فرهنگ امروز / پاسکال بویر، ترجمه جبار رحمانی: مقدمهای بر این مقاله: انسانشناسی شناختی، با طرح الگوهای پیشینی تولید معنا که گاه مقدم بر عناصر فرهنگی هستند و ریشه در ساختارهای ذهن انسانی دارند، نوعی بازاندیشی انتقادی را نسبت به نظریات فرهنگی و امور وابسته بدان ایجاد کرده است. این بازاندیشی به نوعی سبب توسعه این مباحث و پیشرفت آنها در توصیف و تحلیل زندگی انسان نیز شده است. با توجه به توسعه علم انسانشناسی در ایران و وجود سنتهای فرهنگی غنی، به نظر میرسد این حوزه علمی میتواند محرکی برای تحقیقات علمی در زمینه انسانشناسی شناختی در ایران باشد. از این رو سایت "انسانشناسی و فرهنگ" با همکاری "ستاد راهبری توسعه علوم و فناوریهای شناختی"، مجموعهای از متون را در این حوه جدید علمی به صورت ترجمه و تالیف منتشر خواهند کرد.
این مقاله نیز سعی دارد از ایده ها و نظریات انسانشناسی شناختی برای فهم منطق ایده های مذهبی و همچنین موضوع انتقال فرهنگ و مساله فرهنگ پذیری، استفاده کند. نویسنده مقاله بر آن است که طرح ایده فرهنگپذیری به مثابه امری اجتماعی، سبب نوعی تحریف در شناخت و تبیین انتقال و تداوم ایده های فرهنگی شده است. او بر آن است که منطق بنیادین ذهن انسانی در حیطه فرهنگ، بیانگر خصیصه هایی است که نسبت امور مختلف فرهنگی، از امور جسمانی و فیزیکی گرفته تا امور کاملا انتزاعی مانند ایده های مذهبی، با آن خصیصه های بنیادی تعیین کننده حضور و تداوم و تکرار آنها در فرهنگ است. پیشتر در برخی متون منتشر شده در سایت کلیات انسانشناسی شناختی و همچنین مباحث آن در حیطه هایی از رابطه زبان و فرهنگ مطرح شد، در این نوشتار، عرصه دیگری از مباحث انسانشناسی شناختی یعنی مطالعات دین و فرهنگ مورد بحث قرار گرفته است. این نوشتار نقدی است بر مطالعات رایج در باب فرهنگ و مذهب. امید است این مجموعه نوشتارها ، بتوانند گامی برای تحول علم انسانشناسی بطور عام و انسانشناسی شناختی به طور خاص در ایران باشند.
محدودیتهایشناختی برای بازنماییهای فرهنگی
هستیشناسیهای طبیعی و ایدههای مذهبی
بحث اصلی رهیافت شناختی به بازنماییهای فرهنگی این است که بتواند مجموعهای از فرضیه های علی برای تشریح اشکال معینی از پدیدههای فرهنگی را مطرح کند. نکته اصلی تحقیقاتی از این دست، مفهوم محدودیت های شناختی (Cognitive constrains) است. در مورد برخی خصایص ذهن بشری، گونه های خاصی از بازنماییها، نسبت به سایر انواع دیگر بازنمایی، قابلیت بیشتری دارند که دریافت و منتقل شوند؛ به وسیله همین موارد، مجموعه پایداری از بازنماییها شکل میگیرند که انسانشناسان هرکدام از آن مجموعهها را فرهنگ مینامند. به نظر میرسد برای بسیاری از انسانشناسان پدیده فرهنگی به خاطر سه دسته از دلایل، بر عواملی متکی باشند که خارج از قلمرو رویکرد مفهومی محدودیتهای شناختی قرار دارند، این دلایل عبارتند از: 1. دلایل ناشی از موقعیت هستی شناختی آنها ، 2- دلایل ناشی از تغییرپذیری آنها، و 3. دلایل ناشی از انتقال آنها. انسانشناسی فرهنگی عموماً بر سیستمهای انتزاعی از «نمادها»، «کدها یا رمزها» یا «معانی» تأکید میکند، اینها عواملی هستند که علم انسانشناسان آنها را مستقل از شیوهای که در ذهن انسان بازنمایی میشوند، فرض می گیرند.
فرض دوم آن است که بازنماییهای فرهنگی ذاتاً متغیر هستند، درنتیجه به نظر میرسد که در توصیفها و تبیینها به دنبال خصایص عام ذهنیت بشری بودن امری دشوار باشد. در نهایت، محتوا و سازماندهی بازنمایی های فرهنگی در بخشهای اصلی یک فرهنگ بطور کامل می بایست توسط آن موضوعاتی محدود شده باشد که تصور میشد در تعاملات اجتماعی وجود دارند. در مقابل این فرض، من از اصول زیر شروع خواهم کرد:
1- نظام فرهنگی میتوانند / باید به مثابه مجموعهای از بازنمایی های مغزی (Mental) مطالعه شود، که توسط ذهن بشر کسب شده و ذخیره شدهاند؛ زیرا فرآیندهای اکتساب و به حافظه سپردن محدودیت های شدیدی بر محتواها و سازماندهی بازنمایی های فرهنگی تحمیل میکنند.
2- تنوع غیرقابل انکار بازنمایی های فرهنگی نباید ما را به آنجا برساند که انکار کنیم که اشکال تکرارشونده، مستلزم تبیین هستند.
3- در نهایت، این بحث که همه عناصر مادی فرهنگ ازطریق تعامل اجتماعی بهدست میآیند، بسیار مبهم است. بهتر آنست که بپذیریم برخی جنبه های مهم بازنمایی های فرهنگ به مفهوم دقیق کلمه از طریق جامعه پذیری به دست نمیآیند.
در صفحات آتی من صرفاً بهدنبال دفاع از این چارچوب فکری ارائه شده نیستم. آنچه که من تلاش دارم ارائه کنم اینست که تا چه حدی این چارچوب میتواند به ما کمک کند که مسائل کلاسیک انسانشناختی را فرمولبندی مجدد کنیم. به نظر میرسد که ایدههای مذهبی، «فرهنگیترین» بخش از یک فرهنگ باشند و درنتیجه کمترین احتمال برای تبیین آنها براساس اصطلاحات شناختی وجود دارد. بحث من در اینجا اینست که اگر فرضیه های شناختی برای تبیین ایده های مذهبی کارآمد بوده و روایی دارند، پس برای سایر ابعاد بازنماییهای فرهنگی نیز اینگونه است و دلایل قویتری وجود دارد که آنها نیز شامل چنین توصیفاتی باشند.
مفروض ضمنی در پس ایده "محدودیت شناختی" اینست که انتقال فرهنگی، ذاتاً فرآیندی انتخابی است؛ و در یک شرایط خاص و با مجموعه متنوعی از بازنماییهای مغزی که توسط انبوهی از موضوعات مشغول شدهاند، رخ میدهد. برخی از آن بازنماییها نسبت به سایر موارد تمایل بیشتری به ذخیره شدن در خاطرات سوژهها و انتقال یافتن به سایر موضوعات دارند. خود فرآیندهای انتقال برحسب محتویات ساختاریاش، و همچنین برحسب فرآیندهای شناختیای که بدان نیاز دارد، تمایلی به حفظ و بقای بازنماییهای فرهنگی خاصی دارند. نتیجه مهم این اصل آنست که ما نیازی نداریم تا فرض کنیم که دلیل اجباری خاصی وجود دارد برای آنکه چرا عناصر مادی فرهنگی به همان شیوهای که هستند، شکل گرفتهاند؛ از طرف دیگر ممکن است دلایل اجباری خاصی وجود داشته باشد که چرا برخی عناصر مادی فرهنگی خاص ظهور یافته اند و همچنین این عناصر بیشتر مستعد انتقال از نسلی به نسل دیگر هستند.
تکرار و تعین فرهنگی
جستجو برای محدودیتهای شناختی عام و فراگیر شامل مباحث مربوط به جستجوی پدیدههای عام فرهنگی نمیشود. در تمام گروههای انسانی، هر فردی میتواند مجموعهای از ایدههای مربوط به فرآیندها و عاملیتهای فراطبیعی و غیرقابل مشاهده را پیدا کند. بههرحال ورای این نقطه حداقلی، ما بیشتر شباهتهای خانوادگی را میتوانیم پیدا کنیم تا پدیدههای عام را. به عنوان مثال در بسیاری گروههای انسانی این نکته مفروض گرفته شده که عناصر غیرفیزیکی اعضا، میتواند پس ازمرگ آنها نیز باقی ماند. همچنین برخی از این عناصر و مؤلفه های نامشهود، بهطور عام بهعنوان اشیاء و امور ارائه شده تفسیر میشوند؛ آنها بیانگر اموری هستند که شامل باورها و امیال میشوند.
به همین شیوه، در اغلب موارد (البته نه همیشه) اینگونه فرض میشود که مردمان خاصی بهطور ویژه مستعد و متمایل به دریافت الهام ها و پیامهایی از عوامل ماورا طبیعی ازقبیل خدایان و ارواح هستند. همچنین در بسیاری از موارد اینگونه فرض میشود که برخی توانایی ها نسبتاً پایدار هستند. به این معنا که فرد موردنظر بطور بنیادین و گاه نیز بطور طبیعی از دیگران متمایز است. در بیشتر گروههای انسانی (نه همه آنها) اینگونه فرض میشود که رخدادهای صامت خاص (مانند بیماری یا بدبختی) نشانه های روابط علی اساسی میان موجودات ماوراءالطبیعی و دنیای زندگان است. اغلب اینگونه تصور میشود که اجرای دستورالعملهای مناسک خاصی به شیوه و نظم بسیار دقیق و سفارش شده آن، میتواند تغییراتی را در موقعیتهای مادی امور به همراه داشته باشد. در بیشتر گروههای انسانی میتوان مجموعهای از دستورالعمل های پیشگویی را یافت که ظاهراً حقیقت مدعیات آن تکنیکها را تضمین میکنند.
البته این خصیصه های تکرارشونده بازنماییهای مذهبی، نتیجه اکتشافات چارچوب های شناختی ارائه شده در اینجا نیستند، آنها نقطه شروعی برای پیشرفت نظریههای انسان شناختی در باب مذهب را ایجاد کردهاند که از زمان تایلور، فریزر یا دورکیم وجود داشتهاند. با این حال در این چارچوبها برخی عناصر و خصایص تکرارشونده پدیدههای عام مذهبی به عنوان فرضیه در نظر گرفته شدهاند. پس ضرورت دارد تا چرایی اینکه آنها بطور آشکار در تمام جوامع مورد بررسی وجود نداشته اند، تبیین شود. در مقابل این پژوهش بی حاصل و بیهوده برای پدیده های عام، نظریه ارائه شده در این مقاله، از یک مفروض واقعگرایانه تری شروع میکند که برخی خصیصه های ویژه بازنمایی های فرهنگی در بسیاری از محیط های فرهنگی مختلف قابل رخداد و تکرار هستند و این رخداد مجدد، امری بیش از یک اتفاق و شانس است. مفروض مرکزی در این چارچوب اینست که محدودیتهای شناختی در باب اکتساب و بازنمایی، ممکن است تبیین خاصی برای این پدیده رخدادهای مجدد ارائه دهد. به منظور ارائه توصیفی رضایتبخش و از لحاظ روان شناختی انعطافپذیر برای بازنماییهای مذهبی، پیش از هرکاری ما باید ابهامات مفهومی مشخصی را رفع کنیم که در ادبیات انسانشناختی فراگیر هستند، از جمله میتوان اینها را ذکر کرد: 1- وجوه غیرطبیعی ذهنی برای مفروضات مذهبی 2- تنوع شناختی آنها و 3- میزان و حدودی که آنها به انتقال فرهنگی وابسته هستند.
امر غیرطبیعی به مثابه خصیصهای شهودی
بازنماییهای مذهبی نوعاً بر مدعیاتی متمرکز هستند که ناقض درک عامه مردم و انتظارات آنها در باب اشیاء موجودات و فرآیندهای عادی است. برای نمونه، موجودات مذهبی بهعنوان موجودات نامشهود توصیف میشوند، که در فضا قرار گرفتهاند و این موجودات نامرئی قادرند کنشهای مکانیکی را بر روی اشیای فیزیکی انجام دهند. برخی از آن موجودات بهمثابه امور تأثیرناپذیرفته از فرآیندهای عادی رشد، سالمندی و مرگ تفسیر میشوند، فرآیندهایی که مشخصه اصلی تمام موجودات زنده هستند. همچنین برخی مصنوعات بهمثابه امور دارای ویژگیهای علی توصیف میشوند که فراتر از خصیصههای اشیای عادی قرار دارند.
هرکس میتواند نمونه های بسیاری از این قبیل مدعیات را بیاورد. یکی از وظایف چارچوب شناختی، تبیین این نکته است که چرا و چگونه اذهان بشری به سمت پذیرش اینگونه مفاهیم هدایت شدهاند و آنها را بهطور خاص قابل قبول دانستهاند. محور این نوع تحقیقات، جستجو و پرسش از رابطه میان مدعیات مذهبی از یک طرف و بازنماییهای زندگی روزمره و جهان عادی از طرف دیگر است. ما باید توصیف دقیقی از رابطه میان شناخت مادی و مدعیات غیرمادی در هستیشناسی های مذهبی ارائه بدهیم.
بههرحال در نظریههای انسانشناختی، این مساله بیش از آنکه مورد توجه قرار گیرد، طرد شده است. یک بحث تکراری اینست که غیرطبیعی بودن ایدههای مذهبی، صرفاً نتیجه یک دیدگاه قوممدارانه است. مدعیاتی که برای شاهدان غربی غیرطبیعی بهنظر میرسند، در واقع توسط مردم بومی بطور کامل به مثابه امری طبیعی درک میشوند. زمانی که ما پس زمینه مخصوص یکسری از باورها، نظریهها و جهان بینی ها و ... را در نظر بگیریم، آن امور غیرطبیعی برای ما، امری طبیعی هستند. اگر مواردی از این قبیل مورد توجه ما باشند، پرسش از رابطه میان بازنمایی های امر روزمره و بازنماییهای امر ماوراطبیعی منتفی میشود.
به هرحال این بحث در مواجهه با واقعیتها همچنان قابل طرح است. اجازه بدهید این موضوع را با یک مثال ساده که از کار مردمنگارانه خود در میان مردم فنگ در کامرون گرفتهام، تشریح کنم. بسیاری از مردم فنگ تصور میکنند که جادوگران، اشخاصی هستند با اندامهای اضافی که بدنهای آنها را شبها ترک کرده و انواع مهارتهای عجیب غریب را نیز دارند. یک ایور[1] میتواند بر فراز برگهای درختان موز پرواز کند، او میتواند سبب شود که خون یک نفر دیگر کم و سیاه شود، او میتواند جنین را در رحم بکشد و کارهایی از این قبیل را انجام دهد. برخی مفاهیم در این زمینه عجیب و غریب به نظر میرسند، زیرا آنها اصول عمومی و رایج شناخت روزمره ما را نقض میکنند. معمولاً فرض میشود که اعضای گونههای مشابه اندامهای مشابهی دارند، پرواز بر فراز برگهای درختان موز یک امر بسیار مشکل تلقی میشود، و مواردی از این قبیل نوعی تخطی از شناخت روزمره ما هستند.
اینجا علل و دلایلی از این دست سبب شده ایدههای مانند آنچه مربوط به جادوگران است برای مردم فنگ ارزش توجه کردن داشته باشند. آنها حکایتهایی از اندامهای پرنده جادوهای مرگبار را به یک اندازه وحشتناک میدانند، بهطور مختصر میتوان گفت که این موارد از انتظارات آنها درباره پدیدههای فیزیکی و زیستشناختی تخطی میکنند. برخی از این حکایتها بطور خاصی توسط بیشتر این مردم به مثابه روایتهایی از رخدادهای واقعی تلقی میشوند؛ اینگونه واقعیات، مسائل بسیاری را در باب توصیف روانشناختی این موضوع مطرح میکنند. البته این موارد روایتهایی از رخدادهای واقعی عادی تلقی نمیشوند. کیفیت «جلب توجه» آنها بستگی به مدعیات دور از عقل سلیم است که از نظر مردم در آنها وجود داشته و مردم در باب آنها توافق دارند.
بیشتر انسانشناسان تمایلی به تایید این مساله ندارند، زیرا آنها فکر میکنند که مواردی از این قبیل دال بر آنست که مردمی مانند اهالی فنگ «مفهوم یکسان و مشابهی از طبیعت» (و «ماوراءطبیعت») را همراه با مشاهدهگران محقق دارند، اما آنها باید در این باره بحث کنند؛ ما درک خودمان از این مفاهیم را میدانیم، مفهوم غربی از امر طبیعی یک امر پیچیده فلسفی است که در شرایط تاریخی خاصی بر ساخته شده است. با این وجود استدلال مخالف و ایرادات قابل طرح درمقابل این بحث، نامعتبر دانسته میشود. خصیصه غیرطبیعی[2] مدعیات مذهبی ریشه در مفهوم صریح و روزمره از طبیعت ندارد، بلکه این خصیصه یک مولفه شهودی است. رخدادها یا موقعیتهای مذهبی که بیانگر امر غیرعادی و برخلاف عقل سلیم هستند، و این امور در مدعیات مذهبی هم دیده میشوند، نیازی به مفهوم صریح و ملموسی از طبیعت یا ماوراالطبیعه ندارند.
آنها صرفاً نیازمند انتظارات شهودی در باب رفتار اشیای طبیعی در فضا یا فرآیندهای بیولوژیکی که منجر به مرگ یا تباهی میشوند، و مواردی از این قبیل هستند. در برخی زمینههای فرهنگی گروههای مردم مفاهیم روشن و یا نظریههایی در باب اینکه چه چیزی طبیعی است و چه چیزی طبیعی نیست، را شکل داده و توسعه بخشیدهاند. با این وجود این ایدهها بر شهودهای آنها مسلط نیستند. از سوی دیگر، بسیار جالب توجه است که برخی مفاهیم صریح ازطریق تعمیمدهی بر طیفی از شهودهای پایدار در باب طبیعی بودگی موقعیتها و رخدادهای واقعی یا تخیلی برساخته میشوند. به عبارت دیگر گفتن اینکه مجموعهای از بازنماییها در باب اشیای غیرطبیعی هستند، صرفاً ما را به این مفروض متعهد میکند که: مردم مورد بررسی ما ابزارهای شناختیای دارند (که ضرورتاً هم از آنها آگاه نیستند) که از آنها برای نظم بخشیدن به رخدادها و موقعیتهایی که انتظارات شهودی آنها را نقض میکنند، نسبت به موقعیتها و رخدادهایی که آنها را نقض نمیکنند، استفاده میکنند.
تنوع شناختی به مثابه قلمرو خاص بودگی
در مباحث انسانشناختی بازنماییهای مذهبی اغلب به مثابه موقعیتهای مشترک، منسجم، صریح و فارغ از زمینه بیان میشوند، بهعنوان مثال «ارواح در رودخانهها ساکن هستند» «نیاکان غیرقابل رویت هستند» و .... این مساله بیشتر ما را به اشتباه میاندازد، مردم بسیار اندکی هستند که مفروضات مذهبی را به این شیوه بیان کنند. همانطور که همه انسانشناسان میدانند، توصیف آنها در این سبک نظری نوعی سادهسازی مفرط است. تمام ایدهها در یک سیستم مذهبی لزوماً توسط همه معتقدان مشترک نیستند، همچنین همه آنها لزوماً در یک سیستم فراگیر منسجم نشدهاند، بهویژه اینکه بسیاری از آنها صریح و آشکار نیستند. شاید مهمتر از همه این باشد که بسیاری از بازنماییهای مذهبی درباره واقعیتهای خاص و زمینهمند هستند، تا اینکه در باب گونههای انتزاعیای باشند که بدانها متعلق هستند. به عنوان مثال بازنماییها اینگونه بیان میشود که یک عمل ویژه توسط شخص خاصی انجام میشود، تا اینکه بگویند یک مناسک X انجام شد. این مساله دلیل آن است که چرا تکنگاریهای انسانشناسان عموماً مباحث انتزاعی از این قبیل را تکمیل میکنند، و این کار را از طریق ارائه عناصر ملموس روایت شده و سرشار از جزئیات انجام میدهند، این نکتهای است که به مخاطبان ایدههایی درباره پیچیدگی واقعی تفکر مذهبی ارائه میدهد.
در اینجا من بر سر ابعاد مردمنگارانه چنین توصیفاتی تأکید و بحث نمیکنم. بحث من چیز دیگری است. نوعی سادهسازی افراطی مخرب: در رهیافت ما به بازنماییهای مذهبی، بیشتر این تمایل وجود دارد که برخی اصول شناختی عمومی را بهعنوان عامل اصلی در کسب مفاهیم و بازنمایی آنها مدنظر قرار دهیم و آنها را به شیوهای یکسان برای همه قلمروهای بازنماییهای مذهبی به کار ببریم و اعمال کنیم. این رویه مطابق با تصویر پیاژهای از توسعه شناختی است که به واسطه آن یک کودک به تدریج مجموعهای از اصول ساختاری را بدست آورده و آنها را بصورت یک مجموعه پیچیده درمیآورد. این اصول و قواعد در زمانی که به دست آورده میشوند، بر تمام قلمروهای مفهومی دیگر نیز به همان شیوه اعمال میشوند. در مقابل این تصویر به شدت سادهسازی شده، من در مطالب صفحات بعدی تأکید دارم که مجموعه متنوعی از مطالعات اخیر بر آن هستند که قلمروهای مفهومی مختلف، توسط قواعد و اصول ساختاری سازماندهی میشوند، و بطور معناداری متفاوت هستند.
پیش از آنکه این پرسش را با دقت مورد بحث قرار دهیم، در همین مقطع میتوانیم «قلمرو» مفروض بازنماییهای مذهبی را به مجموعهای از رپرتوارهایی[3] از بازنماییها تقسیمبندی کرد که این مجموعهها سبب ایجاد تفاوتهای معناداری در زمینه کسب و تثبیت باورها میشوند. در اینجا من چهار نوع رپرتوار را از هم تفکیک میکنم که به ترتیب عبارتند از طبقهبندیهای هستیشناختی، علّی، کنشی و اجتماعی. رپرتوآر هستیشناختی، مجموعهای از ایدههاست که مردم در باب هستی و وجود موجودات و ماهیتهای غیرقابل مشاهده دارند. این فهرست شامل ایدههایی در باب موجودات قلمرو دیگر است مانند یک خالق غیرشخصی در جایی در آسمانها، روح آبها در نزدیکی دریاچهها و رودخانهها و یا نیاکان غیرقابل رویت که در تاریکی جنگلها کمین کردهاند.
رپرتوار علّی فهرستی از ایدهها و مفروضات در باب ارتباط علی میان موجودات و هستیهایی که در پرتوار هستیشناختی توصیف شدهاند از یکسو، و رخدادها و موقعیتهای قابل مشاهده امور، از سوی دیگر است. بنابراین رپرتوار علّی ممکن است شامل مفروضاتی از قبیل اینکه «اگر مناسک قربانی انجام نشود، خدا عصبانی و خشمگین خواهند شد» یا «ذکر اوراد خاصی ضامن محصول خوب خواهند بود» میشود. رپرتوار از اپیزودهای توصیفات مربوط به طیف مشخصی از کنشها و واکنشها تشکیل شده که به ایدههای موجود در رپرتوآر علی و هستیشناختی مرتبط هستند.
اینجا لازم است در نظر داشته باشیم که یک مذهب شامل تشریح مجموعهای از کنشها و یا موقعیتهایی است که به نظر میرسد گونههای خاص و متمایزی باشند. از این منظر بدیهی است که اجراهای آیینی از گونههای بسیار صامت اپیزودهای مذهبی هستند. رپرتوآر طبقهبندیهای اجتماعی شامل فهرستی از بازنماییهای مربوط به تفاوتهای میان مردم است. در این فهرست ما ایدههای مردم در باب کشیشان، شمنها یا سایر متخصصان مذهبی را داریم، اما در عین حال ایدههای دیگری نیز وجود دارند که در باب تفاوتهای بین انواع کنش مذهبی مؤثر و معتبر هستند. منطق تقسیمبندی چهار طبقهبندی پیشین اینست که مؤلفههای رپرتوآرهای مختلف احتمالاً از لحاظ کارکردی به شیوههای مختلفی در کسب و تثبیت باورها عمل میکنند. بههرحال در این فصل من صرفاً به بحث درباره مفروضات هستیشناختی رایج و متداولی میپردازم که در بنیان بیشتر نظامهای مذهبی وجود دارند (در مورد تمام رپرتوارهای مطرح شده . ر. ک: 1993، Boyer).
انتقال فرهنگی[4]
عموماً انسانشناسی فرهنگی یک کلیشه خاصی را مفروض میگیرد که بیانگر رویکرد پیشانظری آن در باب کسب فرهنگی (فرهنگآموزی) است، و من آن را نظریه «انتقال فرهنگی همهجانبه» مینامم. فرض اصلی آنست که بازنماییهای فرهنگی توسط بزرگترها پذیرفته شدهاند، (این بزرگترها)، اعضای شایسته یک گروه هستند که کاملاً توسط آنچه که ازطریق تعامل اجتماعی بدانها داده شده، شکل گرفتهاند. این مفهوم کسب فرهنگی و فرهنگآموزی[5] بیانگر چیزی است که بلاخ آنرا نظریه انسانشناختی در باب شناخت مینامد (Bloch, 1985)، و در اغلب موارد در نظریههای انسانشناختی مفروض گرفته میشود. هسته اصلی این نظریه آنست که مردمی که در یک فرهنگ بزرگ میشوند، کلیشهها و قالبهای مفهومی از پیش آمادهای بدانها داده میشود که به شیوهای توسط افراد جذب میشود که پیشتر نیز آنگونه بوده و این شیوه خاص بهطور رازآمیز بوده و هنوز تشریح نشده است. نظریه شناخت بیانگر آنست که انتقال فرهنگی تاحدی یک فرآیند انفعالی است. اذهان مردم به مثابه دارندگان مفاهیم خاصی شکل میگیرند؛ در ابتدا فرآیند انتقال فرهنگی کمابیش خالی بوده و به تدریج با تولیدات از پیش آماده آن فرهنگ نیز شکل میگیرند. آنچه که در این میان توسط انسانشناسان مطالعه میشود، مرکب از بازنماییهایی است که توسط گروههای انسانی در غیاب هرگونه محدودیت شناختی خاصی ساخته میشوند.
مفهوم انتقال فرهنگی از طریق درک شهودی و رایج ما در باب توسعه شناختی حمایت میشود، این مساله جانبداریهای ضمنی تجربهگرایانهای دارد. این بدان معناست که از نظر ما راهی که کودکان به تدریج تواناییهای بزرگترها را در بیشتر قلمروهای شناختی بهدست میآورند، اساساً نشات گرفته از تجربه است. مقولاتی که دادههای مشاهداتی را ثبت میکنند، اشکال رایج آن دادهها را به مثابه نقطه شروع برای تشریح آن فرضیههای انتزاعی به کار میبرند. خود این فرضیهها در برخی موارد تکذیب میشوند و در اغلب موارد برمبنای دادههای تجربی بیشتر تعدیل میشوند. بنابراین رشد شناختی به مثابه انباشت دادهها که با فرآیند تدریجی انباشت فرضیههای تعدیل شده بعدی ترکیب میشوند، تحلیل و تفسیر میشود. آشکار است که مفاهیم عقل سلیم و شعور عامه فضاهایی را برای آموزش مستقیم ایجاد میکنند، و اینکار در بیشتر عرصههای پیچیده نشات گرفته از تجربه نیست.
در مقابل درک انسانشناختی از فرهنگآموزی ، من در اینجا بحثم اینست که بازنماییهای فرهنگی توسط فرهنگآموزی از پیش تعین یافتهاند. طیف بازنماییهایی که مردم در باب موضوعات مذهبی دارند، حداقل به سه شیوه متفاوت توسط آموزش تعین پیدا میکنند: اول، در اغلب محیطهای فرهنگی آموزش صریح بسیار اندکی وجود دارد، مردم به ندرت یک «نظریه» محلی در باب نیاکان یا ارواح را با اصطلاحات انتزاعی مربوطه، آموزش میدهند. تفاسیر و عقلانیسازیهای محلی تا حدی حاشیه زدنهایی در باب کاربرد طبقهبندیهای محلی هستند تا اینکه دستورالعملهایی برای معانی مفروض آنها باشند. دوم، حتی در موقعیتهایی که برخی آموزشهای مذهبی داده میشوند، در اغلب موارد اینکار به شیوهای انجام می شود که برای ساختن مبنایی برای استنباطهای ویژه، بسیار ناقص و یا ناسازگار هستند. سوم، و البته مهمتر از همه، امر ورودی نیز اساساً و ذاتاً امری ناکامل و ناقص است. بیشتر مفاهیم مذهبی در غیاب مفروضات مشخص بیانناشدهای غیرقابل آموزش و انتقال و اکتساب هستند. به عنوان مثال در برخی مناسک، مردم مفاهیم عمومی خاصی را نسبت به نیاکانشان از طریق موقعیتهای منحصر به فردی از مواجهه رازآمیز با آنها به دست میآورند. این نکته دال بر آن است که تعمیمهای مبتنی بر مثال و نمونه به واسطه آنکه حاوی ابعاد خاص (و نه سایر ابعاد) از رفتارهای نیاکان هستند، مشروع بوده و مشروعیت دارند. این ناممکن است که چیزی در باب نیاکان بدون وجود قواعد لازم و ضمنی که تعمیمهای قیاسی را هدایت کنند، آموخته شود. مجادله اصلی من در اینجا دو وجه دارد: 1) برخی مفروضات و قواعد ضمنی در باب دانش شهودی در بازنماییهای مذهبی به نسلهای بعد انتقال داده میشوند، 2) این قواعد و مفروضات نقش قاطعی را در کسب و انتقال بازنماییهای موردنظر ایفا میکنند. در صفحات بعد من این ادعاها را با دلایل کافی و براساس نمونهها و مثالهای مردمنگارانه اثبات خواهم کرد و سپس دلالتهای این ارتباطات را برای شرح عمومی ایدههای مذهبی مورد بررسی قرار خواهم داد.
فرضهای صریح و پسزمینههای آنها
در این بخش من جنبههای خاصی از ایدههای مذهبی مردم فنگ ازجمله فرض های مختلفی در رابطه با ارواح و نیاکان را به کار خواهم برد. ابتدا من، شرح بسیار کوتاهی از فرضهایی که این مفاهیم بر آنها بنا شدهاند، و همچنین درباره شیوهای که آنها توسط سوژههای فنگ بدست آورده میشوند، ارائه خواهم کرد. سپس تلاش خواهم کرد که نشان دهم این فرآیند ساده اکتساب، در واقع نیازمند عملکرد فرضهای پسزمینهای است، توضیح این فرایند اکتساب در چارچوبهای جاری و رایج انسانشناسی در باب انتقال فرهنگی جامع[6] بسیار دشوار خواهند بود. هرچند در برخی موارد جزئی، مثالهایی را خواهم آورد، اما نتایجی که از این مورد خاص خواهم گرفت را در باب هستیشناسی مذهبی بطور عام اعمال خواهم کرد.
یک مثال: ارواح در بین فنگها
یک فنگ تصور میکند که جنگل سرشار است از ارواح سرگردان، که در میان آنها روح فرد متوفی هم هست و بدان بکنگ[7] میگویند. آن ارواح در روستاهای قابل مشاهدهای ساکن میشوند (برخی مردم آنها را روستاهایی در زیر زمین میدانند و برخی دیگر آنها را کمپ هایی در اعماق تاریک جنگل میدانند) و در آنجا حیوانات وحشی را پرورش میدهند. بسیاری از مردم موقعیتهای بسیار عجیبی را گزارش میدهند که آنها را به مثابه نشانههای از ظهور این ارواح تفسیر میکنند. یک سایه زودگذر که در یک مکان مسطح دیده میشود یا حیوانی که تحت تعقیب آدمهاست و ناگهان در میان گیاهان غیب می شود، به نوعی نشانههای این ارواح هستند. این نوع از مواجههها، اصولاً در فضاهای آستانهای (فضاهای مسطح که نه جنگل هستند و نه بخشی از روستا) و در زمانهای آستانهای (در طلوع و غروب خورشید) رخ میدهند. همچنین ابهام قابل توجهی در باب فرآیند دقیقی که طی آن مردم به بکنگ تبدیل میشوند، وجود دارد. به هرحال برای بیشتر مردم، این نسیسیم[8] یا سایه هرکسی است که بدن را ترک میکند و به کنگ[9] تبدیل میشود. به همین خاطر است که اصطلاح نسیسیم اغلب بهعنوان یک استعاره رایج برای هویت فردی، یا آنچه که یک شخص را از دیگران متمایز میکند، به کار میرود. یک سری از اصول عمومی هستند که برای توضیح ارواح به کار برده میشوند.
این اصول، حول بخشی از متعلقات ارواح و همچنین نوعی از پدیدههای قابل مشاهده که میتوان آنها در باب کنشهای آن ارواح بهکاربرد، متمرکز هستند. برای شروع بحث در باب متعلقات این ارواح، هر شخصی ارواح را به مثابه هستیهای ملموس و محسوس در نظر میگیرد. مواجهههایی که پیشتر به آنها اشاره شد، به عنوان موقعیتهایی تفسیر میشوند که در آنها یک روح میخواهد نشانهای را برای موجود زنده بفرستند، یا اینکه میخواهد به دلایلی مورد توجه قرار گیرد. بیشتر مواجهههای جدی و گفتگو با ارواح، صرفاً در عالم رویا و یا در عالم خلسه میتوانند رخ بدهند. همچنین ارواح را به مثابه امور ناملموس در معنای مبرم آن توصیف میکنند که آنها میتوانند از موانع مادی هم رد بشوند. علاوه بر اینها، آنها را بهعنوان موجوداتی توصیف میکنند که میتوانند خیلی سریع حرکت کنند. هرچند هیچکس تصور نمیکند که آنها بتوانند در یک لحظه، در دو مکان باشند. دلالت چنین اصولی و همچنین استلزامات آنها، اغلب در هالهای از عدم قطعیت قرار گرفته است هرچند هرکسی در باب اینکه اردواح قاعدتاً قابل دیدن نیستند، و همچنین در باب اینکه آنها را نمیتوان با هیچ مانع فیزیکی محدود کرد، مطمئن است، و هیچکس حتی تصور چنین اموری را هم در باب آنها ندارد. روشی که این هستیهای غیرفیزیکی از طریق آن میخورند و مینوشند، و شیوهای که آنها از طریق آن حیوانات وحشی را اهلی کرده و به کار میگیرند، یک امر رازگونه است، اگرچه این وضعیت رازی را ایجاد میکند که به نظر میرسد هیچکس نمیخواهد تمایلی بدان نشان بدهد.
از طرف دیگر اثرات کنشهای این ارواح بسیار مورد توجه است، و موضوع بسیاری از گفتگوها و گزارشهاست. این مساله اینگونه فرض شده و بیان میشود که در مواقع بسیاری آن ارواح وقتی از دست مردمی عصبانی هستند، میتوانند بیماری را به سوی آن مردم بفرستند. این ارواح تمایل دارند تا زمانی که زندگان ممنوعیتهای مناسکی را نادیده بگیرند یا از شیوههای سنتی تخطی کنند، در کار زندگان دخالت کنند. در علم امراض در میان مردم فنگ این نوع موقعیتها (که منصوب به دخالت ارواح هستند) به صراحت در نوعی از طبقهبندی شناخت علل بیماری قرار میگیرند. متخصصان آیینی و همچنین درمانهای آیینی خاصی هستند که برای این نوع بیماریها توصیه میشوند، البته انواع بسیاری از بدشانسیها را نیز در پس بیماریهای بدنی در نظر میگیرند.
این نکات بیانگر جمعبندی بسیار خلاصهشدهای از آنچه هستند که مردم فنگ بهعنوان گزارههایی معتبر در باب بکنگها و کنشهای آنها میپذیرند. در اینجا ما عناصر اصلیای را داریم که در یک توصیف انسانشناختی از این مفهوم به کار برده میشوند. به هرحال توصیفاتی از این دست، اساساً ناقص و تکهتکه هستند. البته این مساله صرفاً ابهام و پرسشی در باب جزئیات مردمنگارانه نیست. آشکار است که گزارشی که در اینجا وارد میشود، باید به واسطه تعدادی از شاخصههای دقیقی تکمیل شود که ایدهها، تصاویر و کنشهای مربوط به ایده بکنگ را شامل شوند. به هرحال ادعای من این است که توصیفات انسانشناختی به طور کلی و عموماً در معنای بنیادین آن، ناقص بوده، زیرا آنها وجوه خاصی از ساختار مفهومی را کنار میگذارند که ما بدون آنها نخواهیم توانست انتقال فرهنگی یک پدیده را بفهمیم. من تلاش خواهم کرد این مقولات را که به طور سیستماتیک در توصیف و نظریههای انسانشناختی حذف شدهاند، لحاظ کنم.
قبل از ادامه بحث، لازم است که من بر دو جنبه عمومی اصولی که پیشتر ذکر شده بودند، تأکید کنم. اول، فرضیههای برخلاف عقل سلیم هستند که به صراحت بیانگر ادعاهایی برخلاف عقل سلیم هستند و توسط هرکس بطور آشکارا پذیرفته میشوند. واقعیت اینست که برخی موجودات میتوانند از موانع رد شده و بصورت ملموس ظاهر شوند، و یا اینکه حیوانات وحشی را به همان شیوهای که انسانها حیوانات خانگی را پرورش میدهند، نگه دارند و همانند یک امر عادی و به شیوهای معمولی با آنها رفتار کنند. دوم؛ تحول چنین اصولی لزوماً و در کل یک امر رازآمیز نیست. بسیاری از آنها به عنوان تعمیمهای معتبر به صراحت بیان میشوند، برای نمونه «بکنگ، در جنگل زندگی میکند»، «افراد مرده، به بکنگ تبدیل میشوند» و نمونههای مشابه دیگر. موارد دیگر نیز میتوانند بواسطه تعمیمدهی به برخی نمونههای تکرارپذیر بهدست آورده شوند، برای نمونه، یک شخص به ندرت ممکن است این جمله را بشوند که یک بکنگ میتواند سبب یک پیشامد بد باشد». اما کاربرد این گزاره برای موارد خاص به اندازهای هست که زمینهساز تعمیمبخش آن (حتی برای یک فرد بسیار تنبل در قیاس کردن و استنتاج از موارد خاص) باشد.
[1] evur
[2] Unnatural
[3] Repertoires یا نمایشهای قابل اجرا
[4] Cultural Transmision
[5] Cultural Acquisition
[6] . Exhaustive cultural transmission
[7] Bekang
[8] nsisim
[9] Kang