به گزارش فرهنگ امروز به نقل از سایت انسانشناسی و فرهنگ؛ گونتر گراس در شعری با عنوان «آنچه باید گفت»، به تازگی از ایران در برابر حمله نظامی اسرائیل دفاع کرده و این رژیم را متهم به انگیزه به راه انداختن جنگی جهانی کرده است. انتشار این شعر سبب شده است که وی به شدت و به صورت تقریبا یکپارچه ای مورد یورش رسانه های همگانی آلمان و بسیاری دیگر از کشورها و حتی احزاب سیاسی از راست تا چپ قرار بگیرد. این در حالی است که موضع گیری روشنفکران در این مورد بسیار معتدل تر بوده است، و افزون بر این در شبکه های اجتماعی بحث به شدت درباره موضع گیری او ادامه دارد و اعلام نظر ها تا حدی بیشتر به سود گراس است، تا بر علیه او، بدون آنکه افراد همه نظرات او را بپذیرند و بدون آنکه لزوما واقعیت جنگ طلبی اسرائیل را به معنای دفاع از تمام موضع گیری ها و کنش های ایران بدانند.
البته شکی نیست که گراس به مثابه یک آلمانی سخن گفته است و نباید فراموش کرد که آلمان کشوری است که بار اصلی جنایات جنگی در جنگ جهانی دوم و کشتار یهودیان (در کنار بسیاری دیگر از اقوام نظیر اسلاو ها و کولی ها، و بسیاری از مخالفان خود از گروه های کمونیست و لیبرال و حتی کشیشان و مسیحیان مخالف نازی در آلمان و خارج از آلمان گرفته تا حتی معلولان، هم جنس گرایان، و بیماران لاعلاج...) را بر دوش دارد. ظاهرا انتشار این شعر در آلمان و به وسیله یک روشنفکر ضد لیبرال و جهانی و برنده جایزه نوبل ادبیات، می تواند همواره بهانه ای باشد برای آنکه بیشتر بر او تازیده شود و یا به گذشته های دور، زمانی که او جوان کم سن و سالی بیش نبوده و در نیروهای نظامی آلمان هیتلری خدمت می کرده است، برگشته و این گذشته را برجسته کرد، گذشته ای که هم در مورد اکثر قریب به اتفاق سیاستمداران کهنسال آلمان از هر جناحی صادق است و هم در مورد سیاستمداران میان سال آلمانی از جمله خود خانم مرکل و دیگر کشورها نظیر پوتین که به رژیم های دیکتاتوری کمونیستی و هولناک شوروی (رئیس پیشین سازمان اطلاعات و پلیس مخفی شوروی) و یا آلمان شرقی تعلق داشتند و این بار نه به مثابه سربازی در خدمت موطف خویش، بلکه به عنوان سیاستمداران و گردانندگان مهم این کشورها و در نتیجه مسئول در جنایت های آنها.
اما، آنچه بیش از هر چیز در این ماجرا برای ما مطرح است آنکه، ظاهرا بسیاری چیزها هست که امروز حتی در دموکرات ترین کشورها نیز نمی توان گفت! به خصوص آنکه آنچه گراس گفته است نه به هیچ عنوان نفی هولوکاست بوده است، نه درخواست نابودی رژیم اشغالگر فلسطین، نه حمایت از ایران به مثابه یک سیستم سیاسی، بلکه صرفا بیان نامه ای بوده است علیه جنگ و در دفاع از از ایران به مثابه یک واقعیت تاریخی و تمدنی که باید به هر قیمت حفظ شده و از آن دفاع شود و از اینکه جنگ طلبی اسرائیل ربطی به جنایات جنگیِ جنگ جهانی دوم ندارد. رژیم اسرائیل رژیمی است که در طول نیم قرن به مثابه یک سیستم آپارتاید حتی میان خود یهودیان (نگاه کنیم به موقعیت یهودیان سیاه پوست افریقایی در این کشور) ، ولی به ویژه نسبت به عرب ها عمل کرده است، رژیمی نظامی و نظامی گرا، رژیمی مبتنی بر تفسیری اقلیتی و بسیار سنت گرا از دین یهود و مبتنی بر صهیونیسم که ایده ای بیشتر غیر دینی است و رژیمی که باید گفت بیشترین ضربه را به اخلاق و دین یهود وارد کرده است زیرا بیش از پیش در افکار عمومی جهان و به ویژه در جهان اسلام و در نزد اعراب سبب مترادف شدن خواسته یا ناخواسته ی یهودیت که دینی ابراهیمی و مورد احترام اسلام و مسیحیت است با یک رژیم سیاسی شده است. رژیمی که بنا بر یک طنز تاریخ ریشه های غیر دینی دارد و بیشتر نزدیک به ایده های اتوپیایی کمونیستی (نگاه کنید به کیبوتز ها و شباهت شکلی و معنایی آنها با کلخوز ها و سوخوزهای شوروی پیشین) بوده ، هر چند بعدها به روشنی به سیاست های اقتصادی، اجتماعی و نظامی راست افراطی گرایش داشته است.
آنچه به ظاهر نباید گفت، اما، اصرار ما بر آن است که دائما تکرارش کنیم، این است که کشتارهای تاریخی و بر پایی اردوگاه های مرگ و کار اجباری با صدها هزار و گاه حتی میلیون ها قربانی (در شوروی و احتمالا در چین) در قرن بیستم و پیش از آن، صرفا در مورد یهودیان انجام نشده است، در طول تاریخ استعماری کشتارهایی بی شماری از بومیان امریکای شمالی و جنوبی و استرالیا، تا چینی های مخالف در دوره انقلاب فرهنگی به دست دولتیان و هندیان ضد استعمار به دست اروپائیان انجام شده است. در جنگ های جهانی اول و دوم کشتارهای گسترده ای اتفاق افتاد که بسیاری از آنها به دست متفقین (امریکا و اروپای غربی) انجام شد.چین در دوره اشغال منچوری قربانی کشتار جمعی به دست ژاپنی ها شد. ژاپن در سال آخر جنگ قربانی یک کشتار جمعی و نوعی نسل کشی اعلام نشده بود و بمب های اتمی هیروشیما و ناکازاکی تنها تکمیل کننده مجموعه ای از بمباران های غیر اتمی شهرهای این کشور به دست آمریکا بودند که صدها هزارتن از مردم عیر نظامی را به کشتن دادند. همین را باید در مورد بمباران های گسترده مناطق غیر نظامی آلمان در اواخر جنگ و برپایی اردوگاه های اسیران آلمانی و کشتار گسترده آنها به دلیل عدم رسیدگی به زندانیان که اغلب سربازان نوجوان و جوان بودند، گفت. در استرالیا در طول دو قرن، هزاران کودک به وسیله مهاجران بریتانیایی از خانوده هایشان دزدیده شدند و به سفید پوستان سپرده شدند. کودکانی که امروز در حال احقاق حقوق والدین از دست رفته خود از طریق دادگاه های این کشور هستند. در کامبوج خمرهای سرخ یک سوم جمعیت این کشور یعنی نزدیک به دو میلیون نفر را به اتهام غربزدگی به شکنجه کشیدند و به کشتن دادند و محاکمات سران آنها هنوز ادامه دارد. در چین کمونیست اقوام تبتی و سایر مخالفان قتل عام شدند، در کردستان عراق و سوریه و ترکیه، کردها بارها و بارها هدف نسل کشی های نظام مند با سلاح های شیمیایی و غیره بودند. حتی در سال های دهه 1990 در اروپای شرقی در منطقه بالکان و در افریقا در رواندا، نسل کشی های گسترده ای اتفاق افتاد که انگیزه های سیاسی و قومی داشتند و به ویژه در رواندا به شدت به وسیله کشورهای غربی و به خصوص خود فرانسه هدایت می شدند، اما هیچ یک از این موارد سبب به وجود آمدن حقی برای اشغال سرزمین دیگران و بیرون راندن آنها از زمین آبا و اجدادی شان و یا بمباران کشوری تحت عنوان اینکه خطری «بالقوه» به حساب می آید برای دیگران نشد.
این یک واقعیت است که شاید نتوان هر جایی گفت، ولی هر جا بتوان گفت، حتما باید گفت، و باز هم تکرار کرد که اسرائیل هرگز «چیز»ی نبوده است جز انتقال حساب شده «مسئله یهود» یعنی یهود ستیزی و یهود کشی های ساختارمند پهنه های مسیحی از این کشورها به منطقه خاور میانه که به گمان آنها باید پایانی می بود برای یهودستیزی در اروپا، که نبود، و آغازی برای ریشه یابی رژیم جدید در حوزه ای باستانی، که اتفاق نیافتاد. این دولت، بر اساس یک استناد تاریخی به موقعیتی در چند هزار سال پیش- و بنابراین کاملا بی معنا برای یک نتیجه گیری عملی در سرزمین های جدید- و بر اساس زور و خشونت استعماری و تروریسمی کور بنا شد و عموما با همین تروریسم دولتی و جنگ های بیرونی به حیات خود ادامه داد اما هرگز مشروعیتی تاریخی نداشت و به دست نیاورد. امروز مسئولات این «کشور» از آن شکایت دارند که تنها «کشور»ی هستند که رسما موجودیتشان به زیر سئوال می رود ولی هرگز ار مردمانی که هرگز فرصت نیافتند کشوری داشته باشند یعنی آنها که ایشان نام «مردمان بدون دولت» داده شده و رفمشان امروز در جهان از مرز سیصد میلیون می گذرد، سخنی نمی گویند. این کشور بدون شک تنها کشوری نیست که از دل نوعی نسل کشی بیرون آمده اما اگر نظام های دیگری در جهان نیز همچون ایالات متحده و استرالیا دستکم تلاش کردند با جبران نسل کشی های پیشین و خروج از منطق استعماری و از جمله بازگرداندن بخشی از حقوق اقلیت های زیر فشار و ستم دیده همچون بردگان و بومیان، به خود مشروعیت بدهند ، اسرائیل در طول نیم قرن اخیر تنها با زبان زور و بر اساس منطق خشونت پیش رفته است. استدلال اینکه این دولت فاقد مشروعیت حقوقی و اخلاقی است و باید از میان رفتن حقوق مردمان فلسطین و وضعیت فاجعه بار آنها را از طریق تغییر نظام خود جبران کند و نه آنکه با تقویت کولون ها و سیاست های تهاجمی و نظامی گرا دائما در پی محوریت بخشیدن به خشونت تحت عنوان دفاع از مشروعیت یهودی باشد، استدلالی است منطقی و مورد حمایت اکثریت روشنفکران جهان که هرگز برغم تمام خشونت و قدرت این نظام نمی تواند نفی شود. برعکس بیلان نیم قرن موجودیت اسرائیل چیزی نبوده است جز آنکه یهود ستیزی را از یک پدیده مسیحی و محدود به برخی از اقشار کشورهای ارو.پایی و امریکا، به پدیده ای جهانی تبدیل کند. کما اینکه امروز کسانی که هرگز نامی از یهود و یهودی نشنیده بودند، نیز به اشتباه یهودیت را با رژیم نظامی گرا، صهیونیست و آپارتایدی اسرائیل یکی می گیرند. این بزرگترین ظلم به دینی است که ربطی به خشونت آپارتایدی صهیونیسم اسرائیلی ندارد و برخی از مهم ترین و تاثیرگزارترین هنرمندان و متفکران جهان را به آن عرضه کرده است، بزرگانی که اکثریتشان ضد جنگ و ضد ایده تشکیل یک دولت جدا افتاده و جدایی یهودیان از سنت های ملی شان یعنی به نوعی پذیرش ایده قوم گرایانه و سنتی و اجرای آن در یک دولت ملی بودند و در کشورهای زادگاه خود تا به آخر ماندند و خود را پیش از هر چیز متعلق به انسانیت و سپس به زبان و فرهنگ ملی و زبانی شان وگاه نیز بسیار متاثر از فرهنگ دینی خود می دانستند که آنها را تربیت کرده و از آنها انسان هایی اهل تفکر و صلح طلب ساخته و نه اهل خشونت و جنگ طلب و ظالم نسبت به فلسطینیان : از آلبرت انشتین و وودی آلن و استانلی کوبریک گرفته تا زیگموند فروید و کلود لوی استروس، از کارل مارکس گرفته تا امیل دورکیم و نوام چامسکی و این فهرست را می توان بسیار ادامه داد. حال خود قضاوت کنیم: آیا می توان یک لحظه تصور کرد که نقطه نظر مشترکی میان استروس که عمر خود را صرف شناساندن محروم ترین سرخپوستان آمازون و دفاع از حق آنها به عنوان انسان کرد و جان خود را بارها در میدان تحقیق برای این انسان ها که اکثر اروپایی ها تا قرن بیستم آنها را در حد حیوانات می دانستند، به خطر انداخت، یا چامسکی که سالیان درازی است در امریکا بر علیه سیاست های جنگ طلبانه کشور خود و به ویژه تبعیت این کشور از لابی های اسرائیلی و صهیونیستی مبارزه می کند، با شخصیت های سطحی و نظامی گرایی که امروز بر این کشور حکومت می کنند، یافت؟ اسرائیل در مواردی از همبستگی برخی از روشنفکران یهود تبار در ابتدای تشکیل خود سوء استفاده کرد تا ضدیت آنها با فاشیسم و متاسفانه اشتباه آنها در دفاع از ایده فلسفی و ضد یهودگرای صهیونیستی را به حساب چک سفیدی برای جنایات آن دوره و تا امروز خود بگذارد. اما آیا می توان تصور کرد که اگر این روشنفکران امروز زننده بودند، می توانستند موضعی جز آنچه چامسکی به مثابه یک روشنفکر یهودی همواره درباره اسرائیل داشته است، داشته باشند؟
این ها چیزهایی است که باید گفته شود و گفته خواهد شد. گونتر گراس در 84 سالگی و در اوج افتخاری که یک عمر کار ادبی، جایزه نوبل ادبیات و کتاب های ضد فاشیستی مهمی چون «طبل حلبی» که هم خود و هم فیلمی که از آن ساخته شد یکی از بزرگترین خدمات را به مبارزه با فاشیسم کردند، چیزی برای از دست دادن ندارد، اما اگر حرف خود را نمی زد حق داشت که به گمان خودش، آبرویی خویش را از کف بدهد و با وجدان آزرده این جهان را ترک کند .اما پرسش نهایی اینکه آیا شکستن این سکوت برای ما به مثابه روشنفکران کنونی تمدنی که امروز هدف جنگ طلبی گروهی ژنرال های عقل باخته از جنس «دکتر استرنج لاو» های استانلی کوبریک، قرار گرفته است، یک وظیفه نیست؟ از کورش پادشاه هخامنشی به مثابه «منجی» یهودیان در کتاب مقدس آنها یاد شده است و امروز کشوری که ادعای پیروی دفاع از یهودیت تاریخی را می کند، آشکارا در پی نابودی سرزمین و مردمانی است که کورش بنیان نهاد ، آن هم نه در حرف و شعار، که هر کس می تواند به زبان بیاورد، بلکه با سلاح های هسته ای که در دست دارد و همه نیز می دانند. این رژیم امروز در پی نابودی تمدنی چند هزار ساله است که یکی از منجیان تاریخی یهویدیت و یکی از جایگاه های اولیه دین یهود، دربین النهرین ایرانی بوده است، تمدنی که قدیمی ترین اقوام یهود را بسیار پیش از اروپائی ها در خود جای داده و هنوز هم جای می دهد. اسرائیل بر آن است که این کار را با ادعای دفاع از اخلاق و آزادی انجام دهد و هرکس به این روش و شیوه سطحی گرا و این انحراف بزرگ تاریخی و این کج اندیشی و سوء استفاده از حافظه جمعی نسل کشی جنگ حهانی دوم و قربانیانی که هیچ نقشی در جنایات کنونی این رژیم نداشته و نخواهند داشت، سخن بگوید، متهم به یهود ستیزی و دشمنی با آزادی می کند، آیا می توان دروغی بزرگتر از این، رذالتی بالاتر از این و ظلمی بالاتر از این را در تاریخ نسبت به دین یهود و نسبت به کل انسانیت سراغ گرفت؟ این چیزی است که باید گفته شود و باز هم گفته شود.