به گزارش فرهنگ امروز بابک پاشاجاوید در سایت نقد اقتصاد سیاسی یادداشتی در خصوص تأملاتی در مقدمهی اولین ترجمهی فارسی «سرمایه در قرن بیست و یکم»؛ بههمراه ملاحظاتی در محتوای کتاب پیکتی نوشت:
«از طنزهای غریب تاریخ است که،حتی در عصریکه دسترسی نامحدود به منابع فراهم است، هیچ حدی برای کژفهمی و تحریف نظریهها وجود ندارد». اریش فروم {1}
پارهی اول – در باب اجزای بهاصطلاح مقدمهی تحلیلی ـ تفصیلی
1
نویسندهی مقدمهی کتاب یادداشت روایی خود را با مطلع برجستهی «بهسوی نظام فطری اقتصادی» و بدینترتیب با رونمایی از دکترین بهظاهر بدیع و بشارت پیامبرانهی خود میآغازد. انگارهای که در همه جای نوشتار مذکور بدان بهعنوان تز مرکزی و هدف غایی موعود پرداخته شده، بدون آنکه هیچ فکت یا گزارهای علمی در اثبات محتوای دعوی مذکور ارائه شود. البته چنین مواجههای، طبق روال عمومی رویکردهای مشابه، کاملا قابل انتظار است. تیتری که در نگاه اول نه چندان نامأنوس، که تداعیکنندهی بهاصطلاح تئوریهای التقاطی ساخته و پرداختهی دههی اول پس از انقلاب است: ملغمهای از فردگرایی لیبرالی و سنتگرایی اسلامی با چاشنی آرمانگرایی ایدهآلیستی.
دکتر محسن رنانی، دانشیار دانشکدهی اقتصاد دانشگاه اصفهان، بلافاصله با تأیید سلامت روحی مارکس، مادر وی را بهخاطر «گره زدن ناف فرزندش»، و بهتبع آن رخداد جنایاتی که همگی ـ به باور وی ـ در نتیجهی طرز تفکر و منش انقلابی وی بر جهان تحت سلطهی مقدس سرمایهداری تحمیل شده، سرزنش میکند. وی در چند جای دیگر این مقدمه نیز با ذکر ارقام و اعداد در مقیاسی صد میلیونی، مارکس را مسئول بخش عمدهای از کشتارها و شکنجههای سدهی بیستم میداند. البته بر اساس آنچه اشاره شد، تا جایی پیش میرود که در بخشی از یادداشت خود، مارکس را بهعنوان کسی که «نادانسته، ابزار زمانه شده» معرفی میکند. رنانی ضمن ارائهی ادعای بدون گواه خود در چنین سطحی، بدون آنکه ساختارهای حاکم و شرایط تاریخی واقعاً موجود را اندکی ارزیابی کرده و سخن براند، فراموش میکند از نقش مستقیم و غیرمستقیم سرمایهداری جهانی در کشتار و آواره کردن صدها میلیون انسان کوچکترین سخنی بهمیان آورد. روندی که بهویژه پس از فروپاشی بلوک شرق و تبدیل نئولیبرالیسم به یگانه قطب و هژمونی مسلط، رشدِ نمایی بهخود گرفته است.
اگر نخواهیم وارد منطق و بازی نازل نویسنده شویم صرفا یادآوری و افزودن تلفات چند ده میلیونی جنگهای جهانی، آمارهای مربوط به تلفات ناشی از بمباران اتمی ناگازاکی و هیروشیما، جنگ ویتنام و … و در دههی اخیر آمار مربوط به سیاست ویرانگر بسط امپریالیستی تحت عنوان کاذب «جنگ علیه ترور» و در نتیجه جنگافروزی سرمایهداری نئولیبرال در خاورمیانه و مشخصا، افغانستان، عراق، لیبی، سوریه و … به لیست نگارنده شاید مفید باشد. چراکه بهنظر میرسد تمامی این مواردنیز،که از قلم افتادهاند، با مسئولیت مستقیم شخص مارکس صورت گرفتهاند. اگر نخواهیم به دهها مورد دیگر و بهقول رابرتس {2}به «جنایات پنهان سرمایهداری»، که در واقع تلفات سنگین و دامنهدار ناشی از کسادیها و رکودها هستند، اشاره کنیم.
2
نویسنده، در مقام یک اقتصاددان، بهظاهر کوچکترین اطلاعی از تاریخ تحولات ـ دستکم اقتصادی ـ سدههای اخیر ندارد و بهعلاوه تقلیلگرایانه تا آنجا پیش میرود که کلیت اندیشهی مارکس و مکتبی را که وی از پیشگامان اصلی آن است به چند صد صفحه کتاب سرمایه و البته خوانشی صوری و دست چندمی از آن تقلیل میدهد. نه اینکه اهمیت این اثر سترگ ناچیز باشد، بلکه در اینجا هدف از پرداختن به این موضوع و بهاین شکل، نشان دادن دریافت سطحی نویسندهی مقدمه از مارکسو جریان تاریخ در کلیت خود است، که بدین منظور در ادامه نمونههایی از متن وی آورده خواهد شد.
رنانی حتی نشان میدهد که درکی از مفهوم کار، سرمایه، مناسبات تولیدی و اجتماعی و … در سادهترین سطح خود ندارد و اصرار غریبی دارد که این واقعیت فاجعهبار را در جایجای نوشتار موکداً 36 صفحهای خود بهرخ خواننده بکشد. وی مینویسد: «اگر خود مارکس هم میدانست که نظریاتش چه بلایی بر سر بشریت خواهد آورد، اصولاً به مدرسه نمیرفت و به کارگری مشغول میشد و تن به استثمار سرمایهداران میداد اما کتاب «سرمایه»اش را علیه سرمایهداران نمینوشت». اینکه جملات بالا در حوزهی فکاهی قرار میگیرند یا داستانهای نوشته شده برای گروه سنی الف، یا چه؟ چندان مشخص نیست. با اینحال رنانی از یک جنبه از اسلاف چپستیزخود اندکی مترقیتر عمل کرده و «سرمایه» را نه کتابی کیفی، توصیفی، فاقد وجاهت و غیرعلمی که محصول «درسخواندگی» مارکس دانسته است و این شاید نکتهی مثبتی باشد.
ناظر ترجمه و مقدمهنویس کتاب در ادامه بهطرز غریبی تاکید بر ناآگاهی خوداز تاریخ اندیشههای اقتصادی را ـ اگر بر مبنای سخن برشت از حالت دومی سخن بهمیان نیاوریم ـ دیگربار بهرخ میکشد، آنجا که مینویسد: «پیکتی {…} نشان داد که این نظام اقتصادی – سیاسی با شکل کنونیاش بهصورت ذاتی بهسوی بیعدالتی و شکاف طبقاتی در حرکت است». گویی سرمایهداری، پیشتر و در اشکال گوناگون تکامل تاریخی خود بهسوی دیگری در جریان بوده و نیز اینکه پیش از بهطور مشخص این یازیافتهی پیکتی، که تکیهی بیشتری بر دادههای مفصل آماری دارد، هیچکس در تاریخ نبوده که از تضاد آشتیناپذیر کار و سرمایه و اختلاف طبقاتی ذاتی و ناگزیر نظام سرمایهداری سخن بهمیان آورد. بهنظر میرسد برای مدرس مجرب «نظامهای اقتصادی» دانستن اینها نبایستی کاری چندان دشوار باشد اما یادداشت چیز دیگری را مینمایاند.
3
رنانی در ادامهی «مقدمهچینی» بهجای «مقدمهنویسی»، زمینه را برای ورود رسمی به عالم عرفان و معنویات فراهم میکند. جاییکه پای عشق و خیانت مارکس را وسط میکشد و جنی (ینی) را انگیزهی اصلی نگارش و اتمام کتاب «سرمایه» معرفی میکند. با وجود گریزی به قیاس معالفارق وضعیت اقتصادی دو کره، ژاپن و کوبا و … و یکجانبهنگری (بدون اندک توجهی به مجموعهی عوامل سازندهی موازنهی ناموزون واقعاً موجود)، داستان رمانتیک با مضمون عشق و سعادت بهعنوان بستر اصلی وسراسری مقدمهی فارسی پرفروشترین کتاب «اقتصادی» آمازون حفظ میشود تا جاییکه از جنبهی دیگر شخصیت مارکس ـ یعنی شعبدهبازی ـ پردهبرداری میشود: «شعبدهبازی مارکس این بود که میگفت من «علمی» سخن میگویم و چون سخنم علمی است پس «درست» است و چون سخنم درست است پس «خوب» است و چون سخنم خوب است پس باید آنرا اجرا کنیم». عجب! شاید برای خوانندهی آشنا به زبان آلمانی برگردان جملاتی با این مضمون به آن زبان فلسفی، بیشتر به درک این زنجیرهی مورد ادعا (با استناد به کدام نوشتهی مارکس یا اشارات غیرمستقیم وی؟!) بیانجامد.
اما اگر واقعاً شعبدهبازیای در این زنجیرهی استدلالی مندرآوردی، موهومی و بسیار نازل وجود داشته باشد، بیشتر ناظر بر مواجههی اقتصاددانان جریان اصلی و روند استدلال آنهاست. آنجا که اقتصاددانان دگراندیش را با رویهای مسموم و حذفگرایانه به غیرعلمی بودن متهم و خود را، صرفا بهواسطهی تکیهزدن بر کرسی آکادمی، بهکل علمی (و البته ظاهراً ابطالناپذیر!) قلمداد میکنند. همان ابطالپذیری پوپری که، درست بهعکس، نویسنده دست بهدامن آن میشود تا از آن برای فروپاشی مارکسیسم بهعنوان گامی نهایی یاد کند و تنها همین یک رقم را برای فروریختن یک جریان تاریخی کافی بداند.
4
یکی از ادعاهای نویسندهی مقدمه، بر خلاف تصور رایج دربارهی پیکتی، که مارکس دوماش میخوانند، کینز مدرن خواندن وی است. رنانی بهظاهر در پی القای این کشف خود است اما ببینیم آیا پیشتر چنین موضوعی مطرح بوده است یا نه؟ و چنین مقایسهای تا چه حد درست است؟ در مقدمهی رنانی میخوانیم: «بیگمان کتاب سرمایهی پیکتی از نظر تحولی که میتواند در تاریخ علم اقتصاد ایجاد کند {…} با کتاب «ثروت ملل» اسمیت قابل مقایسه نیست. و بیگمان از نظر پیآمدهای ایدئولوژیک و {…} و حجم خونی که در پای نظریات آن ریخته شد، بهپای کتاب مارکس نخواهد رسید». وی ادامه میدهد: «اما به احتمال قوی این کتاب از نظر تأثیری که بر اصلاح روند نظام سرمایهداری لیبرال خواهد گذاشت به کتاب «نظریهی عمومی اشتفال، بهره و پول» اقتصاددان بزرگ قرن بیستم جان مینارد کینز پهلو خواهد زد. کینز بستر فکری لازم برای مداخلهی دولت در اقتصاد کلان را فراهم کرد و برای اصلاح عدم تعادلهای تخصیصی نظام بازار، دولت لیبرال سرمایهداری را بهسمت دولت مداخلهگر و تنظیمگر سوق داد {…} و کتاب پیکتی، با هدف اصلاح عدم تعادلهای توزیعی سرمایهداری، این سیر تکاملی را بهسوی پدیداری شکل تازهای از سرمایهداری {…} بهپیش خواهد راند».
این مقایسه جدید نیست، با اینحال چندان هم بهطور شایع طرح نشده است. پیشتر، در اواخر بهار سال جاری، در یادداشتی {3} چنین مقایسهای صورت گرفته است. مضمون بخشی از یادداشت مذکور این است که «سرمایه در قرن بیستویکم»پیکتی از یک جنبه مشابهتی با «نظریهی عمومی اشتغال، بهره و پول» جان مینارد کینز دارد. کتاب کینز در زمان رکود بزرگ دههی 1930 منتشر و توجیهات لازم را برای اجرای سیاستهای مداخلهگرانهی دولت نظیر تنظیمگری و مالیاتبندی بیشتر و … فراهم کرد. این کتاب در سال 1936 و پس از اِعمال سیاستهای مداخلهگرانهی دولت روزولت منتشر شد و کتاب پیکتی پس از اِعمال سیاست اولاند مبنی بر افزایش مالیات میلیونرها. پس دوباره توجیه نظری برای «دولت بزرگ» فراهم شده است.
لذا این موضوع نه برای اول بار که پیشتر بههمین صورت طرح شده است. از طرفی سؤالی که مطرح میشود این است که حتی آیا از این نظر میتوان پیکتی را با کینز مقایسه کرد؟ آیا میزان نفوذ و اثرگذاری اولاند در مقیاس جهانی بههمان اندازهی نفوذ روزولت در دههی 30 میلادی است؟ و آیا اصولاً مناسبات حاکم تغییری نکردهاند؟ قیاس دو نفر از این جنبه چندان معقولانه بهنظر نمیرسد. مگر اینکه باز بهپیشگویی روی آوریم. همان روشی که رنانی در سراسر مقدمه در پیش گرفته است.
5
درک مقدمهنویس کتاب از مفهوم انقلاب نیز در نوع خود جالب و کمنظیر است. وی مینویسد: «غالباً هم گمان میکنیم با «انقلاب» میتوانیم «نظام» را تغییر دهیم. نظام {…} اقتصادی – سیاسی یک ملت یک سیستم طبیعی است که بهتدریج در یک بستر تاریخی بلند و با توجه به ساختارهای طبیعی، جغرافیایی، {…} و حتی ژنتیک یک ملت شکل گرفته {…} و اگر شما یکباره و با یک فرمان از بالا و یا با یک انقلاب از پایین بخواهید آنرا تغییر دهید یا کاملا فرو میریزد و تمامی انباشتهای تاریخی آن ملت را نابود میکند یا {…} به حالت سابق باز میگردد». توضیح زیادی برای نوشتن در این باب ضروری بهنظر نمیرسد جز این اشارهی کوتاه که نگارندهی پاراگراف بالااز درک جریان گذارها و انقلابهای اجتماعی در طول تاریخ بهکل عاجزاست و آشکارادر عالم دیگری سیر میکند. گویی ـ در یک حالت سادهسازیشده ـ همین نظام سرمایهداری، نتیجهی اصلاحات نظام فئودالی بوده و آنهم لابد در جریان اصلاحات از درون نظام بردهداری بهوجود آمده است.
رنانی حرکت تاریخ را به داستانی چنان مصنوع و خیالی تقلیل میدهد که انگار هیچ تضاد و تخاصمی میان نیروهای مادی شکلدهندهی آن وجود نداشته و ندارد و تمامی تغییرات ساختاری را میتوان با گفتمانی دلسوزانه بهانجام رسانید و تمامی خونهای ریختهشده در طول تاریخ مُهمل و قابل اجتناب بوده و تاریخ را میتوان با توافق همگانی روی کاغذ نوشت و بهشکل مسالمتآمیزی اجرا کرد. البته تعجبی ندارد. وقتی شخصی، مارکس را بهمثابهی یک پیامبر تلقی میکند و «سرمایه» را به کتاب مقدس تقلیل میدهد، نمیتوان از وی انتظار داشت که مفهوم انقلاب را درک کند. او انقلاب را با یک کودتا یا شورشی کور و مقطعی اشتباه میگیرد و آنرا نه فرایندی پیگیر، مداوم و فراگیر که امری یکباره و تکین قلمداد میکند.
6
رنانی در ادامه، صورتبندی مارکسی را با دستهبندی منطقهای بهاصطلاح نظامهای اقتصادی خلط میکند و بلافاصله در ردّ فرمالیتهی کلیت متدولوژی و صورتبندی مارکس، در اوج نمایش نگرشی تقلیلگرایانه و ناآگاهانه، به ارائهی مثال فاجعهبار «نظام تهرانی» و «نظام زاگرسی» متوسل میشود: «نمیگویم تفاوت نیست {…} اما چرا این تفاوتها را به تفاوت در نظام تفسیر کنیم؟ راستی آیا میتوانیم به سازوکارهای سیاسی- اقتصادی حاکم بر تهران نام «نظام تهرانی» بدهیم و سازوکارهای سیاسی – اقتصادی حاکم بر فلان منطقهی روستایی زاگرس مرکزی نام «نظام زاگرسی» بدهیم؟». دریافت رنانی از ترمینولوژی و مفاهیم مارکسی در ردیف همان سنت رایج بر این پهنهی جغرافیاییست. جاییکه بهمدد منابع دست چندم، معانی و بهتبع آن دریافتها واژگون میشوند؛ اگر نگوییم تعمدی در کار بوده است. رنانی توسل به اینگونه ارجاعات دست چندمی را در پاورقی صفحهی 19 کتاب نشان میدهد؛ آنجاکه ارجاع به جملات «مانیفست کمونیست» بهصورت نقلقولی از کتاب «بزرگان اقتصاد» صورت میگیرد.
این رویه البته بهنظر میرسد روالی سراسری و نه محدود به مرزهای جغرافیای خاصی باشد. فروم {4} به مسئلهی قانعشدن افراد به شناختی حداقلی از مارکس اشاره و از واقعیتی آشنا صحبت میکند: «ارجاعات مداوم به مارکس و مارکسیسم {…} وجود دارد. با اینحال بهنظر میرسد غیر از استثنائاتی چند، سیاستمداران و روزنامهنگاران هرگز نگاهی گذرا هم به یک خط از نوشتههای مارکس نیانداختهاند». انگلس در نامهای به جوزف بلوخ {5} و البته در خلال موضوعی کلیتر ـ که بهطور عمده در رابطه با تاریخنگری ماتریالیستی است ـ مینویسد: «{…} بهعلاوه از شما میخواهم این نظریه را از روی منابع اصلی و نه دست دوم آن مطالعه کنید»، که این خواسته را میتوان تعمیم داد. گونهی وطنیاین معضل و شیوهی پرداختن چنین به مارکس ـ که بهظاهر ساده و طرح آن نهچندان مهم بهنظر میرسد، اما بهلحاظ تاریخی اهمیت فراوانی دارد ـ بسیار شایعتر است و در بهاصطلاح نقدهای عالمان سابق به مارکسیسم با استناد به منابع دست چندم و موردمناقشه یا سادهکننده نظیر «اصول مقدماتی فلسفه» اثر پولیتسر، «اصول علم اقتصاد» اثر نوشین و … بهاوج خود رسیده بود و البته که رنانی رهرو راه همین نظریهسازان است.
از موضوع اصلی دور نشویم. مارکس، برخلاف تصور رنانی، نه درکی خطی از وقایع و رویدادها دارد که اتفاقاً درست در نقطهی مقابل این انگاره، درصدد صورتبندی دقیقتر روندهای کلی است و درست بههمین خاطر است که اندیشهاش مدام در حال تحول است و این نه مبتنی بر کتابخانهنشینی وی ـ که نویسندهی مقدمه مدعی آن است ـ بلکه بدینخاطر است که او پیوسته رویدادها را از نزدیک و بهدقت تعقیب کرده و درصدد واکاوی و تحلیل موشکافانه و نه ارائهی تقسیمبندی و فرمولاسیون خشک از آنهاست. اگر مارکس مقید به باور گذار خطی تاریخی بود و درصدد تعمیم آن برمیآمد هیچگاه به مطالعهی جوامع آسیایی نمیپرداخت و روی مفهوم «شیوهی تولید آسیایی» متمرکز نمیشد. این اتفاقا نقطهی قوت مارکس است. اما رنانی در مواجههای دوگانه و با رویکردی متناقض، در یادداشتی واحد، مارکس را ابتدا به نگرشی تکخطی متهم میکند و سپس در جای دیگر همین امر را با طرح نمونهی غریبی از تقسیمبندی منطقهای نظامهای اقتصادی، که مطرح شد، بهزعم خود بهچالش میکشد. این صرفاً یک نمونه از تناقضات متعدد مقدمهی مورد بررسی است که در خلال این یادداشت به برخی دیگر نیز پرداخته میشود.
7
از ابعاد گستردهی این مقدمه ـ که بیشتر به روایت با چاشنی فکاهی شبیه است تا مقدمهای بر یک کتاب اقتصادی پر سر و صدا ـ بهعلاوه از گریز نویسنده به دنیای فیزیک و ارائهی قیاسهای معالفارق و اساساً نادرست و فاجعهبار میان علوم طبیعی و علوم انسانی و از جداولی عجیب از تقسیمبندی نظامهای اقتصادی و سیاسی که برای نمونه ایران را در جایگاه کشورهای با آزادی نسبی انباشت (توزیع نسبتاً عادلانه) و توزیع نسبی قدرت سیاسی قرار داده، بگذریم به ابعاد غریب دیگری برمیخوریم. نویسنده که برای اثبات مدعای زنجیرهی بهاصطلاح استدلالی عجیب و مندرآوردی ـ که به مارکس نسبت میدهد ـ دست به دامن ابطالپذیری پوپری میشود خود از شعبدهبازی غریب و استدلال گویا ابطالناپذیر خود پرده برمیدارد: «آنچه من معتقدم ـ بهعنوان کسیکه پانزده سال نظریهی نظامهای اقتصادی را تدریس کرده است ـ این است که اصولاً «یک» نظام واقعی و احتمالا مطلوب وجود دارد که آنرا «نظام اقتصادی فطری» مینامم {…}. همهی نظامهای موجود نظامهای دستساز بشریاند و آکنده از خطا و اشتباه و هزینه {…}. بهگمان من سرانجام یک «نظام فطری» سیاسی ـ اقتصادی در همهجای جهان حاکم خواهد شد، که البته درجهی تکامل آن در همهجا یکسان نخواهد بود {…}. مانند تفاوتی که میان تهران تا روستاهای زاگرسنشین وجود خواهد داشت».
رنانی با ادعایی بهکل توصیفی، همگرایی نهایی نظامهای اقتصادی موجود را (به چه شکل و با کدامین نشانه و برهان؟) نتیجه گرفته و ادامه میدهد: «و این «نظام همگرا شدهی جهانی» را که یک نظام طبیعی و تکاملی است، من بهعنوان دانشآموختهی اقتصاد، «نظام فطری اقتصادی» مینامم. اگر نگران برداشت سطحی یا سوء استفادهی ایدئولوژیستها نبودم شاید نام «نظام الهی» را برای آن برمیگزیدم». بهراستی آیا میتوان در نقد این غیبگویی پیشفرضگیرانهی غریب چیزی نوشت؟ رنانی باز دست به دامن تناقضگویی میشود و با مقایسهی مکانیک نیوتنی و نسبیت با زبان عامیانهی خود، از نظام فیزیکی طبیعی سخن بهمیان میآورد و بلافاصله مدعی میشود که نظام اقتصادی نیز از چنین قوانینی تبعیت میکند، منتهی نظام فطری اقتصادی توسط بشر حاصل خواهد شد! وی در صفحات بعد بدون هیچگونه افزونهای به این مدعا، مدام یک جمله را به صور گوناگون و گاه با بیانی واحد تکرار و تکرار میکند. گویا دست یافتن به مقدمهی چند ده صفحهای بایستی چاشنی اثر چند صد صفحهای باشد. خلاصهی کلام وی این است که «در یک نگاه فرامکتبی تنها یک نظام تکاملی فطری وجود دارد {…}». فوراً میتوان نتیجه گرفت که رنانی یا نمیداند مکتب یعنی چه؟ و یا از درک مفهوم فطرت عاجز است که استدلال سراپا مکتبی خود را فرامکتبی میخواند.
8
شاید برای خوانندهی این سطور عجیب باشد که چرا تا بدینجای نوشتار کوچکترین صحبتی از محتوای کتاب پیکتی نکردهایم؟ پاسخ به این پرسشِ بهجا را بایستی در مقدمهی نوشته شده جست و تقصیر بر گردن نویسندهی یادداشت حاضر نیست. در مقدمهی کتاب تاکنون تقریباً اثری از پرداختن به کتاب نبوده است. بیست و چند صفحه از مقدمه عملاً از اساس بیارتباط با کتاب و محتوای آن است و فقط گریزی کلی و نامفهوم در یکی دو پاراگراف آنهم «تنها» به نام نویسنده زده شده است. تازه در صفحهی 29 اُم از مقدمهی 36 صفحهای است که نویسندهی مقدمه «اجازه میخواهد تا اندکی هم از ویژگیهای کتاب بگوید». کتابی که به باور وی «کتاب عجیبی نیست، یک کتاب ساده است که هر اقتصاددان متوسطالحال دیگری هم می توانست بنویسد».
نویسنده ادامه میدهد: «بیماریای که پیکتی تشخیص داد بیماری عجیبی نیست، همان بیماری است که مارکس هم دید {…}. تفاوت پیکتی با دیگران در این بود که وقتی بیماری را حدس زد، دو دهه بر مطالعه متمرکز شد و صبوری ورزید {…} و برای اینکه بیمار را نترساند و از خویشتن نرماند، مشفقانه نوشت {…} و تکرار کرد که من در پی طرحریزی نظریهای برای براندازی نیستم، من تنها میخواهم این سیستم اصلاح شود {…}. پس این کتاب، شفقتنامهی یک متفکر مصلح و خیرخواه برای سرمایهداری است، مثل نسخهی پزشک. تفاوت مارکس و پیکتی در این بود که مارکس بیماری را تشخیص داد و درمان آن را در مرگ بیمار دانست {…} و راهی برای علاج آن نشان نداد. گفت این بیماری آن اندازه ذاتی و در حال پیشروی است که این بیمار بهبود نایافتنی است، پس بهتر است او را بکشیم {…}. اما پیکتی مثل یک پزشک متعهد میگوید این سیستم بیمار است و بیماریاش جدی است و البته قابل درمان است و نسخهی آنرا هم میدهد. میدانیم که وظیفهی پزشک آن است که بر همان پنج درصد احتمال بهبودی بیمارش متمرکز شود نه بر 95 درصد احتمال مرگ او».
دیگربار قیاس معالفارق و مصیبتباری که خواننده را از سلاح نقد خلع میکند. سرمایهداری به انسانی تشبیه شده که به هر قیمتی باید به حیات مادامالعمر خود ادامه دهد و اقتصاددان در نقش پزشک مصلح جامعه معالج آن است. پس تمامی اجزای تاریخ بهخطا بودهاند که برای دوره های تاریخی پیشاسرمایهداری نسخهی درمانی ننوشته بودند. چرا که اگر بهجای انقلابهای تاریخی، اصلاحات دایمی داشتیم، هماکنون میتوانستیم در نظام بردهداری زندگی کنیم و اقتصاددانان معالج آن نظام، نسخهی درمانیشان این میبود که بهجای کوبیدن بر طبل برچیدن بردهداری، قیمت بردگان را تغییر دهند و برای کسانی که بردهی بیشتری دارند، مثلاً مالیات بیشتری وضع کنند (یا کمی بیشتر تحت فشارشان بگذارند) تا به تعداد بردههای کمتری قانع شوند و خلاصه آنکه بهطریقی کاملا سیاسی و دستوری و آنهم روی کاغذ (و البته مسالمتآمیز) صورت مسئله را پاک کنندولی اساس مقدس، یعنی نظم موجود، را به هر قیمتی حفظ کنند. اگر چنین رویهای در طول تاریخ حاکم بود که نوبت به سرمایهداری نمیرسید که امروز بتوانیم تمامقد پشت سر آن بایستیم و آنرا «از بزرگترین دستاوردهای بشری» بخوانیم.
رنانی نه تنها از درک پویش تاریخ بهکل ناتوان است که همهچیز را بهشکل بهاصطلاح دورهمی قابل اصلاح میبیند و این رویه را قابل اجرا میداند. انگار وی از جهان پیرامون خود بیخبر است و برای موجودات فضایی برنامهریزی میکند. سادهترین سؤال این است که دستوری که پیکتی تجویز میکند تا چهاندازه عملی است؟ شاید اگر فردی صرفاً اندکی در جریان روندهای موجود باشد میتواند پاسخ را تا حدودی دریابد. آیا برای یک تضاد ذاتی میتوان صرفاً راهحل سیاسی تجویز کرد؟ برای نمونه وضعکنندگان چنین سیاستهایی در کشوری مثل آمریکا چه کسانی هستند؟ آیا همانهاییکه با پشتیبانی والاستریت و مولتیمیلیاردرها یا در مقیاسی بزرگتر یکدرصدیها به جایگاههای سیاسی میرسند، میتوانند در قبال اربابان پشت پردهی خود چنین قوانینی وضع کنند؟ تازه اگر نخواهیم از پیآمد نهایی عملی شدن طرح پیکتی صحبت کنیم که هیچ معضل بنیادین را حل نمیکند. در سادهترین سطح، مسئلهی بهرهکشی از کارگران را در نظر بگیرید و اینکه پیکتی چه راهحلی در اینباره دارد یا اصلا چنین مسئلهای را به رسمیت میشناسد یا نه؟ طرح نظری پیکتی که اجرای آن خود بسیار اتوپیایی بهنظر میرسد مورد سؤال رنانی قرار نمیگیرد. چراکه امثال او نظام سرمایهداری را دموکراتیک میخوانند و اساساً از اینکه نمایندگان چگونه انتخاب شده و بهقدرت میرسند ظاهرا بیاطلاع هستند. خود پیکتی اذعان دارد که برخی از راهحلهای وی اتوپیایی هستند. پل میسون مقالهی خود در گاردین {6} را با اشاره به این نکته و در ادامه با این جمله خاتمه میدهد: «{در این مورد} حق با پیکتی است. فروریختن سرمایهداری قابلتصورتراز رضایت دادن نخبگان به آن {راهحل}هاست».
9
برای اجتناب از طولانیترشدن یادداشت، صرفاً از یکی دیگر از تناقضات رنانی پرده برداریم و سپس این پاره را خاتمه دهیم. رنانی اصرار عجیبی بر «پویایی» و بهاصطلاح «رواداری» نظام سرمایهداری دارد. وی تا جایی پیش میرود که فراهم شدن امکان عملی نوشتن و انتشار «سرمایه» توسط مارکس را نتیجهی پیوند وی با یک سرمایهدار و استفاده از امکانات نظام سرمایهداری میداند. به این بخش از مقدمه خوب دقت کنید: «چقدر جذاب است که نظام سرمایهداری اجازه میدهد تا بزرگترین فیلسوف ضد سرمایهداری قرون اخیر (مارکس)، با کمکهای مالی یک سرمایهدار (انگلس)، هجده سال در قلب نظام سرمایهداری آن زمان (کتابخانهی موزهی بریتانیا در لندن)، با آرامش بنشیند و فکر کند و مطالعه کند تا یکی از بزرگترین کتابهای ضدسرمایهداری یعنی کتاب «سرمایه» را بنویسد و منتشر کند». نوشتن چیز زیادی در اینباره لازم نیست چراکه مطلب بهخوبی گویای همهچیز است. تنها تأکید اینکه به کاربرد ترکیب واژگان «ضد سرمایهداری قرون اخیر»، «انگلس سرمایهدار»، «آرامش هجده ساله» توجه کنید. بهراستی زبان از گفتن و قلم از نوشتن در اینباره و دربارهی محدودهی شناخت نویسندهی مقدمه عاجز است.
حال به این جملات که در چند صفحهی بعدی آمده دقت کنید: «هنر پیکتی این است که همانگونهکه عنوان کتابش هم القا میکند از زاویهی دید مارکس به دنیای سرمایهداری نگریسته اما استدلالهایش مارکسیستی نیستند بلکه هستهی مرکزی نظریههای او برگرفته از اقتصاد کلاسیک و نئوکلاسیک است. این باعث شده است تا او بهسادگی بتواند بر خفقان فکری که در مراکز علمی اقتصاد مرسوم و بر جوامع سرمایهداری حاکم است (اینکه کسی حق ندارد پیامدهای توزیعی نظام بازار و سرمایهداری را زیر سوال ببرد چون پیامدهای طبیعی و ناخواسته است و قابل داوری نیست و هرکس را در این حوزه وارد میشد با انگ مارکسیست بودن روبهرو میکرد) غلبه کند و آن فضا را بشکند». توجه دارید که همان سرمایهداری با آن «آزادی» در مقیاس پیشگفته، «خفقانی» در این سطح هم دارد. حال تکلیف خواننده چیست و کدام را باید باور کند؟ معلوم نیست. اینها نشانگر لکنت زبان و پریشانفکری یک «استاد» وطنی است که چون غرق در نتیجهگیری فوری پیشفرض ذهنی خود است متوجه نیست که در چند صفحهی پشت سر هم مدام به تناقضگویی دچار میشود.
وی در اشارهی کوتاهی به نقدهای ارائهشده بر کتاب مینویسد که نقدها همگی پاسخ داده شدهاند و در ادامه از تز دیگر خود و نامگذاریاش بر آیندهی پیشروی سرمایهداری (با عنوان «سرمایهداری اجتماعی») پرده برمیدارد و فوراً از کنار این موضوع رد میشود. توجه دارید که همچنان خبری از پرداختن به محتوای کتاب نیست و این روال در سراسر مقدمه حفظ میشود. در پارهی دوم نوشتار حاضر نکات فنیتری در این زمینه ارائه میکنیم.
پارهی دوم – در باب ضرورت نوشتن یا ننوشتن مقدمه
1
پرسشی که مطرح میشود این است که آیا اصولاً نیازی به نوشتن مقدمه برای ترجمهی کتاب پیکتی وجود دارد؟ مسلماً پاسخ واحدی در اینباره وجود ندارد و قاعدتاً بایستی مورد تأیید همگان باشد که ابتدا باید تعیین کرد که عمومیت مخاطبان کتاب چه کسانی هستند؟ برای نمونه برای مخاطب انگلیسیزبان، در مقیاسی عام، نیازی به چنین یادداشتی احساس نمیشود. همانطور که آرتور گلدهامر مترجم مجرب متن اصلی کتاب (از زبان فرانسه به انگلیسی) هیچ افزودهای با عنوان مقدمه در ترجمهی خود ندارد. اما بهنظر میرسد چنین کاری برای خوانندهی فارسی زبان، با توجه به مجموعه ای از عوامل، بهعنوان ضرورتی مطرح باشد. اما آنچه موردبحث است و اهمیت دارد، محتوای مقدمهایست که بر این اثر (یا هر اثر دیگر) نوشته میشود. همان ضرورتی که نوشتن مقدمه را ایجاب میکند، نویسندهی آنرا ملزم میکند در چارچوبی خاص و متناسب با محتوای کتاب و احتمالاً زمینهی آن قلم زده و شباهتها و تفاوتهای محتوای آنرا با نوشتههای دیگری از این دست مقایسه و طرح کند تا خواننده در یک نگاه اجمالی به شناختی کلی از اثر ترجمهشده نائل آید. این مقدمه حتی میتواند نظرات نگارندهی آنرا منعکس کند ولی در چارچوب مفاهیم و زمینهی کتاب و نه داستان سرایی و بههم دوختن زمین و زمان برای طرح مسائلی عجیب و خارج از محدوده، آنهم نه در یک یا دو صفحه که در چند ده صفحه.
مجموع اشارات رنانی به پیکتی ـ که عمدتاً در رابطه با شخص وی و نه کتاب اوست ـ بهزحمت به چند صفحه میرسد و در باب خود کتاب حتی فشردهای در حد یک صفحه ارائه نشده است. در مجموع همین مقدار اندک نیز روایتی بسیار نازل و سطح پایین و در قالب زبانی عامیانه است. خلاصهی گفتار نویسندهی مقدمه دربارهی کتاب ـ که به ادعای مترجم کتاب، یادداشتی تحلیلی است ـ به اینصورت است که باید قدر سرمایهداری را ـ که دستاورد بزرگ بشر است ـ بدانیم و پیکتی در نقش پزشکی مشفق بهجای دستور براندازی نسخهای برای بهبود آن پبچیده است و آن «برقراری نرخهای مالیات بر سرمایهی تصاعدی» است. رنانی در ارائهی جان کلام پیکتی مینویسد: «در صد سال گذشته روزبهروز ثروت طبقات بالا در حال انباشته شدن است و سرعت انباشت ثروت در دست ثروتمندان، بالاتر از سرعت انباشت ثروت در دست طبقات پایین است {…} و این نهایتاً در طول زمان باعث میشود که ثروت کل جامعه بیشتر در دست ثروتمندان متمرکز شده و شکاف فقیر و غنی پیدرپی افزوده شود». وی (صرفنظر از میزان عملی بودن راهکار پیکتی و نیز نتایج واقعی آن در حل تضادهای ذاتی سرمایهداری حتی در صورت عملیشدن) چنین ادامه میدهد که در بطن این راه «رنگ خون ننهفته و این راهحل بسیار مسالمتآمیزتر و کمخطرتر است». تمام صحبت مقدمهنویس دربارهی محتوای کتاب بههمین چند خط و چند سطرکلیگویی دیگر محدود میشود که در چند خط اول تمامی نقدها و بررسیهای کتاب پیشتر نوشته شده است. برای نمونه یادداشتهنوود{7} را ببینید و دو پاراگراف اول آنرا با عبارات کلی که در یک پاراگراف در مقدمهی فارسی کتاب خلاصه شده مقایسه کنید. باقی مقدمه افسانهسرایی برای رسیدن به نتیجهگیری در باب محتوم بودن انگارهی «گرایش نظام اقتصادی جهانی به نظام فطری» است. اگر باور ندارید سری بهمقدمهی کتاب بزنید و مطالعه کنید.
2
آنچه مسلم بهنظر میرسد ـ یا دستکم رنانی در پی القای آن است ـ این است که وی نه از محتوای کتاب بهدرستی اطلاعی دارد و نه از این موضوع که لااقل در دهههای اخیر دهها کتاب با عنوان اصلی یا فرعی «سرمایه» نگاشته شدهاند که یا در ارتباط با «سرمایه»ی مارکس بودهاند یا سرمایه را با تعاریف دیگری مورد بررسی تحلیلی قرار دادهاند. لذا اینکه عنوان کتابی واژهی «سرمایه» را در خود داشته باشد لزوماً بهاین معنا نیست که بایستی شروع به ارائهی تفسیر و تحلیل موهومی دربارهی مارکس و روال زندگی وی و بیان پیآمدهای منسوب به وی کرد. دامن زدن به القای این لقب یعنی «مارکس مدرن»، بدون توجه به اینکه این انگاره از کجا ناشی شده، با پرداختن دقیقتر به کتاب وی، دیگر چندان جایز بهنظر نمیرسد. البته این خود نمونهی دیگری از تناقضات رنانی است. کتابی که هم مترجم و هم بهظاهر ناشر بر آن میبالد که وی برایش مقدمه نوشته است، بر روی جلد به تصویر مارکس در کنار تصویر پیکتی مزین است. البته که خود وی هم در مقدمه ـ همانگونه که در بالا آمد ـ بر همین بستر حرکت کرده و شبح مارکس بر فراز سراسر مقدمه نمایان است. با اینحال وی تأکید میکند که پیکتی نه مارکس مدرن که کینز ثانی است (پیشتر به این مقایسه و اینکه آیا این ایده کشف رنانی است یا نه، پرداختیم) و در متن بارها ذکر میکند که پیکتی بههیچ روی با مارکس قابل مقایسه نیست! حال یافتن ارتباط این مجموعه از ناسازهها را ظاهراً بایستی بر عهدهی خواننده گذاشت.
3
حال با این اوصاف، مقدمهی ترجمهی کتاب ـ برای مخاطب فارسی زبان ـ باید چه عناصری در خود داشته باشد؟ نخستین و اساسیترین موضوع که بایستی در مقدمه گریزی بهآن زده شود، تفاوت مفهوم واژهی سرمایه از دید مارکس و پیکتی است.کالینیکوس {8} مینویسد: «برای پیکتی، تمامی اَشکال ثروت میتوانند سرمایه باشند ـ یک قطعه زمین، یک ماشین، یک آپارتمان یا یک ورقهی قرضه. آنگونه که منتقدان متذکر شدهاند، این اساساً همان تعریفی از سرمایه است که در اقتصاد جریان اصلی با آن مواجهایم.در مقابل، از نظر کارل مارکس، سرمایه یک رابطهی اجتماعی است. بهطور مشخصتر، سرمایه مجموعهی روابط اجتماعی است که به سرمایهداران امکان میدهد تا از پول خود بهرهبرداری کنند و بدینترتیب کنترلی است که بر وسایل تولید بهدست میآورند. این امر به آنها امکان میدهد تا کارگران را به خلق ارزش و از همه مهمتر، به خلق ارزش اضافی وادارند که منبع سود آنهاست». همچنین هاروی {9}در این باره مینویسد: «سرمایه یک پروسه و نه یک شیء است. پروسهی گردشیست که در آن پول برای پول درآوردن بیشتر صرف میشود، اما نه منحصراً بهواسطهی استثمار نیروی کار. پیکتی سرمایه را بهصورت تمامی داراییهای تحت تملک اشخاص، بنگاهها و دولتها تعریف میکند که قابل دادوستد در بازارند، صرفنظر از اینکه این داراییهابهکار گرفته میشوند یا نه. {…} پول، زمین، مستغلات، واحدهای صنعتی و تجهیزاتی که مولدانه بهکار گرفته نمیشوند، سرمایه نیستند». خود پیکتی و سائز در یکی از مقالات اخیرشان {10} با تعاریفی که ارائه میدهند این موضوع را بهروشنی نشان میدهند. در حاشیهی مقالهی مذکور تعریف درآمد و ثروت آورده شده است: «ثروت (یا سرمایه)، یک موجودی است. موجودی متناظر با ثروت کل تحت تملک در زمان مشخص {…}».
همانگونهکه میبینیم پیکتی عملاً هیچ تفاوتی میان ثروت (wealth) و سرمایه (capital) قائل نمیشود. اگر جای دوری نرویم مؤلف در خود کتاب، در بخش «سرمایه و ثروت» {11}، همچنین بخش «سرمایه چیست؟» {12} به این موضوع پرداخته است. اگر نخواهیم خیلی وارد جزئیات شویم، پیکتی اشاره میکند که همواره بههنگام استفاده از واژهی «سرمایه» بدون شرطی اضافی، آنچه را که اقتصاددانان اغلب «سرمایهی انسانی» میخوانند، و شامل نیروی کار، مهارتها، تواناییها و … فرد میشود در نظر نمیگیرم. وی سرمایه را بهصورت جمع تمامی داراییهای در نظر میگیرد که میتوانند تحت تملک قرار گرفته و مبادله شوند. همچنین پیکتی مینویسد که بهمنظور سادگی واژگان ثروت و سرمایه را بهجای هم استفاده میکند. با این افزوده که بهتر است واژهی «سرمایه» را برای اّشکال ثروت انباشتشده توسط بشر (نظیر ساختمانها، ماشینآلات و …) استفاده کرد و از اینرو زمین و منابع طبیعی را از آن مستثنی کرد.
از کنار این تفاوت اساسی نمیتوان بهسادگی گذشت. امریکه به کل در مقدمهی کتاب غایب است (اصولاً چهچیزی در ارتباط با محتوای کتاب در مقدمه وجود دارد؟). این نگرش به سرمایه مطابق با همان نگرش عمومی به این واژه است و بدیهیست که چنین رویکردی، که به یک معنا کنار گذاشتن عملی یکی از بزرگترین دستاوردهای فکری بشری است، از درک پویش سرمایهداری ناتوان خواهد بود.
4
در وهلهی دوم باید سراغ آن دسته از یافتههای اساسی رفت که پیکتی در کتاب خود توضیح میدهد. برای خوانندهی فارسیزبان کتاب، بهعنوان اولین اثر چاپی منتشر شده از پیکتی، بایستی این امر روشن شود. بلامی فاستر و ییتس {13} این یافتهها را در قالب چهار مورد خلاصه کردهاند: «اول {اینکه}، روندهای مشابه، هرچند با برجستگی کمتری در مقایسه با ایالات متحد، تقریبا در همهجای جهان یافت میشود. دوم، در ایالات متحد، عاملی عمده در این روند، ظهور {طبقهی} نخبهای از «اَبَرمدیران» است، مقامات رده بالای بزرگترین بنگاهها که حقوقهای کلان دریافت میکنند و قدرتی آنچنان دارند که بدون شک میتوانند{میزان} پرداختی خود را خود تعیین کنند{14}. سوم، پیکتی تاکید میکند که ثروتمندترین یک درصد، در بخش عمدهای از تاریخ سرمایهداری، فاصلهای مشابه با دیگران داشته است. تنها دورهای که در آن نسبت سرمایه به درآمد متوازنتر میشود و سلطهی ثروت موروثی در کشورهای ثروتمند در کل کاهش مییابد، حدفاصل آغاز جنگ جهانی اول در سال 1914 و اواسط دههی 1970 است. {…} مالیاتهای سنگین بر درآمدهای بالا اعمال شد، ثروتهای کلانی در {جریان}جنگها و رکود {بزرگ} برباد رفت و جنبشهای طبقهی کارگر ظهور کرده و مزدها و مزایای بیشتر و بیمهی اجتماعی را به کارفرمایان و دولتها تحمیل کردند {…} {15}. چهارم، طی شصت سال و اَندی گسترش برابری، طبقهی «متوسط» یزرگی ـ {شامل} متخصصان، کارمندان دولتی و کارگران اتحادیهای ـ ظهور کرد، که هرچند ثروتمند نبودند، اما درآمد کافی داشتند که بهتر از {سطح}معیشت حداقلی زندگی کنند و میزان مشخصی ثروت، عمدتا بهشکل مسکن، انباشت کنند»{16}.
اما روندهای مشابهی که کموبیش در سراسر جهان (عمدتاً کشورهای توسعهیافتهی مدنظر پیکتی) وجود دارند، از چه قرارند؟ این را میتوان بهطور مستقیم با استفاده از نمودارهای ارائهشده در کتاب و تفسیر آنها در حالت کلی توضیح داد. از معروفترین این نمودارها، میتوان به نمودارهای مربوط به سهم درآمد یک درصد و 0.1 درصد بالا بین سالهای 1910 تا 2010 برای سه گروه از کشورها اشاره کرد. پنج نمودار از این مجموعه که در کتاب {17} ارائه شده است حاوی اطلاعات بسیار مفیدی هستند. این نمودارها برای دستهی کشورهای آنگلوساکسون (شامل ایالات متحد، کانادا، بریتانیا و استرالیا)، کشورهای اروپای درون قاره (قارهای) (شامل فرانسه، آلمان و سوئد) و ژاپن و برای کشورهای اروپای شمالی وجنوبی (شامل فرانسه، دانمارک، ایتالیا و اسپانیا) ارائه شدهاند. اطلاعات مربوط به یک درصد بالا برای هر سه گروه و اطلاعات متناظر با 0.1 درصد بالا برای دو گروه اول آورده شده است. از طریق این نمودارها (برای نمونه برای ایالات متحد) میتوان نتیجه گرفت که الگوی کلی سهم درآمد یک درصد بالا در تمام طول دورهی صد ساله تقریباً U شکل است. سهم یک درصد بالا در دورهی بین دو جنگ جهانی حول 15 تا 19 درصد در نوسان است. این مقدار بهشدت کاهش یافت و بهحدود 11 درصد طی جنگ جهانی دوم رسید. پس از یک وقفه و افزایش مقطعی این میزان، دوباره کاهش شروع شد و به میزان تقریباً ثابت هشت درصد در دو دههی 60 و 70 میلادی رسید. از اوایل دههی 80 میلادی این میزان افزایش یافته و به حدود 18 درصد تا اوایل بحران سال 2008 رسید. از طریق این نمودارها میتوان تاثیرات جنگها و رکودها را مشاهده کرد و اطلاعاتی از این دست به دست آورد که بیشتر از این وارد جزئیات نمیشویم. فقط در این حد یادآور میشویم که برای دو دستهی دیگر کشورهای ذکر شده، الگوی کلی نه U شکل که L شکل است و لذا تفاوتهایی نسبتاً مهم وجود دارد. این امر میتواند از تعمیم نمودارها به دستهی کشورهای دیگر جلوگیری کند. لذا ابهاماتی از این دست برای نتیجهگیری کلی وجود دارد. به هیچیک از این مسائل ولو بهصورت گذرا در مقدمهی فارسی کتاب اشاره نشده است.
5
در بخشی از مقدمهی فارسی، نویسنده با اشارهای کوتاه به نظر پیکتی دربارهی ریاضیات از کنار این موضوع سریعاً گذشته است بهگونهای که ممکن است این شیوهی پرداختن به موضوع، القا کنندهی این انگاره باشد که اهمیت ریاضیات چندان هم زیاد نیست. اما پیکتی در واقع جو حاکم بر آن دسته از دانشگاهها و پژوهشکدههای غربی را، که تکیهی صرف بر ریاضیات دارند، بهچالش کشیده و بهطور تلویحی از آن فضا انتقاد کرده است. با اینحال آیا این مسئله در مورد فضای دانشگاهی موجود در ایران نیز صادق است؟ اتفاقاً بهنظر میرسد یکی از عمدهترین ضعفهای نظری در حوزهی اقتصاد در ایران درست در نقطهی مقابل قرار بگیرد: یعنی کیفی بودن بیش از حد آموزش. بهاین معنا که دانشجویان و دانشپژوهان حوزهی علوم انسانی، در کل، و حوزهی اقتصاد، بهطور مشخص، عمدتاً شناخت بسیار ناچیزی از ریاضیات دارند و ازاینرو در شناخت، فهم و درنتیجه در تعمیم روابط حاکم دچار مشکلات اساسی میشوند. لذا برای خوانندهی فارسیزبان بایستی تا حدی از ضرورت پرداختن به ریاضیات صحبت شود نه از انتقال مستقیم آنچه مدنظر پیکتی است.
در واقع، در این زمینه، یکی دیگر از پرسشهایی که برای خوانندهی مقدمهی فارسی میتواند مطرح شود این است که آیا اصولاً کتابی چون «سرمایه در قرن بیست و یکم» را میتوان بدون تکیه بر ریاضیات نوشت؟ کتابی که مملو از نمودارها و مبتنی بر دادههای عددی فراوان است؟ لذا مقدمه نویس در سطحی حداقلی بایستی به این کاربرد ریاضیات (هر چند ساده) در کتاب اشارهای داشته باشد. امریکه باز در مقدمهی فارسی اثری از آن نیست و خواننده عملاً با خواندن آن نمیتواند از این زاویه، کتاب را بهدرستی بشناسد. در کتاب پیکتی سه رابطه اهمیتی ویژه دارند که در ادامه بهطور مختصر و بدون پرداختن به جزئیات بیشتر ارائه میشوند.
1- قانون بنیادی اول سرمایهداری α = r x β
این فرمول {18} رابطهی نسبت سرمایه به درآمد (β) ونرخ بازده سرمایه (r) را با سهم سرمایه (α) نشان میدهد. طبق تعریف، این رابطه را میتوان در مورد تمامی جوامع و در هر دورهی تاریخی بهکار گرفت.
2- قانون بنیادی دوم سرمایهداری β = s / g
در درازمدت، نسبت سرمایه به درآمد (β) با نرخ پسانداز (s) و نرخ رشد (g) رابطهی بالا را دارد {19}. نکتهای که بایستی مدنظر قرار گیرد این است که برخلاف قانون اول، این رابطه یک رابطهی حدی بوده و در مجموع،تحت شرایط خاصی برقرار است. حدی بودن بهاین معنا که بهلحاظ نظری در زمان بینهایت و بهلحاظ عملی در دراز مدت است که نسبت سرمایه به درآمد به این مقدار میل میکند. در واقع پیکتی برای سادگی خوانش رابطه، به ارائهی این فرم بسنده کرده است. هرچند بلافاصله در بخش بعدی از سه شرط برای معتبر بودن این رابطه صحبت میکند که اولی همان است که ذکر شد. مطابق ضمیمهی کتاب {20}که جداگانه منتشر شده، اگرs و g در یک سطح مشخص تثبیت شوند (بهعبارتی زیرنویس t، که معرف سال (زمان) است، حذف شود) همگرایی β رخ میدهد. نکتهای که در روند اثبات رابطه (که نه در کتاب آمده و نه در ضمیمهی آن) درمییابیم این است که β برای g > 0 یعنی نرخ رشد مثبت، همگراست. در اینجا بههمین حد بسنده کرده و در مورد دیگر حالتهای g و مفاهیم مربوطه صحبت نمیکنیم.
3- نابرابریr>g
با جایگذاری رابطهی دوم در رابطهی اول میتوان به رابطهی α = r (s / g) رسید. اگر نخواهیم وارد جزئیات شویم، پیکتی توضیح میدهد که اگر نرخ بازده سرمایه (r) از نرخ رشد (g) بزرگتر باشد، سهم سرمایه افزایش خواهد یافت و این همان چیزیست که در بازههای زمانی بسیار بزرگ اتفاق افتاده است {21}.
6
جدای از محدودیتها و پرسشهایی که در ارتباط با روابط ریاضی ارائه شده مطرح اند (برای نمونه {22} را ببینید)، جنبههای دیگری در رابطه با کار پیکتی بدون توضیح مشخص و بیپاسخ ماندهاند. اینکه آیا نتیجهگیریهای مبتنی بر یک سری دادهی مشخص ـ هرچند مبتنی بر روابط ریاضی ـ را میتوان بهتمامی کشورها و کلیت روابط حاکم در چارچوب نظم کنونی تعمیم داد و آیا اصلاً خود مؤلف در چارچوب کتاب درصدد انجام چنین کاری برآمده است؟ تمرکز پیکتی روی موضوع نابرابری و بررسی روندهای درازمدت است. در کوتاهمدت (و حتی در درازمدت) چهگونه میتوان با تناقضات ساختاری سرمایهداری، مسئلهی استثمارنیروی کار و… کنار آمد؟ برای نمونه، پیکتی گردش سرمایه (… C’ – M’M – C … P) را به (M … M’) تقلیل میدهد و برای وی چگونگی این فرایند و آنچه در این میان رخ میدهد اهمیتی ندارد. آیا این مسالهی اساسی واقعاً فاقد اهمیت است؟ مسئلهی دیگر این است که بهنظر میرسد پیکتی رخدادهای سیاسی را خارج از کلیت نظام حاکم و بهصورت عوامل بیرونی میبیند، اما آیا میتوان نظام سرمایهداری، در کلیت خود، را ازپیآمدهایش جدا وآنرا به پارههای جدا از هم اِفراز کرد؟ آیا جنگهای جهانی، رکودها و کسادیها و … (که خود به لحاظ ماهوی نفاوت دارند) عوامل بیرونی هستند یا زاییده خود سرمایهداریاند؟ و… پرسشهای بسیارِ دیگری که جامعیت کتاب را تحتالشعاع قرار میدهند و البته این مسأله در ارتباط با تمامی پژوهشهای علمی از این دست مطرح است. در واقع بیش از آنکه این نقص متوجه مولف باشد، متوجه دیگرانیست که از انتشار کتاب بهوجد آمدهاند و پرسشهای بیپاسخ بیشمار، راه را برای نتیجهگیری نهایی و ایدئولوژیک از کتاب بر روی آنان میبندد.
سخن آخر
یادداشت حاضر در دو پاره تنظیم شد. در پارهی اول بهمقدمهی فارسی نوشته شده بر کتاب پیکتی پرداخته و در پارهی دوم ضمن اشارهای کوتاه به ضرورت نوشتن مقدمه بر کتاب، مختصری در باب محتوای کتاب و مفاهیم طرح شده در آن نوشته شد. نشان داده شد که آنچه اتفاقاً نوشتن مقدمه را ضروری میکند دقیقاً همان چیزیست که در محتوای بهاصطلاح مقدمهی فارسی مورد بحث غایب است.
در مجموع بر اساس آنچه بهطور اجمالی ذکر شد، روشن است که مقدمهی فارسی مذکور، هیچگونه ارزش علمی و آکادمیک ندارد که بتوان بهصورتی دیگر نقدی مفصلتر بر آن نوشت. نوشتهای سراسر غرضورزانه، پیشفرضانگارانه، با تکرارهای بیهوده و پیدرپی، که در جریان خطی و یکسویهی تفکر یک اقتصاددان وطنی با پیشزمینهی ایدئولوژیک و بدون عملاً کوچکترین ارتباطی با محتوای کتاب و واکاوی آن نوشته شده است. نوشتهای که با بشارت «نظام فطری اقتصادی» آغاز و با تقدیس سرمایهداری «بهعنوان یکی از بزرگترین دستاوردهای بشری»، که بایستی به هر قیمتی حفظ شود، ادامه مییابد و با همان انگارهی «محتوم» اولیه پایان مییابد. یادداشتی سراسر متناقض، کهجای علت و معلول در آن تغییر میکند تا نویسنده نتیجهی مطلوب خود را بگیرد. اوج تناقض در طرح روی جلد هویداست. تصویر مارکس در کنار پیکتی، و با این وجود اصرار مقدمهنویس به تفاوت عمدهی مارکس و پیکتی و در کنار اینها، حضور سایهی مارکس در تمام مقدمه! لذا غرض از این یادداشت، نه پرداختن صرف به مقدمهای صوری، که بیشتر اشاره به نوعی بیماری در سیستم آموزشی غالب و بازنمایی مقدماتی آن است.
اما اگر از جادهی انصاف دور نشویم، شاید بتوان یک و فقط یک نقطهی قوت برای این مقدمه قائل شدو آن اینکه میتوان آنرابهعنوان نمونهی مفصلی ازیک جزوهی آموزشی برای گنجاندن در برنامهی درسی نظام آموزشی کج و معوج موجود معرفی کردتا راهنمای دانشپژوهان، مترجمان، ویراستاران (و احیاناً مقدمهنویسان و ناشران) باشد. جزوهای با عنوان: «چگونه بر آثار ترجمه مقدمه «ننویسیم»؟».
پینوشتها
{1} Erich Fromm, ‘Marx’s Concept of Man’,Frederick Ungar Publishing: New York (1961) {available on MIA website: www.marxists.org}
{2} Michael Roberts, ‘The hidden crime of capitalism’, (November 2014) {available on www.thenextrecession.wordpress.com}
{3} Jorge Arnez-Prinzhorn, ‘Piketty – A new Keynes in the Making’, (June 2014) {available on www.studentsforliberty.org}
{4} Fromm, ‘Marx’s Concept of Man’
{5} Friedrich Engels, ‘Letter to J. Bloch (September 21, 1890)’,Progress Publishers (1972), pp. 294 – 296{available on MIA website: www.marxists.org}
{6} Paul Mason, ‘Thomas Piketty’s Capital: everything you need to know about the surprise bestseller’, (April 2014) {available on www.theguardian.com}
{7} Doug Henwood, ‘The Top of the World – An ambitious study documents the long-term reign of the 1 percent’ (April / May 2014) {available on www.bookforum.com}
{8} Alex Callinicos, ‘Piketty’s theory of capital – strengths and weaknesses’, (May 2014) {available on www.socialistworker.co.uk}
{9} David Harvey, ‘Afterthoughts on Piketty’s Capital’, (May 2014) {available on www.davidharvey.org}
{10} Thomas Piketty, Emmanuel Saez, ‘Inequality in the long run’, Science 344, 838 – 842 (May 2014)
{11} Thomas Piketty {translated by Arthur Goldhammer}, ‘Capital in the Twenty-First Century’,The Belknap Press of Harvard University Press (2014) p. 47
{12} Ibid, pp. 45– 46
{13} John Bellamy Foster & Michael D. Yates, ‘Piketty and the Crisis of Neoclassical Economics’, (November 2014) {available on www.monthlyreview.org}
{14} Thomas Piketty, ‘Capital in the Twenty-First Century’, pp. 315 – 321
{15} Ibid, pp. 274–276
{16} Ibid, pp. 260 – 262, 418 – 421
{17} Ibid, pp. 316 – 320
{18}Ibid, p. 52
{19} Ibid, p. 166
{20}Thomas Piketty, ‘Technical appendix of the book «Capital in the twenty-first century»’Harvard University Press(March 2014) p. 28
{21} Thomas Piketty, ‘Capital in the Twenty-First Century’, pp. 25, 571
{22}Michael Roberts, ‘Thomas Piketty and the search for ‘r’’, (April 2014) {available on www.thenextrecession.wordpress.com}
…
* اولین ترجمهی کتاب سرمایه در قرن بیست و یکم، نوشتهی توماس پیکتی، ترجمهی اصلان قودجانی، با نظارت و مقدمهی محسن رنانی، توسط انتشارات نقد فرهنگ در سال 1393 منتشر شده است.