به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ نظامی گنجوی، شاعر و داستانسرای ایرانی، گرچه بیشتر راوی داستانهای عاشقانه است، اما او را باید شاعری حکیم و اندیشهور نیز دانست. نظامی در پس داستانهای عاشقانه خود، با تیزبینی و تیزهوشی نکاتی عمیق از فرهنگ و تاریخ دیرپای ایرانزمین بیان میکند.
«خمسه» یا «گنجنامه» شاهکار بیبدیل نظامی است. این اثر پنج مثنوی «مخزنالاسرار»، «خسرو و شیرین»، «لیلی و مجنون»، «هفتپیکر» و «اسکندنامه» را در خود جای داده است.
آثار بینظیر نظامی هریک دستمایه تحقیقات و پژوهشهای بیشماری شدهاند و از ابعاد گوناگون مورد بررسی قرار گرفتهاند. در این میان پژوهشگاه میراث فرهنگی و گردشگری در هفته کتاب دست به ابتکار جالبی زد و آن اینکه «هفتگنبد» یا «هفتپیکر» نظامی را در هفت موزه تهران به سبک و سیاقی دیگر برای گروههای سنی مختلف روایت کرد.
ایبنا در این هفته داستانهای هفتگانه نظامی را از یکشنبه، به ترتیب موزههایی که داستانها در آن روایت میشد، بازگو کرد. از یغماناز و گنبد زردرنگ تا تقابل عشق و گناه زیر گنبد سپید. حکایت روز شنبه که در گنبد سیاه اتفاق میافتد امروز در موزه ملی روایت شد.
نخستین داستان آن یکشنبه (۲۵ آبان) در موزه ملی ایران، داستان دوم دوشنبه (۲۶ آبان) در کاخ گلستان، سومین داستان سهشنبه (۲۷ آبان) در موزه فرش، چهارمین داستان نیز چهارشنبه (۲۸ آبان) در موزه صلح و پنجمین داستان پنجشنبه (۲۹ آبان) در موزه مقدم و داستان روز ششم جمعه (۳۰ آبان) در باغ نگارستان روایت شد.
روز شنبه بهرام شاه به سوی گنبد سیاه و بانوی هندی خود روانه شد. تا داستان این روز را از زبان او بشنود. زن هندی داستان خود را اینچنین آغازکرد: در دربار پدرم زني نيك خوي بود سر تا به پاي سياه پوش. روزي با اصرار من كنيز حکایت خود بر من گفت؛ روزگاری کنیز پادشاهي بودم درستکار و بزرگمنش. شاه در قصر خود، مهمانخانهاي بزرگ داشت که غریبان و در راه ماندگان را پناه میداد و برخوان سخاوتش مینشاند.
خداوندگار من از مهمانان حكايت شهر و ديارشان و مکانهایی را كه ديده بودند ميپرسيد و آنها هم از هرآنچه دیده و شنیده بودند، روایت ميكردند تا اینکه پادشاه براي مدتي ناپديد شد و همگان از و بیخبر. روزها از پی هم آمدند و رفتند تا سرانجام شاه سر تا به پاي سياه پوش به قصر بازگشت.
بانوی شهر مدهوشان و شاهسیاهپوش
روزی به پایِ او افتادم و دلیل سیاه پوشیدنش را جویا شدم. شاه که اصرار من بدید، داستان سیاهپوشی خود برایم گفت: روزی در میان مهمانهایی که به قصر من میآمدند، مرد سیاهپوشی را دیدیم. پس از پذیرایی از مرد، علت این سیاهپوشی را جویا شدم. مرد که گفتن راز را جایز نمیدانست با اصرارهای من لب به سخن گشود: در ولایت چین شهری است چون بهشت برین. آن را «شهر مدهوشان» نامیدهاند. مردمان آن به زیبایی ماه و همگی در جامه سیاه. هر که در آن شهر وارد شود همچون آنها سیاهپوش میشود.
مرد این را بگفت و برفت. از آن روز من ماندم و هزاران سوال بیجواب و شوق رسیدن به راز شهر مدهوشان. پس بار سفر بستم و راهی دیار چین شدم.
چون به شهر رسیدم، راستی سخنان مسافر سیاهپوش بر من ثابت شد. شهری به غایت زیبا و آراسته، ساکنانش سپید رویانی چون ماه اما همه در قبای سیاه. یکسالی را در آنجا گذراندم اما پرده از آن راز برداشته نشد تا اینکه با قصاب نیکصفتی آشنا شدم. به او لطفها کردم تا داستان سیاهپوشی مردمان شهر را برایم بگوید. مرد قصاب روزی مرا به خانه خویش برد و رسم مهماننوازی به جا آورد اما حرفی از راز نزد. هر آنچه از طلا و سکه و جواهر که با خود داشتم، پیشرویش گذاردم. مرد دلیل این همه بخشش را جویا شد و گفت: در قبال اینهمه جواهر هرچه از من خواهی برآورده خواهم کرد.
داستان خود به او گفتم و دلیل سیاهپوشی مردم شهر را جویا شدم. مرد قصاب چون این سخن شنید دگرگون شد و لحظهای درسکوت فرو رفت و سپس گفت: وقت آن است که آنچه را که میخواهی بدانی، به چشم خود ببینی.
مرد از خانه بیرون رفت و من در پی او. از شهر بیرون شدیم و به خرابهای رسیدیم. در خرابه سبدی بود که به طناب بلندی بسته شده بود. مرد گفت؛ در آن سبد بنشین و بر آسمان و زمین بنگر تا دلیل سیاهی و خموشی آنها را دریابی.
آنچه مرد خواسته بود، انجام دادم. ناگهان سبد به مانند یک پرنده شروع به پرواز کرد و ریسمان به دور گردنم بسته شد و خود را بسته به یک ریسمان میان آسمان و زمین دیدم. جانم بسته به آن ریسمانِ دورِ گردنم بود. چارهای جز تحمل آن شرایط نداشتم تا اینکه روز هنگام پرندهای بزرگ از راه رسید و در اطرافم به پرواز درآمد. پای او را گرفتم و در همین هنگام پرنده اوج گرفت و پرواز کرد تا اینکه به باغی سرسبز رسیدیم و من از فرط خستگی زیر سایه درختی به خواب رفتم.
چون برخاستم، شبهنگام بود و پرندهای ندیدم. در جستوجوی پرنده به گشت و گذار در باغ پرداختم. باغی بود به غایت سرسبز و زیبا، پر از گلهای رنگارنگ و درختان پر میوه و جویهای زلالِ و روان، کوهی از زمرد و چشمههایی از گلاب و هوایی خنک و خوش رایحه.
اندکی که گذشت، باران شروع به باریدن گرفت. از دور صد هزاران حوری حنایی دست و آراسته پیدا شدند و به نزد من آمدند و فرشی گستردند. در همین هنگام بانویی پدیدار شد به قامت سرو و زیبایی گل سرخ. بانو پی به حضور من در باغ برد و از حوریان خواست مرا نزدش ببرند. او مرا در کنار خود جای داد و بسی عزیز داشت.
سی شب را در شوق وصال بانوی زیبارو به صبح رساندم اما او هر شب بهانهای میآورد و میگفت، گر خواهان وصال منی صبر پیشه کن. چون اصرار من بدید، گفت چشمان خود فروگذار تا خواسته تو را اجابت کنم. چشم بستم و چون بگشادم خود را در آن سبد میان آسمان و زمین دیدم. نه باغی بود و نه بانویی.
قصاب از راه رسید و مرا پایین آورد و گفت: حال دلیل سیاهپوشی این خلق را میدانی. اگر من اين حكايت را برايت ميگفتم تو باور نميكردي. من نيز به نشان دادخواهي و تظلم و فريبي كه آن زن به من داد، جامه سياه پوشيدم. و به جرگه سیاهپوشان درآمدم.
حورا یاوری در «روانکاوی و ادبیات» در تحلیل و بررسی داستان گنبد سیاه از دیدگاه روانشناسی مینویسد: «از دﻳﺪﮔﺎه روانشناسی، رازي ﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺑﻪﻛﺴﻲ ﮔﻔﺖ، دﻳﻮاري اﺳﺖ ﻛﻪ دﻧﻴـﺎي درون را از ﺟﻬﺎن ﺑﻴﺮون ﺟﺪا ﻣﻲﻛﻨﺪ، ﺑﺮﻳﺪن از دﻧﻴﺎي ﺑﻴﺮون ﺑﻪ ﺗﻤﺮﻛﺰ ﻧﻴﺮوﻫـﺎي رواﻧـﻲ ﺑـﺮ درون راه ﻣﻲﮔﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ دﺳﺘﺎورد آن رﺳﻴﺪن ﺑﻪ ﺳﻄﻮح ﺑﻴﺸﺘﺮي از آﮔـﺎﻫﻲ اﺳـﺖ. ﺷـﺎه ﮔﻨﺒـﺪ ﺳـﻴﺎه را ﭘﺮﻧﺪهاي ﺑﻪ اوج آﺳﻤﺎن ﻣﻲرﺳﺎﻧﺪ و دروازهﻫﺎي ﺑﺎﻏﻲ را ﺑﻪ روﻳـﺶ ﻣـﻲﮔـﺸﺎﻳﺪ ﻛـﻪ در آنﺻﻮرت ﻧﻤﺎدﻳﻦ آﻧﻴﻤﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﺔ وﻳﮋگیهایﻏﺮﻳﺰي و زﻳـﺴﺘﻲ ﺧـﻮد ﻓﺮﻣـﺎن ﻣﻲراﻧﺪ...ﺟﺎﻟﺐ اﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ﻛﻪ اﻳﻦ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎﻫﻲ ﻣﺎدﻳﻨﻪ ﻧﻪﺗﻨﻬﺎ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﺖ ﺧﻮدآﮔـﺎﻫﻲ ﻓﺮوﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ، ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺮ ﻓﺮاز آن ﻣﻲزﻳﺪ و ﺷﺎه ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮاي ﻓﺮاﭼﻨـﮓ ﻛـﺸﻴﺪﻧﺶ ﺑـﻪ آﺳـﻤﺎن و ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﻳﻦ ﺑﺎغ ﺟﻬـﺎن ﺑﺮﺳـﺪ و از ﻋـﺮوج اﻧـﺴﺎن از ﻧﺎآﮔـﺎﻫﻲ ﺑـﻪ آﮔـﺎﻫﻲ، اﺳـﺘﻌﺎرهاي زﻳﺒـﺎ ﺑﻴﺎﻓﺮﻳﻨﺪ.» (صفحه ۱۴۰)
به قناعت کسی که شاه بود تا بود، محتشمنهاد بود
وان که با آرزو کند خویشی اوفتد عاقبت به درویشی
در اینباره بخوانید:
یکشنبه: یغماناز، دختر پادشاه خاقان و روایت داستان عشق و ترس در گنبد زردرنگ
دوشنبه: نازپری، دختر خوارزمشاه و روایت داستان صبر و دلدادگی در گنبد سبزرنگ
سهشنبه: حکایت شاهدخت سقلاب و تقابل عشق و ترس در موزه فرش
چهارشنبه: ماهان و دیوان در موزه صلح گردهم آمدند!/روایت گنبد فیروزه و جوان خوشگذران
پنجشنبه: نبرد خیر و شر در سیاره مشتری/ راز برگ درخت صندل و شفای چشمان نابینا
جمعه: تقابل عشق و گناه زیر گنبد سپید/ وقتی«بخت» با «خواجه کنیزنواز» یار میشود!