فرهنگ امروز/فاطمه امیراحمدی: ادموند هوسرل در سراسر تفکرش به مسئلهی علم و بنیادهای آن مشغول بوده است، اما در پس این توجه بیوقفه، دفاع از عقلانیت و فهم صحیح آن بهعنوان مسئلهی بنیادین او به شمار میرود که خود را در طرح پدیدارشناسی استعلاییاش آشکار میسازد. هوسرل با فرض اینکه علم به یک بخش نظامیافته از شیوهی اندیشیدن و حتی بودنِ انسان جدید تبدیل شده است، تأمل بر سرچشمههای فراموششدهی معنای علم را شیوهای برای تأمل بر خود و نیز وظیفهای فلسفی میداند و بر این اساس راهحل بحران علوم را نه در ترک کردن علم بلکه در بازتأسیس مفهوم صحیح آن در نظر میگیرد. در این گفتار بر اساس آخرین اثر هوسرل -بحران علوم اروپایی و پدیدهشناسی استعلایی- بر پیوند معنای علم با وجود و زندگی بشر تأکید شده است و لیلا سیاوشی فارغالتحصیل «فلسفه جدید و معاصر غرب» در مقطع دکتری از دانشگاه شهید بهشتی، در این نشست کوشش کرده است تا با تکیه بر نقش عقلانیت، مسئلهی هوسرل دربارهی بحران علوم اروپایی را شرح دهد. این نشست در مؤسسهی پژوهشی حکمت و فلسفه برگزار شد.
در ابتدای این نشست که در مؤسسهی پژوهشی حکمت و فلسفه برگزار شد، شاپور اعتماد عضو هیئت علمی آن به بیان توضیحات کوتاهی پرداخت که در ادامه میآید.
شاپور اعتماد عضو هیئت علمی مؤسسهی پژوهشی حکمت و فلسفهی ایران در ابتدا عنوان داشت: لفظ «بحران» که در نوشتهی هوسرل آمده است یک نوع تاریخ و زمان را تداعی میکند. در این باره تصادفی با متنی برخورد کردم که برایتان میخوانم: «برخی اولنگرند و برخی آخرنگرند. آنهایی که آخرنگرند، عزیزند و بزرگند؛ زیرا نظرشان به عاقبت است و آخرت و آنهایی که به اول نظر میکنند، ایشان خاصترند، میگوید چه حاجت است که به آخرت نظر کنی، چون گندم کشتهاند در اول، جو نخواهند رستن در آخر و آن را که جو کشتهاند گندم نخواهند جستن، پس نظر ایشان به اول است و بُعد دیگرند خاصتر، نه به اول نظر میکنند و نه به آخر و ایشان را اول و آخر یاد نمیآید، غرقند در حق و قومی دیگرند که ایشان غرقند در دنیا، به اول و آخر نمینگرند و از غایت غفلت، ایشان علف دوزخند».
با این نوشتار میخواهم بگویم موضوعات از این چهار موضع خارج نیست. باید تکلیف خود را روشن کنیم. زیر سایهی دکتر معصومی (مدیر گروه مطالعات علم مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه) تحقیقات مفصلی انجام شده است. خود ایشان فردی است طفرهرو و حاضر نیست موضع بگیرد، حاضر است همه نوع انتقادی را به همه داشته باشد و این درس «بحران» به نوعی معطوف است به مسئلهی مدرنیته. اگر شما راجع به مدرنیته با معصومی صحبت کنید، طفره میرود؛ ولی اگر سراغ استاد این امر بروید مثل روشید راشد (Roshdi Rashed)، همکاری میکند. او به شما خواهد گفت اگر شما از مدرنیته صحبت میکنید من از مدرنیتهی کلاسیک صحبت میکنم و اگر من از مدرنیتهی کلاسیک صحبت کنم شاید به جواب معطوف نباشد، ولی در مقام سؤال، مدرنیتهی کلاسیک یعنی اینکه علوم اسلامی مسائل مدرنیته را طرح میکند. اگر از این زاویه نگاه شود به یک جوابی میرسید، آن هم اینکه کسی مثل استیون واینبرگ معتقد است علم یعنی آن چیزی که هوسرل میگوید. هوسرل حالا چه میگوید؟ او میگوید: علم یعنی علم بدیهی و ما همواره زیر سایهی گالیله بودهایم و علم را پیش بردهایم.
اگر همین سؤال را از روشید راشد بپرسید، دفاعی برخورد میکند. او میگوید اگر میخواهید تاریخ را شخصی کنید گالیله نیست بلکه کپلر است. مسئله در اینجا این است که ما علم را چگونه دورهبندی کنیم؟ وقتی که میخواهید این دورهبندی را اعمال کنید گویا فقط این پای مورخ نیست که در میان است بلکه آن یک امر فلسفی، تاریخی باید باشد. وقتی که به این سنت تحلیلی خودمان نگاه میکنیم، میبینیم نسبتاً با این دورهبندی بیگانه است، این دورهبندی از اواخر قرن ۱۹ باب شده است و از واتیکان شروع میشود یا با پیر دوهم که در فرانسه مستقر بوده است و سپس با الکساندر کویره که شاگرد هوسرل بوده است، ادامه پیدا میکند. کویره و هوسرل در سالهای جنگ جهانی اول از یکدیگر فاصله میگیرند و کویره به فرانسه میرود و آنجا مستقر میشود. هوسرل تحت تأثیر تحقیقات گالیلین ایساتیس کویره، گالیلین ساینس (علم گالیلهای) را بهاصطلاح تعریف میکند و دِین خود را نسبت به او ادا میکند.
اعتماد در ادامه افزود: آن چیزی که در سنت تحلیلی از این شجرهنامه به ما میرسد این است که از طریق توماس کون و این افراد ما به سنت کانتیننتال (سنت فلسفهی قارهای) وصل میشویم. در حقیقت خود توماس کون در مقالاتش که به زبان آلمانی چاپ میشود در مقدمهی کتاب مینویسد: «من که حالا سنت کانتیننتال را مطالعه میکنم، میبینم که آثار من بیشتر در قالب این سنت خود را برجسته میکند که سنت هرمنوتیکال است تا سنتی که از منطق نشئت میگیرد و بیشتر به ساختار منطقی نظریهها معطوف باشد.» این حاشیهای است که میتوانیم برای بحث امروز در نظر بگیریم، به این دلیل که هوسرل اگر گالیلین ساینس را در حال تعریف است، نظرش معطوف به جای دیگری نیز هست، آن هم مفهوم محوری است که امروز خانم سیاوشی ارائه میدهند.
چرا بیان دیدگاه هوسرل مهم است؟
در ادامه لیلا سیاوشی به ارائهی مبحث خود در مورد بحران علوم در اروپا از نگاه هوسرل پرداخت و گفت: ما بهعنوان دانشجوی فلسفه یاد گرفتهایم که در فلسفه مسئلهها بنیادین و ماندگار هستند، لازم دیدم در این نشست مسئلهی هوسرل را در باب بحران که در کتاب «بحران علم اروپایی» شرح داده است را بیان کنم. کتاب «بحران علم اروپایی» کتابی است که کمتر خوانده میشود و اندیشمندان ما بیشتر هایدگر را میشناسند، درحالیکه باید هوسرل که استاد هایدگر است بیشتر شناخته شود، اما این اتفاق نمیافتاد و در اینجا یک تنشی روی میدهد. به خاطر همین، با وجود اینکه بحث بحران علوم اروپایی در کتاب هوسرل بیان شده، اما من احساس کردم لازم است آن را با تعیین نسبتهایی در این مسئله دوباره بیان کنم. به همین خاطر در ابتدا توضیح مختصری درباره شکلگیری کتاب بحران علوم اروپایی و پدیدهشناسی استعلایی که آخرین اثر منتشرشدهی هوسرل است بیان میکنم و سپس در مورد وضعیت بحرانزدهی سیاسی و اجتماعی آلمان اشاراتی خواهم داشت.
من سعی دارم روی مسئلهی علم و معنای آن برای وجود بشر تأکید کنم؛ زیرا بخشی از بار مبحث روی این قسمت است؛ یعنی دغدغهی هوسرل در مورد معنای علم برای وجود بشر و تأثیری که روی زندگی او میتواند داشته باشد، است. نکتهی بعدی که به آن خواهم پرداخت، نسبت بحران علوم و عقلانیت در فرهنگ اروپایی است و سپس به روش هوسرل که «پژوهش غایتشناختی، تاریخی برای شناخت وضع بحران» است، میپردازم و از آنجا به «نقش گالیله در تأسیس علم جدید» میپردازم و در نهایت «معنای نقادی هوسرل به علم جدید» را شرح میدهم. در ابتدا بگویم در این بحث بنده چندان به راهحل هوسرل نخواهم پرداخت و بحث زیستجهان را بیان نمیکنم؛ زیرا زمان زیادی را میطلبد، در اینجا بیشتر تأکیدم بر این است که مسئلهی هوسرل را توضیح دهم.
مفهوم بحران در آرای هوسرل
این محقق فلسفه گفت: مفهوم بحران از طریق مجموعهای از تأملات به واژگان هوسرل راه یافت که جرقهی اولیه آنها در اواسط دههی ۱۹۳۰ زده شد. قبل از آن، این واژه تنها بهطور حاشیهای مثلاً در نسبت با «بحرانهای بنیادیِ» علوم خاص آشکار میشود. ماجرایی کاملاً مستند در پشت پیدایش این مفهوم نهفته است. هوسرل در پی دعوت به کنگرهی بینالمللی سالانهی فلسفه در پراگ در ۱۹۳۴ با عنوان «بحران دموکراسی» مُصِر به تأمل بر مسئلهی «بحران اروپایی» و «وظیفهی فلسفهی معاصر» مرتبط به آن شده بود. از این تأملات او سه متن مهم شکل گرفت: اول، متن اصلی پراگ دربارهی وظیفهی فلسفهی معاصر در ۱۹۳۴ است که او مینویسد. دوم، سخنرانی در وین فلسفه و بحران بشریت اروپایی است که در مه ۱۹۳۵ نوشته میشود و سوم، روانشناسی و بحران علم اروپایی در نوامبر ۱۹۳۵ در پراگ است که به نگارش درمیآید.
این سه متن بهعنوان اساس آخرین اثر هوسرل یعنی بحران علوم اروپایی و پدیدهشناسی استعلایی به کار رفتند. این اثر در سالنامه پدیدهشناختی در ۱۹۳۶ بهطور ناتمام به چاپ رسید و همانطور که اویگن فینک دستیار هوسرل اشاره میکند، او از بخش سوم ناراضی است.
پیدایش مفهوم بحران و نحوهی شکلگیری کتاب هوسرل
سیاوشی عنوان داشت: دربارهی پیدایش مفهوم بحران و نحوهی شکلگیری این اثر باید به فضای فرهنگی آلمان در سالهای پس از جنگ جهانی اول و به وجود آمدن جمهوری وایمار یعنی فاصلهی ۱۹۱۸ تا ۱۹۳۳ توجه کنیم. بحران ملیِ پس از جنگ که مجموعهای از بحرانهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و عقلانی را دربرمیگیرد -همانطور که پل فورمن (مورخ علم) اشاره میکند- باعث خصومت گستردهی نخبگان آلمانی نسبت به ایدههای پیشرفت، عقلانیت، مدرنیته، ماتریالیسم و دترمینیسم میشود که موجی از این نگاه مخالف را در بین نسلی از فیزیکدانان و ریاضیدانانی که بعداً نقش اصلی در پیشرفت علمی ایفا کردند، داشته باشد.
در واقع در آستانهی پایان جنگ، هیچکس باور نمیکند که این جنگ با اینهمه تجهیزات علمی و فناوری به شکست بیانجامد. درحالیکه فیزیکدانان مثل بقیهی جامعهی آلمان منتظر پیروزی شکوهمندانهی جنگ هستند، میبینند که آلمان با شکست سختی مواجه شده است. این شکست برای آن قشر نخبه و تحصیلکردهی آلمان که اکثراً دانشمندان فیزیک هستند و منتظر آزمایشگاههای مجهزتر و پیشرفتهتر از طرف دولت هستند -به خاطر تلاشی که برای پیروزی جنگ داشتند- بهرهای ندارد و از طرفی میبینند که از سوی مردم نیز نوعی بدگمانی نسبت به علم گسترش پیدا کرده است. در واقع فجایعی که در جنگ اتفاق میافتد نوک پیکان اتهام را بهسوی فناوریهای علمی و جدید میبرد. تمام این مسائل باعث میشود که یک جور سرخوردگی هم در بین اقشار عادی جامعهی آن روز آلمان و هم در بین خود فیزیکدانان به وجود آید.
رواج ادبیات بحران
سیاوشی همچنین اضافه کرد: بهطورکلی در دورهی جمهوری وایمار یک معنای تعمیمیافتهی وسیع از بحران در میان قشر متوسط تحصیلکرده و به نحو نگرانکنندهای در جامعهی آکادمیک آلمان به وجود آمد و پدیدهی اساسیتر از بحران سیاسی و اقتصادی، شیوع بحران اخلاقی و عقلانی، بحران فرهنگ و علم است. این توضیحات را بیان کردم که بگویم هوسرل را نیز باید در این بستر نگاه کرد بهعنوان یکی از اعضای آکادمیک جامعهی آلمانی و دور از این فضا نبوده است.
مفهوم بحران در نوشتههای قبلی هوسرل
سیاوشی ادامه داد: مفهوم بحران را در نوشتههای قبلی او میتوان در انتقادهای شدید او به طبیعتگرایی و تاریخگرایی در فلسفه بهمثابه علم متقن دید و نیز در بحث طولانی اصالت روانشناسی در پژوهشهای منطقی و نقدهایی را که به علم دارد، بخوانیم. در این خط سیر من معتقدم در نقادی هوسرل از علوم مدرن در بحران بهصورت خلق از عدم ایجاد نشده است، بلکه او در تمام آثار خود این درگیری و دغدغهی علم را داشته است؛ یعنی در واقع بذرهای آن در آثار قبلی هوسرل وجود دارد و میتوانیم رگههای مفهوم بحران را در آنها پیدا کنیم.
در پژوهشهای منطقی هوسرل
او گفت: هوسرل در پژوهشهای منطقی توضیح میدهد که فیلسوفان وظیفهی بررسی انتقادی بنیادهای علم را دارند و فلسفه بهخصوص، پدیدهشناسی باید علوم را تکمیل کند. از ۱۹۰۷ پدیدهشناسی بهمثابه علمی استعلایی یا پیشینی به تصویر کشیده میشود که دربارهی ذات علوم و همچنین قلمروهای دیگر تجربهی بشر پژوهش میکند. دانشمندان متخصصانی هستند که نظریهها و روشها را بدون بصیرت نسبت به ذات آنها یا شرایط امکانشان میسازند. دانشمندان بیشتر از بصیرت ذاتی به نتایج عملی میپردازند به همین دلیل علوم نیازمند تأمل شناختشناسانه پیوسته و نقادیای هستند که فقط فیلسوف میتواند فراهم کند. در واقع پدیدهشناس ویژگیهای ذاتی تفکر علمی را بررسی میکند. هوسرل کار فیلسوف و دانشمند را متقابلاً مکمل معرفی میکند.
چرخش استعلایی به سمت پدیدهشناسی در کار هوسرل
این محقق ادامه داد: با چرخش استعلایی که به پدیدهشناسی در کار هوسرل اتفاق میافتد، در آنجا ما شاهد نقدهای خیلی اساسی از هوسرل هستیم، از طبیعتگرایی یا آمپریسم، عینیگرایی خام یا پوزیتیویسم و همینطور اصالت روانشناسی و یک نوع اصالت زیستشناسیِ تکاملی دربارهی منطق. آنها همگی بهمثابه صور آمپریسم از قبل در پروله گومنا در معرض نقادی هستند و همهی این نظرات در نهایت مستلزم نوعی نسبیگرایی دربارهی علم و منطق هستند که هوسرل با آن مخالفت میکند و به همین دلیل است که او تاریخگرایی بهمثابه علم متقن را به دلیل نسبیگرایی رد میکند.
از اوایل دههی ۳۰ است که ایدهی بحران از حاشیهی تفکر هوسرل به کانون تفکر وی حرکت میکند تا جایی که فعالیتهای خاص علوم مدرن از قبیل مثالیسازی، صوریسازی، کمّی شدن و تکنیکی شدن و غیره با توجه به نتایج بالقوه منفیای که برای وجود و زندگی بشر دارند، درک میشوند و او میخواهد از این رهگذر از بحرانهای عامتر وجود بشری در فرهنگ اروپایی اشاره کند و سخن بگوید.
برای نتیجهگیری این قسمت از بحث او گفت: درست است که نگاه هوسرل به نقادی علوم بهیکباره به وجود نیامده است، بلکه رگههای این نقادی در کل تفکر او مشهود است؛ اما آنچه به شرح هوسرل در آخرین اثرش درخصوص نقادی علوم تازگی میبخشد پیوند دادن بحران علوم به زندگی و فرهنگ بشر جدید است، چیزی که جامعهی آلمانی آن دوره با آن درگیر است و میتوانیم آن را تعمیم بدهیم و بگوییم که علم را نمیشود جدا از زندگی و فرهنگ بشر جدید در نظر بگیریم.
بحران علوم اروپایی و پدیدهشناسی استعلایی
سیاوشی پس از این مقدمه به کتاب بحران پرداخت و گفت: هوسرل در آخرین اثرش «بحران علوم اروپایی و پدیدهشناسی استعلایی»، پژوهش دربارهی علم خود را با این پرسش آغاز میکند که «آیا با توجه به موفقیتهای روزافزون علوم جدید واقعاً بحران علوم وجود دارد»؟ آیا سخن گفتن از بحران علم در چنین شرایطی گزافهگویی و مبالغه نیست؟
با توجه به زمانهی هوسرل که دورهی پیشرفتهای علمی است این سؤالات، سؤالات بیبنیادی نیست؛ چون اگر به دستاوردها و موفقیتهای بشری در علوم نگاه کنیم، میبینیم که همه چیز در اوج است، اما هوسرل متوجهی چه مسئلهای شده است؟ در واقع چه چیزی را دیده است که او را به تکاپو انداخته و در حال نوشتن کتابی با عنوان بحران علوم اروپایی و پدیدهشناسی استعلایی است؟ با خواندن ابتدای کتاب جواب سؤال را متوجه میشویم. برداشت هوسرل از بحران به موفقیتهای واقعی علم مربوط نمیشود، بلکه برعکس او دستاوردهای علم بهخصوص فیزیک معاصر را ارج مینهد. وی از همان ابتدا تذکر میدهد که این پژوهش به «سرشت علمی علوم» نمیپردازد، بلکه مسئلهی آن «معنای علوم بهطورکلی» و «معنای آنها برای وجود بشر» است. در واقع بحران علم زمانی رخ میدهد که نسبت علم با هدف فلسفیاش مسئلهساز شده و ازاینرو معنایی که علم برای وجود بشر دارد تردیدآمیز میگردد. هوسرل دغدغهی پرسش از اساس علوم به معنای معمول، علمی بودن علوم در مفهوم رایج را ندارد، بلکه میپرسد معنای علوم برای وجود بشر برای جهاننگری کلی انسان مدرن و برای پرسش از معنای زندگی بشر چیست؟
آن چیزی که در ابتدا هوسرل تشخیص میدهد حذف سوبژکتیویته بهعنوان شرط استعلایی امکان جهانداری و امکان عینیت از کانون توجه علم است. از نظر هوسرل علوم طبیعی منشأ خود یعنی اساس نهاییشان را در سوبژکتیویته بشری را فراموش کردهاند. علوم طبیعی و در واقع نوع کارکرد آن طوری است که به سوبژکتیویته توجه نمیکنند و این را قطعاً هوسرل که خودش یک ریاضیدان است خوب تشخیص میدهد؛ اما مسئلهی هوسرل این است که علوم جدید بر اساس این توهم عمل میکنند که نادیده گرفتن عناصر سوبژکتیو در علم مسئلهای سهل و آسان است. او در خطابهی وین میگوید: «آنچه آشکارا بهطور کامل فراموش شده است این است که علم طبیعی (همچون همهی علم به نحو عام) عنوانی برای دستاوردهای روحی است.» این امر به این برمیگردد که هوسرل علم را دستاورد آگاهی بشر (دستاورد سوبژکتیویتهی انسانی) در نظر میگیرد و در واقع شکایت او از این بیتوجهی است.
سیاوشی ادامه داد: حالا با حذف سوبژکتیویته چه اتفاقی میافتد؟ به نظر هوسرل اگر علم تنها آنچه را که بهطور عینی در روال علم تأسیس شود حقیقت بپندارد، وجود بشر و خود جهان بیمعنا میشوند؛ زیرا ادعای علم عینی برای عینیت مستلزم انتزاع از هر چیز سوبژکتیو است و بنابراین چیزی برای گفتن دربارهی معناداری زندگی بشر نخواهد داشت. در یک قطعه از کتاب بحران چنین میخوانیم: «علوم صرفاً مشغولِ به امر واقع، مردمانی صرفاً مشغولِ به امور واقع میسازند.» او در ادامه میگوید: «علوم تحصلی دربارهی نیاز حیاتی ما چیزی برای گفتن ندارند. این علوم مسئلهی معنا یا بیمعنایی کل وجود بشر را نادیده میگیرند.»
این محقق گفت: علوم تحصلی کلیت جهاننگری انسان مدرن در نیمهی دوم قرن نوزدهم را در انحصار خود گرفته بود و در نهایت چیزی که هوسرل را آزار میدهد این است که این امر منجر به انکار پرسشهای قطعی بشر و بیتفاوتی نسبت به آنها میشود.
حذف پرسشهای محوری از کانون علم
سیاوشی در ادامه افزود: اما پرسشهایی که هوسرل معتقد است باید در کانون علم و در عمق همهی تلاش بشری باشند و حذف آن باعث بحران میشود، پرسشهایی هستند که «به بشر بهمثابه موجودی آزاد و خودتعینبخش در سلوکش با جهان پیرامونی انسانی و فراانسانی مربوط میشوند»، است و نهایتاً یک علم حقیقی باید قادر به صدور احکام اساسی دربارهی وجود بشر در آزادیاش در این «جهان پیرامونی» باشد. هوسرل این جریان را برخلاف جنبش رنسانس میداند؛ یعنی چیزی که هوسرل در نظر میگیرد ایدهی کلی علم یعنی فلسفه است؛ یعنی آن چیزی که رنسانس میخواست به آن برگردد و هوسرل این اتفاقی که در عصر جدید افتاده است را برخلاف جنبش رنسانسی میداند که با الگو گرفتن از ایدئال بشر یونانی که آزادی عقلانی زندگی او را تأمین میکرد، میخواست برای شکل دادن به وجودش تلاش کند.
او تأکید کرد: در یک قطعه از کتاب بحران باز این را میخوانیم که «پرسشهای خاص انسانی همیشه از ورود به قلمرو علم منع نشده بودند، نسبت ذاتی آنها با علوم -حتی با علومی از قبیل علوم طبیعی که انسان موضوع آنها نیست- نادیده نمانده بود. مادامیکه این امر هنوز رخ نداده بود علم میتوانست ادعا کند که نقش عمدهای در دادن شکل جدید به بشر اروپایی که با رنسانس آغاز شد را دارد»، سپس اتفاقی که میافتد این است که علوم طبیعی به دلیل پیشرفتهای نظری و موفقیتهای فنیشان بهعنوان پارادایم غالب، الگوی داوری علم صحیح در نظر گرفته میشوند و بر اساس این چیرگی پارادایم علم طبیعی، سوژه به روش عینی و بهمثابه ابژهای مانند ابژههای طبیعت توصیف میشود.
سیاوشی گفت: در نهایت هوسرل میگوید یک بحران در دو لایه در خصوص علم و معنای آن اتفاق میافتد و معنای آن از یک طرف بحران درونی معنا است که «از دست رفتن معنای علم برای دانشمند (معنای علم دیگر دغدغهی دانشمند نیست)» است و از سویی دیگر بحران بیرونی یعنی «فاصله گرفتن رو به رشد و فزایندهی علم از پرسشهای اساسی زندگی روزمره (معنای علم دیگر برای زندگی روزمره بدیهی و آشکار نیست)» است و نیز اینکه موضع پوزیتیویستی با توجه صرف به امور واقع تجربی باعث بیارزش شدن پرسشهای مربوط به معنا و ارزش و جدا شدن علوم از زندگی (دربرگرفتن پرسشهای معنا از طریق فروکاستن زندگی به واقعیتی همچون رخدادهای علمی) میشود و در نهایت ترکیب این دو بحران یعنی بحران درونی و بیرونی معنای علم به بدگمانی عمومی نسبت به علم در جامعهی آن روز آلمان منجر میشود.
او ادامه داد: بحرانهایی که هوسرل میبیند در این ناتوانی علم از پرداختن به پرسشهای اساسی زندگی بشر، یکی همین بیگانگی و بدگمانی نسبت به علم است که به صورتهای مختلف ظهور و نمود پیدا میکند. بیتفاوتی نسبت به علم میتواند یکی از آنها باشد یا نگاهی فوقالعاده عملی نسبت به علم (علم فقط فراهمکنندهی رفاه تکنیکی است) و آن چیزی که هوسرل از همه بدتر میبیند، «موضع ضد علمی بسیار قوی و شکاکیت کامل» است.
ازخودبیگانگی علم از معنای خود و از دست رفتن معنای علم برای زندگی موضوعاتی است که در جای جای بحث بحران هوسرل میبینیم و روی آن تأکید دارد. تأکید او بر این موضوع است که بیگانگی علم از معنای خود تنها علم و دانشمندان را متأثر نمیکند، بلکه به رخوت در فرهنگ اروپایی بهعنوان یک کل میانجامد؛ زیرا در این فرهنگ رویکرد علمی و عقلانی به زندگی، اساس هرگونه کنش و فعالیتی را شکل داده است و این بحران ریشههای فرهنگ اروپایی که بر اساس جستوجوی علمیِ حقیقت ساخته شده است را سست مینماید.
هوسرل و تشخیص این مسئله
این محقق ادامه داد: هوسرل در کتاب بحران اشاره میکند که تشخیص این مسئله بسیار مهم است، اینکه چرا علم رهبری اولیهی خود را از دست داد به آن معنایی که ایدهی کلی علم در یونان داشت و اینکه چرا ایدهی علم به خصلت تحصلی محدود شد؟ الگوی ستودهی رنسانس، مدلی از انسان که رنسانس آن را ستایش میکند، انسان یونانی است، همانطور که گفتیم ذاتش با عقلانیت میتواند کل زندگی خود را سامان دهد و اینجاست که هوسرل فلسفه و عقلانیت را دقیقاً مترادف هم به کار میبرد؛ یعنی بهطور موازی وقتی میگوید عقلانیت و وقتی از فرهنگ عقلانیت اروپایی صحبت میکند، از ایدهی کلی فلسفه یعنی به عبارتی از ایدهی علم در یونان باستان صحبت میکند. ایدهی فلسفهی به ارث رسیده از یونانیان ایدهی معنی یک علم جهانشمول است.
الگوی ستودهی رنسانس در نظر هوسرل
سیاوشی ادامه داد: از نظر هوسرل، انسان یونانی ذاتش آن است که آزادانه کل زندگیاش را از طریق عقل محض یا فلسفه قاعدهمند بسازد. ایدهی فلسفهی به ارث رسیده از یونانیان، ایدهی معنای صوری یک علم جهانشمول است و این علم تمامیت وجود را حفظ میکند و علوم در این تلقی شاخههای یک فلسفهی یگانه و واحد هستند. از نظر هوسرل، مفهوم تحصلی علم در زمان ما «تهماندهای مفهومی» است که همهی پرسشهای نهایی و عالی را مسکوت میگذارد.
این محقق فلسفه افزود: نکتهای که من میخواهم بر روی آن تأکید داشته باشم این است که هوسرل اگر از پرسشها و حذف پرسشها بهعنوان بحران علوم صحبت میکند منظورش این است که معنای آنها خواه بهطور ضمنی یا صریح شامل مسائل عقل در همهی صورش است (در واقع تأکید هوسرل در اینجا روی عقلانیت است). حالا آن سؤالی که مطرح شد، چرا علم رهبریت خود را از دست داد؟ هوسرل پاسخ را این میداند که به دلیل از دست رفتن باور الهامبخش بشر جدید به ایدئال فلسفهی کلی و قلمرو روش جدید است؛ یعنی اینکه انسان جدید و انسان رنسانس میتواند با عقل خود و آزادی عقلی خود به جهان و وجود خودش شکل بدهد و در نهایت این از دست رفتن باور به ایدئال فلسفهی کلی به این منجر میشود که فلسفه به مسئلهی خودش تبدیل میشود و این به تردید در امکان متافیزیک و به تردید در کل مسائل مربوط به عقل منجر میشود و نیز تجزیهی ایدئال فلسفهی کلی به بحران علوم بهعنوان اعضای یک کلیت فلسفی واحد منجر میشود. پس این شاکلهی استدلالی بود که هوسرل دنبال میکند.
این محقق بیان داشت: اما برخی از مفسران این مسئله را مطرح میکنند که فجایع سیاسی و تاریخی که در ۳۰ سال نخست قرن بیستم اتفاق افتاد، میتواند هوسرل را متأثر ساخته باشد -بهطور مثال روی کار آمدن هیتلر-؛ اما در واقع این فجایع از نظر هوسرل بر یک پایهی فلسفی یعنی تضعیف عقل دلالت دارند. او در خطابهی وین از بیماری ملتهای اروپایی سخن میگوید. برای هوسرل اروپا یک سرزمین، قلمرو و بخش جغرافیایی نیست، بلکه یک عنوان روحی است که بر زندگی هدایتشده از سوی ایدئال کلی عقلانیت علمی دلالت میکند. از نظر او زادگاه اروپای روحی، یونان باستان در قرون هفتم و ششم قبل از میلاد است که مشخصهی آن ظهور رویکرد نظری در تمایز از رویکرد دینی، اساطیری است.
فلسفهی یونانی به موجب رویکرد نظری، جهان را در تمامیتش تبدیل به موضوع مطالعهی نظری میکند و این چیزی است که هوسرل در تمایز از رویکرد دینی، اساطیری در نظر میگیرد که در فلسفههای شرقی –هندیها و چینیها- ظهور یافته است. در این فلسفه نیز جهان در تمامیتش موضوع بررسی است؛ اما این موضوع مطالعه معطوف به برآوردن اهداف عملی و دگرگون کردن وجود بشر است، درحالیکه انسان در رویکرد نظری یک مشاهدهگر غیرمشارک و ناظر جهان است و این هدفی است که فیلسوف پی میگیرد و به اپیستمه یعنی حقایق مطلقی که همیشه و برای همگان معتبر است، میخواهد دست یابد.
فلسفه یا علم حقیقی از نظر هوسرل، ایدهی هدایتکنندهی فرهنگ غربی است. این موضوعات را باید با توجه به این در نظر بگیریم که وقتی ما میگوییم بحران در علوم اروپایی، هوسرل به این شکل در نظر میگیرد؛ یعنی اروپا، اروپایی است که عقلانیت از نظر او اساس آن را میسازد و عقلانیت نیز از نظر وی همتراز و مترادف فلسفه است، البته ایدهی کلی فلسفه، نه فلسفه بهصورت نظامهای گذشته. فلسفه نه صرفاً صورتی از زندگی در میان بقیهی صورتها بلکه شکل هدایتکننده و الگویی است که هر جنبه از زندگی میتواند بر اساس آن استوار شود. در نهایت اینکه تجزیه و فروپاشی ایدئال علم مطلق (فلسفه) از نظر او شکست فلسفه بهعنوان شکست اروپا یا مرگ فلسفه بهمثابه مرگ اروپا را در پی دارد، عناوینی است که هوسرل استفاده میکند.
وقتی هوسرل علم را نقد میکند از بحران فلسفه نیز صحبت میکند و علت شکست درونی فلسفه را از دست دادن ریشهای قدرت اراده، ایمان و شهامت عنوان میکند و نیز فراموش کردن وظایف یونانیاش میداند. فلسفهای که دیگر متقن نیست و سست است و معتقد است این فلسفه نمیتواند بهعنوان اساس یا الگوی علوم به کار آید و منبع قدرت علم و فرهنگ بشر باشد. اما نکته در این است که بحران فلسفه یا عقلانیت از نظر هوسرل بحران ماندگار و ضروری نیست، بلکه او به شادابی فلسفه و احیای عقلانیت امید دارد و معتقد است تأمین این شادابی وظیفهی پدیدهشناسی استعلایی است.
متولد شدن دوبارهی روح اروپایی با پدیدهشناسی استعلایی
پدیدهشناسی استعلایی مدعی بازگشت به ایدهی فلسفه است، اما نه به معنای بازگشت به نظامهای فلسفی گذشته و از نظر این اندیشمند، فلسفه مسئول فرهنگ بهمثابه یک کل است. هوسرل معتقد است روح اروپایی میتواند از نو متولد شود تنها اگر با رشادت، عقلانیت بر عقلگرایی به کجراهه و بیراهه رفته، غلبه کند و ایدئالهای عقلگرایی را از نو تأسیس کند؛ زیرا فقدان عقلانیت راستین منشأ از دست رفتن بصیرت انسان نسبت به وجود خود و وظایف نامتناهیاش است. انسان اروپایی بهعنوان وارث یونانیان در وضعیت بحرانی است؛ زیرا مسیر درونیترین غایت خود که تحقق فرهنگ عقلانی است را گم کرده است.
هوسرل بیان میکند، علت شکست فرهنگ عقلانی نه در ذات عقلگرایی است، بلکه در سطحی شدن آن و گرفتار شدن آن در طبیعتگرایی و عینیگرایی است و این بحران (بحران عقلانیت) بحرانی است که به فرهنگ و وجود انسان اروپایی کشیده میشود، به خاطر اینکه انسان اروپایی از نظر هوسرل مسیر درونیترین غایتش که تحقق این فرهنگ عقلانی است را از دست میدهد؛ اما همانطور که گفته شد او امید به بازگشت عقلانیت را در خود دارد.
روش و راهحل این بحران از نگاه هوسرل
اما روشی که او پیش میگیرد برای شناسایی این بحران و راهحلی که برای آن ترسیم میکند شکلی از پژوهش است که در صدد آشکارسازی منشأ یا ریشههای علوم است. این پژوهش غایت شناختی، تاریخی یک پژوهش رو به عقب دربارهی ساختهای درونی معناست، نه تاریخی به معنای معمول که معطوف به امور واقع و بیرونی است. این پژوهش در جستوجوی وحدتی غایی در کل تاریخ است که سعی دارد با نزدیک شدن از درون به تاریخ، آن را درک کند و درک این وحدت را وظیفهی فیلسوف و بر عهدهی اندیشهی فلسفی نیز میداند. در اینجاست که هوسرل برای فیلسوف رسالت و مسئولیتی را در نظر میگیرد و او را کارگزار و خادم بشریت میداند. فلسفهورزی از نظر هوسرل محدود به اهداف خاص نیست، بلکه فیلسوف معاصر باید از موقعیت خودش در بستر تاریخی و وظیفهی خود آگاه باشد.
هوسرل و اهمیت گالیله در علوم
این پژوهشگر فلسفه در ادامهی بحث خود به اهمیت مطالعات گالیله در آرای هوسرل در باب علم اشاره کرد و گفت: هوسرل با این روشی که در نظر میگیرد (پژوهش غایتشناسی و تاریخی) گالیله را چهرهی اصلی در دگرگونی سرنوشتساز ایدهی علم شناسایی میکند. چیزی که هوسرل از گالیله به آن اشاره میکند مفهوم جدیدی است که گالیله از طبیعت میسازد و او را بهعنوان چهرهای اصلی در تغییر ایدهی علم معرفی میکند؛ یعنی طبیعت اولین بار با گالیله است که بهمثابه کثرت فضا، زمانی که به نحو ریاضی قابل توصیف است معرفی میشود.
او گفت: مثالیسازی همانطور که میدانید در ریاضیات و هندسهی یونانی وجود داشته و افلاطون نیز آن را به کار میبرده است. از دیدگاه افلاطونی چون امر واقعی کمابیش از مثال بهرهمند است امکان اطلاق هندسه به واقعیت را فراهم میسازد؛ اما در دورهی جدید، مثالیسازی که هندسهدانان و منطقدانان یونانی به کار میبردند تا آنجا کلیت پیدا میکند که ایدئال علم ریاضی کلی بهعنوان غایت تمام پژوهش عقلانی در نظر گرفته شود. گالیله با ریاضی کردن طبیعت، خود طبیعت را تحت هدایت یک ریاضیات جدید مثالی میکند و طبیعت به کثرتی ریاضی تبدیل میشود.
نکتهی اصلی که هوسرل در مورد گالیله به آن اشاره میکند این است که گالیله جهان ریاضی مثالیتها را جایگزین جهان قابل تجربه بالفعل (جهان زندگی روزمره) نمود و دربارهی جهان بیواسطه شهودی که به ساختهای مثالی منجر شد تحقیق نکرد. هوسرل کل نظریهی گالیله دربارهی طبیعت را کشف کردن، پنهان کردنEntdeckung-Verdeckung در نظر میگیرد و آن را با این عنوان به کار میبرد. از طرفی گالیله چیزی را آشکار میکند و ساحت جدیدی را برملا میکند که آن طبیعت بهعنوان یک کثرت ریاضی است؛ اما از طرفی با این کشف کردنش آن را پنهان نیز میکند. آن چیزی که گالیله پنهان میکند طبیعت است، طبیعتی که ما بیواسطه با آن در تجربهی زیستهی خود مواجه میشویم. البته باید توجه داشت که گالیلهای که هوسرل از آن سخن میگوید یک نماد و یک سمبل است، در واقع نماد روح فیزیک جدید است. هوسرل معتقد است این راه ماندگار میشود و جانشینان گالیله و بعدها علم جدید با تمام انتقاداتی که میتوانند به گالیله داشته باشند در مراحل مختلف علم همین راه را پیش میگیرند.
معنای نقادی هوسرل به علم جدید
نقد هوسرل بهمنزلهی دشمنی یا مخالفت با علم نیست. کار علمی هوسرل در ریاضیات آغاز شد و این پیشینه به او امکان فهم تفکر علمی فراسوی تکریم خرافی علم را میداد. هوسرل به دستاوردهای علوم نگاه مثبت داشت، او در قطعهای از بحران میگوید: «نمیتوان از تحسین علوم بهطورکلی بهمثابه الگوهای نظام متقن و بسیار موفق دست برداشت... دقت علمی همهی این نظامها قاطعیت دستاوردهای نظری و موفقیت قانعکنندهشان غیرقابل تردید هستند.» نقد او متوجه از دست رفتن معنای علم برای زندگی بشر است.
شرح هوسرل از علم، آن را در زمینهی تجربهی زیستهای قرار میدهد که وسیعتر از علم است؛ اما علم را بهعنوان یکی از امکاناتش دربرمیگیرد. این زمینهی وسیعتر تجربهی زیستهی روزمره است. هوسرل چون دغدغهی منشأ و بنیان را دارد –همانطور که بحث زیستجهان را بهعنوان بنیاد علم مطرح میکند– این نقد را نسبت به گالیله دارد که او به منشأهای سنتی که در آن فکر و کار میکرد توجه نکرده است.
لیلا سیاوشی در انتهای بحث خود گفت: در نهایت باید اینطور به بحث خود پایان دهم که تلاش هوسرل در بازگرداندن علم به ریشههای سوبژکتیوش در بستر مفهوم زیستجهان بهمثابه کوشش او برای احیای ایدهی اولیهی علم یعنی فلسفهی کلی است که فروپاشی آن به بحران علم و فرهنگ منجر شده است و در نتیجه میتوان گفت هوسرل وفادار همیشگی به ایدهی فلسفه بهمثابه علم متقن بوده است.