فرهنگ امروز/محمدعلی مرادی: پرسش از ممکن شدن مهندس مسلمان، پرسش از بنیان متافیزیک علوم و پیامدهای آن تکنولوژی است، بدین شکل که آیا علوم طبیعی مبانی برای تکنولوژی است و آیا علوم طبیعی واجد بنیانهای متافیزیکی است یا که علوم طبیعی و تکنولوژی فارغ از مبانی متافیزیکی است؟ اگر علوم طبیعی واجد متافیزیک باشند آنگاه این پرسش طرح میشود که این متافیزیک چه نسبتی با مسیحیت دارد؟ چگونه مسیحیت موفق شده است که علوم طبیعی را تناورده کند؟ بر این پایه است که میتوان به این داوری رسید که علوم طبیعی و تکنولوژی جزء جداییناپذیری از تمدن مسیحی است؛ چراکه متافیزیک مسیحی در تجدیدنظر در مبانی متافیزیک، متافیزیک نوینی را بنیان نهاد تا در آن علوم طبیعی و تکنولوژی را ممکن سازد. این علوم طبیعی و تکنولوژی بدون هیچ تعمق و تأمل نظری از سوی تمدن اسلامی و جهان اسلامی پذیرفته شد و پدیدهای به نام مهندس مسلمان به وجود آمد. اکنون پرسش این است، با توجه به مبانی متافیزیکی علوم طبیعی و تکنولوژی چگونه مهندس مسلمان ممکن است؟ نخست بهطور اجمالی مبانی متافیزیکی این علوم بیان میشود آنگاه نسبت آن با تمدن اسلامی تبیین میشود.
با تغییر در مبانی متافیزیک علوم، جهان مسیحی تئولوژی را پشت سر گذاشته و متافیزیک را جایگزین تئولوژی کرد. در آغاز تحت رویکرد خاص علم، فیزیک در مرکز توجه قرار گرفت و این بهواسطهی توجه گالیله به علوم طبیعی بود که کوشید با رویکرد عملیاتی به طبیعت نسبتی جدید با سلسلهمراتب افلاک به وجود آورد. در این حالت فضا و زمان بهطور نامحدود گسترش مییافت. این تغییر در روش شناخت طبیعت، ضرورت تغییر اساسی در هستیشناسی ناب بود. این تغییر، معیار و مقیاس جدید را جایگزین مقیاس قدیم کرد. در معیارها و مقیاسهای گذشته یعنی قرون وسطی ساختار هستیشناسانه به گونهای دیگر رقم میخورد که هر مرحله از واقعیت مرتبهی ویژه و خاص داشت. بر اساس این مرتبهی ویژه بود که ارزش هر واقعیت در نسبتش با دوری و نزدیکی از علت نخستین تعیین میشد. در این دستگاه فکری همهی کائنات در پناه نظم و ترتیبی که خدشهناپذیر است قرار دارند. ازاینرو کار اندیشه، گونهای اندرپذیرندگی است و هیچگونه آفرینشی ندارد؛ چراکه آفرینش بیشتر از مقولهی خودانگیختگی است. در این ساختار فکری که اندرپذیرندگی آن را رقم میزند، خدا، روح و جهان 3 تکیه گاه اصلیاند که تمامی عالم و کائنات به آنها متکی هستند، ازاینرو، شناخت معطوف به آنهاست.
اما رویکرد جدیدی که در رنسانس نسبت به طبیعت ایجاد شد، الزامات دیگری را میطلبید. بدین شکل که قلمرو طبیعت در تقابل فیض الهی قرار میگیرد و ارتباط انسان با این قلمرو یعنی طبیعت از طریق ادراک حسی و فرایندهای تکمیلکنندهی آن از طریق داوری منطقی و استنتاج و کاربرد استدلالی فهم صورت میگیرد. اما ارتباط با قلمرو فیض تنها از طریق وحی میسر است. فلسفهی طبیعت رنسانس در فرو ریختن مفهوم کهن طبیعت نقشی جدی داشت. این فلسفه بیان میکرد که حقیقت واقعی طبیعت را نباید در قلمرو آفریده جست، بلکه باید آن را در قلمرو فرایند آفرینندگی که از خلال خودانگیختگی پدید میآید، جستوجو کرد. از این منظر، طبیعت چیزی است بیش از آفرینش ناب و طبیعت در بنیان نهاییاش با ذات اصلی خدایی سهیم است؛ زیرا قدرت خدایی در خود طبیعت جریان دارد. با این رویکرد است که جدایی و دوگانگی بین خالق و مخلوق از میان میرود. این درک از طبیعت فرمی از طبیعت است که خودجنبان است و دیگر در برابر درک جنباندهی خدایی قرار نمیگیرد. بدینسان طبیعت بهواسطهی ظرفیتهایی که در خود دارد شکوفا میشود و به گونهای شکل میگیرد که از درون خویش مهر و نشانی از خدا دارد. ازاینرو، خدا در این درک از طبیعت نیرویی نیست که از بیرون در جهان مداخله میکند، بلکه بهمثابه علت حرکت روی مادهای بیگانه با خویش تأثیر میکند. پس با این درک از موضوع خدا بهطور مستقیم در فرایندهای طبیعت حضور دارد.
جیوردانو برونو بیان میکند که خداوند عقلِ خارج از طبیعت نیست که در اطراف بگردد، اصلی که طبیعت خود خدا و تجلی خود او و روح خود او است نه آنکه اجسام و هستندههای بسیار باشد تا همچنانکه در آغوش او بقا و دوام و حیات دارند حرکت کنند. این درکی که برونو از طبیعت ارائه میدهد دگرگونی اساسی در مفهوم طبیعت است. اینجاست که مفهوم نو از طبیعت مستلزم فردیت و استقلال و جزئی بودن اجسام است؛ اما این جزء نه تنها در درون کل هستندهها هست، بلکه در مقابل کل خود را به رخ میکشد و دارای عناصری خاص از فردیت و ضرورت و قانونی است که بر یکایک اجسام و هستندهها حاکم است. از طریق یک قانونگذار بیگانه تجویز نشده و از طریق قهر بر آنها تحمیل نشده است، بلکه این قانونی است که بر طبیعت استوار است. اینجاست که نوعی خاص از علم دینامیک که خاص رنسانس است شکل میگیرد که متکی به ریاضی است؛ چراکه علم ریاضی است که میکوشد طبیعت را بیان کند و متکی به دریافت خاص از قانون است که باید به شکلی دقیقتر مشخص شود. این درک از قانون بر این پایه استوار است که قانون، فعالیت طبیعت را بهطور دقیق مشخص میکند، ازاینرو، نبایستی قانون، فعالیت طبیعت را بهطور مبهم احساس کند، بلکه باید قانون را بهدرستی و دقت بشناسد و آن را با مفاهیم روشن و شفاف بیان کند.
این درک از دانش از جنبهی معرفتشناسی بیان میکند که احساس و ادراک حسی و تخیل نمیتوانند به این ضرورتها پاسخ گویند. مشاهدهی حسی باید با اندازهگیری دقیق توأم باشد، بدینسان است که مفهومی نو از حقیقت طرح شد که حقیقت مستقل و اصیل طبیعت بود که از طریق گالیله پا به عرصه نهاد. این حقیقت تنها برای کسانی قابل فهم است که بتوانند دستنوشتهی طبیعت را بشناسند و بتوانند رمز آن را کشف کنند. با واژگان محض نمیتوان این رمز را کشف کرد، بلکه تنها زبان مناسب برای بیان آن ساختهای ریاضی و شکلهای هندسی و اعدادند. طبیعت از رهگذر این نمادها است که فرم کامل و واضح خود را نشان میدهد. اما آنچه باید بر آن تأکید کرد این است که گالیله و کپلر اندیشهی قانون طبیعی را با همهی عمق و دامنهی آن و در معنای روششناسی اساسی آن درک کرده بودند، اما فقط توانسته بودند کاربرد این قانون را در مواردی منفرد در پدیدارهای طبیعی یعنی در پدیدار سقوط آزاد اجسام و پدیدارهای حرکت سیارهای نشان دهند. آنان هنوز نمیتوانستند آن را با مفاهیم ریاضی بهطور کامل درک کنند. این نیوتن بود که میکوشید که یگانه قانون کیهان را مستقر سازد و آن را بهطور روشن و شفاف بیان کند. نیوتن این مسئله را در قانون جاذبه تثبیت کرد.
بدینسان نیوتن نه تنها به طبیعت قواعدی استوار بخشید، بلکه فلسفه را نیز به این مسیر کشاند. در واقع نیوتن نخستین بار در شناخت طبیعت راهی را نشان داد تا که بتوان از فرضیات خیالی به مفهوم روشن رسید. بر اثر روش نیوتن، روشنگری توانست بر بنیاد استواری بایستد یا که تصور کرد این بنیاد محکم را یافته است. اینجا تلازمی در سنت اروپایی فی ما بین طبیعت و شناخت انسانی برقرار میشود. شناخت انسانی و طبیعت که اینک در کنار تلازم استقلال هم را نیز به رسمیت میشناسند و میکوشند بر پایهی این استقلال یک هماهنگی را تصور کنند. فلسفهی طبیعت که بدین شکل تکوین مییابد طبیعت را آن نوع قانونی درک میکند که از ذات اشیا ناشی میشود و از ابتدا جزء ذات اشیا بوده نه آن قانونی که بر اشیا از بیرون تحمیل شده است. بدینسان طبیعت چیزی نیست جز نیرویی که در اشیا قرار دارد و قانونی که بر اثر آن همهی اجسام در مسیر مناسب خود پیش میروند. در این مسیر برای پی بردن به قانون نباید تصورات و تخیلات ذهنی خود را به درون طبیعت فرافکنی کرد، بلکه باید بیشتر مدار خود طبیعت را دنبال کرد و از طریق مشاهده، آزمایش و با اندازهگیری و محاسبه آن را تعیین کرد.
اما آنچه باید به آن توجه جدی کرد این است که برای محاسبه نباید تنها از یافتههای حسی بهره برد، بلکه این معیارها را باید از کارکردهای کلی مقایسه کردن، شمردن، ترکیب و متمایز کردن که از ویژگیهای خرد است، به دست آورد. بدینسان در روشنگری فرایند رهایی خرد، استقلال طبیعت و استقلال خرد، توأمان خود را نشان میدهند. پس اکنون باید هم طبیعت و هم خرد را بهمنزلهی اصل شناخت و این دو را به هم پیوند زد. بدین شکل علم طبیعی است که تمامی قلمروهای زندگی تحت تشعشعات آن قرار گرفتند. همهی علوم در پرتو این علم طبیعی قرار گرفت و همهی عرصههای فرهنگ در پرتو الگوی فیزیک و ریاضی نگریسته شد. در این میان میتوان به دکارت توجه کرد، دکارت که بنیان متافیزیک یا فلسفهی اولی را بر منِ اندیشنده قرار داده بود مبنایی را فراهم کرد تا به این نتیجه برسد که نباید طبیعت را صرفاً بهمنزلهی حاصلجمع پدیدارها تصور کرد و آنها را در توالی زمانی تصور کرد، بلکه باید پدیدارها را تا اصولی که بر طبق آنها واقع میشوند، پیگیری کرد.
دکارت بیان میکرد که برای شناخت باید با مفاهیم روشن و متمایز خود الگویی ساخت تا که بتوان تمامی واقعیت را دریافت. بدینسان دکارت اصول ریاضی و مبادی فکری را طرح میکند تا راهی بیابد که اندیشه را به سلامت از میان قلمرو پدیدارهای طبیعت هدایت کند. در اینجا راهی نشان داده میشود تا زنجیر منحصربهفردی از قیاس شکل میگیرد که از عالیترین و کلیترین علل رویدادهای طبیعت را میآغازد و به قوانین ویژه طبیعت میانجامد. ازاینرو، میان قلمرو مفاهیم روشن و متمایز و قلمرو پدیدارهای طبیعت یعنی میان هندسه و فیزیک هیچ سدی نیست؛ چون جوهر ماده، امتداد محض است و شناخت امتداد، موضوع هندسه است، ازاینرو، هندسه خدایگان فیزیک است. هندسه، طبیعت جهان مادی و خواص اساسی کلی آن را با تعریفهای دقیق بیان میکند و با شروع از همین تعریفها و از طریق زنجیر اندیشه به تعیین امر جزئی و امر واقع میپردازد.
نیوتن هم در جستوجوی اصول ریاضی در پدیدارها بود، اما دیگر به امکان تحویل فیزیک به هندسه اعتقاد نداشت. او بیشتر طرفدار استقلال کارکرد و خصلت یگانه روش پژوهش علم فیزیک بود که این خصلت بر روش آزمایش و استدلال استقرایی استوار است. روشنگری با این نگرش به طبیعت میخواست عناصر متافیزیک مسیحی را از دامن علم طبیعی بزداید؛ یعنی آزاد کردن همهی محتویات الهیات و تبدیل کردن آن به احکام صرفاً تجربی. اما آیا به صرف اینکه ادعا شود همه چیز از پهنهی تجربه برگرفته شده است، میتواند این ادعا را تأیید کند که علوم فارغ از بنیادهای متافیزیکی ممکن است. اکنون این پرسش طرح میشود که چگونه است که تجربه بر ساخت سیستماتیک طبیعت استوار نیست و گونهای همگونی را پیشفرض نگرفته است؟ آیا این فرض متکی بر اصلی متافیزیکی نیست؟
كانت با اشراف به اين مطلب بود كه كوشيد متافيزيكي نو طراحي كند و کتاب سنجش خرد ناب را در پاسخ به اين موضوع نوشت تا بتواند جايگاه دانش را روشن كند تا كه جایی مطمئن براي ايمان پيدا كند. اين تلاش كانت توانست بنيان فلسفي علوم طبيعي را در تمدن مغربزمين مستحكم كند. در واقع کانت در کتاب سنجش خرد ناب، مفهومی از طبیعت را صورتبندی کرد تا بتواند میان من یا سوژه و طبیعت نسبتی خاص برقرار کند. این نسبت به گونهای است که سوژه عکسی از خدا است و از آنجا که سوژه عکسی از خدا است، میتواند طبیعت را دگرگون کند و آن را برسازد؛ چراکه این سوژه است که جهان را میسازد و جهان دیگر داده شده نیست، بلکه آن برساختشده است.
با نقد هایدگر به فلسفهی سوژه و فراهم کردن مبانی دیگری در علوم که در کتاب «هستی و زمان» صورت گرفت الهیات و متافیزیک مورد نقد جدی قرار گرفت که چگونه میتوان علومی را طراحی کرد که بنیادی هستیشناسانه داشته باشد و علوم و تکنولوژی در هماهنگی با طبیعت برسازند؛ اما این درک میداند که اکنون در کرانه و حاشیه ایستاده است و پروژههایی در عرصهی آکادمیک بهویژه در آلمان در جریان است که میکوشند تا تاریخ را بر بنیانهای انتولوژیک استوار کنند و نحوهی دیگری از علوم را ممکن سازند.
در سنت دوران اسلامی روند شکلگیری سوژه و ابژه یعنی طبیعت بدین شکل تحول نیافت و جهان خدا در بیرون طبیعت قرار گرفت. در این ساختار فکری، خدا، روح و جهان 3 تکیهگاه اصلیاند. طبیعت در بستر خدا شکل میگیرد، بدین شکل که قلمرو طبیعت، ارتباط با قلمرو فیض تنها از طریق وحی میسر است. بر اساس این مرتبهی ویژه بود که ارزش هر واقعیت در نسبتش با دوری و نزدیکی از علت نخستین تعیین میشد. در این دستگاه فکری همهی کائنات در پناه نظم و ترتیبی که خدشهناپذیر و داده شدهاند نه برساختشده قرار دارند. ازاینرو، کار اندیشه، گونهای اندرپذیرندگی است و هیچگونه آفرینشی ندارد؛ چراکه آفرینش بیشتر از مقولهی خودانگیختگی است و این خودانگیختگی است که جهان را برساخت میکند.
اما فرم مهندسی که ناشی از دستاوردهای تغییر در مبانی متافیزیک مسیحی است اکنون مورد استفادهی مسلمانان قرار گرفته است. مسلمانان ناگزیرند که یا در مبانی متافیزیک خود تجدیدنظر کنند یا اینکه بدون طراحی و تجدیدنظر در مبانی متافیزیک، پروژهی متفاوت در چارچوب علوم طبیعی و تکنولوژی را به گونهای منفعل مورد استفاده قرار دهند و در این روند تمامی تمدن و فرهنگ خود را از جنبهی محتوا تهی کرده و تنها به ظاهر امر بسنده کنند. تنها با تغییر در مفهوم طبیعت و ارتقای سنت اسلامی به سوژه، زمینهی بنیادگذاری یک الهیات و متافیزیک نویی را در سنت اسلامی فراهم کنند. اکنون برای مسلمانان 3 امکان باز است.
الف – همچون نزدیک به بیش از 100 سال گذشته بدون هرگونه تعمق و تأمل در مبانی علوم طبیعی و تکنولوژی، از این علوم و تکنولوژی استفاده کنند و تنها در این خیال باشند که مشکل آنها با فرهنگ و علوم انسانی است و حاصل اینکه تمدن و فرهنگ خود را از محتوا تهی کنند، اما به ظواهر بسنده کنند.
ب - با تجدیدنظر در مبانی متافیزیک خود، الهیات و متافیزیکی نو را برسازند تا که متکی به سوژه و خرد خودبنیاد باشد و بهطور آگاهانه از تکنولوژی و علوم طبیعی استفاده کنند.
ج - با توجه به بنیانهای انتولوژیک، فرمی دیگر از خرد را صورتبندی کنند که نه با طبیعت درگیر است نه آنچنان مفتون طبیعت است و این مستلزم احیای درایت و فرهیختگی است که میداند اکنون تنها در کرانه میتوان ایستاد و به افق آینده نگریست.