به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ مقاله پیش رو نوشته ای درباره کیرکگارد است که توسط کلر کارلیزال استاد فلسفه و الهیات دانشگاه کینگز کالج لندن نوشته شده و توسط زهیر باقری نوع پرست ترجمه شده است.
تعیین گروهی که سورن کیرکگارد متعلق به آن است٬ کاری است دشوار. برای برخی او یک فیلسوف است، برای برخی دیگر او یک متفکر یا الهیات دان مسیحی است. او همچنین یک روانشناس نکته سنج و منتقد تند و تیز فرهنگی است. ولی کیرکگارد بیش از هر چیز دیگر، یک نویسنده بود. بخش عمده ای از زندگی او صرف چرخیدن در آپارتمانش در کپنهاگ شد، در حالی که کنار میز کارش ایستاده بود و جملههایی که میخواست بنویسد را با صدای بلند میخواند.
او آثار بسیار زیادی نوشته است، در دهه ۱۸۴۰ هر سال چندین کتاب نوشت. برخی از این آثار در موضوعات فلسفی و دینی تحریک برانگیز هستند و قالب های مرسوم را می شکنند. این آثار اغلب با نام های مستعار نوشته شده اند و گاهی از شخصیت هایی از انجیل یا شخصیت هایی ساختگی در این آثار یاد می کند. برخی دیگر از آثار او مجموعه ای از سخنان موعظه گونه هستند که به طور مشخص برای تهذیب نفس نوشته شده اند. هرچند همه این آثار کیرکگاردی هستند، نثر شیوا و تاثیر گذار او، تمایل به بازی با واژه ها، طعن ورزی و پارادوکس و ترکیب نادر بذله گویی کنایه آمیز و حساسیت ژرف به شرایط انسانی در تمام این آثار دیده می شود. کیرکگارد در آثار خود سعی دارد خواننده را به طور شخصی مورد خطاب قرار دهد و آنها را به فکر کردن درباره زندگی خودشان دعوت کند.
برای آنهایی که می خواهند برای بار اول اثری از کیرکگارد بخوانند، کتاب کوچکی که در سال ۱۸۴۳ به نام «ترس و لرز» نوشته است یا کتابی نسبتاً طولانی تر با عنوان «بیماری تا پای مرگ» نوشته سال ۱۸۴۹ می توان اشاره کرد. به رغم اینکه اسم های این کتاب ها ترسناک هستند، ولی جز معروف ترین و جذاب ترین کتاب های او هستند.
سوالی که در قلب فلسفه کیرکگارد نهفته است این است: وجود داشتن چه معنایی دارد؟ در کتاب «پی نوشت های ناعلمی» در سال ۱۸۴۶ کیرکگارد عنوان می کند که انسان ها در دوران ما به دلیل وفور دانش و علم، معنای وجود داشتن را فراموش کرده اند. همه جور چیزی وجود دارد، ولی هنگامی که کیرکگارد این واژه را برای زندگی بشر به کار می برد معنای خاصی دارد.
این معنی از این واقعیت نشأت می گیرد که ما همیشه با خودمان رابطه ای خواهیم داشت. به عنوان مثال می توانیم کمابیش خودآگاه باشیم، می توانیم آرزو کنیم جور دیگری باشیم، می توانیم اعتماد کنیم یا نکنیم، خودمان را دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم. شاید حتی بتوانیم در مورد اینکه در آینده چگونه خواهیم بود تصمیم بگیریم.
از نظر کیرکگارد مهم ترین پرسش برای هر شخص٬ معنای وجود خود آن شخص است که در فرآیند رابطه با خودش بروز پیدا می کند. این را می توان یک سوال وجودگرایانه نامید: صرفاً یک سوال انتزاعی و عقلانی نیست که برای فیلسوف های حرفه ای مطرح شود. بلکه سوالی است که برای همه انسان ها به شکلی بی واسطه و ضروری مهم است. چرا که تأثیر مستقیمی بر تصمیم هایی که درباره چگونه زندگی کردن می گیریم می گذارد. تأکید کیرکگارد بر اهمیت این نوع سوال ها باعث شده است که او را به عنوان «پدر اگزیستانسیالیسم» بشناسند.
هنگامی که کیرکگارد می نویسد که ما معنای وجود داشتن را فراموش کرده ایم، منظورش این نیست که پاسخ به این سوال را فراموش کرده ایم، بلکه منظورش این است که خود این پرسش را فراموش کرده ایم. علت فراموشی ما از نظر کیرکگارد میزان رو به رشد دانش است. کیرکگارد نمی گوید که دانش بد است، بلکه تأکید دارد که جستجوی دانش هر چه قدر هم که به خودی خود ارزشمند باشد می تواند منجر به پرت شدن حواس ما از مسائل وجودی شود. اگر درنگ کنیم و به هدف دانش بیاندیشیم و به این نتیجه برسیم که باید دانش را برای بهبود زندگی بشر پی بگیریم، همچنان این پرسش که معنای این زندگی چیست و چرا اهمیت دارد باقی می ماند.
گسترش دانش چه ارتباطی با فراموش کردن پرسش از معنای وجود ما انسان ها دارد؟ کیرکگارد این اتهام را مستقیماً متوجه دوران مدرن می داند. در زمان کیرکگارد سرعت بسط دانش به شدت افزایش یافت.
افزایش دانش همچنین در پیشرفت های تکنولوژیکی، مانند وسائل حمل و نقل سریع تر و روش های جدید برای چاپ کتاب خود را نمایان ساخت. البته صد و پنجاه سال پس از کیرکگارد ما در دنیایی به مراتب پیشرفته تر از دنیای کیرکگارد زندگی می کنیم. اگر کیرکگارد فکر می کرد در زمانی زندگی می کرده است که بیش از اندازه دانش در اختیار بشر بوده است، بدون شک در مورد دوران ما می گفت زمانی است که بیش از اندازه اطلاعات وجود دارد.
نگرانی امروزی ما این است که این پیشرفت به رغم تمام مزایایی که دارد به صورت عمده در حال آسیب رساندن به طبیعت است. ولی نگرانی اصلی کیرکگارد آسیبی بود که به ابعاد اخلاقی و روحانی زندگی ما وارد می شود. ممکن است او نگرانی ما در مورد محیط زیست را به عنوان یکی دیگر از عوامل فراموش کردن «وجود داشتن چه معنایی دارد» بداند، یا شاید یکی از عوارض این فراموشی وجودی.
از نقطه نظر خود کیرکگارد، که تحت تأثیر باورها و تربیت مسیحی بود، پرسش معنای وجود نهایتاً یک سوال دینی بود. ما با خودمان در ارتباط هستیم و این «خود» ما توسط خداوند به ما هدیه داده شده است. او در «پینوشت های ناعلمی» می نویسد اگر انسان ها معنای وجود داشتن دینی را فراموش کرده اند، احتمالاً معنای وجود داشتن انسانی را هم فراموش کرده اند. با این حال باید به خاطر داشت که اگر کیرکگارد تنها به دنبال دفاع از باورهای دینی بود، تبیین تأثیر شگرف او بر اندیشمندانی همچون سارتر و هایدگر دشوار می شد.
یکی از تأثیر گذارترین ایده های کیرکگارد تمایز بین دو نوع حقیقت است. گاهی این تمایز را با حقیقت عینی و حقیقت ذهنی توضیح می دهد. گاهی به عنوان حقیقت هایی که می دانیم و حقیقت هایی که آنها را زندگی می کنیم. از نظر کیرکگارد حقیقت ذهنی و زندگی شده است که برای هر انسان زنده ای بیشترین اهمیت را دارد. درون این ادعا نقدی بر فلسفه سنتی وجود دارد. چرا که بیشتر فیلسوف ها - به رغم اختلاف نظر بر سر اینکه چگونه حقیقت را تعریف کنند و چه مقدار از آن قابل دانستن است و بهترین حالت برای رسیدن به آن چیست – بر این باور بودند که اگر بتوان به حقیقتی رسید تنها می توان در قالب دانش به آن رسید.
ولی از نظر کیرکگارد مهم ترین مسئله نحوه برقراری ارتباط هر شخص با این باورها و هر باور، ارزش و ایده آل دیگری است. آنچه مهم است چگونه زندگی کردن بر اساس این باورها است. در هر روز و حتی در هر لحظه. کیرکگارد بر پرسش از معنای صداقت یا صادقانه وجود داشتن تمرکز می کند.
اگر حقیقت می تواند راهی برای زندگی باشد، این برای افراد عادی چه معنایی می تواند داشته باشد؟ این گونه از حقیقت وجودی را می توان بر اساس صداقت، درستی، بی ریایی یا اصیل بودن فهمید. برای کیرکگارد بر اساس حقیقت زندگی کردن در وهله اول منوط به وفاداری است. با دیگران، خدا و خود صادق بودن. هنگامی که حقیقت را بدین شکل می فهمیم، این واقعیت که در زمان زندگی می کنیم اهمیت پیدا می کند.
کیرکگارد اغلب تأکید می کند که وجود انسان همواره در فرآیند شدن است، همواره در حال تغییر تا حدی که هیچ دو لحظه ای یکسان نیستند. ولی شخصی که همواره در حال تغییر است چگونه می تواند نسبت به چیزی صادق یا وفادار بماند؟
وفاداری برای کیرکگارد اهمیت شخصی داشت. در سال ۱۸۴۰، هنگامی که ۲۷ سال سن داشت با دختری ۱۷ ساله به نام رجینا السن نامزد شد. ولی کیرکگارد دقیقاً بعد از اینکه از نامزد خود خواستگاری می کند نظرش عوض می شود. پس از این رویداد چندین ماه در تردید و دودلی رنج برد. آیا می بایست به سوگند خود مبتنی بر ازدواج پایبند باقی می ماند، یا به احساسش و از او جدا شود؟ و کدام یک از این تصمیم ها صداقت با رجینا و عشق او به رجینا به حساب می آید؟ در نهایت او تصمیم گرفت نامزدی خود را به هم زند. کیرکگارد بعدها نوشت «اگر من ایمان داشتم، با رجینا می ماندم.»
این دوران بحران تنها از نظر احساسی کیرکگارد را تحت تأثیر قرار نداد، بلکه زمینه ای را برای کارهای فلسفی اش نیز فراهم کرد. پس از مدتی که از رجینا جدا شد، کپنهاگ را به مقصد برلین ترک کرد. حدود چهارماه بعد، در بهار ۱۸۴۲ با اولین کتاب مهم خود «یا این/یا آن» به کپنهاگ بازگشت. این کتاب با دو اسم مستعار نوشته شده است، که هر یک دیدگاه متفاوتی در مورد عشق، ازدواج، تعهد و تصمیم دارند. پس از چاپ این کتاب، کیرکگارد رمان فلسفی کوتاه به نام «تکرار» نوشت که در آن داستان مردی جوان را روایت می کند که پس از برهم زدن نامزدی اش بحران وجودی پیدا می کند.
کتاب «تکرار» همزمان با کتاب شناخته تر شده کیرکگارد «ترس و لرز» به چاپ رسید. ترس و لرز داستان ابراهیم و پسرش است که می بایست به فرمان خدا او را قربانی می کرد. کیرکگارد شرایط خود را شبیه شرایط ابراهیم می دید. در انتهای کتاب ترس و لرز کیرکگارد می نویسد «ابراهیم چه چیزی به دست آورد؟ او به عشق خود صادق ماند.»
ایده ای که از نبرد شدید درونی کیرکگارد در مورد بعد عشقی زندگی اش حاصل شد این بود که هنگامی که شخصی با انتخاب های متفاوتی در عمل مواجه می شود، هیچ میزان از دانش نمی تواند به حل کردن این دوراهی به او کمکی کند.
تصمیم گرفتن در مورد اینکه چه باید کرد همیشه در مورد آینده و آینده نیز همیشه برای ما ناشناخته است. به عنوان مثال هنگامی که کیرکگارد تصمیم گرفت با رجینا ازدواج کند، نمی دانست که بعدها تصمیمش عوض می شود؛ هنگامی که ابراهیم تصمیم گرفت بر اساس فرمان خداوند پسرش را قربانی کند، نمی دانست که خداوند به او فرمان خواهد داد که دست از قربانی کردن پسرش بردارد. این یعنی اینکه حقیقت وفاداری به لحاظ کیفی از نوع حقیقتی که دانش در اختیار ما می گذارد متفاوت است. کیرکگارد در نوشته های خود عنوان می کند که فلسفه و الهیات سنتی – و می توانیم دانش علمی را هم اضافه کنیم – نمی توانند راهنمای اشخاص برای چگونه وفادار بودن به دیگران و خود باشند.