فرهنگ امروز/ فاطمه امیراحمدی: کارگاه آموزشی «علم مدرن» با حضور مهدی معینزاده و غلامحسین مقدمحیدری در دو بخش «علوم انسانی» و «علوم دقیقه» در بنیاد نخبگان استان تهران برگزار شد. سه بخش ابتدایی این کارگاه - سخنان معینزاده در دو بخش و نیز یک بخش از سخنان مقدمحیدری - پیشتر از منظر خوانندگان گذشت. در ادامه بخش انتهایی این کارگاه میآید.
پاردایم چیست؟
کوهن نیز نظریاتی دربارهی علم دارد، او میگوید هر دورهی علمی مانند یک پارادایم است، پارادایم کل یکپارچهای است که بشر درون آن زندگی میکند. پارادایم مفهوم خاصی دارد و اگر با تسامح و بیدقتی بخواهیم این مفهوم را به کار ببریم، باید گفت که همهی ما در یک پارادایمی زندگی میکنیم: پارادایم دینی، اسلامی، ملی. جامعهی علمی نیز چنین است، یک دوره پارادایم ارسطویی بود، یک دوره پارادایم نیوتنی و در حال حاضر در پارادایم نسبیت و کوانتوم به سر میبریم. ویژگی پارادایم چیست؟ مانند کل یکپارچه میماند. پارادایم میگوید چه چیز را ببینید و چه چیز را نادیده بگیرید، اینگونه نیست که انسان چشمان خود را باز کند و آنچه را هست، ببیند.
فایرابند جملهی زیبایی در کتاب علم در جامعه آزاد دارد، میگوید ما چنان از قرونوسطی سخن میگوییم که گویی مردم آن دوره جماعتی نادان بودند که دائماً در حال خواندن انجیل بودند و اگر زمانی این انجیل را میبستند و یک لحظه به آسمان مینگریستند، ۱۰۰۰ سال زودتر به آرای گالیله و کپلر میرسیدند. فایرابند میگوید مردم قرونوسطی نمیتوانستند اینها را ببینند، کسی که جهان را کرهای بلورین و ستارهها را نقاط روشن در این کره میبیند که از جنس ما نیست، چهگونه میتوانسته به این برسد؟ ابتدا باید تغییری پدید میآمدتا به جهان بطور مکانیکی بنگرند.
دانشمندان در درون پارادایم کار میکنند، ما در دانشکدهی ریاضی و فیزیک در درون پارادایم آموزش میبینیم، بعد استاد آموزشها را تلویحی به دانشجویان میآموزد.
لازم نیست قواعد و قوانین پارادایم مصرح باشد، پارادایم خود هدایت میکند. به همین سبب است که در دانشکدههای ریاضی کلاسی برای آموزش نحوهی حل مساله برگزار نمیشود، استاد نمونه هاییاز مساله آنالیز را حل میکند و آهسته آهسته الگو در ذهن دانشجو شکل میگیرد. یا در کتاب فیزیک هالیدی روش حل مساله وجود ندارد، در فیزیک هالیدی قوانین فیزیکی با تعدادی مثال آموزش داده میشود، فرد با استفاده از مثالها آموزش میبیند. در واقع در کتاب، روش حل مساله را آموزش نمیدهند، این پارادایم است که همهی اینها را نامحسوس آموزش میدهد.
کار دانشمند درون پارادایم چیست؟ کوهن پاسخ جالبی دارد، او میگوید کار دانشمند درون پارادایم، حل مساله است. حل مساله یا به عبارت بهتر حل پازل، همانند پازلهای کودکان است، برای درست کردن این پازلها دو قاعده وجود دارد، یکی فرورفتگیها و دیگری رنگها و با کمک این دو قاعده پازل جمع میشود. کوهن میگوید دانشمند نیز با کمک قواعد علمی پازل، مساله را جمع میکند. او میگوید بعد از حل کردن مساله لذتی حاصل میآید که از جنس حل کردن معماست.
پازل را چه کسی طرح میکند؟ در پاسخ باید گفت: پارادایم؛ پارادایم باید آن مساله را مساله بداند. بیش از ۲۰۰۰ سال کل مسالهی نجوم بطلمیوسی و ارسطویی این بود که چرا سیارات بهصورت اعوجاجی حرکت میکنند؟ علمای ارسطویی برای یافتن پاسخ ۸۰-۷۰ دایره را در دل هم و با مرکزیت زمین ترسیم میکردند تا حرکت این سیارات را توضیح دهند. قواعد آنها چه بود؟ اجرام سماوی چون کاملترین حرکتها را دارند و کاملترین حرکت طبق آموزههای افلاطونی دایره است، ستارهها باید در مسیر دایرهای حرکت کنند. سیارات چون حرکت رفت و برگشتی دارند، در مسیر دایرهای حرکت نمیکردند، پس به همین سبب ۸۰-۷۰ دایره در دل هم ترسیم میکردند تا حرکت سیارهها را تداعی کند. این مسالهی علمای ارسطویی بود، ولی مسالهی ما نیست؛ چون خورشید را در کانون یک مسیر بیضوی نهادهایم و این مساله مضمحل شده است.
تغییر پارادایم و مضمحل و غیرعلمی شدن نظریهها
بعد از نیوتن مساله این بود که اگر نور محملی برای حرکت میخواهد، نور بین خورشید و ماه چهگونه منتقل میشود؟ برای پاسخ، وجود اتر را مطرح کردند، ولی در این صوت چنین مینمود که زمین در میان اتر میچرخد و باید باد اتری پدید بیاید. این امر مسالهی دیگری تولید کرد، باد اتری چه سرعتی داردمایکلسن و مورلی آزمایش کردند، با اینکه جوابها صفر درمیآمد، آنها وجود اتر را نفی نکردند، انیشتین C را ثابت گرفت و کلاً اتر را به کناری نهاد. امروزه ما مسالهی اتر نداریم، ولی این اتر به مدت ۳۰۰ سال مساله بود. این مسائل مضمحل شدند. امروزه مسالهی اتر از نظر ما غیرعلمی است و اگر این نظریات عوض شوند خیلی از مسائل را که ما امروزه علمی میدانیم، مضمحل و غیرعلمی میشوند.
از نظر ما اکثر حرفهایی که ارسطو میزده است، همچون اینکه خورشید در وسط عالم است، غیرعلمی است. همهی اینها چیزهایی است که با تغییر پارادایم رخ میدهد، با تغییر پارادایم، مسائل عوض یا مضمحل میشوند، معنای برخی واژهها تغییر میکند. مثلا مکان و زمان در آرای ارسطو و نیوتن هر دو به کار رفته است، ولی این دو واژه در آرای این دو تن بسیار متفاوت است، فقط اشتراک لفظی است. مکان در نزد ارسطو، جای خالی چیزی است، اما مکان نیوتنی، فضای خالی است که دستگاه مختصات دارد، مطلق است.
به تغییرات مفاهیم و واژهها از نیوتن به انیشتین اشاره کنم. در نزد نیوتن جرم در هر جای عالم مطلق است، ولی در نسبیت خاص با افزایش سرعت، جرم هم افزایش مییابد. کوهن در ساختار انقلابهای علمی این مثال را یادآور شده است، مفهوم جرم نسبیتی با حرکت افزایش مییابد، هرچند از نظر عددی میتوان معادل با فیزیک نیوتنی دانست. این قابلیت در فیزیک نیوتنی نیست که جرم با سرعت تغییر کند، زمان نیز تغییر میکند و طول نیز کوتاه میشود. کوهن اشاره میکند که برخی واژههای مشترک دچار تغییر مفهوم و معنا شده است. در فیزیک نیوتنی یک شبکهی مفهومی موجود بوده است، آن شبکه را به کناری نهاده و شبکهی مفهومی جدیدی بنا نهادهایم. مسائل، واژهها، روشهای حل مساله و مشاهدات عوض میشوند.
دانشمند عادی (Normal Scientist) کتاب درسی مینویسد، روشها را بهبود میبخشد، دستگاههایی که روشها را refine کند، میسازد. گاهی اعوجاجی به وجود میآید، پدیدهای میبینند که مخالف نظریه است، آنها را به گونهای حل میکنند. پوپر هم میگوید، ابتدا میگویند دانشمندی که این آزمایش را انجام داده آن روز سرحال نبوده، باید دوباره آزمایش را تجدید کند. اگر آزمایش باز هم تجدید شود و نتایج اول را به دست دهد، میگویند دستگاه تنظیم نیست باید دستگاه تنظیم شود. اگر باز هم نتایج مورد انتظار به دست نیامد، در این حالت، تبصره میگذارند، حالت خاص تعریف میکنند. و شیمی مملو از این تبصرههاست.
برخی از اوقات اعوجاجها آنقدر قوی و بنیادی هستند که در داخل این تبصرهها نمیگنجند، در این حالت جامعهی علمی با مشکل میشود و قابل اغماض نیست. کوهن اینها را شبیه بحرانهای سیاسی-اجتماعی میداند. برطرف نشدن آن نیز معلول شرایط خاص است و اصلاً ممکن است علل متعددی داشته باشد. حل نشدن آن اعوجاج به بحران منتهی میشود، هرچه میگذرد بحران عمیقتر میشود.
کوهن میگوید هرچه بحران عمیقتر شود باز هم انقلاب علمی رخ نمیدهد، مگر اینکه پارادایم بدیل به وجود بیاید؛ یعنی ابتدا حتماً باید نظریه جایگزین به وجود بیاید تا بتوان نظریهی قدیمی را به کناری نهاد. در بحرانهای اجتماعی نیز چنین است. حتا مردم عادی نیز این را درک میکنند، تا نظریهی بدیل نداریم نباید شرایط موجود را به هم بریزیم، چون زندگی عادی و روزمره باید بگذرد. در سیستمی امور روزمرهی مردم انجام میشود، هرچند این سیستم با مشکل همراه باشد، بههرحال امور جاری جامعه اعم از صنعتی و کشاورزی به کار خود ادامه میدهد. اگر بدون سیستم بدیل، انقلابی رخ دهد، همهی این امور معطل میماند.
بین سالهای ۱۹۰۰ تا ۱۹۲۵ دانشمندان میدانستند که مکانیک نیوتنی نمیتواند مسائل اتمی را تبیین کند، ولی کسی این قوانین را به کنار نمیگذاشت؛ زیرا بدون آنها باید از کدام ابزارها بهره میبردند، مگر نظریهی بدیل بیاید، در این صورت نظریهی قدیم جای خود را به نظریه جدید میدهد.
چهگونه دانشمندان نظریههای قدیمی را کنار میگذارند؟
پاسخ این است که این مساله به شرایط خاص اجتماعی آن لحظه بستگی دارد. گمان بر این است که دانشمندان به استدلالهای منطقی مبتنی بر شواهد تجربی متوسل میشوند و به این نتیجه میرسند که این پارادایم از دیگری بهتر است. کوهن شواهد بسیاری از تاریخ علم میآورد و نشان میدهد که عوامل اجتماعی و روانشناسی نقش مهمی در این تغییر دارند. برای نمونهی وضعیت اجتماعی باید به مقالهی پل فورمن دربارهی کوانتوم رجوع کرد (فورمن یکی از دانشجویان کوهن بود).
کوهن بعد از ساختار انقلابهای علمی، کتابی با عنوان Black Body مینویسد که تاریخ کوانتوم را در دهههای بحرانی کوانتوم آغاز قرن توصیف میکند. کوهن در نوشتن این کتاب از همکاری دو دانشجوی خود هالبرون و پل فورمن بهره میبرد. هالبرینگ میگوید اتاق بزرگی از اسناد آن دوره گرد آورده بودند. مقالهی پل فورمن مقالهای کلاسیک و در حدود ۱۰۰ صفحه دربارهی تأثیر فرهنگ و حکومت وایمار و چگونگی پذیرش فیزیک کوانتوم (حکومت وایمار پیش از هیتلر و بین جنگ جهانی اول و دوم در آلمان است) است. مقاله نشان میدهد در آلمان پس از شکست در جنگ جهانی اول، همه میکوشند یک نفر را مقصر قلمداد کنند، برخی مقصر را ارتش میدانند و برخی دیگر فیزیکدانها را مقصر میشمرند، چون فیزیکدانها در ساخت ابزارآلات جنگی خیلی سهم داشتند. بعد جامعهی جهانی غرامت سنگینی برای آلمان در نظر میگیرد و جامعهی آلمان در نتیجهی این شکست و غرامتهای سنگین به حالتی از خلسه و عرفان فرو میرود (جوامع بعد از سرخوردگی به عرفان پناه میبرند).
این حالت را در جزء و کل نیز میبینیم، هایزنبرگ وقتی مونیخ را توصیف میکند که کسی در قلعهی متروک موسیقی مینواخت، گویی همهی جهان یکپارچه شده است، آشکارا نگاه کلانگارانه را در آنجا میتوان دید. در چنین محیطی، فرهنگ وایمار، فیلسوفان وایمار -که یکی از افراد شاخص آن اشپنگلر است که تقدیرگراست- مکانیکی فکر کردن را مورد نقد قرار می دهند؛ نه اینکه دانشمندان تعمداً دست به این اقدامات میزنند، بلکه فیزیکدانها در چنین جوی ناخودآگاه شروع به فکر میکنند و برای اینکه جامعه را با خود همسو کنند به اینسو رفتند که نظریهای ارائه کنند که علیت را بتوان در آن حذف کرد.
فورمن پس از مکانیسم کوانتومی نقل قولهای زیادی از فیلسوفان وایمار میآورد که فیزیکدانها را به سبب تدوین نظریهای که منحصراً مکانیکی نیست، تحسین میکنند؛ اوضاع اجتماعی و روحی دانشمند دخیل است تا نظریهای پذیرفته شود یا خیر. نظریهی جدید هم باید مورد اقبال جامعه قرار گیرد تا پذیرفته شود.
کتاب ۳ جلدی با عنوان گولم (The Golem) از دو جامعهشناس به نامهای هری کالینز و ترور پینچ هست که کتاب اول دربارهی science است که حاوی چندین مطالعه موردی و تاریخی است . یکی از این مطالعه های موردی دربارهی انیشتین و نحوهی پذیرش نظریهی نسبیت عام می باشد. در بخش مربوط به انیشتین نویسندههای کتاب نشان میدهند که این دو گروه آزمایشها را انجام دادند، وقتی نتایج به دست آمد، جایی که نتایج خیلی با نسبیت مطابقت داشت، خورشیدگرفتگی رخ داد و اصلاً هوا صاف نبود و جایی که نتایج مخالف به دست آمد اتفاقاً هوا صاف بود، اما چون ادینگتون پیشتر نظریه را پذیرفته بود نتایج را به گونهای تعبیر کرد که پذیرفته شود.
همچنین دربارهی پاستور و پوشه، دربارهی نظریهی میکروبی case study بسیار جالبی در این کتاب است، دو نظریه بود، پوشه بیان میکرد که تخمیر به سبب موجود زندهای است که خودبهخود در درون مایه به وجود میآید و تخمیر را انجام میدهد، حیات خودجوش است؛ پاستور میگفت این موجودات از بیرون وارد محیط تخمیر میشوند. مایه را در درون ظرفهای شیشهای میریختند و پس از خروج هوا در آن را پرچ میکردند و به کوههای آلپ میبردند -بهزعم پاستور در آنجا میکروب وجود نداشت- در آنجا شیشهها را میشکستند، چانچه در آنجا باز هم مایه تخمیر شد نظر پوشه درست است و اگر تخمیر نشد نظر پاستور. جالب است که هریک (پاستور و پوشه) نتیجهی دلخواه خود را میگرفتند. سالها بعد فهمیدند که این وابسته به نوع مایه بوده است.
بعد از چندین بار تکرار وقتی به نتیجه نرسیدند به آکادمی سوربن مراجعه کردند تا آنجا نظر بدهند، تمامی اعضای آکادمی سوربن کاتولیک هستند و این دورهای است که نگرشهای داروینی مانند لامارک رواج یافته است. پوشه دانشمندی جا افتاده و موجهی بود و برعکس او پاستور جوان بود، اعضای آکادمی کاتولیک بودند، میبینند اگر بگویند نظر پوشه درست است آنها خیلی قوی میشوند؛ بنابراین پوشه را نفی و پاستور را تأیید میکنند..
مناقشه پیشرفت
مناقشهای که کوهن مطرح میکند دربارهی پیشرفت علم است.. کوهن آموزهای با نام قیاسناپذیری دارد (پارادایمها قیاسناپذیرند) و در آن مطرح میکند که پارادایم جدید عامتر از پارادایم قبلی نیست، چون معنای واژهها تغییر کرده و meaning change رخ داده است، روشهای حل مساله و مسائل نیز تغییر کردهاند، حتا این را هم قبول ندارد که پارادایم جدید به مساله پاسخ میدهد، در بسیاری اوقات پارادایم جدید مساله را مضمحل میکند. ما نگفتیم سرعت اتر چقدر است، ما کلاً مسالهی اتر را به کناری نهادیم و عالم را به گونهی دیگری دیدیم. به همین سبب، پارادایمها زیرمجموعهی هم نیستند، بلکه اشتراک دارند؛ به این معنا پیشرفت انباشتی علم نداریم و به این معنا که در یک خط سیر مشخص به واقعیت نزدیک میشوند. کوهن میگوید تقرب به واقعیت نیز رخ نمیدهد، از کجا و با چه معیارهایی میتوان فهمید که پارادایم جدید به واقعیت نزدیکتر از پارادایم قدیم است؟ اگر بگوییم مشاهدات، باید گفت که مشاهدات در زیر چتر پارادایم انجام میگیرد، روشها نیز معیار مناسبی نیستند.
سؤال دیگری که مطرح است اینکه مگر میدانیم که واقعیت چیست که مقایسه کنیم کدامیک به واقعیت نزدیکتر است؟ اگر ما میدانیم که واقعیت چیست، اصلاً چرا نظریهسازی میکنیم؟
کوهن الگو را تغییر میدهد، او معتقد است که باید پارادایم جدید را بهصورت داروینی نگریست، علم غایت ندارد، به چیزی نزدیک نمیشود، هر پارادایم را با توجه به پارادایم قبلی میبینیم. پارادایمها معمولاً نسبت به پارادایم پیش از خودشان تفصیلیتر شدهاند. کوهن در آخر کتاب یک الگوی داروینی ارائه میکند.
در واقع نظریهی کوهن دو آموزه بسیار مناقشهآمیز مطرح می کند. و بسیاری آن را نقد میکنند؛ اول گزینش عقلانی میان پارادایم ها یا Rationality را زیر سؤال میبرد، دوم پیشرفت علم به معنای انباشت و تقرب به واقعیت را زیر سؤال میبرد.
فایرابند و دیدگاه نقادانهی او
اما فایرابند در مقایسه با کوهن جرات بیشتری دارد و همهی پیامدها را میگوید. فایرابند در دهههای ۵۰ و ۶۰ میلادی در برکلی استاد فلسفه بود، او میگوید در این سالها سیاست دولت آمریکا بر این قرار گرفت که درهای دانشگاه بر روی افریقاییها، مهاجران امریکایی جنوبی و آسیاییها باز شود. در کلاس درس دیدم یک مکزیکی، یک هندی، و دیگران در کلاس درس حضور داشتند.
او میگوید، سپس دیدم که مشکل این دانشجوی افریقایی هگل نیست و این احساس به من دست داد که من همان استعمارگر سفیدپوست هستم، و فرقی نکردهام. و باز هم به آنها میگویم شما نمیفهمید، بیایید از من بیاموزید.
بعد فایرابند به این نتیجه رسید که همهی فرهنگها در کنار هم هستند و باید اجازهی حضور و فکر داشته باشند. او در ادامه میگوید ما سفیدپوستها به سیاهپوستها فرصت برابرمیدهیم، ولی حق برابر نمیدهیم. ما به افریقاییها فرصت برابر میدهیم به شرط آنکه با قواعد ما بازی کنند، اگر دموکراسی ما را پیاده کردند و معرفت ما را آموختند ما به آنها اجازه میدهیم که ترقی کنند، ولی به آنها حق نمیدهیم که فرهنگ خودشان را مطابق قبایل و آداب خودشان اجرا کنند، باید در قالب ما بگنجند. ما آن فرهنگ را در قالبهای خودمان میپذیریم ولی حق نمیدهیم که آن فرهنگ فرهنگ بدیل ماست و به همان اندازه فرهنگ ما حق دارد
باز هم تأکید میکنم قصد آن نیست که بگوییم علم بد است، شاخههای متعددی برای بررسی و نقد علم وجود دارد، آنتروپولوژی علم، مردمشناسی علم، جامعهشناسی معرفت علمی و غیره، هرچه بیشتر مطالعه کنیم اندکی مسائل برایمان روشنتر میشود و دیگر خاماندیشی نمیکنیم و از این حالت که درختی را از خاکش درآوریم و در اینجا بکاریم، خارج میشویم، قضایا به این راحتی نیستند.