به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه ایران؛ شاپور جورکش در مطلبی در پاسخی به استاد شفیعی کدکنی درباره نیما و جایگاه او٭عنوان کرد؛
در آمد: زنده یاد دکتر باستانی پاریزی جایی مطلبی نوشتهاند به این مضمون: «روز قیامت حافظ دامن محمد گلندام را میگیرد و میگوید چرا شعرهای مرا که بر اساس تاریخ ماوقع بوده، به شکل الفبایی در آوردی؟» من هم به شوخی چیزی پاسخ دادم به این مضمون: «اگر حافظ این قدر بیانصاف باشد که روز جزا یقه محمد گلندام را بگیرد... پاسخ گلندام این خواهد بود که: باباجان در دورهای خونریز به تو گفتهاند شاعر باشی نه نویسنده بیانیه حقوق بشر.
مثل اینکه حالیت نیست تو در دوره امیرمبارزالدین در یک بیت کوچک مثل:
به میسجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید / که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
همه اقلیتهای مذهبی را زیر یک سقف در آوردهای. کلمه «سجاده» همه آیینهای ابراهیمی را یک کاسه میکند و کلمه «سالک» رهروان همه آیینهای بودایی، هندو و سرخپوستی را با هم وحدت میدهد، امیر مبارزالدین به استناد همین شعر میتوانست پوست از سرت بکند...»
به دلایلی که همه میدانند تاریخ زیر شعری که بوی سیاست بدهد در تاریخ این سرزمین قابل اعتماد نبوده و نیست.
اما اصل قضیه سخن دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی است که همین تاریخ زیر شعر را بر مبنایی اخلاقی قرار دادهاند و آن را هیمهای ساختهاند به آتش بیاری معرکهای دیرین: قصه، این است که دکتر شفیعی شعری از نیما را شبیه و بلکه عین شعری از زندهیاد ناتل خانلری دانسته بود و لابد نیما را به دراز دستی اتهام زده است. نخست اصل شعر نیما را میآورم:
< لرزش آورد و خوی گرفت و برفت روزِ پا در نشیب دست به کار
در سر کوههای زرد کبــــود همچنــان کاروان سنگیـــن بار
هر چه با خود به بادِ غارت برد خندهها، قیل و قالها در ده
برد این جمله را و زو همه جـا شد غمین و خموش و دزد زده
دیدم از دستکار او که نمانــد در تهیـگاه کوه و مانـــده دشت
هیکلی، جز، به ره شتاب که داشت جویی آرام آمده سوی کشت
یک نهان ماند، لیک و روز ندید با غروبش - که هر چه کرد غروب
وان نهان بود: داستان دو دل که نیــامد به دست او منــکــوب
پس از آنی که رخت برد به در زین سرای فسوس، هیکل روز
باز آنـجا، به زیر آن دو درخــت، آن دو دلــداده آمــدند به ســوز >
این متن را مقایسه کنید با نسخهای که در رسانه «مهر، چهارشنبه
۲۰ خرداد ۹۴»از دکتر شفیعی نقل شده:
با غروبش
لرزش آورد و {خو} گرفت و برفت/روز پا در نشیب دست به کار/در سر کوههای زرد و کبود
همچنان کاروان سنگین بار/ هر چه با خود به باد غارت برد/ خندهها، قیل و قالها در ده/ بُرد این جمله را و {و} زو همه جا/ شد غمین و خموش و دزد زده/ دیدم از دستکار او {نماند}
در تهیگاه کوه و {مانده} دشت/ هیکلی جز به ره شتاب که داشت/ جویی آرام آمده سوی کشت/ یک نهان ماند و لیک روز ندید
با غروبش که هر چه کرد غروب/ ان نهان بود: داستان دو دل/ [لای انبوه پونه پنهان شد]
اگر- خدا کند- اصل مقدمه کتابی که این مقاله از آن برداشت شده این قدر غلطهای فاحش نداشته باشد، باز هم رویکرد دکتر شفیعی به نیما همین قدر مخاطب خود را نادان فرض میکند؛ این شیوه را دکتر شفیعی از برخی متون عرفانی به ارث بردهاند که مثلاً دیوانهای در برابر دهقانی که دارد زمین را برای کشت شخم میزند فریاد بر میآورد چراداری زمین بیچاره را زخم میزنی؟ گویا برای دکتر شفیعی هر فرصتی غنیمتی است که نیشی به نیما زده شود. زمانی نیما در جواب به سنتگرایی دکتر خانلری گفته: «شما دیر رسیدید، قطار رفته». و هنوز میبینیم این بیمحلی نیما به پرسشهایی که آنها را پرت میانگارد، در واقع کم محلی کردن به سنتی است که سوز آن هنوز در دل همه شیفتگان سنت شعله میزند؛
شاید حق با دکتر شفیعی باشد که چنین از دژهای سنت پاسداری میکند و شاید حق با نیما باشد که گفت من این حرفها را برای امروز نمیزنم؛ «من صدای آینده ام» و تا آن آینده برسد، دکتر شفیعی حق دارند هر بد و بیراهی نثار نیما کنند. به کسی ربطی ندارد. نیما خودش از خودش دفاع خواهد کرد. منِ مخاطب در این میان فقط میتوانم یا مطلب ایشان را نخوانم یا اگر خواندم، نحو استدلال شبههناک استاد را نپذیرم. می بینیم که نه فقط برخی کلمههای این شعر پنج لختی، افتاده و عوضی نوشته شده، بلکه یک سطر اضافه هم از شعر دکتر خانلری (چه به قلم دکتر شفیعی، چه از سوی خبرگزاری مهر؛ فرقی نمیکند) به شعر نیما وصله شده تا قسم شفیعی راست باشد که نیما از خانلری متأثر بوده. اگر مریدان دکتر شفیعی این اغلاط فاحش را پای غلط تایپی نویسنده و از آن بدتر به پای غلط خبرگزار به شمار آرند، باید گفت اولاً از دقت علمی دکتر بعید است، ثانیاً چطور است که در نقل شعر دکتر خانلری این اتفاق مضحک نیفتاده؟ و تازه این شیرین کاری، نخستین چشمه از تردستی است. ایشان که با بازی واژگان جا و بیجا دم از تجدد در شعر میزنند، مینویسند: «نیما با نامهها و یادداشتهای روزانهاش به ما ثابت کرده است که با همه مقام شامخ هنریاش، در رعایت «حق و حقیقت» چندان هم «عادل و معصوم» نبوده است و بعضاً از تهمت زدن به دیگران، گویا در لحظههای خشم و کین، پروا و پرهیز نداشته است. به همین دلیل تاریخ آن نامهها و تاریخ آن شعرها، فقط در حد زمان انتشارشان اعتبار دارد و لاغیر.»
من در همین ابتدا میگویم آقای عزیز اصلاً همه خوانندگان کر و لال، شما سمعاً و طاعتاً ،همین را که شما میگویید دربست قبول کنند. : نیما از خانلری شعر را برداشته ! تاریخ شعر را هم عوض کرده. اخلاقش هم خیلی نامردانه بوده.
حالا لطفأ چند پرسش را پاسح دهید:
الف- آن شعرهایی که حافظ از خواجوی کرمانی، خاقانی سعدی، مولانا و... می گیرد و به بیانی دیگر در میآورد اسمش چیست؟ بداخلاقی؟ یا نقد اندیشگانی شعر خواجو، مولانا؟ آن هم در مملکتی که سنت نقد ندارد؟ یا سادهتر نگاه کنیم: آیا نمیتوان شعر حافظ را جوابیهای به مولانا دانست؟ یا شعر نیما را جوابیهای مشفقانه به دکتر خانلری؟ و حتی اگر تاریخ واقعی شعر نیما بعد از شعر خانلری باشد، این احتمال نیست که نیما نظرگاه «مطلقگرا»ی دکتر خانلری را، نقد کرده، با نظرگاهی «نسبی گرا» مقابله داده باشد؟
ب- هر دوی این شعرها قرار است شعرهایی باشند «وصفی» و «عینی» در تقابل با ذهن گراییهای شطح پردازسنت عرفانی. با تأکید بر «وصف حقیقی» و نه «وصف الحالی» که تنها بخش کوچکی از تعالیم نیماست که شاعران را به دقت در «وصف حقیقی» و نه «وصف الحالی= شخصی»، توصیه میکند و از ذهنگرایی پرهیز میدهد، [در حالی که دستکم چند سطر از شعر دکتر خانلری وصف الحالی ست؟ [بشنو این هایهای زاری رود... ]
ج- شما مضمون هر دو شعر را یکسان میخوانید؟ اگر حتی مضمون دوشعر یکی باشد، رویکرد متفاوت اصلاً برای شما معنایی دارد؟ آیا میبینید که در شعر خانلری رود در ته دره گریان و اسیر وصف شده، چون شب، به دید دکتر خانلری بر همه چیز غلبه دارد: رود دیری ست تا اسیر وی است/بشنو این های های زاری رود؛
درحالیکه در شعر نیما، هر چند روز از دست رفته، شبی برآمده که در آن جریانهایی عمیقتر از «قیل و قال و خنده»ی روز جاری هستند و «شب» نتوانسته همه چیز را «منکوب» کند: شعر «با غروبش»، با رویکردی کاملاً در تضاد با نگاه سیاه- سفید- انگاری شعر «یغمای شب»حرفی یکسره متفاوت دارد:
در شب نیما غیراز هیکل رو در گریز روز که مظاهر آن «قیل و قال و خنده» و چیزهای سطحی اند، جوباری میبینیم که آرام و مطمئن در راه است. «جویی آرام آمده سوی کشت». هنگام شب آنچه عمیقتر است جاری میشود. جوباری که چون عشق و امید تشخصی نمادین یافته از هجوم شب جان به در برده و شب نتوانسته «منکوب»اش کند.
دقت کنیم که نیما با تأکید میگوید:
هیکلی، جز، به ره شتاب که داشت جویی آرام آمده سوی کشت
یعنی غیر از هیکل پا در گریزِ روز، جوباری آرام به سوی کشت میرفت؛ کلمه «جز» دستکم اشارهای است که میان مضمون دو شعر خط فارق میکشد. تصویر این جوبار همراه سوز دو دلداده که با رسیدن شب زیر درخت جاری است، شب و روز نیمایی را در این شعر که نطفهای از یکدیگر را در خود دارند، یان- ینی جلوه میدهد؛ نه مطلق. بنا براین میبینیم که این دو شعرمضمونی یکسان ندارند: شعر خانلری شعری وصفی- وصف الحالی است. با دیدگاهی مطلق انگارانه؛ در حالی که شعر نیما وصفی- نمادین است با دیدگاهی نسبی گرا. و شما که از تاریخ زیر یک شعر چنین دستاویزی برای کوبیدن نیما میسازید چرا هرگز فکر نمیکنید که طبق سنتهای مألوف این دیار برخی تاریخها را نیما عمداً عوض میکند تا شعر را از زیر ممیزی به در برد؟ مگر نیما این ترفندها را بلد است که به ریا به خدا و رسول متشبث شود که کتاب هایش بدون حذف یک واو در هر زمانهای چاپ شود؟ و نیز از کجا معلوم که شعر نیما همراه بارقهای امید به الهام و در پاسخ به شعر اندوهناک خانلری نباشد؟ و به نقد اندیشهای شعر او؟
د- شما میفرمایید خانلری در تجدد پیشگامتر از نیما بوده؟ فرض کنیم این حرف درست و البته فرض کنیم، قولی است که جملگی بر آنند.
پس شما هم از خانلری یاد بگیرید پای اعتقاد به تجدد خود بایستید. او ایستاد، خانه نشین شد و کتابهایش مدتهای مدید ممنوع بود، نه اینکه هرچه نوشت تند تند کتاب درسی شد و به چاپ چندم رسید. راست اینکه شما به خانلری هم اعتقادی ندارید؛ اگر به او متشبث میشوید، غرضتان کمرنگ کردن کار نیماست و بس. غافل از این که: شما تجدد را به دکتر خانلری نسبت میدهید و پایش بیفتد احتمالاً توللی را هم بر نیما برتری میدهید، چون مثل خیلی هم سنخهای خود سوراخ دعا را گم کرده اید و خیال میکنید تجدد و نوآوری نیما در وزن نیمایی بوده. محض همین، شعر خانلری را در برابر شعر نیما میگذارید و تازه در سایه همین برداشت کودکانه، نیما را با کلماتی بیرمق وتکراری که لق لقه دهانهایی چون حمیدی شیرازی و خانلری بود تحقیر میکنید؛ پاسخ نیما به خانلری این بود که: «قطار رفته. شما دیر رسیدید». اما شما به حرمت دانشجوهایتان هم که شده نگذارید از قطار عقب بمانید: شعر آزاد و تجددگرا از نظرنیما شعری ست «برای جامعه آزاد» که در آن هر کس میکروفون خود را دارد. یعنی اینکه نیما شعر سنتی ما را که در آن شاعر متکلم وحده واسطهای بود میان مشاهده گر و موضوع مشاهده و اینکه شاعر هر ابژهای را با عبور از ذهن خود به مخاطب معرفی میکرد، بیواسطه کرد.
نیما با طرح «میدان دید تازه» می گوید ملت ما نگاه کردن بلد نیست. نگاهش استبدادی ست و شعر ما شعری خطابی- منبری و استبداد زده. نیما به جای من متکلم وحده شعر خطابهای، «او» ی ابژه را قرار داد و به جای شعر خطابهای شعر دراماتیک را که در آن هر پرسونا به قدرت استغراق شاعرانه، خود در شعر احضار شود.
متأسفانه بعد از نیما هم تئوری او که میتوانست به رشد شناخت در جامعه یاری رساند بدرستی درک نشد و منیت دست از سر شعر بر نداشت، نمونهاش همان نگاه استبداد زده در رویکرد متکلم وحده «در کوچه باغهای نشابور» البته نیما از بزرگان بعد ازخود هم توقع بیشتری نداشت. وقتی میگفت رودخانه، منظورش این بود که هر کس به اندازه چینه دان خود از آن آب بر میدارد. اگر به اعتبار آن دفتر میگویید «با وجود ارادتی که به نیما دارم...» خیالتان راحت باشد که آن دیدگاه مستبدانه شعری را مدیون او نیستید و بهتر است مثل همین حالا شمشیرتان را از رو ببندید. چرا که حصار حصین سنت در شما و طرفداران شما از هیچ رودخانهای آب بردار نیست.
٭<ایران صرفاً به عنوان یک رسانه نقدنامه حاضر را منتشر میکند و بدون آنکه رأساً در مضمون و محتوای این منازعه قلمی مداخله یا جانبداری کند ، از اهل فرهنگ دعوت می نماید در این گفتوگوی علمی مشارکت کنند. بدیهی است که <ایران> از انتشار دیدگاه صاحبنظران در این باب ،به شرط رعایت آداب نقد استقبال میکند.