به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ متن این درسگفتار به قرار زیر است:
یکی از مهمترین اتفاقاتی که در دوران رنسانس افتاد، جدایی علوم از متافیزیک بود. در دوران قرون وسطی و حتی در یونان باستان، علوم با متافیزیک ارتباط داشتند، اما در دوران رنسانس، به طور کلی ارتباط علوم با متافیزیک و ماورای طبیعت قطع شد. جدایی از مابعدالطبیعه پیامد دیگری را به همراه داشت که کم کم در غرب نسبت به مابعدالطبیعه یا متافیزیک موضعی منفی ایجاد شد.
در فضای بعد از رنسانس، مابعدالطبیعه کم کم باطل محسوب میشود و فیلسوفانی چون کانت ادعا میکنند که اساساً بشر با عقل خود فقط میتواند این چارچوب طبیعت را درک کند. بنابراین پس از رنسانس، انکار مابعدالطبیعه رواج مییابد، اما در این کار عملاً ناموفقند؛ زیرا هر کوششی خودش مبتنی بر مابعدالطبیعه است.
در دورۀ رنسانس و پس از رنسانس، علوم طبیعی و بعد از آن، علوم انسانی به صورت مستقل از متافیزیک به روند خود ادامه دادند. علوم طبیعی مستقل دو پیشفرض داشت: یکی اینکه در روش به تجربه اکتفا کردند و روش آزمایش و تجربه را برای علم کافی میدانست؛ دوم اینکه غایتمندی را از علوم حذف کرد. به این معنا که در شناخت طبیعت فقط باید بر تبیین علی پدیدارهای جهان توجه کرد و تبیین غایتمندانه را باید کنار بگذاریم. در واقع علت فاعلی اهمیت داشت، اما علت غایی در نظر گرفته نمیشد.
بر اساس این دو پیشفرض، میتوان گفت استقلال علوم طبیعی دو پیامد را همراه داشت؛ پیامد اول اینکه روابط علی یا علت فاعلی جای علت غایی را گرفت و پیامد دوم اینکه قوانین، جایگزین علت صوری ارسطویی شد. در نگرشهای دینی مانند مسیحیت قرون وسطایی، غایت خیلی مهم است و برای انسان غایت در نظر گرفته میشود، برای آفرینش، غایت تصور میشود و نگاه به جامعه، هستی، انسان، طبیعت و جهان نگاه غایتمندانه است، اما اتفاقی که پس از رنسانس میافتد این است که غایت را برمیدارند و همه چیز به نوعی رها میشود.
غربیها پس از پیشرفت چشمگیری که در علوم طبیعی داشتند، وارد فضای علوم انسانی شدند و همین روش تجربی که در علوم طبیعی استفاده کرده بودند و به نتایج خوبی رسیده بودند را برای علوم انسانی هم به کار بردند و انسان و روابط انسان در جامعه را با همین روش مورد بررسی قرار دادند. از این رو علومی چون روانشناسی، جامعهشناسی، سیاست، تاریخ و… به وجود آمد. با این علوم انسانی که به وجود آمده بود، بعضی علوم مانند روانشناسی استدلالی که از قدیم بودند و روش آنها عقلی بود، کنار زده شدند و همین علوم انسانی با روش تجربی گسترش یافت. دانشمندانی مانند آگوست کنت در این میدان خیلی موثر بودند.
استفاده از روش تجربی در علوم انسانی مبتنی بر دو پیشفرض بود: پیش فرض اول، یکیبودن پدیدههای طبیعی و پدیدههای انسانی است؛ به این معنا که هیچ فرقی بین حوادث انسانی و پدیدههای روحی و پدیدههای مادی وجود ندارد؛ بر هر دو قوانینی حاکم است و ما میخواهیم به کمک روش تجربی این قوانین را کشف کنیم. پیشفرض دوم این است که همانگونه که در علوم طبیعی، روش تجربی معتبر است، در علوم انسانی نیز معتبر است و میتواند ما را به حقیقت برساند.
در این میان، دیلتای دانشمند آلمانی، نقطۀ مقابل پوزیتیویستها قرار داشت و دیدگاهش متفاوت بود. دیلتای میگفت علوم انسانی و علوم طبیعی دست کم سه تفاوت اساسی دارند و نمیتوان برای هردو یک روش به کار برد.
اولین تفاوت این است که ما با موضوع علوم انسانی الفت داریم، اما با موضوع علوم طبیعی الفت نداریم. موضوع علوم طبیعی، همواره با ما بیگانه است به این دلیل که یک شیء بیرونی است و هیچ سنخیتی با ما ندارد. تفاوت دوم، تفاوت از حیث معرفتشناختی است. دیلتای معتقد است جنس معرفتی که در علوم طبیعی به دست میآید، عبارت است از تبیین و توضیح، در حالی که معرفت در علوم انسانی از جنس فهم است. در واقع در علوم طبیعی به تبیین روابط بین پدیدههای طبیعی میپردازیم، اما در علوم انسانی میخواهیم آن فرآیندی را که در علوم انسانی هست، فهم کنیم. تفاوت سوم اینکه موضوع علوم طبیعی متفاوت از موضوع علوم انسانی است؛ از این جهت که موضوع علوم طبیعی امری ایستا و تعیُّن یافته است، اما موضوع علوم انسانی امری است که دائماً در حال صیرورت و شدن است و به بیان دیگر، تعیّن ندارد.
پوزیتویستها معتقد بودند همین قوانینی که در مورد طبیعت حاکم است، در مورد انسان و جامعه هم حاکم است و کافی است با استفاده از روش تجربی، این قوانین را کشف کنیم. از نظر دیلتای اصلاً موضوع واحدی نیست که بخواهیم قواعد واحدی کشف کنیم. این موضوع دائماً در حال شدن است، زیرا آگاهیها، انتظارات از حیات و زندگی متفاوت میشود.
در واقع، همانگونه که کانت میخواست مبانی علوم طبیعی را در برابر شبهات هیوم مستحکم کند، دیلتای نیز قصد داشت در برابر پوزتیوریسم که بین علوم طبیعی و علوم انسانی فرقی نگذاشتند، مبانی علوم انسانی را تحکیم کند. دیلتای برای علوم انسانی روش هرمنوتیک را برگزید و این روش را در مقابل روش تجربی، برای فهم علوم انسانی صحیح دانست. هرمنوتیک یعنی تأویل و تفسیر. او ادعا کرد هم برای فهم و تفسیر سخنان انسان و هم برای تفسیر حالات درونی انسان و روابطی که انسانها باهم دارند، هرمنوتیک روشی راهگشاست. او این روش را وامدار «شلایرماخر»، فیلسوف قبل از خود بود.
پس از دیلتای، پوزیتویستهای جدید در نیمۀ دوم قرن بیستم مجدداً بر موضع پوزیتویسم تأکید میکنند، از دیلتای انتقاد میکنند و چنین ادعا میکنند که تنها روش معتبر در شناخت، روش تجربی است. گادامر، شاگرد هایدگر که در واقع بسطدهندۀ نظریات هایدگر در هرمنوتیک است، در نزاع بین دیلتای و پوزیتویستها حق را به دیلتای میدهد. البته این نقد را هم به هر دو گروه وارد میکند که مسلم دانستن این مسئله که با یک روشی میتوان به یک حقیقت رسید، محل اشکال است. انسانها با توجه به زمان و مکان محدودی که در آن زندگی میکنند و پیشفرضهایی که در ذهن خود دارند، به حقیقت نمیرسند. گادامر با این نظریات که مباحث هرمونوتیکی خود را نیز بر همین پایه میگذارد، عملاً باب نسبیت در فهم حقیقت را باز میکند. با این مبنا، حقیقت نسبی است و انسانها هرگز به حقیقت نمیرسند. البته گادامر در غرب، منتقدین زیادی هم دارد