شناسهٔ خبر: 20680 - سرویس مسائل علوم‌انسانی

گفتاری از ابراهیم فیاض؛

فاجعۀ علوم انسانی

فیاض علوم انسانی در ساختار جامعه‌ی ما و با ساختار جامعه به وجود نیامده و رشد نکرده و از همان ابتدا، فاقد تاریخ بوده است. نقش تاریخی از همان ابتدا، با دارالفنون ساخته شده و علوم انسانی در آن نقشی نداشته است.

فاجعه‌ی علوم انسانی

ابراهیم فیاض

  • وضع علوم انسانی امروز در کشور ما به چه صورت است؟

امروزه ما در ایران با فاجعه‌ی علوم انسانی روبه‌رو هستیم؛ یعنی به دو تعبیر، هم نوعی فاجعه‌ی علوم انسانی و هم علوم انسانی فاجعه‌آمیز. اما چرا علوم انسانی دچار فاجعه است؟ به یک معنا علوم انسانی را اگر علوم انسانی‌ای بیابیم که از مغرب وارد شده است، خواهیم دید که این واردات نیز خود دچار مشکل و مسائل زیادی بوده و هست؛ یعنی واردات این علوم به شکلی بسیار سطحی و پیش‌پا‌افتاده صورت گرفته است و این مسئله هنوز هم ادامه دارد. اگر دقیق بررسی کنیم، می‌بینیم که کتاب‌های دست اول کلاسیک به ندرت ترجمه شده‌اند، اما کتاب‌های دست دوم و سوم و شرح‌ها ترجمه می‌شوند و این خود یک انحراف علمی بسیار عظیم است. این وضع در نمایشگاه بین‌المللی کتاب هم که بودجه‌ی عظیمی خرج آن می‌شود، قابل مشاهده است. در بخش کتاب‌های خارجی، کتاب‌های مرجع و مناسب دیده نمی‌شوند و حداقل از یک هیئت علمی که متشکل از متخصصان همه‌ی رشته‌ها برای انتخاب کتاب باشد، استفاده نمی‌شود. کتابخانه‌های دانشگاه‌ها نیز همین وضع را دارند. کتاب‌های مرجع و اصلی در رشته‌های مربوط به علوم انسانی در این کتابخانه‌ها بسیار کمیاب و حتی نایاب است، در حالی که قفسه‌های کتاب‌های لاتین این کتابخانه‌ها مملو از کتاب‌هایی است که حتی یک بار هم مورد استفاده قرار نگرفته‌اند.

در بحث ورود علم از غرب، باید اضافه کنم که نگاه به غرب از ابتدا یک نگاه اشتباه بود؛ زیرا این نگاه، از همان دوره‌ی پیش از مشروطه تا کنون، یک نگاه تکنیکی و فنی بوده است و دانشجویانی که از همان دوره‌های اول به غرب اعزام می‌شدند، برای آموختن تکنیک و فن می‌رفتند و نخستین ایده‌ی تأسیس دانشگاه به معنای غربی آن نیز دارالفنون را ایجاد کرد و به معنای دیگر همواره «پلی‌تکنیک» مدنظر بوده است. بنابراین ما همواره نگاهی فنی به غرب داشته‌ایم و با معرفتی سطحی، دیدگاه سخت‌افزاری غرب را اقتباس کرده‌ایم و نگرش نرم‌افزاری را رها کرده‌ایم. در واقع، ورود علوم انسانی ما از همان ابتدا نیز دچار مشکل بوده است. یک نگاه تاریخی ساختاری عمیق نشان می‌دهد که ساختار آموزش عالی ما، همواره خالی از حضور افرادی بوده است که دیدگاه علوم انسانی داشته باشند؛ یعنی رؤسای دانشگاه تهران، وزرای آموزش عالی و معاونت‌های آموزشی اکثراً فارغ‌التحصیل رشته‌های غیر علوم انسانی بوده‌اند و این بدان معناست که درک درستی از علوم انسانی در کشور وجود ندارد.

در اینجا دو نکته مطرح است و ما باید به دو سؤال پاسخ دهیم. سؤال اول اینکه علوم انسانی چیست؟ به طور خلاصه، علوم انسانی دانشی است که مربوط به انسان است و کلیت انسان را در تمام ابعاد زندگی و مسائلش، بررسی می‌کند.

سؤال بعدی اینکه چارچوب زندگی انسانی در ایران چگونه است؟ چارچوب زندگی انسان ایرانی، چارچوب خاصی است و مسائل خودش را دارد و ما نمی‌توانیم ترجمه‌های دست دوم و سوم را بیاوریم و با استفاده از آن‌ها بخواهیم مسائل ایرانی را حل کنیم. ما اول باید زندگی ایرانی را بفهمیم و بعد علوم انسانی را.

در واقع، ما باید بتوانیم به طور وسیعی در این زمینه‌ها بنویسیم و بومی‌سازی کنیم. به نظرم، الگوی ما می‌تواند کشور هند باشد. هندی‌ها خودشان می‌نویسند، ترجمه در هند اصلاً مفهومی ندارد. آن‌ها در حوزه‌های خودشان متخصص دارند و مسائل خودشان را می‌شناسند. در واقع، ما حتی در حوزه‌ی تکنیک هم هنوز نتوانسته‌ایم به خلق و آفرینش دست پیدا کنیم. ما همواره بازتولید کرده‌ایم و همیشه به داشته‌های خود، یک نگاه درجه دوم داشته‌ایم. مثلاً مباحث و نظریات «هانری کوربن» را بازتولید کرده‌ایم، اما به علامه طباطبایی و ملاصدرا نگاه درجه دوم داشته‌ایم و این یکی از آفات علوم انسانی ماست.

 

راهکارهای بومی‌سازی در کشور

مرحله‌ی نخست، فهم زندگی اجتماعی ایرانی به مفهوم تمام آن است. همه‌ی عرصه‌های زندگی مردم ما وجود دارد، ولی پنهان است و خودآگاه نشده است. مردم ما اکنون با علوم اجتماعی پنهان زندگی می‌کنند؛ مثلاً حافظ برای عامه‌ی مردم خودآگاه نشده است، اما فال حافظ می‌گیرند، شعرش را حفظ می‌کنند و دیوانش را به هم هدیه می‌دهند. پشت زندگی مردم ما، نوعی علوم انسانی و اجتماعی پنهان است که علوم انسانی دانشگاهی و کلاسیک آن را درک نمی‌کند. بنابراین، در درازمدت، دانشگاه‌ها یک راه می‌رود و زندگی انسان جامعه‌ی ما یک راه دیگر و فاصله‌ی میان علوم انسانی و زندگی اجتماعی روزبه‌روز بیشتر می‌شود.

مرحله‌ی دوم، پر کردن شکاف میان نرم‌افزار و سخت‌افزار است؛ یعنی حوزه‌ای که زندگی اجتماعی را بازتولید می‌کند، بشناسیم و آن را محدود به علوم جدید و علوم قدیم نکنیم و میان آن‌ها شکاف نیندازیم. فن و تکنولوژی باید همراه با فرهنگ باشد وگرنه به عنوان مثال، همین وضع که در بخش حمل‌ونقل و رانندگی می‌بینیم و در سایر موارد هم دیده می‌شود، روزبه‌روز تشدید خواهد شد. بنابراین، بستر مناسبی باید برای ورود تکنولوژی و فن مهیا شود که فقط از عهده‌ی علوم انسانی بر می‌آید.

مرحله‌ی سوم، آشتی و یگانگی میان مراکزی است که داعیه‌دار علوم انسانی هستند. امروزه در کشور ما دانشگاه‌ها خود را متولی علم مدرن می‌دانند و حوزه‌ی‌ها را سنتی قلمداد می‌کنند و حوزه‌ی‌ها هم به نحو دیگری خود را برتر از دانشگاه‌ها می‌بینند، در حالی که هر دو عهده‌دار یک وظیفه هستند، اما با هم ترکیب نمی‌شوند و کار یکدیگر را تکمیل نمی‌کنند. در واقع، هر کدام به راه خودشان می‌روند.

دانشگاه محدود به تدریس آثار مارکس و وبر و هگل و... است و از غزالی و ملاصدرا و فارابی در آن خبری نیست و اگر هم باشد، محدود به دو واحد در میان متفکران مسلمان است که آن هم اغلب استادانی که رتبه‌ی بالا دارند، در شأن خود نمی‌بینند که آن‌ها را تدریس کنند. آیا واقعاً شیخ بهایی، ناصرخسرو و... جزء علوم انسانی ما نیستند؟ من البته وضع حوزه‌ را هم درست قلمداد نمی‌کنم. این‌ها هر دو راه اشتباه می‌روند. به محض اینکه حرف از وحدت حوزه‌ و دانشگاه می‌شود، تفکر به سمت این می‌رود که یا دانشگاه باید حوزوی شود یا حوزه‌ باید دانشگاهی شود و اینجاست که سروصدا بلند می‌شود. واقعاً هر دوی این‌ها باید بدون اینکه ماهیتاً تبدیل به دیگری شوند به هم نزدیک شوند. در حوزه‌ هم متون علمی انسانی بازتولید نمی‌شوند. در دانشگاه هم وضع به همین شکل است.

مرحله‌ی چهارم، رسیدن به خودباوری است. وضع اسفناک امروز این است ما فقط وقتی به دانشمندان خودمان بها می‌دهیم که از سوی غربی‌ها به آن‌ها توجه شود؛ مثلاً تا وقتی که فرانسوی‌ها حرفی از ابن‌خلدون نزدند ما هم مطرح نمی‌کردیم. یا اگر زمانی ادوارد براون در رابطه با ادبیات فارسی کار نکرده بود، بحث ادبیات فارسی در دانشگاه تهران راه نمی‌افتاد. ما باید خودمان را باور کنیم و نباید منتظر باشیم که یک غربی چیزی را بگوید و ما تقلید کنیم. دانشگاه از گذشته خبر ندارد و مدام در پی مسائل روز است و حوزه‌ی از مسائل روز فاصله می‌گیرد و فقط غزالی، ابن‌سینا و ملاصدرا می‌خواند. این دو گاهی به هم اتهام هم می‌زنند؛ یعنی متون دانشگاهی برچسب کفرآمیز بودن را از سوی حوزه‌ و متون حوزوی، برچسب عقب‌مانده و پیش‌پاافتاده بودن را از سوی دانشگاه می‌گیرد.

تقاضا برای علوم انسانی در کشور زیاد است و عرضه هم بالاست. زندگی اجتماعی ما تقاضای علوم انسانی دارد. عرضه در حوزه‌ی دانشگاه دچار اشکال است و متأسفانه تحصیل‌کرده‌های رشته‌ی فنی، فرصت‌طلبی می‌کنند و مشغول نابود کردن علوم انسانی در ایران هستند و این کار از طریق ایجاد سیستم‌های امروزی در دانشگاه صورت می‌گیرد. اما بحث مهم این است که اگر علوم انسانی در یک کشور فقیر شود، زندگی اجتماعی و انسانی ما فقیر خواهد شد و ما دچار بحران شده‌ایم. این مسئله باید از طریق سازمان‌یافتگی اصلاح شود. پیشنهادی که در این زمینه دارم این است که واقعاً باید حوزه‌های علوم انسانی و علوم فنی از هم جدا شوند. وزارتخانه‌های آن‌ها هم جدا شوند. دو تا وزیر، دو تا شورای سیاست‌گذاری و... داشته باشند یا حداقل معاونت‌های جداگانه برای آن‌ها ایجاد شود. دولت هم باید تکلیف علوم انسانی را مشخص کند؛ یعنی باید بداند که از علوم انسانی چه می‌خواهد؟ آیا علوم انسانی یک مصرف‌کننده است که فقط باید سرگرم و منفعل باشد، چرا باید کار علوم انسانی را در جامعه‌ی امروز، فنی‌ها و پزشک‌ها انجام بدهند؟ متأسفانه روزبه‌روز ما با انحطاط علوم انسانی مواجه هستیم. در حوزه‌ی تخصص و برنامه‌ریزی و سیاست‌گذاری باید کارهای زیادی صورت بگیرد.

 

علوم انسانی در ساختار جامعه‌ی ما و با ساختار جامعه به وجود نیامده و رشد نکرده و از همان ابتدا، فاقد تاریخ بوده است. نقش تاریخی از همان ابتدا، با دارالفنون ساخته شده و علوم انسانی در آن نقشی نداشته است.

مدیریت همیشه با فنی‌ها بوده و هنوز هم هست. آخرین چیزی که فنی‌ها تحویل دادند همین قضیه ISI بود. ISI یک بحث مفصل دارد. نکته‌ی اولش این است که چارچوب معرفتی علوم تجربی را بر علوم انسانی تحمیل می‌کند. چون در آنجا ما بحث علم Science را داریم. در همان دوره‌ای که بحث ISI مطرح شد، اسم آموزش عالی هم به وزارت علوم، تحقیقات و فناوری تغییر کرد؛ یعنی علوم انسانی در آن محو شد. این ساختار فاقد علوم انسانی است. علوم انسانی مدام در حال تحقیر شدن است تا به نابودی برسد. کشور هم مدام دنبال فنی شدن است. همه چیز مخدوش شده و علوم انسانی فقط ناظر است. مشکل جامعه را علوم انسانی حل نمی‌کند. دانشگاه‌ها در زمینه‌ی علوم انسانی، متولی تصمیم‌گیری برای مسائل اخلاقی جامعه نیستند، بلکه نیروی انتظامی متولی این قضیه است.

نکته‌ی دومی که درباره‌ی ISI وجود دارد، پذیرش یک معرفت خاص جهان نسبت به همه‌ی حوزه‌های معرفتی موجود است. ISI برای حوزه‌ی آنگلوساکسون‌هاست؛ یعنی این کار عملاً جهانی‌سازی معرفتی جهان است. دانشگاه‌های برجسته‌ی آنگلوساکسون‌ها، مراکز دانشگاهی می‌شوند و دانشگاه‌های ما تبدیل به مؤسسات تحقیقاتی حاشیه‌ای برای آن دانشگاه‌ها. بنابراین هر کس قوی شد و توانست خود را مطرح کند باید به مرکز برود و لزومی ندارد که در حاشیه بماند، مثل همین وضعیتی که امروزه در مورد دانشگاه‌های تهران و دانشگاه‌های شهرستان‌هاست. به عبارت دیگر، تئوری‌ای که پشت‌ ISI وجود دارد، جهانی‌سازی معرفتی است. یک مسیر یک‌طرفه به وجود آمده است که ما به راحتی اطلاعات می‌دهیم، اما از آن طرف چیزی دریافت نمی‌کنیم. بنابراین دانشگاه‌های ما هم در سال‌های آتی از سوی آن‌ها مکیده خواهد شد. چرخه‌ی معرفتی نابود می‌شود و دانشگاه‌ها نیز پوک می‌شوند. هر استادی که بخواهد پیشرفت کند باید از طریق ISI باشد و رقابت میان دانشگاه‌ها بر سر قضیه‌ی ISI که فاقد حلقه‌ی معرفتی است، صورت می‌گیرد.

 این تخریب دانشگاه‌ها، ما را تبدیل به آژانس‌های مطالعاتی می‌کند و تولید علم، کتاب و جزوه درسی رها می‌شود و اساتید از صبح تا عصر پشت کامپیوترها می‌نشینند و به دنبال چاپ مقاله‌شان می‌باشند. این رویکرد از یک منظر، یک مشکل امنیتی است و به امنیت ملی ما برمی‌گردد. ما با این سابقه‌ی تاریخی، فقر نظریه‌های علوم انسانی داریم. سیاست‌گذارهای اقوام و مردم‌شناسی ما را که الآن باید علوم انسانی انجام بدهد، فنی‌ها انجام می‌دهند؛ این یعنی تلاش و مشکل. برای منافع ملی، سمینار می‌گیرند که مقاله بفرستند، نه اینکه واقعاً مشکلی را حل کنند و چاره‌ای بیندیشند.

در حوزه‌ی فنی هم همین مسئله است، چون ما تولید نداریم، کپی‌برداری می‌کنیم. ما 80 سال است که دانشگاه داریم اما مکتب ایرانی نداریم؛ زیرا مدام وابسته بوده‌ایم و کپی کرده‌ایم. تا چند سال دیگر همین کپی‌برداری را هم نخواهیم داشت.

برگرفته از کتاب تولید علم و علوم انسانی

 

 

 

  1. منتشرشده در روزنامه ایران، 14 آبان 1386.