فرهنگ امروز / محمدعلی جمالزاده: در این اواخر در روزنامههای ایران مقالاتی دیده شده در باب اینکه آیا جوانان ایرانی که در آمریکا تحصیل میکنند حق دارند به علت اینکه معتقدند در ایران به آنها کار مناسبی که تأمین زندگی و آبروی آنها را بکند نمیدهند، در آمریکا بمانند یا نه .این قضیه در پارهای از مجالس و محافل ایران و چه در خارج از ایران موضوع مباحث و گفتوگوهایی شده است.
مسلم است که آرزوی هر ایرانی وطندوستی این است که جوانان ما همانطور که پادشاه ما فرموده به خانهی خود یعنی به ایران برگردند و از بعضی سختیها ومحرومیتهایی که لازمه ابتدای هر کاری است هراسان نباشد و «سنگ زیرین آسیا» باشند و بعضی ناهمواریها را بر خود هموار سازند ولو در کار ترقی و رفاه و رستگاری وطن و هموطنانشان پیشقدم هم نباشد لااقل کمک و همدست و یارو و یاورآنها باشند. جوانان ما یعنی عده قلیلی از آنها میگویند ما هم اهل ایرانیم و ما هم وطنمان و هموطنانمان را دوست داریم و به مصداق «غریب را دل سرگشته در وطن باشد» از وقتی از ایران دور افتادهایم بیشتر و بهتر فهمیدهایم که وطن چه چیز خوبی است وچقدر عزیز است و هرگز نعمت اقامت در فرنگستان و آمریکا محبت هموطنان را از خاطر ماحو نساخته و نخواهد ساخت چیزی که هست میترسیم اگر برگردیم در ایران برای ما اسباب کار فراهم نباشد و بی کارو گرسنه بمانیم و با فسادی که از آن گریزانیم مواجه شویم و ازین رو صلاح خود را در آن میدانیم که در جایی بمانیم که به ما کارهای آبرومند میدهند و زندگی آبرومندانهی ما را تأمین مینمایند.
پیش از آنکه به حلوفصل این موضوع بپردازیم و وارد مرحلهی داوری بگردیم به خاطرم آمد که شاید بیمناسبت نباشد قصهای که روزی دوست ناکامم شادروان صادق هدایت در موقعی که دو نفری تنها روی تخت سنگهای رودخانهی خشک در کنار دهکده قلهک نشسته و گپ میزدیم برایم حکایت نمود و گفت خیال دارد به صورت داستانی بنویسد (وگمان میکنم عاقبت هم ننوشت و یا اگر بعدها نوشته بر من مجهول مانده است) به طور اجمال در اینجا نقل نمایم و معلوم است که از عهدهی صد یک لطف و ملاحت بیان معروف او بر نخواهم آمد.
گفت خیال دارم قصهای بدین مضمون بنویسم، دو نفر جوان ایرانی دانشجو در فرنگستان باهم عهد وپیمان میبندند که پس از پایان تحصیلاتشان به ایران برگردند وبا تمام قوای خود درراه خدمت بهموطنان بکوشند وجوانی و آینده و جان خود را در کف گرفته بهیچ وجه از فقر وسختی وبیچارگی و حتی از زندان و شکنجه و مرگ نترسند. برای اینکه این عهد و پیمان مقدس کاملا مسجل باشد با نوک قلمتراش هر یک از آنها دست خود را مجروح میکنند و با خون خود قرار داد مبارک را که نوشتهاند امضا میکنند. عاقبت تحصیلتشان هم به طور دلخواه بپایان میرسد و به ایران برمیگردند.
آتش عشق و امید چنان سر تا پایشان را مشتعل داشته که چشمشان هیچ بدی و زشتی را نمیبیند و شوق بخدمتگزاری و فداکاری با اندازه ای بر روح پاک و تابناکشان مسلط و چیره است که سر از پا نمیشناسد و واقعا در راه مقصد و مقصود سرو دستار ندانند که کدام اندازند ولی افسوس که آن فرشته بدخواهی که از سایر جاهای دنیا دامن فرا چیده و بر سقف لاجورد اندود محیط ما چون عنکبوت گرسنه در کمین نشسته است و در مقابل آرزوی مقبلان دیوار میکشد چنانکه افتد ودانی کار خود را به طور شاید و باید انجام میدهد و وقتی دو نفر رفیق جوان ما از خواب لذتبخش فداکاری و جانفشانی بیدار و هشیار میکردند که خود را گوشه زندان کذایی قصر در یکی از آن سولدانیهای نامبارکی میبیینند که بندهترین بندگان خدا را از هر تصمیم و تلاشی که سهل است از عمر و زندگی هم یکسره بیزار میسازد.
در ابتدا از چند هفته محکومیت صحبت درمیان است ولی در آن جایی که ایمان فلک رفته بباد که به کیست و کدام خدا بیامرزی است که غم دوستان بی نام و نشان و میکشد ومخصوصاً تهیدست و جیب و کیسه خالی ما را داشته باشد. هفتهها به ماهها و ماهها به سالها میکشد و عاقبت روزی از روزها بدون آنکه ابداً معلوم شود برای چه و به کدام علت و سبب یکی از آن دو نفر را آزاد میکنند و دیگری همانجا ماندگار میشود. اما سرانجام روزی برات آزادی او نیز صادر میگردد و بیرونش میاندازند.
قوایش تحلیل رفته و علیل و خسته و بیچاره است. هیچ میل و رغبت به معاشرت با مردم ندارد. از نشست و برخاست با دوست و آشنا لذت نمیبرد. روماتیسمی که در زندان قوز بالا قوزش گردیده عذابش میدهد. شبها خوابهای پریشان نمیگذارد درست بخوابد. وسیله طبیب و دوای حسابی ندارد. در گوشه خانه محقر پدر و مادری افتاده است و مادر پیرش که از غم و غصه به کلی درهم شکسته است تنها پرستار و غمخوار اوست. دستش دیگر به کتاب و قلم هم نمیرود. از دنیا و مافیها و حتی از رؤیت مادرش هم سیر و بیزار است. چند بار به وسیله مادرش درصدد جستوجوی رفیقش برمیآید و تیرش به سنگ میخورد و بدون آنکه از این راه اندوهی به خود راه دهد نه علاقه و بستگی مخصوص به زند گانی دارد و نه برایش قوت و بنیهای باقی مانده که پایانی به چنین زیستی بدهد. ماهها میگذر و کمکم بهاری میرسد. روزی به اصرار مادرش لباس میپوشد آباد و آن طرفها میبیند. سرگردان است و مانند سگ ولگرد بدون هیچ مقصد و مقصودی اینور آنور میرود.
ناگاه جمعیت زیادی از زن و مرد و کوچک و بزرگ جلب توجهش را میکند که به طرف امامزادهای که در همان اطراف واقع است روان است او هم با جمعیت به راه میافتد و معلوم میشود چندماه پیش امامزاده معجزه کرده است و پیرزنی را که سه چهار سال از تمام تن فلج بوده شفا داده است و از آن تاریخ به بعد هفتهای نمیگذرد که در یکی دو معجز نکند.
در صحن امامزاده جمعیت چنان زیاد است که جای سوزن برای انداختن باقی نمانده است. قشقره و همهمه عجیبی است و هر کس سعی دارد خود را به ضریح برساند. زن و مرد مانند دیوانگان و مصروعین دور ضریح را گرفتهاند و بوی کلفتی که روی مقبره روشن کردهاند انسان را گیج میکند، زیارتنامهخوانها هم همه با عمامههای سیاه و سبز صداها را درهم انداختهاند وغلغلهی السلام علیک، السلام علیک چنان بلند است که اگر توپ در کنند کسی نمیشنود. از فرط گرما و دود و بوی بیه و عرق پا بدن نفسش به تنگی میافتد وبه هر زحمتی هست خود را از میان ازدحام بیرون میاندازد.
در بیرون در گوشهی ایوان رواق چشمش به سید جلیل القدر سیاه چرده پرریش و پشمی میافتد که تسبیح به یک دست وعصای آبنوس در دست دیگر در میان جمعی از خدام امامزاده ایستاده است ومردم خود را به دست و پای او میاندازد میبوسند ومیبویند ونذر ونیاز از نقد و جنس مانند باران در اطرفش میبارد. معلوم میشود متولیباشی امامزاده است و دعایش مستجاب و آب دهانش شفابخش هر مرضی است و همینقدر که دستش را بر روی عضو مریضی بگذارد درد هر قدم شدید باشد، فوراً تسکین مییابد.
متولیباشی در نظر رفیق ما آشنا میآید. درست که نگاه میکند میبیند رفیق همعهد وهمپیمان خودش است که بدین شکل و قواره درآمده است. خودتان میتوانید حدس بزنید که چقدر تعجب میکنید. مات و متحیر همانجا خشکش میزند و آنقدر این پا و آن پا میکند تا ازدحام کمتر میشود و آقای متولی باشی با دست یکسانی که دست سینه اطرافش را گرفتهاند اشاره میکند که متفرق بشوند وچای و شربت میخواهد.
رفیقمان با ترس و دلی هر چه تمامتر آهستهآهسته نزدیکتر میرود وسلام میهد. از جواب سلام میفهمد که یارو هم او را شناخته است. ده دقیقه بعد دو نفری وارد باغچهی خنک و مصفایی میشوند که در همان جوار امامزاده واقع و دارای عمارت تازهساز وبسیار شکیلی است و تعلق به حضرت آقا دارد. نوکر و پیشخدمت تعظیمکنان نزدیک میشوند وآقای سفارش شربتی وشیرینی و میوه میدهد.
همیکنه حضرت تولیتپناهی عمامی و شال و عباوردار به کنار میگذارند و «ربدوشامبر» شیک خود را میپوشند ومجالی برای صحبت و درد دل پیدا میشود رفیق ما میپرسد این دیگر چه رنگ وچه بساطی است. اگر به من میگفتند دربان تاتر «فولی برژه» پاریس شدهای زودتر باور میکردم تا اینکه متولی امامزاده شدهای و معجزه و کرامت میکنی.
آقای متولیباشی قاقاه بنای خنده را میگذارد و پس از آنکه پیدرپی دو سه گیلاس کنیاک در چاله گلو که ریش و پشم مانند گردنبند کلفت و قطوری از پشم بز آن را پوشانیده میاندازد بدینقرار لب به سخن میگشاید: پس ازرهایی از زندان کمکم فهمیدم که خربزه آب است و باید در فکر نان بود وپس از آنکه مدتی باین دروآن درزدم و دستم بجایی بند نشد فهمیدم که مردم این آب و خاک دو دستهاند؛
یک دسته خر وساده لوح ونادان و دستهی دیگر رند و حقه باز و نادرست. دیدم خداوند تمام نعمت خود را در حق این دستهی دوم تمام کرده است و رویهمرفته هم حقه بازی بخریت ترجیح دارد و سواری بهتر از سواری دادن است و بنا به مقدمات و تصادفاتی که حالا موقعش نیست که تفصیلش را برایت نقل کنم، هشت ماه پیش با چیدن دوز و کلکها استادانه یک نفر رند گدایی را در کوچه پیدا کردم که در مقابل حقالزحمه و وعد و وعید حاضر شد خودش را به افلیجی بزند و همین امامزاده که ویران و فرسوده در کنار شهر افتاده بود و احدی به سراغش نمیآید، معجزه کرد و او را شفا داد و من هم به کمک خوابهایی که میدیدم و امامزاده بم (به من) ظاهر میشد و دستورهایی میداد، دارای شهرت گردیدم اولی متولی باشی امامزاده شدم و حالا دیگر نانم کاملاٌ تو روغن است و همهجا محترم و مغرزم و از صدقه سر این حضرت دین و دنیایم نجات یافته است و تو هم اگر مایل باشی و استعدادی در خود سراغ داشته باشی برایت در همین امامزاده کار مناسبی پیدا خواهم کرد که نان مفت پر شالت بگذارند و دستت را ببوسند و آب وضویت را برسم تبرک و درازی ریال و اسکناس علیه السلام با طراف و اکناف این خاک ببرند.
رفیق دوم میگوید خانهات آبادان حرفی ندارم که در زمره نمکخوران این درگاه باشم ولی آخر مگر فراموش کردهای که ما با هم چه عهد و پیمانها داشتیم. مگر یادت نیست که با خون خود امضا کردیم که خدمتگزار خالص و خلص این آب و خاک و این مرد باشیم.
متولی باشیم با لبخند ملیح و معنی داری پشت چشم را نازک میکند و میگوید نه عزیزم هیچ فراموشی نکردهام و همین الان درست مثل این است که دارم با نوک قلمتراشی که یادگار وطن بود، دست خودم را میبرم که با خون خودم قراردادمان را امضا کنم ولی چیزی که هست یک قطره از آن خون امروز دیگر در بدن من نیست و اقامت در این محیط و محشور بودن با این امضا کنم ولی چیزی که هست یک قطره از آن خون امروز دیگر در بدن من نیست و قامت در این محیط و محشور بودن با این مخلوق خون امر به کلی عوض کرده است و این آدمی که با این ریش و پشم و با این سرتراشیده و با این تسبیح و عصا میبینی ابداً آن جوانی نیست که آن روز آن عهد و پیمان را با یک دنیا صداقت و خلوص و یک عالم ایمان و ایقان با خون خود امضا کرد. آن آدم امروز دیگر برای من آدم مجهول و ناشناسی است که گاهی به یادش میافتم دلم برایش میسوزد و از سادهلوحی و صافی و صادقی او خندم میگیرد.
این بود به طور اجمال قصهای که صادق هدایت برایم نقل کرد و یقین دارم که روح پرفتوح با لطف و گذشتش ناراضی نیست که من جسارت ورزیده قصه او را سالها پس از خودش نقل کردم.
اینک رسم به نظر و عقیده ناقص خودم. وقتی در مقابل جروبحث که این اوقات درباره دانشجویان ایرانی در خارجه و مخصوصاً در آمریکا آغاز شده است قرار میگیرم و ادله و براهین طرفین را میشنوم و از یک طرف شخص اول مملکتمان را میبینیم که با لحنی تأثرآمیز دانشجویان و جوانان ایرانی دعوت مینماید که به خانه خود برگردند و نخستوزیر مملکتشان را میشنوم که با آن همه تشدد که از اشتغال خاطر و التهاب درونی بر میخیزد در این زمینه سخن میراند و از طرف دیگر هموطنان جوان و پاک و خوشنیت را میبینیم که میگوید در این مملکتی که شما ما را بدانجا میخوانید کسی خواهان ما نیست و گرسنگی و سرگردانی و بی اعتنایی ما را تهدید میکند و به خوبی میدانم که الحق حرفشان آنقدرها هم بی اساس نیست متحیر میمانم و درست حالت آن قاضی داستانی را پیدا میکنم که قصه اش معروف است و میگویند وقتی طرفین ادعا درمحضرش حضور به هم رسانیدند و اول مذهبی مطلب خود را با کمک ادله و براهین به عرضش رسانید متقاعد گردیده گفت حقا که حق با تست و سپس همینکه نوبت به مدعی علیه رسید و او نیز دلایل خود را بیان نمود باز قاضی تصدیقکنان گفت الحق که تو نیز حق داری. در آن وقت صدای زنش از پشت پرده بلند گردید که چنین قضاوتی لایق ریشت. چطور ممکن است که مدعی و مدعی علیه هر دو حق داشته باشند. قاضی لحظهای مکث نموده میگوید حالا که خودمانیم بین و بین الله تو هم حق داری.
اکنون من نیز وقتی کلاه خود را قاضی میکنم و وجدان و انصاف را داور قرار میدهم از یک طرف میبینم هموطنانم کاملاً حق دارند منتظر باشند جوانان مدرسهدیده و تربیتیافته ما پس از آنکه سالها با پول ایران اعم از آنکه دولت داده باشد یا پدر و مادر خودشان در خارجه درس خوانده چیزهای فهمیده و تجربهها آموختهاند و با ممالک متمدن و مردم چیزفهم آشنا شدهاند، به مملکت خود که احتیاج مبرم به علم و فهم دارد برگردند و چنانکه بدان اشاره رفت ولو مربی و رهنما و پیشقدم مردم در ترقی و تمدن و رفاه و آبادی هم نشوند لااقل دستیار و یار دانا و مهربان آنها باشند و برای اینکه هموطنانشان با آب و نان و مسکن و حمام و کتاب و طبیب و دوائی برسند و دارای آسایش و رفاهی کردند آنچه را چنته دارند بیرون بیندازند.
میگویند اگر جوانان ما که لذت اقامت در فرنگستان و آمریکا زیر دندانشان مزه کرده دیگر به ایران برنگردند ترقی و رستگاری ما با این وسایل محدوده خودمانی قرنها به عقب خواهد افتاد. میگویند اگر جوانان ما وطن وهموطنانشان را فراموش کنند وعلاقمند به سعادت وآسایش آنها نباشد ما آنها را بیغیرت و بیحمیت خواهیم دانست و آنها از خود نخواهیم شمرد واز آنها بیزار خواهیم بود ومحبت آنها را یکسره از قلبمان بیرون خواهیم کرد. میگویند تا شما با دردهای اجتماعی مملکتتان آشنا نشوید کجا میتوانید دوا و درمان بر آن پیدا کنید وچگونه خواهید توانست پزشکهای معالج ما بشوید.
وانگهی مگر بسیاری از جوانان ما که مثل شما در خارجه درسخوانده بودند و به ایران برگشتند ولو مدتی هم کوتاه یاد از با سختیها و ناملایماتی دست به گریبان بودند سرانجام به کار و مقام و رفاه نرسیدند و مگر عدهای از آنها امروز مهمترین مشاغل این مملکت را ندارند و دارای خانه و زندگی و دستگاه رسید و ما نمیخواهیم یا این عوالم که اسمش فساد است سروکار پیدا کنیم. هموطنتان در جواب آنها میگویند شما حق ندارید نادانسته و از طریق بیانصافی تمام هموطنانتان را محکوم بسازید چون در میان همین اشخاص کم نیستید کسانی که صالح و درست و پاکدامن بوده و هستند وبا وجود این به مقامهای مؤثر و به مناصب عالی رسیدهاند و امروز کار میکنند وخدمت واقعی انجام میدهند و وجودشان واقعاً عالی رسیدهاند وامروز کار میکنند وخدمت واقعی انجام میدهند ووجودشان واقعاً نافع است و مورد احترام هموطنشان نیز میباشد.
میگویند ما الان در این مملکت عده نسبتاً زیادی پزشک و جراح و دندانساز و کحال و مهندس و معمار داریم که عایدات مشروعشان شاید از عایدات بسیاری از همکاران خودشان در خیلی از ممالک ما هنوز سیزده چهارده هزار پزشک کم دارد و برای کارهای بزرگی از قبیل سدسازی و راه و خط آهن و پل و تونل و آبیاری و کارهای مهم دیگری که در بیش و همه دارای بودجه و اعتبار است آدم لازم داریم و پیدا نمیشود.
در مملکت ما فریادها بلند است که برای تعمیر تراکتورهایی که مدام برعده آن میافزاید آدم و آتیله و اسباب و ابزار وجود ندارد و هنوز کسانی پیدا نشدهاند که جواب این احتیاج مبرم را بدهند. جوانان تحصیلکرده ما اولاً همه دلشان میخواهد در طهران بمانند و حتی آنهایی هم که اهل ولایات و ایالات هستند از برگشتن به محل آبا و اجدادی خود و یا رفتن به نقاط دوردست دیگری که خیابان پهلوی و لالهزار و اسلامبول و سینما و بار و کاباره و غیر ندارد امتناع میورزند وحتی ویلان بودن در طهران را به کارهای عایدی دارد در شهرهای کوچک و قرار قصبات ترجیح میدهند.
ما میدانیم برای کسی که سالها در فرنگستان در ناز و نعمت بزرگ شده و در پاکها و خیابانهای شیک و پاک و قشنگ گردش کرده و با مردم فهمیده و تربیت شده و خانمها و دوشیزههای پاک و پاکیزه و کتابخوان و هنرپرور نشست وبرخاست کرده و به تئاتر و سینما و موزه و کتابخانه رفته است به آسانی نمیتواند به محیط جدیدی که فاقد این چیزها مگر نباید به دست همین قبیل جوانهای تحصیلکرده و دنیادیده بیاید.
از طرف دیگر جوانان تحصیلکرده ما دلشان میخواهد از همان روز اولی که در اداره و سازمانی وارد کار میشوند رئیس و مدیر و مشاور باشند و کسی حق نداشته باشد بالادست و رئیس آنها باشد و مدام ایراد وارد میآورند که علم ما از رئیسمان بیشتر است و نمیخواهند زیر بار «دیسپلین» بروند و برای تجربه و سن و سابقه خدمت احترامیقائل نیستند و ما هر چه به آنها میگوییم آخر قدری هم صبر وحوصله داشته باشید تا همینقدر که از پیچوخمهای مراحل اولیه خدمت و انجام وظیفه گذشتید و با امور و روش کار اداری آشنایی بیشتری حاصل کردید و سوابق خدمتی پیدا نمودید وضمناً قابلیت و لیاقتی هم نشان دادید.
شما هم رئیس ومدیر خواهید شد چنانکه عدهای از شما شدهاند سرخ میشوند و پرخاشکنان جوابهای تشددآمیز میدهند و بدون آنکه گوششان با این حرفها بدهکار اینها همه حرف است در این مملکت ترقی بسته به هوچیگری و داشتن حامیان گردن بودیم و ولو بگدائی هم بود در همان جایی که درس خوانده بودیم مانده بودیم واین در صورتی است که به چشم خود میبینند کسانی از بین خودشان که لزوم «دیسپلین» و مشغول گردیده از عهده کار خود بر آمدهاند و لیاقت و دانایی خود را به اثبات رساندهاند، به سرعت ترقی کرده به مقام و حقوق شایسته رسیدهاند وامروز دیگر از کار و سرنوشت خود رضایت دادند و مردم و مملکت نیز از آنها راضی هستند.
این بود به طور خلاصه ایرادهایی که هموطنان ما از دولت و ملت به دانشجویان ایرانی که در خارجه تحصیل میکنند و یا کردهاند به ایران برگردند وارد میسازند وحالا که خودمانیم اغلب این حرفها منطقی و درست به نظر میآید بخصوص که خود راقم این سطور که ساکن شهر ژنو هستم در دالانهای دانشگاه این شهر مکرر اعلانهایی دیدهام که از طرف اداره سرپرستی دانشجویان ایرانی به دیوارها زده شده است و برای ادارات و وزارتخانهها وسازمانهای رسمی ایران در جستوجوی طبیب ومهندس و مکانی سین جراح و داندانساز وغیر هستند و حقوقهای خوب هم میدهند وشرایطشان هم کاملاً قبول قبول است.
ادامه دارد.....
اطلاعات مقاله:
مجله ادبیات و دانش و هنر امروز «سخن»- فروردین ماه 1337 - دوره نهم - شماره 1- صفحات 31 تا 47
منبع: انسانشناسی و فرهنگ