شناسهٔ خبر: 27800 - سرویس دیگر رسانه ها

آخرین لحظه‌های زندگی استاد مشفق از زبان افشین علا

یعنی مرگ این‌جوری هم می‌آید؟ شاعر‌ حرف بزند‌، شعر بخواند،‌ لبخند بزند و ناگهان سرش بیفتد پایین؟ پیرمردی نودساله با آن همه ضعف و ناخوشی خودش را به مراسم تولد فرزند شاعرش برساند و با تقدیم هدیه‌ای ماندگار به او‌، جان به جان‌آفرین تسلیم کند؟ آن هم با این همه متانت و زیبایی؟

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ افشین اعلا در یادداشتی نوشت: اگر نبودم و به چشم نمی‌دیدم‌، هرگز باور نمی‌کردم که مرگ می‌تواند چنین باشکوه و زیبا باشد‌! شب عجیبی بود. کیک خریده بودیم‌، شام مختصری هم تهیه دیده بودیم با پول استاد و پول خودمان. نمی‌خواستیم فردا پچ پچ موذیانه موریانه‌های‌ درخت شعر این روزگار را بشنویم که مثلا: «در انجمن شاعران با پول بیت‌المال برای خودشان جشن تولد می‌گیرند!» هرچند که بهانه‌ این جشن‌، سال‌روز تولد شاعری چون سهیل محمودی باشد.
 
شاعری که باید سالنی با ظرفیت چندهزار نفر برای بزرگداشتش اجاره می‌کردیم تا جا برای همه دوستدارانش فراهم شود. اما نه سهیل‌ نیاز به این کارها داشت و نه ما توان برگزاری مراسمی در شأن او را داشتیم. هرچه بود بهانه‌ای بود برای دور هم جمع شدن، آن هم به شوق دیدار سیدمحمد خاتمی که بیش از هر کسی قدردان استاد مشفق‌ها و سهیل محمودی‌هاست.
 
جمع سی چهل نفره کوچکی بودیم. اعلام هم نکرده بودیم که ازدحام نشود. هرچند می‌دانم خیلی از دوستداران سهیل گله خواهند کرد که چرا ما را نگفتید، اما چاره چه بود؟ انجمن در پرداخت حقوق اعضای اندکش هم مانده است. سالنی هم که نداریم. پس بهترین کار همین بود که خصوصی و با خرج خودمان مراسم کوچکی برگزار کنیم، مراسم کوچکی که البته با نام سهیل بزرگ بود و با حضور استاد مشفق و جناب آقای خاتمی. از چهره‌های دوست‌داشتنی دیگر: ساعد باقری‌، فاطمه راکعی‌، خانم الهی قمشه‌ای‌، صادق خرازی‌، اسرافیل شیرچی، سیدمحمود دعایی‌، احمد مسجدجامعی‌، بیوک ملکی‌، مصطفی رحماندوست‌، خانواده سیدحسن حسینی و قیصر امین‌پور، خانم کاظمی و همسرشان مهندس حساس‌، طاهره ایبد و... .
 
استاد‌ سالم و سرحال با عصای دوست‌داشتنی‌اش از راه رسید. سهیل را در آغوش کشید و تولدش را تبریک گفت. بدیهی است که جایی در صدر‌، نزدیک خاتمی عزیز بر صندلی نشست. از همیشه خوشحال‌تر بود. با آن‌که دخترش گفته بود شب پیش استاد از حال رفته است‌، از بستر بلند شده بود و آمده بود. مگر می‌شود تولد سهیل باشد و استاد مشفق نیاید؟ هیچ‌وقت توقع نداشتیم، حتی برای شرکت در جلسات هفتگی هیات مدیره. آخر استاد در آستانه نودسالگی بود. دل‌مان می‌لرزید از تصور این‌که اتفاقی بیفتد. ولی مشفق جوانمردتر از این حرف‌ها بود.
 
می‌آمد، با عشق هم می‌آمد. انجمن شاعران ایران خانه دومش بود. مگر نه این‌که همه ما به این موضوع افتخار می‌کردیم؟ مگر نه این‌که همه ما زیر عکس استاد که رییس هیات‌مدیره انجمن بود‌، دور هم جمع می‌شدیم؟ او هم هوای تک تک ما را داشت. به احترام کوچک‌ترین‌مان هم - که من باشم - از جا بلند می‌شد. هر مراسمی هم که داشتیم با همان عصا خودش را می‌رساند؛ عصایی که برای آن شعر گفته‌ام! انجمن برایش میعادگاه بود. انگار آن‌جا عطر نفس‌های استاد شاهرخی‌، سید و قیصر را می‌شنید. اصلا خودش پایه‌گذار انجمن بود. اصلا اساسنامه اولیه انجمن در خانه خودش نوشته شده بود؛ خانه‌ای در خیابان ظفر که حالا هرگوشه آن استن حنانه‌ای شده است. خانه‌ای که در آن به روی همه شاعران باز بود، با بانویی که در عظمت روح‌، کفو استاد بود و دختری که شبانه‌روز خود را وقف مادر و پدری کرده بود که اصالت و بزرگی و شرف از سر و روی‌شان می‌بارید. خدا به افسون خانم عزیز صبر بدهد، به استن حنانه پدر، که به‌راستی تکیه‌گاه استاد بود.
                                                                                                                   
بگذریم... اگر نبودم و به چشم نمی‌دیدم‌، شاید الان امشب‌، شبی که استاد استادانم را از دست داده‌ام‌، نمی‌توانستم همین چند خط مغشوش را هم بنویسم. خدا را شکر که بودم و دیدم نه مرگ را‌، که تولد استاد را! به‌درستی که همه چیز بوی تولد می‌داد. شعر آخر استاد هم با مضمون تولد بود؛ میلاد آفتاب‌، که آن را به سهیل عزیز تقدیم کرده بود.
 
آقای موسوی بلده آیه‌های شگفتی را برای شروع مراسم انتخاب کرد. از همان ابتدای برنامه انگار قصه آغاز شده بود؛ قصه بدرقه استاد! معنویت تلاوت آن شب بی‌نظیر بود. هیچ‌کس نمی‌خواست صوت آسمانی استاد موسوی تمام بشود. اما تولد بود و باید دوستان و دوستداران سهیل سخن می‌گفتند. چند نفری صحبت کردند. حاج آقا دعایی عزیز که با دو دسته گل از دیار کرمان آمده بود. خانم الهی قمشه‌ای که مثل همیشه با کلام شیرینش‌، انواری از قرآن و ادبیات فارسی را در محفل جاری کرد و ساعد عزیز که بین خاتمی و مشفق نشسته بود... شب عجیبی بود.
 
از من قبول نمی‌کنید از آن‌هایی که بودند بپرسید. نوبت به استاد مشفق که رسید‌، طبیعی بود که به عنوان مجری برنامه به ایشان ادای احترام کنم. دلم نمی‌خواست ابراز عشق و ارادتم به استاد مشفق را خلاصه کنم. آخر واقعا دوستش داشتم. کسی که مشفق را بشناسد می‌داند چه می‌گویم. من نمی‌توانم توضیح بدهم که محبت مشفق با دل من چه‌ها می‌کرد. باز هم مثل همیشه با شیوه منحصر به فرد خودش تواضع کرد، ابرو بالا انداخت‌، سر خم می‌کرد و متواضعانه لبخند می‌زد.
 
ای خدا!‌ آن پیر بی‌بدیل از من که شاگرد شاگردانش بودم هم خجالت می‌کشید. مگر تعریف‌های من تعارف بود؟ آخ که هیچ‌وقت نتوانستم آن‌طور که می‌خواستم به او بگویم که دوستش دارم. اگرچه بارها این جمله را گفتم. همه گفتیم. هیچ جلسه‌ای نبود که من و استادانم ساعد‌، سهیل و خانم راکعی به استاد نگوییم که چقدر دوستش داریم. نگوییم که سایه سر ماست. نگوییم که چشم و چراغ انجمن ماست. نگوییم که جان‌مان به جان او بسته است. نگوییم که مواظب سلامتی‌اش باشد. شرمگینانه نگوییم که: استاد به‌خدا لازم نیست تشریف بیاورید، تلفنی هم امر کنید روی چشم می‌گذاریم... می‌گفتیم. همه این‌ها را بارها گفته‌ایم. اما به‌خدا سبک نشدیم. باز هم حرف داریم، باز هم عقده در گلو داریم. هیچ‌وقت نتوانسته‌ایم تمام حس‌مان را به او بگوییم. بگذریم....
 
شب عجیبی بود. استاد،‌ سر حال‌تر از همیشه صحبت کرد. شگفتا که از سید و قیصر عزیزش گفت،‌ و از آشنایی‌اش با آن‌ها و ساعد و سهیل و ... که پاره‌های جگرش بودند. با اشتیاق وصف‌ناشدنی از آقای خاتمی و حاج آقا دعایی تشکر کرد که آمده بودند تولد سهیل. از بزرگواری‌های‌شان گفت. از لطفی که آقای خاتمی به ایشان داشت و پیامی که چندی پیش برای بزرگداشت استاد فرستاده بود، و شعر خواند. آخرین شعرش را که همان روز گفته بود. برای تولد سهیل. راستی خوش به حال سهیل! آخرین شعر مشفق برای سهیل بود. سهیل آخرین مضمون شاعرانه‌ای بود که به ذهن پیر و قافله‌سالار شاعران جوانمرد خطور کرده بود. حقش هم همین بود...
 
برخیز ز جا نه وقت خواب است ای دوست
بنشین که شب شعر و شراب است ای دوست
 
در بزم سهیل‌، زهره با چنگ نواخت
میلاد بلند آفتاب است ای دوست...
 
عجیب نیست؟ خواندن این شعر درست دم مرگ؟ البته این آخرین کلمه‌های استاد نبود. در برابر تشویق حاضران‌، باز هم متواضعانه خندید. آخرین جمله‌اش را ساعد به یادم آورد. ساعت سه صبح که زنگ زدم جویای حال و وضعش باشم در این مصیبت طاقت‌سوز. آخرین کلام استاد این بود: دیگه چی بگم؟ ... با لبخند شرمسارانه همیشگی‌اش و سیدمحمد خاتمی گفته بود: بیش‌تر از این استاد را اذیت نکنیم! و استاد در جواب با علاقه‌ای وصف‌نشدنی به چهره خاتمی نگاه کرد و گفت: قربان شما... و سرش به زیر افتاد!
 
باور کنید درست همین‌طور بود که گفتم. آخرین مخاطب استاد، ‌خاتمی بود و بعد‌، سر استاد به پایین افتاد، همان‌طور نشسته. درست شبیه خواب ناگهانی و چرتی سبک! سکوت بود و سکوت. همه با حیرت به استاد خیره شده بودند. پس چرا ادامه نمی‌داد؟ حتی من گفتم: استاد‌! ادامه شعرتان.. شعر بخوانید... اما استاد به خواب رفته بود. تنفس مصنوعی و شوک هم فایده‌ای نداشت. نبض‌ اندکی می‌زد، اما پیدا بود که مشفق از این عالم رخت بربسته است. تا اورژانس برسد مردیم و زنده شدیم. خانم راکعی به صورتش می‌کوبید و بی‌صدا گریه می‌کرد. ساعد بی‌هدف قدم می‌زد. حال غریبی داشت. همه از خود بی‌خود شده بودیم. باز هم آقای خاتمی که حواسش به ساعد بود‌! با صدای بلند گفت مواظب ساعد باشید. سیدمحسن خاتمی شاعر جوانی که مدت‌هاست فی سبیل‌الله بیش‌تر بار انجمن را به دوش می‌کشد با پیکر استاد روانه بیمارستان شد و ما حیران و سرگردان ماندیم.
 
سهیل با چشمان قرمز از اشک، بهت‌زده درجا میخکوب شده بود. حتی فرصت نکرده بود در جواب شعر استاد و محبت بی‌دریغش‌، صحبتی بکند!‌ یعنی مرگ این‌جوری هم می‌آید؟ شاعر‌ حرف بزند‌، شعر بخواند،‌ لبخند بزند و ناگهان سرش بیفتد پایین؟ پیرمردی نودساله با آن همه ضعف و ناخوشی خودش را به مراسم تولد فرزند شاعرش برساند و با تقدیم هدیه‌ای ماندگار به او‌، جان به جان‌آفرین تسلیم کند؟ آن هم با این همه متانت و زیبایی؟
 
به‌راستی خدا دیگر با چه زبانی فصیح‌تر از این با ما حرف بزند؟ دیگر چگونه واضح‌تر از این بگوید که عاش سعیدا و مات سعیدا... جز این است که خدا نمی‌خواست مردی به صلابت مشفق در بستر بمیرد؟ جز این است که از جا بلندش کرد و سوار بر بال فرشته‌ها به محفلی رساند که سادات بزرگواری چون خاتمی و دعایی و الهی قمشه‌ای‌، در آخرین لحظات عمر نورانی‌اش‌، بدرقه‌اش کنند؟
 
...خوش به حالت استاد! برای مواجهه با مرگ‌، حتی به طرفی خم نشدی! حتی عصایت را هم نخواستی، به عصایت هم تکیه ندادی. نشسته از جمع ما رفتی، اما به واقع‌، ایستاده رفتی. آخرین شعرت را خواندی و در آغوش فرزندان معنوی‌ات‌، شاگردانت‌، هم‌نفسان سالیان درازت‌، و در میعادگاه مالوفت‌، در قلب انجمن شاعران ایران‌، به رفیق اعلی پیوستی...
 
ما ناباورانه در انتظار خبر بهبودی‌ات بودیم، یعنی چیزی شبیه به معجزه! اما بهبودی تو در آغوش مهربان خداوند بود. خبر قطعی که رسید‌، خاتمی دعا می‌خواند و تسلی می‌داد. عجب شبی بود دیشب!
 
ممنونم آقای دعایی که آمدید. ممنونم خانم الهی که گفتید توان نداشتم اما آمدم. ممنونم آقای موسوی که آن آیه‌های دلکش را موسیقی متن خواب ابدی استادم کردی! ممنونم خانم راکعی که با گل‌های مریم به تولد سهیل آمدی و استادمان را با استشمام رایحه خوش آن‌، بدرقه کردی! ممنونم ساعد عزیز که در چنین شبی هستی! هستی که شانه‌ای برای گریه‌های‌مان باشی‌، هستی که تکیه‌گاه‌مان باشی وقتی که قرار است هر روز صندلی‌ خالی استاد را ببینیم. ممنونم سیدمحسن خاتمی و جواد زهتاب عزیز‌، که مراسم رؤیایی تولد سهیل و میلاد حقیقی استاد مشفق را تهیه و تدارک دیدید.
 
ممنونم صادق خرازی عزیز که با آن همه ضعف و بیماری‌، به کمک ما شتافتی و در دادن تنفس مصنوعی لحظه‌ای درنگ نکردی. ممنونم هادی گرجی که با آن دست‌های زحمت‌کشت‌، به سینه دریایی استادمان شوک وارد می‌کردی و می‌دانم خدا را به سیادت مادرت قسم می‌دادی که استادمان چشم باز کند. ممنونم از همه آن‌ها که بودند و استادمان را تا دروازه ملکوت بدرقه کردند. تا آغوش گرم قیصر و سید! تا‌ آرامش لبخند‌های آسمانی شاهرخی‌! و ممنونم سهیل عزیز ‌که امشب شب تولدت بود. بهانه‌ای بود برای آمدن آن همه جان پاک که باز هم به انجمن شاعران ایران بیایند. هرچند برای بدرقه ابدی استاد مشفق کاشانی. به قول استاد مشفق: دیگه چی بگم؟... خسته‌ام. از همین حالا دلم برای استاد تنگ شده.
 
یاد فردا و فرداها که می‌افتم‌، پشتم می‌لرزد. یعنی واقعا معلم عشق و شاعری‌، استادمان مشفق کاشانی رفت؟
شعری که مردادماه امسال در بزرگداشت استاد مشفق کاشانی برای ایشان سروده بودم:
 
عمری بر این کبود‌، غریبانه زیستی...

ای تکیه بر عصازده‌، نازد عصا به تو
در ایستادگی‌، همه‌ سروها به تو

ای تکیه‌گاه مردم دانا به حیرتم
تو تکیه بر عصا زده‌ای یا عصا به تو؟

از دامنت اگر که شوم دور‌، کم‌ترم
از چوب آن عصا که کند اتکا به تو

عمری بر این کبود،‌ غریبانه زیستی
ای بغض ابرهای غریب آشنا به تو

سقف ‌و ستون و رونق این انجمن تویی
عمری است کرده‌ایم همه‌ اقتدا به تو

از ره چو می‌رسیم ز جا می‌شوی بلند
بنشین که در ادب نرسد قد ما به تو

در نام و در مرام‌، تو‌، تنها تو مشفقی
بخشیده منتهای شفقت خدا به تو

آن‌قدر با دلم تو عجینی که گوییا
دل بسته بودم از ازل از ابتدا به تو...

ابیات تو بهشت برین است از خدا
خود هم هزار بیت دهد در ازا به تو

افشین علا .۲۵ مرداد ۹۳»