرانی «ناسیونالیست» هستم، به شرطی این که بتوانم توضیح دهم که ناسیونالیسم چیست! بودهام، هستم و خواهم بود. تنها به یک اشاره بسنده میکنم: رئیس جلسه که بدون مراعات ادب ادارۀ جلسه اجازه داد آقاجری هرچه میخواهد بگوید، در بیان نظر خود، گفت که طباطبایی به روشنفکری دینی کم بها میدهد، که درست است، و البته این کم بها دادن به معنای هیچ بها دادن است. از جمالالدین اسدآبادی هم ذکری به میان آمد. اسدآبادی که تا پایان عمر چند ملیت داشت با چندین عمامه به رنگهای مختلف تا هر جا صرف کرد آن را بر سر بگذارد، و چنان که گفتم، یکی از اقدامات مهم او تبلیغ اتحاد اسلام بود زیر لوای سلطان عثمانی و شاهزاده کم شعوری از قاجار را نیز با خود همراه کرده بود که با سلطان بیعت کند تا خلافت تجدید شود. ناسیونالیسم من حکم میکند که بگویم، و این است معنای درست ناسیونالیسم، اسدآبادی، اگر ایرانی بود، خائن به کشورش بود و از نظر من محکوم. روشنفکری دینی دربارۀ این جنبه از پدر بزرگ خود هرگز چیزی نمیگوید، چون درباره سیاست هیچ نمیداند.
عبارت آقاجری درباره توجیه واژۀ نفهمیدۀ انتحال را نقل میکنم با ادعایی که در آن هست. فرمودهاند: «ببینید من خیلی صریح مثل خود آقای دکتر طباطبایی عرض کنم که انتحال پدیدهای است که خاص دکتر طباطبایی نیست، متأسفانه فراگیر شده و گاه بهصورت خیلی رسمی و ترجمههایی که عنوان تألیف روی آن است و گاه اقتباسها از نظریهها و منابع تئوریک و منابع مفهومپردازی که گوینده و نویسنده آن را آشکار نمیکند. ما در اینجا به عنوان نقد به معنی کانتی کلمه یکی از وظایفمان این است که آشکارسازی کنیم. آقای دکتر طباطبایی نه تنها مفاهیمی را که استفاده میکنند، مشخصاً مأخذ آن را نمیدهند، بلکه حتی گاه به دلیل آن پروژهای که من نیز با دکتر قادری موافقم، علیرغم تمام هجوم خشونتآمیز و طردکنندهای که آقای دکتر طباطبایی نسبت به اصحاب ایدئولوژی و صاحبان دیدگاههای ایدئولوژیک ارائه میکنند، آثار خودشان هسته اصلی و سختش کاملاً ایدئولوژیک است.»
برادر! این نقد کانتی چه صیغهای است؟ وظیفۀ شما هم اگر «آشکارسازی» است گذشتۀ خودتان و رفیقتان را - که با آن موافق هستید - آشکار کنید تا عبرتی برای دیگران باشد. نخستین وظیفهای که دارید این است که بگویید در چه شرایطی درس نخوانده به یک کرشمه مدرس شدهاید!
آری، این چنین نیستید برادران که مینمایید! برادران، چنین بنمایید که هستید! جوفروشان گندم نما!
اینک نکتۀ آخر! آقاجری اگر معنای واژههایی را که به کار میبرد میفهمید، لاجرم، نمیبایست در نشست بررسی «آراءِ» کسی که کاری جز «انتحال» نمیکند و هر کتاب او دویست سیصد صفحه «نقل قول مستقیم» دارد، شرکت میکرد. کدام آدم درستی در محفلی شرکت میکند که به نام دزدی بر پا شده باشد؟ توضیح من و اشاره برخی دیگر که معنای انتحال را میدانستند موجب نشد که مدعی دست کم به موردی اشارهای صریح کند. آقاجری با یادداشتهای فراوان آمده بود و کتاب را نیز روی میز چیده بود، اما هیچ دلیلی جز لفاظیهای بی مبنا از او صادر نشد. گویا در ادامۀ سنت روشنفکری دینی که تبدیلی بر آن نیست! این تکرارهای سخت آزاردهندۀ انتحالیون، یک داستان را در خاطر من زنده میکند و آن نسبت انتحال از سوی رفیق احسان طبری به محمدعلی فروغی است، که، از خلافآمد عادت، همچنان کتاب دزدی فروغی پس از هفتاد سال، مانند کتاب براون پس از یک سده و صفا پس از نیم سده، هم چنان خوانده میشود، اما آن رفیق، مگسی بود که آمد و ناپیدا شد!
منبع: مهرنامه