به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ رمان «سر هیدرا» با ترجمه کاوه میرعباسی پس از ویرایشی تازه از سوی وی توسط نشر ماهی به تازگی منتشر شدهاست. رمانی که نخستین ترجمه از آن را میرعباسی سالها قبل برای انتشار به نشر آگه سپرده و روانه بازار کرده بود.
به بهانه انتشار این رمان گپ کوتاهی با میرعباسی زدهایم و با او به دنیای پر راز و رمز ادبیات آمریکای لاتین سفر کردهایم:
* آقای میرعباسی چرا فوئنتس در میان مخاطبان ایرانی ادبیات آمریکای لاتین، یکی از سخت خوانترین نویسندگان به شمار میرود و به راحتی نمیشود از متنهایش سر درآورد؟
چند عامل باعث میشود که خواندن آثار او برای ما دشوار باشد. از جمله این که او از جمله نویسندگان سبک باروک است.
این سبک البته در برخی دیگر از نویسندگان آمریکای لاتین هم هست اما در آثار فوئنتس نمود بیشتری دارد. باروک سبکی پیچیده است و عناصر در هم تنیده زیادی چه در ادبیات و چه در معماری آن هست.
* در «سر هیدرا» هم باید دنبال نشانههای این سبک بود؟
رمان «سر هیدرا» به نظرم من مفرح ترین رمان فوئنتس است. هم روایتی پرکشش دارد و هم بسیار پیچیده است و البته اشارات سینمایی متعددی هم دارد. با این همه فوئنتس البته در رمانهای دیگرش نسبت به «سر هیدرا» سخت تر مینویسد.
اگر مقدمهاش به رمان «آئورا» را بخوانید میفهمید برای نوشت هر واحد داستانی ذهن او به کجاها میرفته است. او آدم پیچیده اندیشی بوده و دوست داشته عناصر مختلف را با هم درآمیخته کند. جالب است بدانید که داستانهای پیچیده او مانند «کریستوف نازاده» و «زمین ما» اصلا به فارسی ترجمه نشده و یافتن خط روایی در آن کار سادهای نیست.
* روایتهای به این اندازه پیچیده در میان کتابخوانهای آمریکای لاتین طرفدار دارد؟
از فروش آثارش در مکزیک خبر ندارم اما در آمریکای شمالی رمان «گرینگوی پیر» او پرفروشترین رمانش به شمار میرود که میدانیم سادهترین نوع روایتی است که او نوشته و از نادر آثار اوست که روایتی خطی و ساده دارد.
* فکر میکنید چرا اینگونه با آثارش برخورد میشود و با این وصف مخاطب اصلی او کیست؟
این بر میگردد به ذائقه ادبی مردم آمریکای لاتین کما اینکه در آثار یوسا هم «خاله خولیا و نویسنده» معروفترین اثر در کشورهای انگلوساکسون است در حالی که خودش اصلا باور نمیکرد اثری که به آن صورت پیچیدگی روایی مانند «گفتگو در کاتادرال» و «جنگ آخرالزمان» را ندارد بتواند به این جایگاه برسد.
در مورد ذهنیت مردم آمریکای لاتین نسبت به آثار فوئنتس، وضعیت را به شکل دقیق نمیدانم. اگر سه غول ادبی آمریکای لاتین یعنی مارکز و یوسا و فوئنتس را در نظر بگیریم، دیریابترین داستانها در ذهن مخاطب برای فوئنتس است و فکر نمیکنم خیلی هم در جلب مخاطب عام موفق بوده باشد.
* پس چه چیزی آنها را چنین در دنیا مشهور و نامدار کرده است؟
بگذارید مثالی بزنم؛ در فرانسه که سلیقه عام سطحش بسیار بالاتر از دیگر کشورهاست، رمانی از فلیپ سولر به نام «زنها» که در زمره آثار بسیار پیچیده اوست در شمار کتابهای پرفروش قرار میگیرد. این رمان از آن رمانهایی است که مثلا در ایران کسی اصلا نمیخواندش. خب باید این پدیده را چطور تفسیر کرد؟
برای فوئنتس هم در دنیا اتفاقی افتاده که نمونهاش در سینما برای وودی آلن افتاده است.
یعنی در اروپا خیلی بیشتر از آمریکا او را میپسندند و همین بازار اروپاست که به او اجازه داده به حیات هنری اش ادامه دهد.
* به نظر شما بعد از مرگ غولهای ادبیات آمریکای لاتین سبک ادبی آنها کماکان ادامه یافته است؟
مستحضرید که هر کدام از این سه نفر یک سبک منحصر به فرد دارند. برای مثال مارکز در میان آنها از همه داستانی نویس تر است. منظورم این است که هر کدام از اینها مخاطب خاص خودشان را دارند و جریانی مستقل هستند. نمیشود به صورت یکسان درباره آنها اظهارنظر کرد.
* حرف شما را میپذیریم اما مثلا با ظهور نویسندگانی مانند بولانیو، منتقدان عنوان کردند که سبک داستاننویسی کلاسیک آمریکای لاتین پوست اندازی کرده و وارد دنیای تازهای شده است.
بولانیو در ایران مدتی سر و صدا کرد. این من را کنجکاو کرد که بخوانمش. برای اینکه کارم ساده تر شود از کتاب «بیست و شش، شصت و شش» شروع کردم و همان برایم کفایت کرد که دیگر از او نخوانم.
به نظرم رسید که با آن تیغ تندی که او در انتقاد به بزرگان گرفته بود، نتوانسته بود قواره خود را به اندازه ای بسازد که با آنها برابری کند.
* پس منظورتان این است که سبکهای این سه غول ادبی آمریکای لاتین کماکان در حال جذب در دنیاست؟
مساله اصلی این است که ادبیات درجا نمیزند. هیچ وقت این اتفاق نمی افتد. چیزی که وجود دارد این است که نوعی داد و ستد میان ادبیات عامه پسند و نخبه گرا در دنیا در حال جریان است.
گاهی در این میان نوعی از ادبیات نخبهگرا به صورت تدریجی به شکل ادبیات عامهپسند در میآید و یا بهتر است بگویم نزول پیدا میکند. مثل اتفاقی که برای ایزابل آلنده میافتد و میتوان در کارهایش مسیر نزول رئالیسم جادویی را دید.
در مقابل میشود دید از دل ادبیات عامه پسند هم ادبیات نخبه گرا در حال رشد است. نمونهاش را میشود در رمان پیکارس دید که نوعی روایت بود که در اسپانیا به صورت نقالی بیان می شد و رفته رفته تبدیل شد به رمان ژیل بلاس و اثری مانند شهر شگفتی ها از ادواردو مندوزا.