شناسهٔ خبر: 31936 - سرویس مبانی علوم‌انسانی

نگاهی به رابطۀ دانشگاه و دولت در مقیاس جهانی؛

بحران جهانی ایدۀ دانشگاه

بحران آکادمی آنچه امروزه شاهد از دست رفتن آنیم وجه رَواییِ دانش و علم است؛ علم صرفاً بیان قواعد سودمند نیست، جستجوی حقیقت نیز بوده و درست به همین دلیل ناچار به مشروعیت بخشی به قواعد بازی و کلیتِ خود نیز بوده است. امروزه از پس فروپاشی این کلیت صرفاً ظرفیت‌ها و مناسکی پراگماتیک باقی مانده است که حتی در نقاط تلاقی خود نیز قابلیت ترجمه را ندارند.

 

فرهنگ امروز/ یحیی شعبانی: بررسی نسبت بین دولت و آکادمی ابعاد متکثر و بعضاً پیچیده‌ای دارد، و بخشی از مسئلۀ علم در دنیای مدرن برآمده از بحرانی شدنِ معنادارِ این نسبت و رابطه بوده است. این نکته چنان لنگرگاهی ایجاد می‌کند که می‌توان از آن در مقام نقطه‌ای ارشمیدسی برای قرائت جریانات فکری اروپایی مابعدروشنگری استفاده کرد. تقریباً کمتر فیلسوف و اندیشمند مهمی در دنیای اروپای برّی سراغ داریم که رساله، کتاب یا مقاله‌ای دربارۀ آکادمی ننوشته باشد. نکته‌ای که به هیچ وجه نباید به دست فراموشی سپرد این است که چنین گریزی صرفاً از سر تفنن و فراغت نبوده است؛ دانشگاه کانون مسئلۀ فکر اروپایی بوده است. شاید روایت تاریخ فکریِ اروپا حول محور آکادمی پرتوی بر زوایای تاریک و مغفول‌ماندۀ آن بیافکند.

پیشرفت، انباشت و تکثر دانش در دنیای معاصر دو پی‌آمد شگفت انگیز داشته است؛ از سویی، از دلِ اعتماد اولیه به دانش بی‌اعتمادیِ عظیمی سر برآورده است که هر آن ممکن است طومار دانش را برای همیشه در هم بپیچد و از سوی دیگر، دانشگاه را به بایگانی دانش و در نتیجه به گورستان آن بدل کرده است. امروزه می‌توان بحران آکادمی را نیز به لیست بلند بالای بحرانِ دنیای معاصر افزود؛ دیدن چنین بحرانی هیچ نیازی به چشم ایدئولوژیک ندارد، به تعبیری دانشگاه امروز را می‌توان محلِ پدیداری و احصاء بحران‌های یومیۀ مدرنیته نیز دانست. کافی است به دانشگاه بنگریم تا بحران‌های فوق‌الذکر خود را یک به یک به ما نشان دهند. از جملۀ مهمترین بحران‌ها مسئله‌دار شدنِ رابطۀ دولت و دانشگاه است. این مسئله پی‌آمد خروج از شرایطی است که در آن استقلال درونی دانشگاه و خواسته‌ها و غایات بیرونی هم‌پوشانی تقریباً کامل دارند. از حیث تاریخی چنین تلنگری را می‌توان در کتاب مهم «جدال دانشکده‌ها»ی کانت ملاحظه کرد. دانشگاه را در سه چشم‌انداز متفاوت می‌توان محل تربیت مقامات دولتی و مدیران جامعۀ مدنی دانست (ناپلئون)، یا حق تودۀ مردم در جهت گسترشِ روایتِ آزادی (شلایرماخر)، و یا جایگاه خود‌ـ‌شکوفایی علم به‌ماهو علم (علم فی‌نفسه یا علم برای علم). مشروعیت‌بخشی به دانش (دانشگاه) چیزی نیست مگر طراحی سازه‌ای که در آن ارتباط علم، دولت، ملت و فرد به نحوی اندیشیده شده در نظر گرفته شود. با نگاهی به هر یک از مؤلفه‌های فوق می‌توان نتیجۀ ساده‌ای اخذ کرد: هر یک از آنها خودآیین‌اند و منطق درونی خود را دارند. از سوی دیگر، افراد نیز در پی عمل، اراده و شخصیت‌اند. دیگر مؤلفه‌ها هم از این حیث قصه‌هایی «مجزا» دارند. همگرایی یا واگرایی این مؤلفه‌ها خود را در بزنگاه‌های مختلفی نشان می‌دهد از جمله: تقسیم‌بندی دپارتمان‌ها و نسبت آنها، مسائل کلان مطروحه در دپارتمان‌ها، ایدۀ سیال و وحدت‌بخش در جهت همسو کردن این اجزاء، سیاستگذاری جهت تدوین متون درسی و... اما سختیِ کار درست آنجاست که همگرایی بین این مؤلفه‌ها دچار خدشه می‌شود. در چنین شرایطی دولت به کارفرما و اسپانسر علم بدل می‌شود؛ این نکته به هیچ وجه اختصاص به شرایط اقلیمی یا فرهنگی خاص ندارد، چنین امری گویی سرنوشت محتوم علم و دانشگاه در این دو قرن اخیر بوده است. وقتی از بحران دانشگاه سخن می‌گوییم به طور تلویحی از این نکته حرف می‌زنیم؛ به نظر می‌رسد موفقیت یا عدم موفقیت سیاست‌های تدوین کتب درسی را باید ذیل چنین بحرانی روایت کرد و تقلیل دادن آن به معضله‌ای بوروکراتیک یا سیاسی ندیدنِ مسئله در قامتِ کاملِ آن است. اشتباه است اگر گمان کنیم بدون اندیشیدن به شکاف‌های فوق‌الذکر می‌توان بر این معضل فائق آمد.     

آنچه امروزه شاهد از دست رفتن آنیم وجه رواییِ دانش و علم است؛ علم صرفاً بیان قواعد سودمند نیست، جستجوی حقیقت نیز بوده است و درست به همین دلیل ناچار به مشروعیت بخشی به قواعد بازی و کلیتِ خود نیز بوده است. امروزه از پس فروپاشی این کلیت صرفاً ظرفیت‌ها و مناسکی پراگماتیک باقی مانده است که حتی در نقاط تلاقی خود نیز قابلیت ترجمه را ندارند. تصویر هولناکی که از این فروپاشی به دست می‌آید بسیار گویاست: جامعۀ آتی گویی به علت سقوط آزاد به درون کاربردشناسیِ صرف اداتِ زبانی جامعه‌ای فقیر و کم مایه از کار در خواهد آمد؛ کاربردهایی موضعی که در ماتریسی به تصادف فقط گرد هم چیده می‌شوند بی هیچ مقیاس مشترکی، بدون بازتولید ایده‌ای.

دانشگاه و دانش دو روی یک سکه و قابل ترجمه به هم‌اند، نهاد دانشگاه به طور کلی «روایتی» درباب مشروعیت دانش است؛ از این حیث وقتی از دانشگاه سیاسی، دینی، سکولار یا لائیک حرف می‌زنیم خواسته یا ناخواسته درپی انواع مشروعیت‌بخشیِ علی‌الظاهر متفاوتیم. مشروعیت بخشی به دانش طیفی گسترده را شامل می‌شود که برخی سیاسی‌تر و برخی فلسفی‌ترند و در مجموع می‌توان آن را «ایده»‌ دانشگاه نامید. ایدۀ دانشگاه لزوماً سرکوبیِ سوگیری‌های مختلف در جهت و مصلحتِ یک سویۀ خاص نیست بلکه فراهم آوردن بستری است برای وحدتِ ارگانیکِ امور متکثر و این امر در نام لاتین دانشگاه خود را نشان می‌دهد: uni-versity به تعبیری خام‌دستانه وحدتِ کثرات! طبیعی است که یکی از جایگاه‌های تجلیِ این ایده تدوین کتب درسی است و موفقیت یا شکست آن دو قابل ترجمه به هم است.

 امروزه آنچه تحت عنوان تتمۀ ایدۀ دانشگاه باقی مانده بسیار متأثر از نحوۀ سازمان‌دهی و تأسیس دانشگاه برلین در نخستین دهۀ قرن نوزدهم بوده است. چنانکه می‌دانیم، دولت پروس در آغاز قرن نوزدهم با دو طرح مخالف هم جهت تأسیس دانشگاه برلین مواجه بود. وظیفۀ تصمیم‌گیری در این خصوص به شخص فون هومبولت واگذار شد و او از بین دو طرح پیشنهادی از سوی فیشته و شلایرماخر دومی را برگزید که عملاً طرحی آزادی‌خواهانه‌تر بود. در این طرح، علم در عین پیروی از قواعد خاص خود در دانشگاه معطوف به آموزش معنوی و اخلاقی ملت نیز بود. مسئله در اینجا دقیقاً بر سر آن بود که پیگیری بی‌غرضانۀ علم می‌تواند منجر به نتایج تربیتی و اخلاقی نیز بشود. به تعبیری، شکاف بین علم و اخلاق همان شکاف کانتی بین شناخت و اراده بود: حقیقت و اراده، یا حقیقت و عدالت! همانطور که تاریخ اندیشۀ آلمانی پس از کانت نشان می‌دهد، بخش مهمی از جهد فیلسوفان پساکانتی معطوف به پر کردن این شکاف شد و به تعبیری قصۀ ایده‌آلیسم آلمانی چیزی به جز همین جهد نیست. القصه، این مؤلفه‌ها در اندیشۀ آلمانی در یک طرح کل‌گرایانه گرد هم آمد و از این حیث طرح فون هومبولت بسیار وامدار اندیشۀ پساکانتی است و در واقع طرح وی ترجمانی بود از آنچه که خود آن را «سرشت اندیشۀ ملت آلمان» می‌نامید. اتحاد حقیقت، اخلاق و سیاست در یک روح نظری (فلسفی) که مبداء فعالیت علمی را به غایت عمل اخلاقی در یک ایدۀ واحد گره می‌زد. فاعل علم دیگر نه فرد بود، نه ملت و نه دولت، بل روحی نظری فلسفی بود که در یک نظام متجسد می‌شد یعنی همان نظام دانشگاه! در این شاکله، استقلال دانشگاه همسو با اهداف دولت نیز بود، به نحوی که آزادی آکادمیک غایات معنوی دولت را بسط می‌داد. وحدت علم چیزی نبود به جز وحدتِ سرگذشت این روح فلسفی و نظری در خودشکوفایی و صیرورتش و راوی این سرگذشت بی‌تردید در دانشگاه منزل دارد.

به تعبیری، دانشگاه آیینۀ تمام‌نمای وحدت دولت و ملت و فرد بود، بحران در ایدۀ دانشگاه چیزی نیست مگر خدشه‌ای در این وحدتِ اخیر؛ بحران دانشگاه طلیعۀ فروپاشی وحدت دولت‌ـ‌ملت اروپایی است. این تصویر فوق‌العاده زنده و اعجاب برانگیز عملاً منطق و مسیر پیشرفت علم معاصر را رقم زده است و از سویی بسیاری از رویدادهای فلسفی‌ـ‌سیاسی قرن بیستم بدون مراجعه به این چارچوب قابل فهم نخواهد بود. به نظر می‌رسد در جهان کنونی دانشگاه دیگر هیچ ایدۀ سازنده‌ای ندارد.