به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه ایران؛ علی فردوسی در یادداشتی نوشت:
اخیراً مطلبی خواندم در صفحه آخر روزنامه ایران(۱۴ اردیبهشت) از آقای محمد صادقی درباره سخنرانی دکتر یوسف اباذری در همایش «هشت دهه علوم اجتماعی در دانشگاه تهران» با عنوان «آزمودن آزمودهها!». من از آن رو که با این رشته آشنایی مختصری دارم و جوانتر که بودم دلم میخواست بزرگ که شدم جامعهشناس بشوم، به این رشته نه تنها تعلّق خاطر، بلکه نوعی بدهکاری دارم. به همین سبب نوشته آقای صادقی را با دقت خواندم. اگر درست فهمیده باشم (و اگر نفهمیده باشم قصور از من است) آقای صادقی آن علامت تعجبش را جلو دو موضوع در سخنرانی دکتر اباذری علم کرده است:اول، ارزیابی او از نقش فلسفه؛ و دیگری فراخوانش به بازگشت به شریعتی و آل احمد (داوری آقای صادقی درباره رواج نوع خاصی از «روانشناسی» درست است، ولی چون بحثش جداست آن را موکول میکنم به زمانی دیگر). من میخواهم در این یادداشت کوتاه به این دو مطلب بپردازم، و بعد نظر خودم را درباره جهتگیری اصلی سخنرانی دکتر اباذری مطرح کنم.
بعد از خواندن مطلب آقای صادقی، هرچه فکر کردم دیدم با توجه به تعهدی که به جامعهشناسی دارم نمیشود، نمیتوانم به همین بسنده کنم، تا اینکه تصادفاً در اینترنت به کلیپ آن سخنرانی برخورد کردم. آن را دوبار نگاه کردم. کوتاه بود و حاکی از تعهدی عمیق و صمیمانه به جامعهشناسی و به همان میزان ناشی از پختگی «تصور جامعهشناختی»، و برآمده از تأمّلی ژرفنده و دیرپا بر «وضعیت جامعهشناسی» در ایران، و با این درک که «بحران جامعهشناسی» محدود به ایران نمیشود، بلکه جهانی است و ساختاریتر از آن است که بشود آن را به نیات و انگیزههای بازیگران این نمایش تلخ فروکاست. ساختار نگرش و قضاوت دکتر اباذری درباره آنچه شاید بشود آن را «عسرت جامعهشناسی» خواند خود تجلی خرد جامعهشناسانه در عمل است: جامعهشناسی بحران جامعهشناسی. خوشا به حال شاگردان دکتر اباذری که در عملکرد استادشان جامعهشناس را حین عمل میبینند.
آیا این بدان معناست که من با تمامی سخن دکتر اباذری موافقم، البته که نه؛ این باید نگفته پیدا باشد و اگر این مطلب به فارسی و برای خواننده ایرانی نبود، حتی لزومی نداشت این را بگویم. متأسفانه دکتر اباذری را نمیشناسم و این خود باید به عنوان یکی از مدارک اتهام روزگار هجرانی ما ثبت شود. بنابراین نظرم را فقط محدود به دکتر اباذری میکنم تا آنجا که به پدیدهای جنجالی تبدیل میشود.
بعد از تماشای کلیپ سخنرانی باید بگویم لحنشناسی آقای صادقی کاملاً بجاست و درنتیجه پرسشاش درست همان پرسشی است که باید پرسیده شود: «دکتر اباذری بر ضدّ چه شوریده»؟ واژه کلیدی در اینجا «شوریدن» است. بیشبهه دکتر اباذری برچیزی میشورد و به نوعی سرگرم پلمیک و پرووکاسیون است، و هرگونه داوری درباره سخنان او باید با توجه به ویژگیهای این ژانر سخن یا دقیقتر در «تنزیل» یا کسر از این جنبه انجام شود. همان طور که در مثل مناقشه نیست، در پلمیک هم مناقشه نیست! یا دستکم نباید بگذاریم اصلِ مطلب فدای جلوههای ویژه مَثل یا لحن و سبک سخن بشود.
وارد بحث سبکشناسی شدن هم بیهوده است، اگر بیادبی نباشد. به نظر من «ببین چه میگوید و نه آنکه چگونه میگوید» در مجموع به همان اندازه اندرز درستی است راجع به هنر تلمّذ، که «ببین چه میگوید و نه آنکه که میگوید».
اما علاوه بر سبکی که دکتر اباذری به تشخیص خودش برای بیان مؤثّر نظرهایش در آن سخنرانی و در میان آن جمع و برای آن مخاطبان و برای منظوری که داشته برگزیده، یک نکته دیگر هم هست، که آقای صادقی آن را به کل نادیده میگیرد و آن همانا زمینه یا بافتار و یا فحوا و «امضای» آن سخنرانی است و آن این است که حرف نهایی دکتر اباذری چیست؟ و اگر از یک استعاره پزشکی استفاده کنیم -که فکر میکنم کاملاً بجا است- «تشخیص» نهایی او از وضعیت جامعهشناختی جامعهشناسی در ایران -بخصوص- چیست؟ و در همین ارتباط پاتوژنهایش کدامند؟ هرگونه قضاوتی که این «تشخیص» را تشخیص ندهد و نپرسد که روی کلام دکتر اباذری نهایتاً با چیست، و تنها از آن طریق با کی، به اهمیت قضاوت او، که من پیشاپیش اعلام میکنم، از نظر من در اساس قابل توجّه است و «پلازیبل»، پی نخواهد برد. دکتر اباذری، من این گونه او را میفهمم، از طریق جامعهشناسی جامعهشناسی انگشت روی شکلگیری نوعی جامعه میگذارد که در آن عقل جامعهشناسی جایی ندارد. «تجویز» او هم، چه پرهیزی و چه ایجابی، نهایتاً در همین زمینه فهمپذیر میشود. به این بازخواهیم گشت.
با ارزیابی دکتر اباذری از نقش و اهمیت فلسفه شروع میکنم، که به گفته آقای صادقی، دستکم در ایران، «بیشتر غیبت آن روشن است تا حضورش». اگر به طور کلّی حرف بزنیم حق در این زمینه کاملاً با آقای صادقی است و امیدوارم اشتباه نکنم و حرف توی دهان دکتر اباذری نگذارم، وقتی میگویم که مگر میشود کسی بداند ایران در زمینه همه علوم مدرن کمبود دارد و بداند که جامعهشناسی نه تنها از نظر زمانی از بطن فلسفهزاده میشود، بلکه همیشه و از پیش فلسفه و تعقل فلسفی را به عنوان امر «دیرینهشناختی» خودش در خودش دارد و با خودش حمل میکند، با چنان شلتاقی به فلسفه بپّرد؟ جامعهشناسی جامعهشناسی، از همان ابتدا، چنانچه استادان ما سر کلاس وقتی به کارل مانهایم میرسیدیم به ما میگفتند، خودش یک بُعد اپیستمولوژیک درونی هم دارد.
یعنی آنکه جامعهشناسی، مگر آنکه به فقیرانهترین و مبتذلترین انحای پوزیتیویسم فروکاسته شود -از این خودآگاهی برخوردار است- که دُم خودش در دهانش است، و بنابراین نمیتواند به مبانی فلسفی خودش بیتوجّه باشد. ایزدان چنین معصومیتی را نصیب جامعهشناسی نکردهاند.
از قضا بحران عمومی جامعهشناسی- و اینجا اصلاً جا و مجالش نیست که پا به درون این پازل بگذاریم- خودش درست همانجا آغاز شد که فلسفه نیز دچار بحران شد، یعنی بعد از آنکه «وضعیت پسامدرن» در یک لحظه ضعف تاریخی، جامعه را از جامعهشناسی کسر کرد. یعنی درست در همانجا که -چنانچه دکتر اباذری بصیرانه انگشت رویش میگذارد- آنچه یکی از نامهای تاریخیاش در تبارشناسی جامعهشناسی «اقتصاد سیاسی» بود، به نام «تعلیق نامتناهی نشانه» کنار زده شد و سرمایهداری لجام گسیخته از نوع امریکاییاش، که حالا با سوار شدن بر تنه بیسر کمونیسم (یا برعکس!) در چین چنان معرکهای به پا کرده که اینور آسیا آب از لب و لوچه نخبگان راهانداخته، فتحنامهاش را برای رُعب و وسوسهاندیشه و سیاست در سراسر جهان در شیپور دجّالانهاش دمید.
دیگر هیچ چیز به جایگاه اقتصادی ربطی نداشت. اقتصاد حتّی از طبیعت طبیعیتر شد و «قوانین»اش از چنان ابهتی برخوردار شدند که اصول ترمودینامیک؛ بیرون از دسترس بشر و ایزدان. طبقه بیطبقه، همه شدند مصرفکننده که نسبتشان با اقتصاد که کانون و شرط امکان حیات اجتماعی است، نسبتی است بیرونی: همه به صف در مقابل بازار بزرگ در قد و قامت جیبهایشان. پس، حتی اگر جامعه به فلسفه احتیاج نداشته باشد، جامعهشناسی حتماً به آن احتیاج دارد، بخصوص اگر نخواهد به زائده قشر تکنوکراتیک جامعه تبدیل شود. باید بگویم که به نظرم نرسید که دکتر اباذری در این مورد در سخنرانیاش دقت لازم را به خرج داده است. پلمیک هم حساب و کتابی دارد.
نه، نمیشود دکتر اباذری که سخنرانیاش خود یک جلوهگری درخشان جامعهشناسی دانش است، بخواهد یک کار ضد افلاطونی بکند: «فیلسوفان لطفاً بیرون از شهر!» نه نمیشود. پس باید بپرسیم چرا یقه فلسفه را میگیرد. به نظر من پاسخ دکتر اباذری به این پرسش آنجا که از طبقهبندی سه گرایش در ایران سخن میراند نهفته است، میگویم نهفته، چون در یک مورد سخن ایشان صریح نیست، محظوریت است یا مغفولیت، نمیدانم.
نمیدانم این دور زدن آن فیل بزرگی که وسط جاده ایستاده است، برای این است که دستفرمان دکتر اباذری خوب است یا آنکه آن را نمیبیند، ولی اگر درست فهمیده باشم برای دکتر اباذری «فلسفه» نام آن کوششی است که میخواهد در کسر از جامعهشناسی، جامعه ایران را بفهمد و هدایت کند. آن حرکتی که میکوشد تا از روی کتاب یا با تکیه بر نامهای اساطیری، با نقل قول، تصور خودش از جامعه را به جای جامعه بگذارد؛ کوششی در دور دستترین جاها از «کار میدانی».
به عبارت دیگر، منظور دکتر اباذری از فلسفه آن فلسفیدنی است که بدون توجه به واقعیات ساختاری، جامعه را چنان مخاطب قرار میدهد که انگار از افرادی تشکیل شده است، که به قول اسپینوزا، هرکدامشان مملکتی است در خود، یعنی آن موضوع اخلاقی پند و اندرز و نصیحتهای مشفقانه و نه شناخت علمی و منظم مبتنی بر پژوهشهای کنترل شده، در مورد انسانی که حتی در این پراکندگی تحمیلیاش، تنها از طریق ساختار میتواند در سرنوشت خویش مشارکت کند، و نه از طریق نوعی عرفان کت و شلواری یا رواقیگری رو به درون (هر دو اشکال اخلاق در شرایط عسرت سیاست) که این روزها همان قدر رواج دارد که خروشندگی رو به بیرون در دهه شصت و هفتاد میلادی (۴۰ و ۵۰ خودمان) داشت، با آن نامهای اساطیریاش، که دوتایشان، بومیهایشان، را دکتر اباذری نام میبرد. آنچه دکتر اباذری در نظر دارد، اگر او را درست فهمیده باشم، فیلسوف به مثابه فیلسوف نیست بلکه، اگر به من اجازه دهید بر مبنای یک گرتهبرداری آشنا لقبی تازه جعل کنم، فیلسوف به مثابه «ضدجامعهشناس» (آنتی-سوسیولوژیست) است.
اگر این برداشت درست باشد، آن وقت، فراخوانی که دکتر اباذری به «نسل آینده» میدهد نیز کاملاً فهمیدنی و موجه میشود. حق با آقای صادقی است، دو نامی که دکتر اباذری به عنوان نمونه و سرمشق اعلام میکند، عقبهای پیچیدهتر از آن دارند که به نظر میرسد در ضمیر دکتر اباذری است. بگذارید اعتراف کنم که من سقّ سیاسی و مذهبی شدنم را با جلال آل احمد ورداشتهاند و با دکتر شریعتی به بلوغ سیاسی رسیدم، اگر بشود آن را به معناهایی دیگر بلوغ خواند و راستش گزینش این دو نام را، حتی با توجّه به آنچه پیشتر درباره سبک سخن و انگیزه دکتر اباذری گفتم، گزینشی نامناسب و نامقتضی (آن- فورچونت) میبینم. اول آنکه، واقعاً به دنبال تعریفی که دکتر اباذری از جامعهشناسی به نظر میرسد ارائه میکند، نه آل احمد و نه شریعتی براستی نمیتوانند سرمشقهای جامعهشناسی به عنوان یک علم به شمار روند؛ اولی چندان با جامعه شناسی آشنا نبود و دومی هم مناسبات میان جامعهشناسی و آفرینش اجتماعی را به گونهای تلفیق کرده بود که کمتر جامعهشناسی بود و بیشتر مصلح اجتماعی.
به عبارت دیگر آن دو فکر را منفک و مجزا از ساختارهای اجتماعی میفهمیدند، همانطور که آن «فیلسوفانی» که دکتر اباذری بدرستی «ضدجامعهشناس» میداند میفهمند و رواج میدهند.
پس یکبار دیگر باید بپرسیم پس چرا این دو نام که تاریخ مصرف آنچه آن دو زیر عنوان «جامعهشناسی» تولید کرده بودند دیری است که منقضی شده است؟ (فکر نمیکنم این قضاوتی باشد که دکتر اباذری آن را قبول نداشته باشد.) زمان کم است و طوفانی که در افق نیرو جمع میکند، سهمگینتر و شتابگیرندهتر از آنکه نسل آینده را به دنبال خواندن آل احمد و شریعتی فرستاد. اینها را نیز دکتر اباذری میداند.
پس چیست در اندیشه این دو که دکتر اباذری نسل آینده را به آن میخواند؟ شاید من در اینجا به کل اشتباه میکنم و دارم تشخیص خودم را به جای تشخیص او میگذارم. اما به نظر من حرفی است دیگر، حرفی بسا بسیار دیگر، در فراخوان دکتر اباذری: دعوت نه بهاندیشه آن دو بلکه به «پراتیک»شان، به رویکردشان به جامعه و به شوکت و رهایی آن به مثابه جامعه و نه یک مجموعه ساده حسابانی از بینهایت صفر که کنار هم رَج شده باشند.
دکتر اباذری، اگر او را درست فهمیده باشم، میگوید نسل آینده باید اندیشههای خودش را برای زمانه اساساً تغییر یافته خودش براندیشد، اما این کار را باید با همان ژست و انگیزهای بکند که آل احمد و شریعتی برای زمانه خویش کردند، با رو کردن به جامعهشان و چنانچه دکتر اباذری در آخرهای سخنانش میگوید با رفتن به پیشواز واقعیتی که خود از قبل و هرآینه، رو به جامعهشناسی کرده و منتظر است تا اندیشه جامعهشناختی قوانین حرکت تاریخیاش را برایش ایضاح کند، قواعدی که از ابتدا و از پیش انسان را نه به شکلِ نقیضی تکینههای عین هم بلکه به عنوان موجودی از پیش به جامعه و حرکت جمعی سپرده شد تبیین میکند.
اینکه آن دو مرحوم مسأله درست را درست حل نکردند، چیزی از درستی طرح مسأله نمیکاهد. بیرون انداختن بچه همراه قنداقش یک حرکت سراپا ایدئولوژیک است و جنبهای از عسرت جامعهشناسی.
اگر سخن دکتر اباذری را درست فهمیده باشم، نهایت حرفِ او و نیز آنچه لحن و نحو سخنش را معین میکند، و به آن تشویش میدهد، این است (و این است آنچه وعده بازگشت به آن را دادم): ما در جهان و در کشوری زندگی میکنیم که در آن جامعهشناسی در وضعیت عسرت است، از آن رو که جامعه به سمتی سوق داده میشود (و این «سوق داده شدن» به مفهومی که اسپینوزا دارد یعنی از طریق «علّت اندرباشانه»، یعنی علّتی که فقط در معلولاتش حضور دارد و نه علّت به مفهومی قضایی) از مؤثّریت میافتد اگر شرط وجودی خویش را که همانا تجلی جامعه در ضمیر جامعه باشد، یعنی آنکه جامعه خود را به مثابه جامعه تجربه کند و نه به مثابه افراد اتمیده شده، تأمین نکند.
هشدار دکتر اباذری این است: جامعه ما به قول جلال دارد به «جزایری تک تک و بیرابطه در میان دریایی از یکدستی و بیخبری» تبدیل میشود. این هشدار جلال شاید آن روزها گزافه بود، اما بیشبهه بهترین توصیف از شرایط روزگار ما است.
به نظر من اوضاع اما، بدین سادگی نیست. این واژه «انومی» که دکتر اباذری در سخنرانیاش گفت، این اضمحلال هنجارها، این اغتشاش ارزشها، این آمدن بر لبه لجّه «وضعیت طبیعی»، ریشههایی دارد که به عسرت جامعهشناسی به مفهومی که دکتر اباذری مطرح میکند فروکاستنی نیست. اما این بحثی نیست که بخواهیم در اینجا وارد آن شویم. در عین حال، این اتمیدن، این به وجود آمدن «جامعه توده»ای (مس- سوسیاتی) که دکتر اباذری در ارتباط با تشییع جنازه خواننده جوان پاشایی، به آن پریده بود، یک امر واقعی اجتماعی است و کاملاً هم «منفی» نیست و به هر حال، جامعهشناس نمیتواند با شعار دادن و پند و اندرز جامعهشناسی دادن در فرآیند تحول آن شرکت کند. اگر چنین کند با خودش در تناقض خواهد افتاد.
میماند حرف آخر، برای جملگی کسانی که همیشه «آری» را قبل از «نه» میآورند. عبارتی بود، نمیدانم کجا بود خواندم، سالها پیش بود و بعید نیست که در شکسپیر بود، که در آن از «چوبدستی همه فضیلتهامان» سخن رفته بود.
پلورالیسمی که در آن بود به دلم نشست: من، ما، در این راه صعب و پر دستانداز و سربالا که مثل بازیهای کامپیوتری هر آن و ناگهان دشمنی از کمینِ دیواری نارنجک یا تیغ پرّانی به سوی ما میاندازد به چوبدستی همه فضیلتهامان نیاز داریم. و نه تنها این، که باید مثل قهرمان این بازیها هرجا که بشود ابزاری دیگر به توشه خود بیفزاییم چون نمیدانیم مرگباری و نابودگری آن خطری که پشت آن دیواری که نمیدانیم پیش رو است از چه جنس است. مرغ طوفانیم، و حواسمان هم باید به هر شش جهت باشد، که دیگر دیرگاهی است به سادگی و با آن اطمینانی که حافظ داشت نمیدانیم آن سویش چیست.
چند وقت پیش در نشریهای در ارتباط با نسبت میان جلال و مرادش خلیل ملکی نوشته بودم که وقت آن است که «جامعهشناسان به شهر باز گردند». در این مورد فکر نمیکنم اختلاف نظری با دکتر اباذری داشته باشیم.
شادمانم که گمان میبرم یکی از آنان هنوز شهر را ترک نکرده است.