به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه اعتماد؛ علیرضا نجفی مصاحبه ای با دکتر گلشنی ترتیب داد که در زیر می خوانید:
اخیرا كتاب «گیتی از هیچ» نوشته دكتر لارنس كراوس توسط نشر مازیار به فارسی ترجمه و منتشر شده است. اندكی پیش از این هم كتاب «طرح بزرگ» نوشته پروفسور استفن هاوكینگ با چهار ترجمه مختلف به فارسی منتشر شد. كراوس در كتابش درباره پیدایش جهان از خلأ بحث میكند و هاوكینگ پیرامون نظریهای بحث میكند كه بتوان با آن آغاز و انجام جهان را توضیح داد. این كتابها با واكنشهای بسیار متفاوتی روبهرو شدند. عدهای این كتابها را بسیار ستودند و عدهای دیگر آنها را بیپایه و اساس دانستند. دانشمندانی چون جیمز ترفیل و ریچارد داوكینز كتابها را ستودند و نقدهای مثبتی به آنها نوشتند و كسانی چون راجر پنروز، ریاضیدان مشهور و همكار سابق هاوكینگ و پل دیویس، فیزیكدان كوانتومی نقدهای منفی به این دو كتاب نوشتند. در كشور ما كتاب هاوكینگ بسیار مطرح شد و جنجالهای زیادی به وجود آورد. كتابی تحت عنوان «طراح بزرگ» در جواب آن نوشته شد. آیتالله سبحانی از مراجع عظام تقلید نقدی بر كتاب طرح بزرگ نوشت. آیتالله محقق داماد برای مناظره با پروفسور هاوكینگ اعلام آمادگی كرد. متنی كه پیش رو دارید مصاحبه با آقای دكتر مهدی گلشنی، فیزیكدان و مدیر گروه فلسفه علم دانشگاه صنعتی شریف است. در واقع گفتوگوی ما به بهانه انتشار كتاب «گیتی از هیچ» انجام گرفت اما نقدهای آقای دكتر دامنه گستردهتری پیدا كرد و به بحثهایی درباره كیهانشناسی و فلسفه علم انجامید.
***
جناب آقای دكتر گلشنی اخیرا گرایش فیزیكدانها به نوشتن كتابهایی در رابطه با پیدایش كائنات افزایش یافته است. به عنوان مثال میشود به دو نمونه از این كتابها اشاره كرد كه در فاصله بسیار نزدیك به فارسی ترجمه و چاپ شدند. اولی كتاب طرح بزرگ استیفن هاوكینگ و دومی كتاب گیتی از هیچ لارنس كراوس. به نظر شما دلیل گرایش فیزیكدانها به این مساله چیست؟
دلیل افزایش گرایش فیزیكدانان به نوشتن كتاب در رابطه با پیدایش كائنات این است كه كیهانشناسی در چند دهه اخیرا در بعد تجربی و كارهای نظری رشد بیسابقهای داشته است كه روی مساله پیدایش جهان نور میاندازد و طرفداران جهانبینیهای مختلف میكوشند كه تقویتی برای دیدگاههای خود از این حوزه علمی، كه نتایج آن برای عامه هم مورد توجه است، بیابند. در مورد این دو كتاب، باید بگویم كه این كتابها از نوعی جهانبینی تبعیت میكنند كه جهانبینی اكثریت نویسندگان این حوزه نیست اما اینكه چرا اكثرا كتابهایی با این جهانبینی به زبان ما ترجمه شده سوالی است كه مترجمان ذیربط و مسوولان فرهنگی كشور باید جواب دهند.
اما اكنون كمی در مورد گرایش مطرح شده در این دو كتاب توضیح میدهم. كیهانشناسی مدرن بر خلاف دیگر شاخههای فیزیك عمر خیلی طولانی ندارد. كیهانشناسی با مقاله ١٩١٧ اینشتین شروع شد كه نظریه نسبیت عام را مطرح كرد و خودش هم طرفدار جهان ایستا بود. معادلات اینشتین جوابهای متعددی دارند. در این معادلات جهان هم میتواند در یك زمانی شروع شده و هم میتواند ازلی باشد. شما هر معادلهای را كه حل میكنید بعضی شرایط مرزی برای آن تعیین میكنید و البته نسبت به آن شرایط مرزی جوابهایتان متفاوت خواهد بود. اینشتین خود مایل بود كه جهان یك جهان بدون تغییر باشد. در اواخر دهه ١٩٢٠ میلادی این كشف به عمل آمد كه ظاهرا كهكشانها در حال دور شدن از یكدیگر هستند. فیزیكدانها این مساله را حاكی از منبسط شدن جهان دانستند. كیهانشناسی همین طور پیش میرفت تا اینكه در دهه ٦٠ میلادی دو نفر به طور تصادفی اشعه میكروویو زمینه را كشف كردند كه از هر طرف به ما میرسد و این را حاكی از درست بودن نظریه بیگ بنگ گرفتند كه معنایش این بود كه جهان از یك زمانی آغاز شده است و این برای فیزیكدانهای غیرمعتقد به خدا و معتقد به ازلیت عالم ثقیل بود. نكتهای كه این فیزیكدانها از آن غافل بودند این بود كه ازلی بودن جهان مستلزم نفی خداوند نیست (نكتهای كه فلاسفه مسلمان بر آن تاكید داشتند). پس از مدتی این مساله مطرح شد كه خدا میتواند ابدی بوده و ضمنا خلق جهانها مستمر بوده باشد. پس از آن اتفاق جالبی افتاد. آن اتفاق جالب این بود كه در كیهانشناسی كشف كردند كه برای اینكه موجودات ذیشعور به وجود بیایند باید عناصری مانند كربن و فسفر موجود باشند و برای این كارباید عالم عمری نسبتا طولانی داشته باشد تا ستارگان و كهكشانهایی تشكیل شده و مركز بعضی ستارگان به اندازه كافی داغ بوده باشد كه عناصر سنگینی مانند كربن و آهن و... تولید شوند و در فضا پرتاب شوند تا در جایی مناسب زمینه مادی حیات فراهم شود. برای وقوع این حوادث باید قوت نیروهای چهارگانه طبیعت به نسبت خاصی باشد. اگر این نسبت خاص وجود نداشت جهان خیلی زود منبسط یا منقبض میشد و فرصتی برای تشكیل عناصر باقی نمیماند. این چهار نیرو عبارتند از نیروی گرانش، نیروی الكترومغناطیسی، نیروی هستهای قوی و نیروی هستهای ضعیف. بنابراین اصلی مطرح شد به نام «اصل انسانمحوری» كه مفادش این است كه برای پیدایش موجوداتی مانند انسان باید تنظیم ظریفی در كار بوده باشد. در اینجا صریحا پای خدا وسط كشیده میشد. اما از آنجایی كه اكثریت فیزیكدانهای قرن اخیر به خدا اعتقاد نداشتند به مقابله با آن برخاستند و به دنبال راه علاج گشتند. یكی از راههای علاجشان طرح مساله جهانهای متعدد بود، یعنی اگر میلیاردها جهان وجود داشته باید بالاخره در یكی از آنها نسبت نیروها این باشد كه میبینیم. سپس هر دو طرف وارد پیكار شدند. در اینجا مسالهای كه پیش آمد این بود كه آقای هاوكینگ كه فكر میكرد شروع زمانی جهان، مساله خدا را پیش میآورد به دنبال این بود كه شروع زمانی را به نحوی حذف كند. هاوكینگ در كتاب سرگذشت زمان میخواست بگوید كه اصلا جهان نیازی به خدا ندارد. بنابراین حتی به دنبال زمان موهومی رفت. جالب این است كه آن كتاب پر از تناقض است. هاوكینگ در آن كتاب به دنبال انتهای علم بود. او در سال ١٩٨٠ ادعا كرد كه ما ٢٠ سال دیگر به انتهای علم میرسیم. سپس نزدیك ١٧ سال بعد گفت من روی حرفم هستم اما ٢٠ سال را از الان حساب كنید. پنج سال بعد، یعنی در سال ٢٠٠٢، هاوكینگ در دانشگاه كمبریج یك سخنرانی كرد كه بسیار مهم بود. برای اینكه زمینه این سخنرانی را بدانید باید ابتدا مقدمهای را عرض كنم. در اوایل قرن بیستم ریاضیدانها به دنبال این بودند كه تمام ریاضیات را از یك سلسله اصول به دست بیاورند. هیلبرت معروف هم دنبال این قضیه بود. در ١٩٣٠، در حالی كه كار هیلبرت رو به پیشروی بود، یك مرتبه ریاضیدانی مجاری به نام كورت گودل، كه هم میهن هیلبرت بود، قضیه گودل را اعلام كرد. قضیه ناتمامیت گودل این بود كه شما معمولا وقتی كه سیستمسازی میكنید این كار را با چند اصل شروع میكنید. مثلا شما در هندسه اقلیدسی پنج اصل دارید. تمام هندسهای كه شما در دبیرستان میخوانید از این پنج اصل به دست میآید. گودل این قضیه مهم را اثبات كرد كه اگر شما سیستمی مبتنی بر اصول داشته باشید كه قواعد خاص خودش را داشته باشد، همواره میتوانید قضایایی پیدا كنید كه نمیتوانید با آن قواعد بگویید كه این قضایا درست یا غلط است. این قضیه گودل در آن زمان چندان سر و صدایی نكرد. اما در نیمه دوم قرن بیستم فیزیكدانها به اهمیت این قضیه پی بردند. زیرا تمام فیزیك مبتنی بر ریاضیات است.
سخن گودل این است كه ما در ریاضیات یكسری قضایای تصمیمناپذیر داریم و میتوانیم بدانیم كه چه قضیهای تصمیمپذیر و چه قضیهای تصمیمناپذیر است. بعید میدانم كه در فیزیك از قضایای تصمیمناپذیر استفاده شود.
چرا میشود، چون فیزیك مدرن به زبان ریاضی بیان میشود و از همه امكانات آن استفاده میكند. جالب اینجاست كه فیزیكدانها مناقشه قابل ملاحظهای با این قضیه نكردهاند و تاكنون نتوانستهاند آن را رد كنند. هاوكینگ در سخنرانی سال ٢٠٠٢ در كمبریج گفت كه ما همیشه آرزو داشتیم كه سیستمی مبتنی بر اصول پیدا كنیم (یك نظریه همهچیز). اما قضیه گودل اثبات كرد كه ما ریاضیدانها و فیزیكدانها هیچوقت كارمان تمام نخواهد شد. هاوكینگ قبلا نظریه E٨ را به عنوان یك نظریه همهچیز در كتاب سرگذشت زمان بهكار برده بود كه آن ادعای بزرگ را درباره بینیازی جهان از خدا بكند. آما آن نظریه دیگر مطرح نیست. به زمان كراوس كه میرسیم مساله تئوریM مطرح است، كه پیشبینیهای مهمش به هیچوجه قابل تحقیق تجربی نیست. به علاوه، بسیاری از فیزیكدانهای برجسته این نظریه را حرف آخر نمیدانند. یكی از اشكالاتی كه به كراوس گرفتند این بود كه تو میگویی جهان از هیچ شروع شده، اما یك خلأ كوانتمی فرض میكنی. خلأ كوانتمی كه خلأ مطلق نیست. اگر خلأ مطلق بود باید بدون هر گونه اثری میبود. الان در كوانتم الكترو دینامیك ما آثاری از خلأ كوانتمی میبینیم. پس این خلامطلق نیست. این را امثال پل دیویس به كراوس گفتند. خیلی از فیزیكدانها به او ایراد گرفتند كه تو خلأ كوانتمی را نمیتوانی مانند خلأ ارسطویی در نظر بگیری. خلأ كوانتومی خود نتیجه میدان كوانتمی است. خود این میدانها از كجا آمدهاند؟
شاید از روش كراوس بشود دفاع كرد. روشی كه كل علوم دیگر بر آن مبتنی است و آن این است كه اگر امكان توضیح مبدا جهان باشد در قواعد فیزیك دیگر لزومی برای وارد كردن متافیزیك نداریم.
اولا كراوس امكان توضیح مبدا جهان را فراهم نكرده است. ثانیا شما متافیزیك را مترادف با دین نگیرید. هرجا شما حكمی كلی درباره هستی بهكار میبرید، از متافیزیك استفاده كردهاید، زیرا متافیزیك به احكام كلی هستی ارجاع دارد. من كراوس را، فارغ از مسائل دینی، از جهت فلسفی انسانی بسیار خام میبینم؛ ایشان در ابتدا باید بگوید كه آیا هیچ اصل كلی را میپذیرد یا نه؟ اگر بپذیرد این میشود متافیزیك. چون یك اصل متافیزیكی یعنی یك حكم كلی. وقتی كه میگوید جهان قوانینی دارد این یك اصل متافیزیكی است. اما اگر كراوس هیچ اصل كلی را نپذیرد، هیچ ادعای عامی نمیتواند بكند.
البته كراوس متافیزیك را رد نمیكند. بلكه موجودات supernatural را رد میكند.
اتفاقا این همان چیزی است كه نمیفهمد. همین طرد supernatural خود یك حكم متافیزیكی است كه قابل اثبات تجربی نیست. اینها وقتی حكمی را قبول میكنند و به تمام عالم تعمیم میدهند، به معنای این است كه یك اصل متافیزیكی را میپذیرند كه قابل اثبات تجربی نیست. یك وقتی در نسبیت عام اینشتین میگفتند تمام جهان مثل هم است و عالم هیچ مركزی ندارد. اما وقتی میتوان این ادعا را كرد كه علم واقعا به انتهای خود رسیده باشد. ما فعلا پنج درصد از ماده عالم را میشناسیم. كافی است به مباحث درباره انرژی تاریك نگاه كنید. میبینید كه تا چه حد در آن مناقشه است. مگر اینكه یك اصل متافیزیكی را قبول كنید و بگویید این یا آن نظریه را قبول میكنم. جرج الیس، كیهانشناس برجسته معاصر میگوید كه كیهانشناسان غافلند از اینكه چقدر دارند از اصول فلسفی در كیهانشناسی خود استفاده میكنند.
اوكینگ و كراوس منكر این بخش از قضیه نیستند بلكه آنها منكر موجودات سوپرنچرال هستند.
اینها از نظر فلسفی بسیار خام هستند. آقای هاوكینگ از طرفی میگوید فلسفه را قبول ندارم و از طرفی خود را پوزیتیویست میداند. اولا پوزیتیویسم خود یك مكتب فلسفی است. ثانیا اشتباه دیگری كه او میكند این است كه میگوید من پوزیتیویست پیرو پوپر هستم. پوپر نخستین كسی بود كه پوزیتیویسم را رد كرد (به دنبال ادعاهای پوزیتیویستهای منطقی). به علاوه، هاوكینگ میگوید این چیزهایی كه ما در فیزیك میگوییم ابزارانگارانه است و لزوما بیان حقیقت نیستند. پس او حق ندارد این ادعاهای بزرگ را بكند. نكته دیگر چیزی است كه برتراند راسل بر آن تاكید داشت: اینكه اثبات آسان است و نفی دشوار. پس نباید نیافتن را حاكی از نبودن گرفت. به همین دلیل راسل لاادریگرا بود.
شما با توجه به فرمایشاتتان آیا معتقد هستید كه فیزیك میتواند درباره پیدایش كائنات صحبت كند؟
بنده معتقدم كه فیزیك هرگز به دانش نهایی در مورد نحوه پیدایش جهان نخواهد رسید، اما دانش ما در این باره به واقعیت نزدیكتر میشود و چون ابزار تجربی ما با توجه به عظمت كیهان همواره محدود است، ما مجبوریم در مقام جمعبندی نتایج تجربی به مفروضات عام متافیزیكی متوسل شویم. ما در زمان نیوتون اطلاعات بسیار كمی درباره جهان داشتیم. اما نیوتون آمد قانونی را كه روی زمین حاكم بود به تمام كائنات تسری داد. این یك اصل متافیزیكی است. شما بدون اصول اولیه متافیزیكی نمیتوانید هیچ حرفی درباره پیدایش جهان بگویید. بنابرین باید جانب احتیاط را گرفت. هاوكینگ و كراوس میتوانند بگویند كه ما لاادریگرا هستیم و نمیدانیم خدا وجود دارد یا نه. اما نمیتوانند بگویند كه خدا نیست. ما كه درباره بقیه ٩٥ درصد ماده عالم چیزی نمیدانیم، چگونه با این قطعیت حكم صادر میكنیم؟ مساله این است كه یك عالم اگر بخواهد درباره جهان صحبت كند باید برای خود یك جهانبینی اختیار كند كه بتواند همه ابعاد تجارب بشری را توضیح دهد. باتوجه به این مطلب، بنده معتقدم كه جهانبینی الهی توضیحی سادهتر و جامعتر برای پیدایش جهان وانسان و همه ابعاد تجارب انسانی فراهم میكند.
آقای دكتر این همان خدای شكافها نمیشود؟
خیر. خدای شكافها زمانی است كه شما موضوع خاصی را نفهمید و خدا را در كار بیاورید. در اینجا ما درباره كل عالم صحبت میكنیم و میگوییم كه اگر این عالم نظمی دارد نیاز به ناظم هم دارد. شما نمیتوانید فقط با فیزیك درباره پیدایش جهان صحبت كنید. فیزیك از ٣٠٠ هزار سال بعد از بیگ بنگ صحبت میكند، و برای قبل از آن حدسی سخن میگوید. جان باكال، فیزیكدان معروف هارواردی، سخن زیبایی دارد. او میگوید: اطلاعات ما درباره كیهانشناسی سه چهار چیز بیشتر نیست، چیزهایی مانند انبساط كهكشانها، تابش موج زمینه، فراوانی عناصر و... چطور و با چه جراتی قاطعانه درباره ده به قوه منهای سی و نه ثانیه بعد از بیگ بنگ صحبت میكنیم؟
اگر روزی برسد كه عالم و جهتدار بودنش توضیحات فیزیكی پیدا كند تكلیف این تفكر چه میشود؟
بنده معتقدم كه ما هیچوقت به انتهای فیزیك نمیرسیم، بلكه در هرزمانی نظریهای پیدا میكنیم كه شواهد موجود را توضیح میدهد. اما اصول آن نظریه خود محل سوال است وتنها در پرتو یك جهانبینی جامعتر میتوان آن اصول را توضیح داد. به علاوه شما چگونه میتوانید با ابزار مادی ثابت كنید كه غیرماده وجود ندارد. پس عقل حكم میكند كه حداقل لاادریگرا باشید. در این صورت در مقابل غالب سوالات مطرح برای انسان بدون جواب هستید.
در واقع شما میفرمایید كه به طور كلی فیزیك و به طور اخص كیهانشناسی نفیا و اثباتا نمیتواند سخنی درباره هستی بگوید؟
بنده این را میگویم كه چیزهایی را كه كیهانشناسی میگوید شما میتوانید در متن وسیعتری تعبیر كنید. این متن وسیعتر میتواند خداباورانه یا غیرخداباورانه باشد. الیس میگوید: ما یك متن وسیعتری میگیریم كه بتواند چیزهایی مانند اخلاق و زیبایی را هم توضیح دهد. این متن وسیعتر علم نیست. به قول شرودینگر شما نمیتوانید زیبایی را با علم توضیح بدهید، ونمی توانید خوب و بد را با علم توضیح بدهید. شما به عنوان یك عالم به یك چارچوب نیاز دارید كه همه تجارب انسانی را توضیح بدهد. علم یعنی تجارب انسانی، واینجاست كه فیزیكدانان مانند سایر عالمان باید یك چارچوب انتخاب كنند.
چنین چارچوبی وجود دارد؟
به نظر من ادیان ابراهیمی، بهخصوص اسلام، چنین چارچوبی را فراهم میكنند.
ولی همان طور كه گفتید دانشمندان معاصر و فیزیكدانان قرن بیستم دین و علم را با یكدیگر سازگار نمیدانند به نظر شما چگونه باید در این مورد اندیشید ؟
درست است كه از لحاظ عددی اكثریت فیزیكدان غربی به خدا اعتقاد ندارند یا لااقل لاادریگرا هستند، ولی بعضی از بزرگترین فیزیكدانهای جهان خدا پرستند (از جمله بعضی از همكاران یا شاگردان برجسته هاوكینگ). به نظر بنده در علم مساله اكثریت و اقلیت مطرح نیست بلكه مساله استدلال مطرح است. مساله این است كه اكثریت اینها به این قانع هستند كه یك توضیح ابزاری از قضایا بدهند و به همین جهت روی تئوریهای متداول مورد قبول واقع شده كار میكنند.
علم با جزییات سروكار دارد. اما نتیجهگیریهای كلی در علم متكی بر بعضی اصول متافیزیكی است. برای من این سوال مطرح است كه چرا كسی به این جمله هاوكینگ توجه نمیكند كه صریحا میگوید: این بحثهایی كه ما میكنیم ابزاری است و لزومی ندارد كه واقعیت این طور باشد. پس چطور این حرفها را میزند؟ چرا این همه تناقضگویی میكند؟ امثال هاوكینگ در ابعادی قوی هستند، اما در مسائل فلسفی سطحی هستند. در این ٢٠ سال اخیر فلسفه بیشتر از قبل به مباحث علوم وارد شده است (در فیزیك، كیهانشناسی، زیستشناسی و...) . شما به سایت دانشگاه آكسفورد مراجعه كنید ببینید در این یك سال گذشته چند كنفرانس فلسفی- فیزیكی برگزار شده است. به علاوه، در دهههای اخیر بعضی از بزرگان فیزیك و كیهانشناسی به نقش برجسته متافیزیك در فیزیك توجه كردهاند.
این نكته را نیز باید متذكر شوم كه برخلاف ادعای مطرح شده در سوال، تعداد روزافزونی از فیزیكدانان و كیهانشناسان سرشناس گرایشهای خداباورانه خود را از طریق مقاله و كتاب بروز دادهاند.
چارچوبی كه فرمودید فرض بفرمایید در رابطه با خداباوری یك ویژگی مهمی دارد و آن این است كه هر نظریهای را توضیح میدهد. مثلا زمانی كه ابوریحان به هیات بطلمیوسی قایل بود و زمین را مركز میدانست را هم توضیح میداد و الان هم كه ما به اینجا رسیدهایم در فیزیك این را هم توضیح میدهد.
دلیلش این است كه آن اصول متافیزیكی، خصوصا ازنوع دینیاش كه من میگویم، احكامی عام هستند. مثلا یكی از احكامش هدفمند بودن جهان است كه هم در آن موقع و هم در زمان ما میتواند به كار برود. اگر خداوند تمام علوم را به ما میگفت دیگر ذوقی برای كشف و علم وجود نداشت. احكام متافیزیكی فقط سرنخهایی به ما میدهد و همهچیز را روشن نمیكند. مثلا این اصل متافیزیكی كه عالم منحصر به حواس و مادیات نیست، هم در آن زمان میتوانست درست باشد و هم در این زمان. من منافاتی نمیبینم. این چارچوب به قدری وسیع است كه اجازه توسعه علم را میدهد.
پس در واقع چیزی كه میفرمایید بیشتر به تعلیم و تربیت مربوط میشود تا به مطالعه علم. یعنی اینكه شخص در چگونه چارچوبی رشد كرده و دیدگاه پیدا كرده و نه اینكه چه برداشت علمی از مسائل دارد.
سخن من هم به تعلیم و تربیت عالم ارجاع دارد و هم به برداشت علمی او كه متاثر از جهانبینی او است كه وی طی تحصیل كسب كرده است. مساله این است كه طالب علم در یك فرهنگ رشد میكند و جهانبینی او در آن تكون مییابد و بر علم او اثر میگذارد. اما قوه عقلانی انسان این اجازه را میدهد كه در پرتوی استدلال حتی جهانبینی خود را تغییر دهد، چنان كه در مورد آنتونی فلو، فیلسوف معروف، رخ داد كه از الحاد به ایمان به خدا روی آورد، یا آقای الن ساندیج كیهانشناس برجسته معاصر (و معروف به پدر كیهانشناسی) كه خود ایشان به من گفت كه در ٥٠ سالگی به خدا رسید. برداشت علمی متاثر از جهانبینی شخص است و جهانبینی یك فرد معتقد به خدا و یك ملحد كاملا در نظریهپردازی آنها تاثیر دارد.
شما وقتی محیطهای اسلامی، مسیحی و یهودی راملاحظه كنید، میبینید كه این چارچوب، لااقل در ارتباط با علم، یكی است. بحث انحراف جداست. دین نیامده است كه جلوی علم را بگیرد وحتی مشوق آن بوده است. البته زمانهایی بوده كه بعضی حكومتها، به نام دین، موقتا از پیشرفت علم جلوگیری كردهاند اما در كل، ادیان ابراهیمی باعث پیشرفت علم بودهاند. به علاوه در شوروی سابق، كه كمونیسم حاكم بود و ضد دین بود، برای سه دهه رسما نگذاشتند مكتب كپنهاگی نظریه كوانتوم تدریس شود. پس مانع شدن از پیشرفت علم فقط در محیطهای دینی رخ نداده است وانحراف در همه جا وجود داشته است. تشویق به كسب علم صریحتر از هر مكتب دیگر در اسلام آمده است. به همین جهت است كه جرج سارتون، مورخ بزرگ علم، رونقگیری علم در جهان اسلام را به نقش محوری قرآن نسبت میدهد.
آقای دكتر به نظر میرسد مهمترین ایرادی كه شما به این دست كتابها میگیرید ایراد روششناختی است. محتوای آنها هر چه باشد شما اساسا روش تدوین چنین كتبی را نمیپسندید و دلیلش را هم این میدانید كه این دیدگاهها حداكثر میتواند به لاادریگری منتهی شود ونه بیخدایی. درست است؟
مساله مهم گناه بزرگی است كه اینها مرتكب میشوند: اینكه نتایجی را كه تجربی صرف نیست و پر از مفروضات متافیزیكی است به اسم علم تحویل جوامع علمی جهان میدهند و هرگز متذكر نمیشوند كه بر چه مبنایی بعضی تعمیمها را انجام دادهاند. آنها حداكثر میتوانند لا ادریگرا باشند. اما اشكالشان این است كه عملا فرض میكنند كه ما به انتهای علم رسیدهایم و بنابراین میتوانیم حرف كلی درباره عالم بزنیم. لذا مكررا احكام معرفتشناختی را به احكام هستیشناختی تسری میدهند. مثلا نیافتن یك چیز را دلیل بر نبودن آن میگیرند. مثلا در اواخر دهه ١٩٣٠ فیزیكدانهای كوانتومی اصل علیت را محل مناقشه قرار دادند و به جای آن شانس را مطرح كردند. اما یكی از ایراداتی كه فایرابند، فیلسوف معروف علم، به آنها گرفت این بود كه شما میگویید در دنیای كوانتوم علل قضایا را نیافتیم. بسیارخوب، اما شما نمیتوانید بگویید كه علل وجود ندارند. باید بگویید ما نیافتیم. نه اینكه نیست. قضیه وقتی خیلی جالب شد كه یك فیزیكدان برجسته آمد و یك تئوری ارایه داد كه همه آن قضایا را به صورت علی توجیه میكرد. در علوم ما با تعدد نظریهها روبهروییم. ما الان نظریههای كاملا متفاوتی داریم كه با هم در مواردی تضاد دارند ولی ضمنا همه دادههای تجربی را توضیح میدهند. اینجاست كه پای اصول متافیزیكی به میان میآید. كسی كه علیت را میپذیرد یكی را قبول میكند و آنكه علیت را نمیپذیرد دیگری را میپذیرد. مفروضات عام نقش عظیمی در فیزیك دارند و همه جا به كار میروند. پس فیزیكدانان باید در موارد عام با احتیاط سخن گویند. نكته دوم این است كه فیزیكدانهای خداپرست حرفشان این است كه اگر كلیت تجارب بشری را در نظر بگیریم توضیح در یك متن خداپرستانه سادهتر و جامعتر از یك متن غیرخداپرستانه است، چون كلیت تجارب بشری را در نظر میگیرد. شما زیبایی و لذت و مهربانی و این قبیل مسائل را نمیتوانید با فیزیك توضیح دهید. پنروز میگوید اگر كسی بگوید من اینها را با فیزیك توضیح میدهم آن فیزیك دیگر این فیزیكی كه ما میشناسیم نیست. در زمان ما بعضی از ریاضیدانان، فیزیكدانان و زیستشناسان برجسته صریحا اقرار كردهاند كه علم نمیتواند همهچیز را توضیح دهد .
ولی آقای دكتر پنروز متافیزیسین و بسیار افلاطونی است. این طور نیست؟
بله او افلاطونی است. دلیل هم دارد. برای اینكه او زیبایی ریاضیات را میبیند و درمییابد كه ریاضیات را نمیتوان با حواس توضیح داد. جهان ریاضیات جهان بسیار زیبایی است. هایزنبرگ و فون وایتسكر نیز افلاطونی تمامعیار بودند.
روزنامه اعتماد