فرهنگ امروز / جان ادوارد تِرِل*، ترجمۀ علی تدینراد: دستکم بخشی از اختلاف بین جمهوریخواهان و دموکراتها به برداشتهای متفاوت آنها از فرد باز میگردد. این تفاوتها در بحثهای داغ و رایج آنها در مورد مسائل مهمی مانند خدمات سلامت و مهاجرت دیده میشود. به عبارتی، دموکراتها، به ویژه چهرههای لیبرالتر آنها، بیشتر ماهیت جمعی زندگی فردی را پذیرفته و در جهت سیاستهایی که بر چنین درکی از زندگی تأکید دارند فعالیت میکنند. در حالی که، عقاید جمهوریخواهان، به ویژه اختیارگرایان و در حاشیه ایدئولوژیک آن اعضای تیپارتی، دربارۀ آزادی و اختیار به متفکران روشنگری قرون ۱۷ و ۱۸ بازمیگردد، آنها بر این باورند که فرد، معیار راستین ارزش انسانی است و هر یک از ما به طور طبیعی سزاوار این هستیم که فارغ از دخالت دیگران بهترین منافع خود را دنبال کنیم.
مطمئناً از هم اکنون تا انتخابات سال ۲۰۱۶ بارها این گفته را میشنویم که دو حزب سیاسی اصلی کشور «تفاوتهای فلسفی بنیادینی [۱]» با یکدیگر دارند. اما این دقیقاً به چه معناست؟
دستکم بخشی از اختلاف بین جمهوریخواهان و دموکراتها به برداشتهای متفاوت آنها از فرد باز میگردد. این تفاوتها در بحثهای داغ و رایج آنها در مورد مسائل مهمی مانند خدمات سلامت و مهاجرت دیده میشود. به عبارتی، دموکراتها، به ویژه چهرههای لیبرالتر آنها، بیشتر ماهیت جمعی زندگی فردی را پذیرفته و در جهت سیاستهایی که بر چنین درکی [از زندگی] تأکید دارند فعالیت میکنند. در حالی که، عقاید جمهوریخواهان، به ویژه اختیارگرایان [۲] و در حاشیه ایدئولوژیک آن اعضای تیپارتی [۳]، دربارۀ آزادی و اختیار به متفکران روشنگری قرون ۱۷ و ۱۸ بازمیگردد، آنها بر این باورند که فرد، معیار راستین ارزش انسانی است و هر یک از ما به طور طبیعی سزاوار این هستیم که فارغ از دخالت دیگران بهترین منافع خود را دنبال کنیم. علاوه بر این اختیارگرایان در معرفی خود عموماً به این میبالند که در مقابل احساسات، برای منطق و استدلال ارزش بالایی قائلاند.
فلاسفه از ارسطو تا هگل تأکید داشتهاند که انسان موجودی ضرورتاً اجتماعی است، ایدهای که براساس آن فرد مجرد و منزوی است امر انتزاعی گمراهکنندهای است. این نه تنها مضحک و کنایهآمیز نیست بلکه آموزنده نیز هست، چنانچه پژوهشهای تکاملی، انسانشناسی، روانشناسیِ شناختی و علم اعصاب مدرن در کنار فلاسفهای قرار میگیرند که معتقدند واحد اصلی زندگی اجتماعی انسان، هرگز فرد خودخواه و خودپرست نبوده و نیست. برخلاف شعارهای اختیارگرایان و اعضای تیپارتی، تکامل ما را بدل به گونۀ اجتماعیِ قدرتمندی کرده است، به طوری که پیششرط ضروری بقای انسان، همچنان که همیشه بوده، عبارت است از فرد به علاوۀ روابط او با دیگران.
بعید است این نتیجه کسی را که به هر حال فردی مذهبی و معنوی است متعجب کند. وقتی من پسربچه بودم، چنین آموزش داده شده بودم که عهد عتیق دربارۀ روابط ما با خدا و عهد جدید راجع به مسئولیتهای ما در قبال یکدیگر است. میدانم که این تقسیمبندی از حکمت کتاب مقدس چقدر خام و سادهانگارانه است. همچنین آموختهام که در نگاه بسیاری از آمریکاییهای محافظهکار امروز دین و تکامل قابل ترکیب نیستند. شما یا آنچه کتاب مقدس به ما میگوید را میپذیرید و یا آنچه چارلز داروین نوشته است را قبول میکنید، اما نه هر دوی آنها را. در اینجا نکتۀ جالب توجه این است که امروزه هنگامی که صحبت از مسئولیتهای ما در قبال یکدیگر به عنوان انسان به میان میآید، دین و تکامل لزوماً در مقابل هم قرار نمیگیرند. متیو لیبرمن [۴] به عنوان یک محقق علوم اعصاب اجتماعی در دانشگاه کالیفرنیا، واقع در لس آنجلس، نوشته است: «ما فکر میکنیم مردم برای به حداکثر رساندن لذتها و به حداقل رساندن دردهایشان ساخته شدهاند. در واقع ما برای غلبه بر لذتها و افزایش دردهایمان در راستای پیروی از هنجارهای جامعه ساخته شدهایم.»
اگرچه من ادعای لیبرمن را راجع به هنجارها کلاً نمیپذیرم، اما دیدگاه او مرا به عنوان یک مذهبی پرشور به فکر میبرد. به تبع این را بیشتر طعنهآمیز میدانم که فردگرایی آمریکایی امروز، که از بسیاری جهات با بنیادگرایی مسیحی پیوند دارد، به صورت خودآگاه بر ایدههای قرون هفدهم و هیجدهم دربارۀ انسانها به مثابه افراد ذاتاً خودمحور و در پی منافع خود بنا نهاده شده است آن هم علیرغم این واقعیت مستدل که نویسندگانی مانند هابز، لاک و روسو تلقی آنچه را دربارۀ «وضعیت طبیعی» نوع بشر در آغاز تاریخ نوشتهاند به عنوان حقیقت مطلق، مراد نداشتهاند.
برای نمونه، ژان ژاک روسوی مشهور در قرارداد اجتماعی [۵] (۱۷۶۲) میگوید که هریک از ما آزاد به دنیا میآییم و با اینحال همهجا در زنجیریم. منظور وی زنجیرهای فیزیکی و واقعی نیست، بلکه [زنجیرهای] اجتماعی است. امروزه میدانیم که وی در حالی که در اشتباه بود درگذشت. تکامل ما را ضرورتاً موجوداتی اجتماعی بار آورده است. حتی اگر برخی از ما دیر یا زود ناپدیدشدن در جنگلها یا نشستن بر قلۀ کوه در حال مراقبهای عمیق را انتخاب کنند، ما انسانها تنها در صورتی قادر به انجام این هستیم که قبل از اخذ چنین تصمیم ضداجتماعیِ فردگرایانهای، ابتدا توسط دیگران مورد تربیت اجتماعی و آموزشِ اجتماعیِ هنرهای بقا قرار گرفته باشیم. تفاوتی که روسو و دیگران میکوشند میان «آزادی طبیعی [۶] که تنها با قدرت فردی محدود میشود» و «آزادی مدنی [۷] که توسط اراده عمومی محدود میشود» ترسیم کنند خیالپردازانه است و نه واقعی.
قطعاً این چیزی نیست که فیلسوفان روشنگری میخواستند بشنوند. به گفتۀ روسو و دیگران، مسئولیتها و وظایف ما در قبال یکدیگر به عنوان اعضای جامعه از طبیعت ما ناشی نمیشود، بلکه از قراردادها و پیمانهای اجتماعیمان نشأت میگیرد. گمانهزنیهای آنها دربارۀ ریشههای اولیه عموماً بر این نکته تأکید دارند که خانواده قدیمیترینِ همۀ جوامع بوده است. با این حال حتی نگاه آنها به خانواده به عنوان یک واحد اجتماعی نگاهی زودگذر و موقتی است. همانگونه که روسو میگوید: کودکان تنها تا زمانی به پدرشان وابسته میمانند که برای نگهداری خود به وی نیاز دارند. به محض اینکه این نیاز بهپایان رسید، پیوند طبیعی نیز از میان میرود. هنگامی که نسل بعدی از قید اطاعت پدر رهایی یافت، آزاد است تا زندگیِ فردی آزاد و مستقلی را برعهده گیرد. [براین اساس] هیچ کودکی نباید باقی ماندن در خانوادهای که در آن متولد شده است را انتخاب کند، اما آنها «نه به صورت طبیعی بلکه داوطلبانه» چنین میکنند و از آن پس خانواده صرفاً توسط عهد و پیمان حفظ میشود.
همانگونه که قبلاً گفتهام، برای رعایت انصاف در مورد روسو باید توجه داشت که احتمالاً منظور وی این نیست که چنین ادعایی در واقعیت رخ داده است. چنانچه وی در سخنانش در باب منشأ نابرابری [۸] ذکر میکند: «فیلسوفانی که دربارۀ بنیادهای جامعه تحقیق میکنند همگی ضرورت ارجاع و بازگشت به وضعیت طبیعی را حس کردهاند، اگرچه هیچیک از آنها به وجود آن باور ندارند». پس چرا روسو و دیگران داستانی را دربارۀ تاریخ بشر میسازند که خودشان آن را باور نمیکنند؟ پاسخ ساده، حداقل در عصر روشنگری، این است که آنها میخواستند مردم ادعای آنها را مبنی بر اینکه زندگی متمدنانه بر مبنای پیمان یا قرارداد اجتماعی بنا نهاده شده است بپذیرند تا دست کم در سطح ظاهری صحبتهایشان انسانهای آزاد، عاقل و برابر را به تصویر بکشند. این قراردادها میبایست برای در بر گرفتن روابط اخلاقی و کاری که به [روابط] میان حکومتکنندگان و حکومتشوندگان مربوط میشد، گسترش مییافتند. به طور خلاصه اهداف آنها سیاسی بود نه تاریخی، علمی یا مذهبی.
پینوشتها
* جان تِرِل استاد انسانشناسی دانشگاه ایلینوی در شیکاگو است.
[1] Fundamental philosophical differences
[2] libertarians
[3] Tea Party
[4] Matthew D. Lieberman
[5] The Social Contract
[6] Natural liberty
[7] Civil liberty
[8] Origin of Inequality