به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ بسیاری بر این باور هستند که آثار ادبی بزرگ حقایقی را درباره طبیعت بشر و شرایط انسانی نمایان می سازند و به همین خاطر اهمیت بسیار زیادی دارند. پیتر لامارک، استاد فلسفه دانشگاه یورک انگلستان، که در زمینه فلسفه ادبیات فعالیت میکند، نظری متفاوت دارد.
برخی عنوان می کنند رمانهایی مانند جنایات و مکافات داستایوفسکی حقایقی ژرف در مورد شرایط انسان را نمایان می سازند و از همین جهت خواندن این رمانها اهمیت بسیار دارد. پیتر لامارک بر این بارو است که حقیقت، معرفت و دانش عبارتهایی نامناسب برای نشان دادن ارزش یک اثر ادبی هستند. سنتی بین علاقه مندان به ادبیات وجود دارد که رمانهای داستایوفسکی و تولستوی را نمایان گر حقایقی ژرف درباره طبیعت بشر، وجود بشر و انسان بودن بر می شمارند.
همچنین برخی بر این باور هستند که شکسپیر حقایق روانشناختی بشر را در آثار خود نمایان ساخته است یا آنچنان که هرولد بلوم گفته است شکسپیر ما را خلق کرده است چرا که حساسیت مدرن را برای ما به تصویر می کشد. هنگامی که ما به مطالعه این آثار می پردازیم، تخیل ما درگیر این آثار می شود، گاهی خود را جای شخصیتهای متفاوت داستان می گذاریم، از خواندن اثر ادبی لذت می بریم و ممکن است از این آثار بیاموزیم ولی این ایده که روانشناسی یا حقیقتهای عمیقی در آثار ادبی نهفته است یا شکسپیر و داستایوفسکی با فلاسفه در توصیف و نمایان ساختن طبیعت بشر در رقابت هستند از نظر لامارک اشتباه است.
چنین خصوصیاتی برای آثار ادبی در نظر گرفتن، ناشی از قرار دادن آثار ادبی در دسته بندی فلسفه یا علم است در حالی که جای این آثار در این دسته بندی ها نیست. بنابراین هنگامی که از عباراتی مانند حقیقت یا معرفت برای توصیف خصوصیات آثار ادبی استفاده می کنیم آنها را در دسته بندی علم یا فلسفه قرار داده ایم و این بی عدالتی در حق آثار ادبی است.
ما می توانیم واقعیت هایی را از طریق خواندن آثار ادبی بیاموزیم. می توانیم در مورد جغرافیا، تاریخ، آداب و رسوم مردمان متفاوت و نوع رفتار آنها یاد بگیریم. با این حال نویسندگان گاهی مشاهدات کلی خود از زندگی را در آثار خود مطرح می کنند. به عنوان مثال تولستوی در آغاز کتاب آنا کارنینا می گوید «همه خانواده های خوشبخت به هم شبیه اند، اما تیره بختی یک خانواده بدبخت مخصوص به خود است.» تولستوی اینجا یک ایده را مطرح می کند و لزومی ندارد ما آن را به عنوان یک حقیقت بپذیریم بلکه باید درباره خانواده های خوشبخت و تیره بخت فکر کنیم به خصوص اینکه قرار است ما با یک خانواده تیره بخت آشنا شویم.
شاید این جمله تولستوی حقیقت داشته باشد، ولی برای اینکه مشخص شود حقیقت دارد یا خیر باید از روانشناسان و جامعه شناسان بخواهیم که به روی خانواده خوش بخت و تیره بخت آزمایش تجربی انجام دهند، هرچند به نظر خیلی بعید می آید که همه خانواده های خوشبخت شبیه هم باشند ولی صدق این گزاره اصلاً برای یک اثر ادبی مهم نیست. این گونه جملات که در آثار ادبی کم هم نیستند، راهنمای ما برای فکر کردن به شخصیت های تخیلی به شکلی به خصوص است. به جای اینکه این گونه جمله ها را از اثر ادبی جدا کنیم و در جاهای مختلف آنها را بنویسیم و به عنوان حقایق ژرف بشری آنها را مطرح کنیم بهتر است به این جمله ها دقت کنیم و ببنیم که چه چیزی در مورد شخصیت های داستان به ما می گویند.
در حال خواندن آثار ادبی وقتی به چنین جمله های کلی در مورد انسان ها می رسیم آیا باید سیر تخیل خود را متوقف کنیم و ببینیم که آیا این جمله ها حقیقت دارند یا خیر؟ اگر چنین کنیم اثر ادبی را مختل کرده ایم. گاهی دوست داریم به نویسنده بگوییم که از گفتن نظرات خود در مورد انسان ها دست بردار و به شخصیت های داستان برگرد (جورج الیوت یکی از این نویسنده هاست). البته همیشه می توان از خود پرسید که آیا این دید نویسنده به جهان و انسان حقیقت دارد یا خیر؟ ولی در مواجهه با اثر ادبی بهتر است از خود بپرسیم آیا این نگرش جالب است، آیا ما را به فکر کردن وا می دارد؟
هنگامی که فیلسوف ها یا روانشناس ها در مورد طبیعت بشر سخن می گویند دلیلی می آورد، نظریه ای ارائه می کنند و به شواهد اشاره می کنند. ولی در رمان ها و آثار ادبی ما شاهد چنین فرآیندهایی نیستیم. به عنوان مثال پروست نظریه ای در مورد حافظه ندارد. یا وقتی کسی آثار کافکا را می خواند ممکن است بگوید که حالا می دانم از خودبیگانه شدن یعنی چه و بروکراسی چیست و من حقیقت هایی را از این اثر دریافت کردم. داستانهای کافکا تصویری از دنیا به ما ارائه می دهد که در آن انسانها سرکوب و از خودبیگانه شده اند، از دوستان خود جدا افتاده اند و در بروکراسی غیرعقلانی و بی رحمی گیر افتاده اند.
با معیار خیلی دقیق صحیح و غلط که به این آثار نگاه کنیم، آنچه که کافکا در مورد طبیعت بشر به ما می گوید غلط است ولی آیا این دلیل می شود که این اثر را نخوانیم؟ نویسنده های مدرنیست تصویری از انسان از خودبیگانه شده به ما می دهند، آنها توانسته اند در یک محیط تخیلی چنین دیدی به زندگی را به ما نشان بدهند و هیچ راهی بهتر از خواندن این رمان ها برای دریافت این نگاه به زندگی وجود ندارد.
افلاطون می خواست شاعران را از آرمان شهر خود اخراج کند چرا که شاعران فریبکار هستند و مدعی معرفتی هستند که ندارند و به جای اینکه از ما بخواهند از عقل خود برای بدست آوردن باورهایمان استفاده کنیم، ما را به روی آوردن به باورهای مورد نظرشان فریب می دهند. با این حال افلاطون می گوید اگر شاعران سودمندیشان برای جامعه را نشان دهند، می توانند به آرمانشهر بازگردند.
لامارک با افلاطون موافق است که آثار ادبی نمی توانند حقایق عمیقی را برای انسان ها به ارمغان بیاورند و نگرانی های افلاطون را درباره اغوا شدن خوانندگان آثار ادبی با این باور که حقیقت را فهمیده اند به جا می داند. یک اثر تأثیرگذار و قوی ادبی می تواند ما را مجبور به قبول کردن مجموعهای از باورها کند، بی آنکه پشتوانه و دلیلی داشته باشند. ولی لامارک برخلاف افلاطون بر این باور است که باید از آثار ادبی حمایت کرد چرا که به ما کمک می کنند تخیل خود را تقویت کنیم، به امکان های جدید در زندگی بیاندیشیم، ما را به فکر وا می دارند و لذت بخش هستند.
___________________________
*مترجم: زهیر باقری نوع پرست
**این مطلب برگرفته از گفت و گویی بین پیتر لامارک و نایجل واربرتون است.