به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایوانا؛ چندي پيش ابراهيم گلستان که خود را به نوعي پدرخواننده هنر ايران ميداند و بر اين باور است که هنر ايران در دهههاي اخير هرچه دارد مديون اوست در صفحه اجتماعي خود به شدت به شاملو، جلال و تني چند از هنرمندان ديگر ايراني تاخت و از ميان هنرمندان و فعالان فرهنگ و هنر ايران هيچ صدايي در نيامد تا بالاخره صادق تبريزي، با ارسال نامهاي به نوعي پاسخي به اين هتاکيها داد.
متن نامه صادق تبريزي به اين شرح است:
سال ۱۳۴۸ سينمايي در شهرستان شهسوار آتش گرفت و در اين حادثه پاسباني جان خود را از دست داد. لذا حكومت وقت بر آن شد كه موارد ايمني در سينماهاي پايتخت (اين تنها تفريح مردم فقير) به اجرا درآيد تا در صورت آتش سوزي جان تماشاچيان در امان بماند. من و مهندس ايرج عامري مأمور ايمني سينما هاي پايتخت شديم.
هنگامي که نوبت به سينماي راديو سيتي رسيد نظر به اينکه دانشکده من نزديک و فيلمهاي خوبي را چون پيکاسو در اين سينما ديده بودم سبب شد، تا با علاقه بيشتري به آن بپردازم. در سينما با آقاي اخوان صاحب سينما روبرو شدم که مردي با وقار و شيک پوش بود با يک پالتوي ماکسي که تا روي کفش هاي او را مي پوشانيد. آنجا مشاهده کردم مواردي که مامور اجراي آن بودم رعايت شده است، بنابراين گفتم: «سينماي شما مجهز است، سؤالي دارم که پاسخ آن ايمني سينما را تأييد مي کند.»
اخوان کمي مکث کرد و ظاهراً، براي طرح سؤال آماده بود، که پرسيدم در حاليکه فيلمهاي به نمايش در آمده در اين سينما انتخاب شده است، چگونه حاضر به نمايش فيلم «خشت و آينه» شده ايد؟ به طوري که طي دوبار تماشاي اين فيلم، بار اول پانزده نفر و بار دوم غير از خودم دو تماشاچي بيشتر در سالن نديدم. سالهاست اين معما ذهن مرا مشغول کرده و پاسخي براي آن نيافته?ام؟ اخوان که خيالش راحت شده بود با لحني آرام اظهار کرد، احتياجي به پيش شرط نبود و گفت: موضوع ساده است، شرايطي پيش آمد که اجراي آن را اجتناب ناپذير مي کرد. روزي در دفتر، نشسته بودم?که از RECEPTION زنگ زدند، آقايي خواهان ملاقات با من بود. وقتي نام او را پرسيدم گفتند: گلستان است. گفتم ايشان را راهنمايي کنند. وقتي وارد شد کلاسوري زير بغل داشت حاوي بريده جرايد و مطالبي درباره خودش، آن را روي ميز گذاشت و پس از معرفي خود درباره?ي فيلم «خشت وآينه» صحبت کرد. گفتم آقاي گلستان، من شما را خوب مي شناسم و درباره?ي اين فيلم، در جرايد خوانده ام. از بنده چه خدمتي ساخته است؟ گفت: دوست دارم اين فيلم، درسينماي شما اکران شود. تأسف خود را به ايشان اعلام کردم و يادآور شدم که مشتري هاي اين سينما به انتخاب من اعتماد دارند و نمي توانم به اعتماد آنها خيانت کنم. لذا فيلمي که با سليقه?ي آنها جور نباشد نمايش نمي دهم. علاوه بر آن سينما هزينه?هايي دارد که با نمايش اين فيلم، تأمين نمي شود. گلستان گفت: نگران هزينه نباشيد. گفتم اين سينما مشتري هاي خود را يکي يکي بدست آورده و يکجا از دست خواهد داد. او چک سفيد امضايي جلوي من گذاشت و گفت تمامي ضررها را حساب کنيد و رقم دلخواه خود را در آن بنويسيد. کليه مطالبي که عنوان شد حاکي از خسارت است و هر خسارتي جبران پذير.ملاحظه مي فرماييد نيازي نبود براي سؤال خود شرط قايل شويد.
هنگامي که از بام سينما بازديد کردم، اخوان به سختي از پله?ها بالا آمد و نفس?زنان گفت که?ناراحتي قلبي دارد و من ناراحت شدم از اينکه او را با خود به بالا آورده?ام. با اينکه اخوان ميانسال بود، بيماري قلبي او را از پاي درآورد.
يکي از خصوصيات فيلم خشت و آينه اين بود که موسيقي متن نداشت. زيرا گلستان معتقد بود که چون در متن زندگي، موسيقي وجود ندارد، موسيقي متن کار بيهوده?ايست و بر اين عقيده پافشاري مي کرد. از اين رو در نود دقيقه نمايش فيلم فقط ديالوگ زن با مرد شنيده مي شد و از لابلاي صحبت آنها، صداي گريه?ي طفلي که کفل?هايش هنگام شستشو، جلوي دوربين(کلوزآپ) شده بود.
شايد نيمي از زمان اين فيلم به همين منوال و به طهارت گرفتن اين طفل سپري شد. واضح بود موضوع شستشو و طهارت بچه، بسيار مورد توجه کارگردان و سناريست بوده، زيرا اين منظره به کرات و در جاي جاي فيلم، به چشم تماشاچي کشيده شده است.
نکته ديگر در اين فيلم آن بود که مانند کارگردان فيلم دزد دوچرخه که هنرپيشه خود را از مردم کوچه و بازار انتخاب کرد، او هم پسر باغبان خود را در نقش اول فيلم گماشت که از ويتوريوديسکا عقب نمانده باشد و در تاريخ سينما نامش در رديف اين کارگردان بلند آوازه قرار بگيرد. سينماي راديو سيتي هميشه پر بيننده بود و بليط آن در بازار سياه به دو برابر قيمت فروخته مي شد و ازدحام جمعيت به حدي بود که پليس دخالت مي کرد. داخل سينما جاي سوزن انداختن نبود. نمي دانم اخوان چه حالي داشت، هنگامي که سالن سينما را فقط سه بيننده اشغال کرده بود؟
در کتاب نوشتن با دوربين در صفحه ۱۷۱ به نقل از مجله Fims & filming سال ۱۹۶۵، فيلم خشت و آينه را مزخرف معرفي کرده است، در صفحه ۱۸۱ همان کتاب گلستان مي گويد « يک شب در سينما راديو سيتي، توي ورودي ايستاده بودم، يک وقت کسي از در سالن اومد بيرون داد مي?زد و فحش ميداد و مي گفت اين مزخرفات چيه دارن نشون ميدن اينو وردارين» در صفحه ۶۴ همان کتاب «شاملو گفت تمام عيبهايي که از فيلم ديگران گرفتم، پس مي?گيرم. فقط يک فيلم خيلي مزخرف بود و آن فيلم «خشت و آينه» بود در اين جا گلستان صبرش لبريز مي شود « اين ابر مرد ادبيات معاصر ايران بود که شعر نمي فهميد، نقطه?گذاري هم نمي?فهميد و شايد خيلي چيزهاي ديگر هم نمي?فهميد. خوب بگويند. من که فيلم?هايم را ساختم، کتاب?هايم را نوشتم، سه تا کتاب ?هم زير چاپ دارم.توي اين خونه خيلي گنده هم که نشتم» صفحه ۲۴۳ همان کتاب«من با آدمهاي بدبخت - کوچولوي - آن مجله پرت، پست پنج ريالي کاري ندارم» صفحه ۲۵۴ «اون آقاي فعلاً مرحوم که همين طور فحش مي داد به من، خوب، بدهد. کاشکي عوض اينکه فحش بده به من، ميرفت راجع به نقطه?گذاري فکر بکند. اون مي خواست پول هرويينش را در بياره» صفحه ۲۵۵ «اومد پهلوي من کار?کند، گفتم کار ندارم. واقعاً هم کار نداشتم. سه مرتبه?هم آمد. سه مرتبه هم گفتم کار ندارم. کار نداشتم ديگه چيکار کنم؟بنگاه خيريه که نداشتم. بدش اومد، لج کرد، خوب بکند يه روز اومده بود، يه دوربين انداخته بود به گردنش، اومده بود که من عکاسم ميخواهم عکس بگيرم و شما مرا استخدام کنيد.
جاهد: منظورتان شاملو است.
گلستان: ول کن بابا
جاهد: گويا رابطه?اش با فروغ بد نبود، آيا فروغ تحت تأثيرش بود؟
گلستان: فروغ تحت تأثير کي بود؟ شاملو؟ تحت تأثير چي?اش بود؟ فروغ تحت تأثير آدم?هاي اسفنجي نمي رفت. فروغ سال ۱۳۴۰ نبود که در مصاحبه?اش گفته بود او تمام شده؟
گلستان که اين حرفها را درباره شاملو به زبان مي آورد، به خاطر آنست که گفته بود « فقط يک فيلم مزخرف بود، آن هم خشت و آينه بود.»
در صفحه ۱۶ همان کتاب گلستان ادعا مي کند که با خريد يک بليط اتوبوس براي هدايت او را جذب خود کرده و دوستي?اش را به دست آورده «?يک روز از رفيقم اورنگ دانا که در هنرهاي زيبا درس مي خواند، فهميدم که او هدايت است و من پول بليط او را حساب کردم. هدايت زودتر پياده شد اما صبر کرد تا من پياده شوم و وقتي پياده شدم، تشکر کرد و پرسيد چرا اين کار را کردي؟ گفتم من به کارهاي شما علاقه دارم و مي?خواهم شما را بيشتر ببينم. گفت من غروب ها کافه فردوسي?ام، بيا اونجا همديگرو ببينيم?« اين ساده انگاري درباره هدايت فقط از آدمي چون گلستان ساخته است.
در صفحه ۱۶۳ همان کتاب، گلستان، چنين مي گويد: « در يک ميهماني خصوصي شاه صدا زد که بروم نزديکش، رفتم گفت: من امروز دستور دادم يک فيلم راجع به جواهرات سلطنتي درست بکنيد و بعد شروع کرد به تعريف کردن که اين جواهرات باعث افتخار ماهست چي هست، چي هست، گفتم نه آقا اينطور نيست، گفت: پس چطور؟ چي هست؟ گفتم آقا اين جواهرات آخر چي هست. يه مشت سنگ زرق و برق?داري هست که هر جا کسي زور مي گفته، مي ترسيده، هديه مي فرستاده براي شاه وقت. از همه مهمتر نادر شاه پاشده رفته هندوستان را فتح کرده. خوب بي?خود کرده رفته، يک آدم قالتاقي بود که رفت يک آدم ضعيفي را در دهلي شکست داد. جواهراتش را گرفت و آورد. خوب اين افتخار مملکت نيست که يک مشت آدمکشي اين جوري. شاه خيلي تو هم رفته بود. صداي فرخ زد و گفت بيا ببين آقاي گلستان چي مي?گه. گفت آقاي گلستان اينو بگيد براي عليا حضرت گفتم، آقا چي بگم. گفت همين که الان مي گفتيد. گفتم من نميدونم چي مي گفتم: گفت همين که الان مي گفتي. گفتم من که چيزي را از رو نوشته نمي خوندم که تکرار کنم، يه چيزي گفتم و...»
اينطور که بنظر مي رسد، گلستان آخر عمري به يک دايي جان ناپلئون تبديل شده و خيالبافي?هاي خود را باور کرده و غرق در توهمات، تصور کرده که با شاه اينجوري حرف زده است. اصولاً مشکل شاه آن بود که کسي جرأت نداشت حقيقت را باو بگويد و تا آخرين لحظه هم در بي خبري به سر برد. شاه آدمي انتقاد?ناپذير بود و اگر کسي به منظور شکايت، کلامي به زبان مي آورد عواقب نا معلومي داشت. بنابراين هيچ کس حاضر نمي شد موقعيت خود را براي مصالح مملکت به خطر بياندازد. همه به خاطر دارند شاه، در آخرين مصاحبه?اش با خبرنگاران خارجي، وقتي از او سؤال شد در ادارات ارتشاء هست؟ گفت نه اينطور نيست. در ارتش که خودم هستم، در دواير ديگر هم وجود ندارد. حالا اگر کسي آفتابه دزدي کند خودش را خراب کرده، در حالي که بزرگترين سوءاستفاده?ها در ارتش صورت مي گرفت. آن ارتش نا لايق، مفت خور، بي خاصيت و متفرعن.
شاه از هيچ چيز با خبر نمي?شد. هنگامي که استاديوم صد هزار نفري آماده شد، براي بازگشائي آن يکصد هزار آدم بدبخت و بيچاره را از سطح خيابان جمع کردند و به استاديوم آوردند. اين عمل يک روز تا غروب توسط دهها کاميون صورت گرفت و اين افراد در تمام روز گرسنه و تشنه بدون تسهيلات بهداشتي در محوطه استاديوم محبوس شدند. حالا درصدي از اين مردم هم به کارگران شرکت واحد يا واحدهاي صنفي تحميل شده بود.
در آن روز من با يک کولر ساز به نام «قاسم سامع» قرار داشتم که نيامد. پس از دو روزکه او را ديدم گفت: « در حال کشيدن کرکره مغازه به بالا بودم که يک نفر مرا بغل کرد و به داخل کاميون انداخت. در آن جا آدم هاي ديگري هم بودند که نمي دانستند چرا دستگير شده?اند. همين طور که ماشين گشت مي?زد، رهگذران را مانند گوسفند سوار کرده و به استاديوم آوردند. آنجا شاهد کاميون هاي ديگري هم بودم که افرادي به همين ترتيب به استاديوم آورده شدند. وقتي که شاه حوالي غروب با هلي کوپتر آمد، در حالي که دست خود را براي مردم تکان مي داد، خبرنداشت يکصد هزار دهان باز و بسته شده و به او فحش ميدهند. آن روز پس از رفتن شاه درهاي استاديوم که باز شد مردم عاصي و بي طاقت، چنان به بيرون هجوم بردند که چندين نفر زير دست و پا له شدند» هيچ وقت شاه نفهميد آن جمعيت صد هزار نفري چگونه جمع شده بودند.
بهر حال اين فيلم ساز ايراني که پهلو به پهلوي چارلي چاپلين مي زد بطوري که سناريست و کارگردان هم خودش بود، در طول دهه هاي ۳۰ و ۴۰ توانست با حربه اسکناس، خر خود را براند.
در دهه ۵۰ ترک ديار کرده و به سرزمين «کفر» پناه برد! گلستان سالهاي پيشين نيز با داشتن زن و فرزند اعمال ننگين خود را با در پناه گرفتن (شاعره ئي تنگدست) بر سر زبانها انداخت و در حاليکه اين نوع روابط در جامعه آنروز ناپسند بود، به اين شايعات دامن زد و از اين ماجرا براي خود پروپاگاند براه انداخت تا آنجا که به بدنامي و نابودي آن شاعره نگون بخت منتهي شد.
امروزه آثار آن تبليغات از ميان رفته و آنچه به يادها مانده، خاطره موجودي خودخواه و پر مدعاست که خود بدان معترف است، زيرا در مصاحبه اش در شماره ۳۲ شهروند اشاره اي هم به ثناگويان خود دارد که برايش «عوعو مي کنند.»
بعد از گذشت سه دهه، مجله شهروند که بدستم رسيد و رپرتاژ سخاوتمندانه اي که براي گلستان تدارک شده بود، ديدم اين پيرمرد در آستانه سفر آخرت هم دست از تبليغات براي خود بر نداشته و تصويري از نوجواني خود را در اين مجله به چاپ رسانيده که کنارش نوشته اند «گلستان در اوج شهرت و محبوبيت» حال آنکه آن تصوير مربوط به ۱۷ سالگي گلستان است که بقول حافظ « شيرين پسر»ي در شيراز بوده است. بد نيست به گزارشگر مجله شهروند يادآور شويم کسي که در ۱۷ سالگي به اوج شهرت و محبوبيت رسيد جيمزدين خدا بيامرزد بود که در ۲۳ سالگي هم به لقااله پيوست.
گوشه هايي از زندگي فروغ که در شماره ۱۳۸ مجله تنديس چاپ شده چنين است. «بي پولي فشار مي آورد، پي گيري هاي او جهت يافتن کار وي را به آتليه ابراهيم گلستان کشانيد و گلستان جايي در اتاق تدوين براي فروغ خالي کرد. گلستان شرايطي مهيا مي کند تا از تنهايي و فقر در آيد. اما نزديکي او به گلستان که هميشه در معرض تير روشنفکران فقير بود و باعث حرفهايي شد که هميشه او را آزار مي داد. تنش هاي آقاي گلستان و خط قرمز گذاشتن بر رفاقتهاي کارمند خود و کنترل ديدارها، فروغ را دچار يک نوع تناقض عاطفي کرد. روزنامه ها و مجلات، که پيوسته بدنبال روزنه اي جهت ورود به چهارديواري گلستان بودند، دست به شايعاتي زدند و فروغ هميشه نقطه مياني اين شايعات بود. اما عدم دقت به حرفهاي مردم و هوچي گري مطبوعات و شيوه جديد و غير معمولي، که براي زندگي پي گرفته بود، باعث شد الگوي زنان دهه ۳۰ و ۴۰ پايتخت را بر هم زند و يک نوع عادت اجتماعي جديد يا ضد عادت بوجود آورد. در هر حال از جانب روزنامه نگاران، متهم به دوستي با مردي بود که بيشتر از آنکه هنرمند باشد سياستمداري گردن کلفت بود.
در آتليه گلستان در معرض رفتار مهرانگيز گلستان قرار مي گيرد. حاشيه زندگي او به وي اجازه نداد بي دغدغه، آنطور که مي بايست کار کند. آتشين گوترين زن شاعر و شاعرتنانه و برهنه نويس نام گرفت. پنج - شش سال آخر عمرش، گلستان مراقبت از او را به عهده مي گيرد. او را به سفر مي فرستد، براي او خانه مستقل تهيه مي کند. ماشين و راننده در اختيارش مي گذارد. هيچ کس چون گلستان به او لطيف نشد و هيچکس همچون او آزارش نداد يک رابطه واقعي مبتني بر رنج و شادي، حقارت و برتري، زشتي و زيبايي، ثروت و فقر، اما او زني سرد مزاج و افسرده بود به همان سرعت که از شاعران دهه ۳۰ چون فريدون توللي، فريدون مشيري، نادرنادرپور خوشش آمد، آنها را پس زد و با يداله رويايي شعر سرود و راه رفت و خانه نشيني کرد. وقتي در سانحه مشکوک اتومبيل مرد، به گفته برادرش تنها سي و هفت تومان و هشت ريال به اضافه يک پاکت سيگار دارائيش بود. به هيچ شاعر و نقاشي روزنامه ها و مجلات اين همه تهمت و افترا نزده اند. هيچ کس به اندازه او زندگي اش سوء تعبير نشد. آنچنان که حين خاکسپاري، قاريان گورستان ظهيرالدوله بر جنازه اش نماز نخواندند چون او را زني نانجيب مي دانستند.»
رپرتاژ چهل صفحه اي که در شماره ۳۲ مجله شهروند به کوشش چند تن تدوين شده، به نظر مي رسد. ابر و باد و مه و خورشيد در کار بوده اند، که اين موجود تشنه شهرت را سيراب کنند.
يک بار در تلويزيون نمايشي مشاهده کردم که در باغ وحش، بچه آهويي را در چند قدمي شير پيري رها کردند. شير ناتوان از جا برخاست، آهو را به چنگ آورد و در گوشه اي نشست. مسئول باغ وحش گفت: شير ها در اين سن افسرده مي شوند و براي مقابله با آن بايد، احساس کنند که قادر به شکار هستند.
اکنون هم ايادي گلستان براي بهداشت رواني او، اين رپرتاژ را تهيه نموده اند. هنگامي که فروغ پي برد بازيچه دست گلستان بوده و براي بستن دهانش، رفاه او تامين شده(پول، خانه، اتومبيل، راننده) با نزديکترين رفقاي گلستان طرح دوستي ريخت. گلستان نه تنها زندگي فروغ را به بازي گرفت بلکه سبب شد فروغ نتواند به عشق اول خود باز گردد و پرويز شاپور، در فراغ فروغ به مجنوني تبديل شد. قرباني ديگر اين ماجرا پسر فروغ است که به اختلالات روحي گرفتار شده است.
خود نمايي هاي گلستان، در رابطه خصوصي فروغ، با اطرافيان گلستان، نقش بر آب شد. اين ضربه اي بود که گلستان هرگز انتظار آنرا نداشت.
پرويز بهرام در خاطرات خود، نشر علم سال ۱۳۷۷ صفحه ۲۲۹ چنين مي نويسد: « در يک صحنه مشاجره در پارک قيطريه بر اساس نوشته صادق چوبک، وقتي فروغ نقش مقابل من را بازي مي کرد، براي اينکه بازي بدلخواه گلستان در آيد، شانزده بار به فروغ سيلي زدم، با هر بار تکرار اين صحنه چشم هاي فروغ درشت و درشت تر مي شد و اين اصطلاحي که مي گويند برق از چشمش پريد آن جا مصداق داشت. نميدانم چرا هر بار گلستان مي گفت تکرار، در نيامد» فروغ بعد از فيلمبرداري اين صحنه از محوطه دور شد و من واقعاً ناراحت شدم»
گلستان مي گويد بدليل آنکه اکبر مشگين سعي داشت فروغ را معتاد کند، ساخت اين فيلم را ادامه نداده در حاليکه انگيزه ساخت اين فيلم فقط براي تنبيه و تحقير فروغ بوده و پس از صحنه پارک قيطريه، ساخت فيلم متوقف گرديد. فروغ از مرگ زود هنگام خود نيز با خبر بود زيرا به مادر خود گفته بود، بزودي خواهد مرد. هيچوقت معلوم نشد چرا گلستان، يک شب قبل از مرگ فروغ، به خانه او رفت و اشعار و دست نوشته هاي او را با خود برد.