به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ترجمان؛ متن زیر یادداشتی از ابراهیم کالین، عضو مرکز آشنایی با اسلام-مسیحیت دانشگاه جورجتاون و با ترجمه طاهره حبیبی است.
سه دلیل برای خواندن فیلسوفان مسلمان کلاسیک
چرا باید فلسفه خواند وقتی که این رشته خارج از آکادمی بسیار بیربط به نظر میرسد؟ چرا باید خود را با استدلالهای مابعدالطبیعی عجیب و غریب و عمدتاً غیر قابل درک که قرنها پیش شکل گرفتهاند آزار داد؟ با وجود تمام مشکلات، دلایل خوبی وجود دارد برای اینکه امروزه فلاسفۀ مسلمان کلاسیک خوانده شوند. یونانیان باستان فلسفه را «عشق به حکمت» تعریف کردند و برای این تعریف عجیب دلیل ویژهای وجود داشت. از آن رو که تنها «خدایان» قادرند واجد حکمت حقیقی باشند، فیثاغورس بنا بر قولی معروف گفت ما انسانها تنها میتوانیم حکمت را دوست بداریم نه اینکه آن را در تملک داشته باشیم. ادعای «داشتن» حکمت حقیقی همچون گستاخی محض نگریسته میشد. فرد میتواند آرزوی به دست آوردن معرفت به اشیا را داشته باشد، اما آن را تنها با تأیید کردن ریشههای متعالیاش میتواند به دست آورد.
فلاسفۀ مسلمان تعریف مختصرتری از فلسفه به دست دادند و آن را قابلیت «معرفت به واقعیت اشیا، آنچنان که هستند، به قدر طاقت بشر و عمل مطابق آن» نامیدند. فلسفه که چنین تعریف شد دربردارندۀ قضیۀ پایهای بود که تمام تفکر بر آن استوار است: «واقعیتی» خارج از ذهن من وجود دارد و من قادرم آن را با ابزار شایسته بشناسم. مفاهیم یونانی و اسلامی فلسفه، با وجود ظاهر شدن از خلال چارچوبهای مفهومی و سنتهای زبانی متفاوت، امر عقلانی و امر اخلاقی را با یکدیگر پیوند میدهند. آنها آنچه را به ما میدهند که ارسطو «حکمت» نامیده است، یعنی داشتن فهمی از جهان از راه عقل و فضیلت و عمل مطابق با آن.
«زندگی نیکِ» ارسطو همچنین بر این اصل استوار بود که ما انسانها به وسیلهٔ آن استعدادی را که برایمان منحصر به فرد است توسعه میدهیم: عقل/ فهم. به کارگیری عقل/ فهم در تمام ظرفیت آن، امر لاینفک حیات به عنوان «حیوان ناطق» است؛ اما این اتفاق تنها زمانی رخ میدهد که عقل خود را به درستی و به شایستگی به کار گیریم. به همین دلیل است که هم نیازمند منطق و هم نیازمند اخلاق هستیم. ما ذهنهایمان را در راستای تشخیص تفاوت میان حق و باطل و میان صحیح و خطا نظم میبخشیم. عقلِ آمیخته به فضلیت، به ما حکمت میبخشد و بنیانی برای مشغولیت ما با جهان آماده میکند. تأمل در مفهوم حکمت نزد یونانیان و مسلمانان،
فلاسفۀ مسلمان که ارسطو را غالباً از دید افلاطون خواندهاند، پیشتر با اصطلاح «حکمت» از طریق قرآن و احادیث پیامبر اسلام آشنا بودهاند. «حکمت» در ریشهشناسی غنیاش، به معنای عقل، اصل، رکن، تعقل، تفکر، توانایی شناخت تفاوت میان حق و باطل و هدایت نمودن یک زندگانی فضیلتمند مطابق عقل و فضیلت است. قرآن آن را همچون یک نعمت ارج مینهد؛ حضرت محمد(ص) به عنوان «گمشده مؤمن» به آن اشاره میکند که او باید هر کجا که باشد در پیاش برود.
فلاسفۀ مسلمان برای اینکه بیشتر فلسفه را همچون حکمت معرفی کنند، براساس نظرگاه و مذاق فلسفی خویش، اوصاف برجستهای را به کار گرفتند. از این روست که ما «حکمت شرقی/ مشرقی» (الحکمة المشرقیة) ابن سینا، «حکمت اشراق» (حکمة الاشراق) سهروردی و «حکمت متعالیه» (الحکمة المتعالیة) ملاصدرا را داریم. همچنین «حیات فلسفی» (السیرة الفلسفیة) ابوبکر رازی را داریم که فلسفه را همچون طریقی از زیستن تعریف میکند. وجه مشترکی (که در این اصطلاحات) وجود دارد تأکید بر وحدت سرشت فلسفه، علم، اخلاق، فضیلت و حکمت است. این فیلسوفان بیان میکنند که فلسفه صرفاً نمیتواند فعالیتی ذهنی باشد و نمیتواند واقعیت را به یک ویژگی درونی از ذهن من تبدیل کند. اگر فلسفه میخواهد چیزی فراتر از زیرکی صرف باشد، باید ما را قادر سازد که با ابعاد عمیقتر واقعیات که فراتر از ذهن یا نفس ماست مرتبط شویم.
در یک نمای گستردهتر، این همان چارچوب مفهومی است که فلاسفه کلاسیک مسلمان از طریق آن به مسائل فلسفی نزدیک میشدند. «مدینهٔ فاضله» فارابی، مبتنی بر یک فلسفهٔ سیاسی است که واقعیت، عقل، اخلاق و اجتماع انسانی را همچون ساختاری کلنگرانه تلقی میکند. وجودشناسی ابن سینا، مبتنی بر تمایز مشهور او میان موجودات «واجب» و «ممکن»، واکنشی است به مفهوم اسلامیِ (ابراهیمی) خلق از عدم و واقعیت حقیقی عالم. هم نهادِ ابن رشد از عقل و وحی، طرق مختلف معرفت به حقیقت دینی و فلسفی را اثبات میکند. «فلسفهٔ اشراق» سهروردی به سرشت مکمل طرق منطقی و عرفانی معرفت اشاره میکند. حکمت متعالیه ملاصدرا هر شئ را در واقعیت همه شمول وجود و عوارض آن نگاه میدارد. آنچه این نظرگاههای فلسفی مختلف را وحدت میبخشد، رویکرد تام و کلنگرانه آنان به واقعیت است و اینکه ما چگونه میتوانیم آن را از طریق فلسفه به مثابه حکمت دریابیم.
این ادعای کلیدی فلسفهٔ اسلامی معتبر باقی میماند و این مهمترین دلیلی است که چرا ما امروزه باید آن را مطالعه کنیم؟ از قرن هجدهم، ما این فهم کلنگرانه را از دست دادهایم. عالم ما پاره پاره شده است. بسیاری از دانشمندان و فلاسفه در عصر مدرن فهمی کلنگرانه به واقعیت را اتخاذ کردهاند، اما با کمترین موفقیت. در آثار فلاسفۀ مسلمان بصیرت و حکمت بیشتری جهت گسترش یک نگاه کل نگرانه به عالم وجود دارد که میتوان آن را به دست آورد. درست است که جهانشناسی علمی که فیلسوفان مسلمان بر اساس آن فعالیت میکردند، عمدتاً مبتنی بر طبیعیات ارسطویی_ بطلمیوسی بود و اکنون تا حد زیادی منسوخ شده است، اما این از بصیرتهای فلسفی آثار آنان نمیکاهد. یکی از وظایف فلسفهٔ اسلامی معاصر پر کردن این شکاف و انداختن نگاهی نو بر جهانشناسی فیلسوفان کلاسیک است.
دومین دلیل این است که ببینیم چگونه فلاسفۀ مسلمان، با جفت کردن مکاتب فکری پیش از اسلام با باورهای اسلامی خویش، سنتی فلسفی را شکل بخشیدند. انتقال پارادایمیک از مفاهیم یونانی عالم که (مطابق آن عالم) نه آغاز و نه انجامی دارد، به مفهوم توحیدی خلق الهی، نقطهٔ عطفی در تاریخ تفکر بشری است. بسیار پیشتر از اینکه فلاسفهٔ مسیحی قرون میانهٔ الهیات فلسفی خویش را در قرون ۱۲ و ۱۳ توسعه بخشند، فلاسفۀ مسلمان با مجموعه معارف یونانیان مشرک مواجه شدند و یک نظرگاه فلسفی جدید را به عمل آوردند. مطالعه مشتاقانه این تاریخ، میتواند به ما کمک کند که بر نگاه اروپامحورانۀ تاریخ غلبه کنیم، نگاهی که به بسیاری از آنچه ما دربارهٔ تاریخ خود میدانیم رنگ بخشیده است.
در نهایت، سومین دلیل برای اینکه چرا ما امروزه به مطالعهٔ فلاسفهٔ کلاسیک مسلمان نیازمند هستیم، مربوط است به آنچه برای گفتن دربارهٔ پرسشهای دیرپای فلسفه دارند. سرشت واقعیت، کارکردها و محدودیتهای عقل بشری، حقیقت، آزادی، اخلاق و اینکه ما به واقع باید چگونه زندگی کنیم، پرسشهای بنیادینی هستند که تا همیشه مبرم و لازم باقی میمانند. در چنین زمانی که فلسفه از یک سو به عمل آکادمیک دوردستی تبدیل شده است و از سوی دیگر دستساز علوم فیزیکی و فناوری تجاری شده است، بازشناسی بصیرتهای اساسی سنت فلسفهٔ اسلامی میتواند موهبت و منافع فراوانی برای جهان سرگشته ما به ارمغان بیاورد.