به گزارش فرهنگ امروز به نقل از تسنیم؛ متن پیشرو خلاصهای از جزوۀ «غرب در پیچ و خم تاریخ» که درسگفتارى از «محمد رجبی» در باب سیر تفکری غرب و تبیین مؤلفههای غرب مدرن است؛ این درسگفتار حاصل سلسله کلاسهای سطح یک یازدهمین دوره آموزشی – تربیتی «والعصر» بوده است:
روح تربیتکننده انسانها
فضایی که ما در آن زندگی می کنیم، در تربیت ما بسیار تأثیرگذار است. از اینرو برای شناخت یک چیز باید فضا و روح حاکم بر آن را شناخت. در بسیاری از موارد، فهم و درک مفاهیم و مباحثی که در فرهنگهای مختلف وجود دارند مثل آزادی و… بدون شناخت روح حاکم بر آنها به درستی اتفاق نمیافتد. بنابراین لازم است وقتی از فرهنگ و تمدن غرب بحث میکنیم، روح فرهنگ و تمدن غرب را بشناسیم. روح حاکم بر دو فضا، دو تربیت متفاوت به وجود میآورد. فضا و روح حاکم بر جامعه آنقدر مهم است که شیطان به خداوند می گوید: «وَ لَأُضِلَّنَّهُمْ وَ لَأُمَنِّیَنَّهُمْ وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَیُبَتِّکُنَّ آذانَ الْأَنْعامِ وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَیُغَیِّرُنَّ خَلْقَ اللَّهِ وَ مَنْ یَتَّخِذِ الشَّیْطانَ وَلِیًّا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبیناً»[1] ما خلقت خدا را میتوانیم تغییر دهیم و خودمان را نیز میتوانیم عوض کنیم. البته همۀ انسانها با فطرت الهی خلق شدهاند اما این آیه تأثیر محیط و فضا و روح حاکم بر زندگی را بیان میکند.
نگاه انسانِ غربی به عالم و بحران علم جدید
اینکه غربیها خودشان را غرب و ما را شرق معرفی میکنند به این دلیل است که آنها قائلند شرقیها برای خودِ عالم و ما به ازای هر چه در عالم هست، یک جنبۀ ماوررایی و متعالی در نظر میگیرند و به کل عالم هم که نگاه میکنند، قائل به یک عالم غیبی میشوند، اما در غرب چنین نیست. غربیها به این عالم که نگاه میکنند، همین ظاهرش را میبینند و به خودشان هم که نگاه میکنند، فقط خودشان را میبینند و ماورای آن، چیزی را نمیبینند. البته قرآن کریم پیشبینی کرده و آیۀ تکاندهندهای در رابطه با ظاهربینی دارد که میفرماید: «یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ»[2] این ظاهربینی را واقعبینی نام نهادهاند و میگویند ما واقعبین هستیم و همین که برای ما واقع شده است را قبول داریم؛ این یعنی رئالیسم.
عدهای دیگر در دورۀ جدید هستند که وقتی با ناتوانی رئالیسم روبهرو شدند و متوجه شدند که قدرت تحلیل مسائل را ندارد، گفتند: «ما به باطن میرویم». این افراد ایدئالیست هستند به این معنا که باطن هر چیز برای ما، ذهنیات خود ما است و در واقع حقیقت یک چیز عبارت است از آنچه به ذهن ما میرسد یا به عبارت بهتر آنچه ذهن ما میسازد. یعنی حقیقت آن چیزی نیست که واقعاً وجود داشته باشد بلکه حقیقت چیزی است که منطقی است. در این بینش، پیداکردن حقیقت اهمیت ندارد؛ بلکه یک چیزی را فرض میکنیم و اگر با این چیزی که فرض کردیم معادله جواب داد، گفته میشود فرض ما صحیح است.
این نگاه هم در فلسفۀ غرب و هم در علم غرب وجود دارد. به عنوان مثال در فیزیک یک فرض میگوید انتشار نور به صورت مستقیم است، اما وقتی تجربه میشود، فرمول آینهها، عدسیها، انکسار نور و… از آن به دست میآید و بر اساس آن، عینک، دوربین، تلسکوپ و میکروسکوپ میسازند که همۀ اینها درست است، اما خلاف فرض اول هستند زیرا در هیچ یک از این موارد، انتشار نور مستقیم نیست؛ بلکه به صورت موجی است. آنجا هم آزمایشهای دیگری انجام میدهند، در آزمایشها موفق میشوند، اختراعاتی میکنند و از این اختراعها استفاده میشود. سؤال این است که بالأخره نور، موجی است یا مستقیم حرکت میکند؟ در پاسخ میگویند که شما به اینها کار نداشته باشید. در قسمت آیینهها و عدسیها، اگر گفته شود مستقیم است، مشکلات حل میشود و در جای دیگر، اگر گفته شود موجی است، مشکلات حل میشود. در واقع به اینکه حقیقت چیست کاری ندارند. این را اصطلاحاً بحران فلسفی و علمیِ دورة جدید میگویند. حقیقت، یک حقیقت منطقی شده است؛ یعنی اگر چیزی حتی با فرضهای متضاد، جواب واحد بدهد، مهم است.
نگاه انسانی غربی به انسان و بیمعنایی
انسانی غربی وقتی به خودش نگاه میکند، تنها خودش را میبیند و هیچ چیز دیگری را نمیبیند. تنها انسان هست و مجموعهای از جسم و نیازهای جسمانی مانند خوراک، پوشاک، مسکن، خواب و هر آنچه جسم اقتضا میکند. این انسان، عالیترین فکری که میتواند بکند، فکر علمی است. پوزیتیویسم یعنی افرادی که مثبت فکر میکنند و به همین دلیل به پوزیتیوسیم، فلسفۀ اثباتی میگویند. این افراد میگویند در فلسفه هر کس حرف خودش را زده است، اما در علم به این دلیل که ما تجربه میکنیم، نهایتاً همه به نتیجۀ واحدی میرسیم. این یک امر مثبتی است و میگویند عالیترین تفکر، تفکر علمی است و علم هم به حقیقت کار ندارد. علم تنها با محسوسات و روابط پدیدهها سر و کار دارد که نام آن را قانون علمی میگذارند. پدیده یا پدیدار یعنی آنچه محسوس و آشکار است. فایدۀ آن هم این است که ما میتوانیم بر اساس آن، وقایع را پیشبینی کنیم و میتوانیم با شناخت این قوانین علمی، در طبیعت تصرف کنیم، اختراع و اکتشاف کنیم.
بنابراین میتوانیم بهتر زندگی کنیم، بیشتر بهره ببریم و بیشتر لذت برده و برخوردار باشیم. مثلاً از این فرض که نور روی خط مستقیم حرکت میکند، همین مقدار که برخوردار شدیم و عینک درست کردیم و استفاده میکنیم کافی است و کار نداریم نور موجی هست یا نیست. در جای دیگر هم میگوییم نور موجی است و سایه روشنها و فرمولهای مربوط به آن را پیدا میکنیم و یک چیز دیگری هم آن طرف ساخته و استفاده میکنیم. اینکه حقیقت نور چیست، اصلاً مهم نیست و متناقضبودن فرضهای ما مهم نیست.
هدف علم، استفادۀ انسان در زندگی عادی و رفاه بیشتر، برخورداری بیشتر و لذت بیشتر است که انسان بتواند زندگیاش را راحتتر بگذارند. البته این با این زندگی انسان احساس پوچی میکند به این دلیل که حیوان هم همین زندگی را دارد. اغلب انسانهایی که در اروپا و کشورهای مرفه خودکشی میکنند، هیچ مشکلی نداشتهاند و نوشتهاند که برای چه به زندگیام ادامه بدهم؟ یعنی چه؟ از اینکه مدام شب شود، روز شود و همان کار قبلی را انجام دهم خسته شدم. در واقع زندگی برای آنها پوچ و بیمعنا میشود. بنابراین آنچه در دورۀ جدید غربی نادیده گرفته میشود، معنا است. معنا، همان امر ماورایی است که میگویند شرقیها دارند و ما نمیخواهیم داشته باشیم است. برای انسان غربی این امر ماورایی معنا ندارد و اگر هم معنا پیدا کند، معنای نظری پیدا میکند و در زندگیاش تأثیر ندارد.
نگاه انسانی غربی به انسان و فردگرایی
با این نگاه انسان به خودش، جریانی به نام اندیویدوالیسم (individualism) یعنی اعتقاد به اصالت فرد ایجاد میشود. نمود این تفکر در ادبیات غرب هم راه یافته است. به عنوان مثال، میگویند بچۀ من مریض است، شوهرم هم مریض است یا گرفتار است. حال تکلیف خود من چه میشود؟ پس من برای خودم چه باید بکنم؟ در حالی که یک فرد با نگاه شرقی چنین حرفی نمیزند و بچه جزئی از وجود مادر است، همسر جزئی از وجود همسر خودش است و «من» به تنهایی مطرح نیست در حالی که در نگاه غربی «من» مطرح است. پدیدهای که در غرب رواج پیدا کرده است و روزنامههای آن با تیتر درشت مینویسند، فرزندکُشیِ پدر و مادر است. شاید هفته ای نباشد که چند خبر وحشتناک از این جنس در خبرگزاریهای غربی نباشد.
در مقابل این گروه عدهای با نام کُلکتیویست قد علم کردند و گفتند اگر هر کس بگوید «من» که جنگل میشود و بینظمی و هرج و مرج همه جا را میگیرد و به همین دلیل گفتند که جمع و گروه اصالت دارد. کُلِکت به معنی مجموعه است. اینها میگویند گروه اصل است و «ما» مهم است نه «من». آنها که قائل به اصالت فرد هستند، میگویند من هرچه خواستم باید همان باشد، اما اینها گفتند به همین دلیل در سیاست و قانون، اصل آن چیزی است که جمع بگوید (اصالت جمع در مقابل اصالت فرد).
به عنوان مثال در هلند، بارها اتفاق افتاده است که جامعه تصمیم گرفته مواد مخدر آزاد شود و اکنون در هلند آزاد است و در فروشگاهها مثل شیر، پنیر و کره، تریاک، هروئین و مرفین را میفروشند. البته این با بینشی که در شرق وجود دارد خیلی فرق میکند. وقتی شرع میگوید: «إِنَّ حَلَالَ مُحَمَّدٍ حَلَالٌ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ وَ حَرَامَهُ حَرَامٌ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَة»[3] در واقع چیزی که حرام شده است را ما حرام نکردهایم بلکه خدا حرام کرده است. ربا و مسکرات حرام است و اینها تا روز قیامت حرام باقی است و ربطی به ما ندارد. این دیدگاه شرقی است. تنها ما ایرانیها یا مسلمانها چنین نیستیم، بلکه هندوها و زرتشتیها هم همینطور هستند.
دموکراسی و لیبرالیسم و در نهایت، امپریالیسم
با این دیدگاه «اصالت ما» که در غرب رخ داد، یک فلسفۀ سیاسی به نام دموکراسی ساخته میشود؛ به این معنا که قانونی که خود انسان مینویسد، بر زندگی انسان حاکم باشد. به عبارت دیگر حلال و حرام را خودمان تعیین میکنیم و قوانین که اساس زندگی ما را میسازد، خودمان تعیین میکنیم. (دموکراسی در مقابل تئوکراسی یا حکومت خدا) مبنای دموکراسی در غرب هم لیبرالیسم است بدین معنا که هیچ قیدی جز آزادی دیگران، انسان را محدود نمیکند.
برای مثال، ژان ژاک روسو میگوید انسان را هیچ چیز محدود نمیکند و هر کار که دلش بخواهد میتواند انجام دهد. تنها یک چیز را باید رعایت کند و آن این است که مزاحم آزادی دیگران نشود. این آزادی و برابری و عدالت که شعار غربیهاست، در عمل آنها دیده نمیشود. از دل همین جریان دموکراسی و لیبرالیسم یک مفهوم دیگری به نام امپریالیسم مطرح میشود. «امپریو» یعنی تسلط داشتن و استیلا داشتن و به همین دلیل به سلطهطلبی و استیلاطلبی ترجمه شده است.
با این دید غربی که اروپاییها گفتند، غیر اروپاییها از نظر شخصیت مثل ما نیستند، از نظر روح و کاراکتر انسانی، مثل ما نیستند، از اینرو گفتند همۀ اینها وحشی هستند و ما باید بر اینها مسلط شویم و این وحشیها را آدم کنیم. راه تسلط بر این اقوامی که وحشی مینامیدند، این بود که سرزمینهای آنها را فتح کنند، در آنجا کلونیها و اجتماعاتی از اروپاییها تشکیل دهند و در آنجا زندگی کنند تا بتوانند آنها را اداره کنند و این اقوام وحشی از زندگی با اروپاییها، فرهنگ و تمدن انسانی را یاد بگیرند. اسم این را هم کلونیالیسم یا استعمار گذاشتند.
در زمانهای قدیم افرادی مثل خشایارشاه و… که کشورهایی را فتح میکردند، کشور را غارت میکردند و دنبال این بودند که مردم آن را فقط از نظر سیاسی مطیع خود کنند و بر آنها حکومت کنند، اما امپریالیسم میخواهد روح انسانها را تصرف کند و به همین دلیل ما امپریالیسم فرهنگی، اقتصادی و سیاسی داریم که به شما میگویند این لباسی که شما پوشیدهای مسخره است و لباس شما باید اینگونه باشد تا بتوانی ظهور پیدا کنی. ذائقهها را میخواهند تغییر دهند، دیدهای زیباشناسی را میخواهند تغییر دهند و وقتی میپرسیم که در این چه چیز زیبایی وجود دارد که سرشان را میتراشند و موهایشان را تیغ تیغ رو به بالا میگذارند، میگویند شما عقبماندهاید و هنوز به آن حد از شعور نرسیدهاید که ببینید این عین زیبایی است.
در واقع میخواهند دید انسان عوض شود. این روح دوران جدید غرب است. مراد از غرب در اینجا فقط اروپاست. این روح را به وسیلۀ رسانه بر همۀ جهان حاکم کردهاند. رسانه در اختیار امپریالیسم است. خود ما هم که در ایران تسبیح در دست گرفتهایم همینطور فکر میکنیم و به جان یکدیگر میافتیم که تو نفهمیدی جهانیسازی به چه معنی است، تو از توسعه عقب افتادی، تو فهم آن را نداری، تو هنوز علمی فکر نمیکنی، تو مدیریت علمی نخواندهای، تو هنوز این را نداری و دائماً به نفع کس دیگر به هم حمله میکنیم. ما به طور کامل آن چیزی شدهایم که غرب میخواهد. بحث دهکدۀ جهانی هم به کدخدایی آمریکا برای رسیدن به این مقاصد شوم است.
********
[1] و آنان را سخت گمراه و دچار آرزوهاى دور و دراز خواهم کرد و وادارشان مىکنم تا گوشهاى دامها را شکاف دهند و وادارشان مىکنم تا آفریدۀ خدا را دگرگون سازند. و[لى] هر کس به جاى خدا، شیطان را دوست [خدا] گیرد، قطعاً دستخوش زیان آشکارى شده است. نساء. 119
[2] از زندگى دنیا، ظاهرى را مىشناسند حال آنکه از آخرت غافلند. روم 7
[3] همانا حلال محمد حلال است تا روز قیامت و حرام محمد حرام است تا روز قیامت. بصائر الدرجات فی فضائل آل محمد صلى الله علیهم. ج1. 148. باب آخر فیه أمر الکتب ….. ص : 147