شناسهٔ خبر: 35208 - سرویس دیگر رسانه ها

پدیدار شناسی روح کوششی در کشف معنای شهود و الهام یا پایان عصر مفهومی

هدف پدیدارشناسی روح اعتلای آگاهی به خودآگاهی و تداوم آن تا آنجاست که آگاهی به طور کلی مفهوم مطلق را درک کند. هگل این مطلب را درباره روش خود و همین طور مفهوم نیز می‌گوید. او می‌نویسد: خود روش به کمک این مرحله، خودش را به نظام بسط می‌دهد

فرهنگ امروز/ اندرو گلین برگردان حسین رستمی جلیلیان*

مقدمه

پدیدارشناسی روح هگل همان هدفی را دنبال می‌کند که بعدها نیچه در چنین گفت زرتشت و هیدگر درافاداتی به فلسفه جستجو می‌کرد. در واقع، به مفهوم دینی مراسم روحانی ایگناتوس لویولا نیز در پی همین غرض و هدف است. انسان به منظور درک شناخت مطلق یا بازگشت ابدی یا گشودگی یا انکشاف مسیحی، باید خود انکشاف را تجربه کند. آنچه الهام دینی را متمایز می‌کند، این است که این انکشاف ماهیت خود الهام را شامل می‌گردد. انکشاف چیزی نیست که از خارج بر دا- زاین وارد شود، بلکه وقتی نظام خودآگاهی جای خود را به نظام آشکارگی، خودباوری و یقین و نظام بسامان بالذات بدهد این امر بر دا-زاین حادث می‌گردد.

تجربه هگل(وهولدرلین) از معنای انکشاف امکانات ادوار مفهومی(دینی، متافیزیکی و علمی) را چنانکه به شیوه‌های متفاوتی توسط مارکس، نیچه و هیدگر نیز مورد تجربه قرار گرفته اند مورداستفاده قرار می‌دهد.

 هدف پدیدارشناسی روح اعتلای آگاهی به خودآگاهی و تداوم آن تا آنجاست که آگاهی به طور کلی مفهوم مطلق را درک کند. هگل این مطلب را درباره روش خود و همین طور مفهوم نیز می‌گوید. او می‌نویسد: خود روش به کمک این مرحله، خودش را به نظام بسط می‌دهد(Science of Logic, E.T., p. 838).

هگل بندرت درباره نظام خود یعنی درباره نسبت متمایز بین مفهوم، روش و نظام‌اش نوشته است. او به صراحت گفته است که:

 " ... روش مطلق دارای مفهوم در ذات و معنایش است...". (Science of Logic, E.T., p.839)

 هگل درباره ماهیت روش مطلق می‌اندیشید، چه کسی الآن می‌تواند ادعای داشتن روش مطلق داشته باشد(Ferrer, 2002).

روش مطلق یعنی "...اعتلای آگاهی به خودآگاهی و از آنجا به جایی که آگاهی به طور کلی مفهوم مطلق را درمی‌یابد. خود روش به کمک این مرحله به نظام بسط می‌یابد(Ferrer, 2002).

روش خود را به نظام بسط می‌دهد. نظام بالمال ساخته و پرداخته هگل نیست، نظام ناشی از تجربه است(Ferrer, 2002).

  1. تجربه کشف و شهود الهام

غرض و هدف پدیدارشناسی نظامی از دوران ادوار را میسور و ممکن می‌سازد؛ یعنی، مفهوم محض، مطلق، ابدی، روحی، روحی متفکر در خودش. هگل به شیوه خودش می‌گوید:

من مشخصه متمایز علم را در حرکت بالذات مفهوم در می‌یابم ..." (Indem ich das, wodurch die Wissenschaft existiert, in die Selbstbewegung desBegriffes setze).

این مطلب به صراحت اشاره‌ای به اهمیت مفهوم در نظام هگل دارد.

هدف غایی برای هگل مفهوم مطلق است. مفهوم مطلق روش‌شناسی، حرکت و معنی نظام متافیزیکی اوست(Ferrer, 2002).

مفهوم، مفهوم انتزاعی هرچیزی نیست. مفهوم، مفهوم مطلق است، مفهومی که فقط یک معنی دارد؛ کشف و شهود الهام.

غرض و هدف پدیدارشناسی قابل تشبیه با تمثیل غار افلاطون در محاوره جمهوری است. تمثیل غار افلاطون، حرکت از سایه ها به بیرون از غار و به سوی نور خورشید است. غرض و هدف پدیدارشناسی این است که انسان را به آغاز مطلق ببرد(Ferrer, 2002).

پدیدارشناسی روح، نردبانی به آغاز مطلق به عنوان علم منطق است. نکته دیگر اینست که پدیدارشناسی نظام را به نقطه آغاز مفهوم مطلق می‌برد. پدیدارشناسی و علم منطق هگل هر دو شامل روش شناسی و حرکت نظام متافیزیکی اوهستند. چرا هگل باید با یقین حسی شروع می‌کرد، چنانکه این کار را در پدیدارشناسی روح کرده است؟ چگونه الگوهای آگاهی، خودآگاهی، عقل، روح در شرح و بسط بالذاتشان مسأله فلسفه هستند؟ آموزش آگاهی از طریق تاریخ فلسفه دارای اهمیت است، ولی فلسفه نیست.... تطور دیالکتیکی روح به خود آگاهی و فراتر از آن است (Ferrer, 2002).

 

هگل در این الگوهای آگاهی تطور نظام را به نظام یا فلسفه، با به بیان هگل، علم بازمی شناخت. هگل در یادواره شعر آلوسیس یونانی و در مقاله‌ای که به شعر هولدرلین تقدیم کرد به مسأله جدیدی اشاره می‌کند که فراتر از تجربه او در پدیدارشناسی روح (1806) بود، او این تجربه را:

غلبه بر از خودبیگانگی در تفکر از طریق درک مفهومی این حرکت دیالکتیکی می‌داند. این تجربه که غلبه فلسفی بر از خودبیگانگی را ممکن و میسور می‌سازد انطباق و پذیرش حرکت پویا، وجود بالذات و همزمان تقدم بالذات تعارضات مدرن است.

پدیدارشناسی روح بدین شیوه با آموزش آگاهی ما را به خودآگاهی فلسفی در روح مطلق می‌رساند. اینهمانی و تفاوت در پدیدارشناسی روح مفاهیمی مؤثر برای تبیین این حرکت دیالکتیکی، بویژه در فصول آگاهی و خودآگاهی هستند. بنابراین، هدف کلی هگل در پدیدارشناسی روح غلبه بر تفاوت آگاهی و خودآگاهی صوری از طریق وحدت بین الاذهانی روح است که هم تفاوت و هم اینهمانی را حفظ می‌کند(Sinnerbrink, 2002).

 دیالکتیک صرفا تبیین عقلی کشف و شهود الهام است. اما درمورد هگل، او از دیالکتیک آغاز می‌کند، غلبه بر تفاوت نیازمند حفظ تفاوت و اینهمانی در تفاوت بین آنهاست. از اینرو، هگل توصیفی هرمنوتیکی در باب دیالکتیک بکار می‌برد.

 هگل پدیدارشناسی روح را بیانگر به خود آمدن یا درک علم بماهو یا درک شناخت می‌داند. از نظر هگل، علم فلسفی به خودسازماندهی شناخت نظری که مقدمه آن شامل پدیدارشناسی روح است اطلاق می‌گردد. چنین نظامی شامل منطق، فلسفه طبیعت و فلسفه روح، تبیین فلسفی مطلق به عنوان روح (برترین مفهوم که به عصر مدرن و مذهب آن تعلق دارد) است(PhG 22/¶25).

روح به فراتر از وحدت و بی‌واسطگی زندگی اخلاقی و ایمان در عصر زندگی جهان یونان و قرون وسطی می‌رود، اما همچنین به فراتر از خوداندیشی صوری می‌رود که زیست جهان‌های عصر منورالفکری را تعین می‌بخشد(Sinnerbrink, 2002).

 

خود بسامانی نظام مانند مؤلفه‌های آن بدیهی است، تمامی نظام‌های پیچیده در برترین مفهوم مطلق حذف و حفظ می‌گردند. هگل به این مسأله مشابه غلبه ادوار پیشین در گذار به ادوار پسین یاد کرده است. این زیست جهان‌های پایان یافته تنها به لحاظ اسمی پایان پذیرفته‌اند. هگل خودش نیز پایان جهان به معنی پایان جهان‌های دینی- متافیزیکی – علمی گذشتگان خود را تجربه کرده است.

 هگل معتقد است که عقلانیت تاریخ پیش فرض تحقیق نیست؛ بلکه نتیجه آن است(Lischer, n.d.).

روح بدون این عقلانیت نه تنها زندگی اساسی‌اش را از دست می‌دهد؛ بلکه نسبت به این زیان و تناهی ناشی از آن آگاه است(Sinnerbrink, 2002).

می‌توان این مسأله را با تناهی وجود هیدگر و تسلیم به وجود مانند تجربه آشکارگی وجود تطبیق داد.

 

البته هگل با توفیق بسط آگاهی در نظام عقل، در ایده‌الیسم مابعد کانتی نظام شناخت و رویت را از طریق ارتفاع دو کانون درون ذات و برون ذات به اینهمانی مطلق بازشناخت(Sinnerbrink,2002).

پس از نظر هگل، آگاهی باید شرح و بسط یابد و بر محدودیتهای خودش غلبه کند، نه اینکه به عنوان فاعل شناسایی اساسی یا اینهمانی مطلق غیراساسی مسلم فرض شود. اگر شناخت مطلق مفهوم مطلق از طریق روش مطلق مثل آنچه که کانت، شلینگ و دیگران در ذهن داشتند کسب شود، اینهمانی یا فاعل شناسایی در واقع، غیراساسی و البته غیرمحض خواهد بود.

هگل در انتقاداتش به شلینگ، که فیلسوف معاصر اوست معتقد است که او به شناخت این تفاوت نائل نشده است، زیرا: ....او در شناخت تاثیر و تاثر متقابل صورت و معنا، اینهمانی و تفاوت، فاعل شناسایی و متعلق شناسایی، که فعلیت عقلانی را تعیین می‌کند، توفیقی نمی یابد. در نتیجه، ساختن یک نظام سازمند که در آن برابرنهادها در خلال وحدت خودآگاه وفق داده می‌شوند به شکست می‌انجامد (Sinnerbrink, 2002).

 این فعل وانفعال ترکیبی، خود، کلی یا واقعی است که چون دارای نقش فعالی است نقش خود را ایفا می‌کند. عدم موفقیت به معنی نساختن یک نظام سازمند نیست، بلکه به مفهوم عدم تجربه وحدت خوداگاهی به منزله نظام عقل است.

 این نظریه فقط با مبادرت ورزیدن به تبیین خود نظام قابل توجیه است؛ یعنی با تعلیق تعارض بین جوهر و سوژه در خلال خودشناسی روح اثبات می‌گردد(Sinnerbrink, 2002).

مسأله در اینجا عدم موفقیت در اثبات پدیدارشناسی است، همان طور که در چنین گفت زرتشت نیچه و مسأله آشکارگی هیدگر به آن اشاره شده است. نباید پدیدارشناسی را اثبات کرد، بلکه تعلیق را باید تجربه کرد.

نکته مهم دیگر اینست که آنچه هگل سوژه یا فاعل شناسایی می‌نامد، فعل آزاد یا نفیِ محض است، حرکت دوگانه‌ای که با فرض بالذات خود در تعارض با خودش، این تعارض را نفی می‌کند و سپس به خود اینهمانی خودش که دیگری را در خود حفظ کرده است بازمی گردد(Sinnerbrink, 2002).

 بنابراین مطلق اساسا یک نتیجه است؛ مطلق کل‌ی است که در فراشد تام و تمام شرح وبسط تاریخی‌اش و تجدید خاطره فرهنگ در روح مطلق به وقوع می‌پیوندد(Sinnerbrink, 2002).

 

 

مطلق چیزی نیست بجز تجربه متفاوتی که بر هگل در پدیدارشناسی روح عارض می‌شود.

 تبیین پدیدارشناسانه درصدد است انسانهای فردی را از وضع آموزش ندیده‌شان به علم نظری، خودشناسی محض در دیگری محض برساند (PhG 19/¶26). هگل معتقد است که فقدان اینهمانی و تجربه شکست و از خودبیگانگی که نیاز به فلسفه را به وجود می‌آورد، با خودشناسی از خود بیگانه خودبنیادی در صورت بنیادگذاری بالذات و غایی روح بین الاذهانی یعنی فلسفه نظری اسکان و قرار می‌یابد. در انتهای این اودیسه فلسفی و تاریخی آگاهی خام و ساده به شناخت از خودش نائل می‌گردد و در واقع، به خودش در خودآگاهی فلسفی روح در بسط فرهنگی و تاریخی آن دست می‌یابد.

پدیدارشناسی هگل برخلاف دانایی یونانی دیگر نه فقط در سودای دوستداری و حب دانایی است، بلکه در جستجوی خود علم دانایی و شناخت فلسفی تجربه کل است.

چنین ادعایی نسبت به علم، علاوه براین، هرگز در ترکیبات پیچیده آن حاصل نمی‌گردد، بلکه باید از طریق تجربه دیالکتیکی که الگوهای گوناگون و متنوع شناخت و حقیقت را موردآزمایش قرار می‌دهد شرح و بسط یابد. بنابراین، هگل از علمی فلسفی بحث می‌کند که از لحاظ تاریخی و فرهنگی مبیٌن صورتهای در حال توسعه است: این علم علیرغم حقیقت توسعه نیافته و نابسیطش هنوز علم نیست. آنچه باید در پدیدارشناسی روح مشاهده کرد، دقیقا این است که چگونه شناخت فلسفی خودش را به رویت و تعقل، خود بنیادگذاری و کل به لحاظ مفهومی تفصیل یافته شرح و بسط می‌دهد(Sinnerbrink, 2002).

 هگل این مسأله را از طریق دیالکتیک تبیین می‌نماید، ولی مرحله تفصیلی کلی در تجربه‌ای متفاوت حاصل می‌گردد.

  1. غلبه بر پدیدار در مقابل شی فی نفسه.

هگل در این زمینه به مفهوم وجودشناسی آگاهی به منزله نسبت با دیگری که نسبت با خودش نیز هست تأکید می‌کند: آگاهی در آن واحد خودش را از دیگری متمایز می‌گرداند و همزمان خودش را به آن مربوط می‌سازد(PhG 58/¶82). آگاهی نسبت دوگانه‌ای شامل دو مرحله بودن با دیگری و بودن با خودش یا شناخت و حقیقت است: شناخت وجود دیگری را برای آگاهی مشخص می‌سازد، در عین حال حقیقت همین وجود فی نفسه است که خودش را بیرون از خودش مسلم فرض می‌گیرد. چون آگاهی خودش تمایز بین شناخت وحقیقت را در هر صورتی مسلم فرض می‌گیرد، خودِ آگاهی معیاری را برای خودآزمایی شناخت فراهم می‌سازد(Sinnerbrink, 2002).

نسبت تعقل و رویت بین خود و دیگری با خودِ آگاهی در حالت خاصی از تجربه فرض می‌گردد. آگاهی این توان و استعداد را از طریق ترکیبی از نظام و خودآزمایی شناخت یا شناخت فاهمه، یا کشف و شهود الهام پدید می‌آورد.

 به عبارتی، آگاهی متشکل از وحدت هرمنوتیکی شناخت و حقیقت، مفهوم و متعلق شناسایی است. در حالی که شناخت، وجود متعلق شناسایی برای آگاهی است، آگاهی یک چیز یا دیگری را به طرز فی نفسه یا متعلق شناسایی درنظر می‌گیرد. بررسی‌ها نشان می‌دهد که این مراحل و دقائق شناخت و حقیقت بایکدیگر انطباق ندارند، تجربه معمولی ما حاکی از آن است که باید آگاهی شناخت خود را تغییر دهد، به طوری که خود را با متعلق شناسایی تطبیق دهد. اما، تجربه پدیدارشناسانه کاملا متفاوت است: شناخت و متعلق شناسایی وحدت هرمنوتیکی تشکیل می‌دهند که در آن تغییر در شناخت ما از متعلق شناسایی مستلزم تغییر در متعلق شناسایی شناخت ماست. آگاهی که فی نفسه است، فقط به طور فی نفسه برای آگاهی تغییر می‌کند، در عوض، آگاهی، حقیقت متعارف را که بر طبق آن متعلقات شناسایی فهمیده می‌شوند مسلم فرض می‌گیرد. بنابراین، این خودآزمایی شناخت در تغییر شکل الگوی هرمنوتیک شناخت و حقیقت ریشه دارد(Sinnerbrink,2002).

این وحدت هرمنوتیکی شناخت و حقیقت، مفهوم و متعلق شناسایی فرضی شناخت‌شناسانه است که یک چیز یا دیگری را به طرز فی نفسه یا متعلق شناسایی در نظر می‌گیرد. از طریق این شناخت‌شناسی، شناخت و متعلق شناسایی وحدت هرمنوتیکی تشکیل می‌دهند که در آن تغییر در شناخت ما از متعلق شناسایی مستلزم تغییر در متعلق شناسایی شناخت ماست. بنابراین، خودآزمایی شناخت در تبدیل الگوی هرمنوتیکی شناخت و حقیقت ریشه دارد.

" ... تجربه، حرکت دیالکتیکی تعقل یا رویت را شامل می‌گردد که متعلق شناسایی جدیدی و صور آگاهی را از طریق نفی متعین به وجود می‌آورد: نفیِ مولد معنی و محتوا، محتوای دیگری را که بالضروره به محتوای قبلی مربوط است پدید می‌آورد"(Sinnerbrink, 2002).

شناخت‌شناسی در برخورد با چیزی جدید شناخت را با واقعیت یکی می‌کند تا با نفی محتوا جنبه‌های این شناخت‌شناسی کنار گذارد و در نتیجه می‌کوشد محتوای متعین دیگری را از طریق تغییر شناخت‌شناسی و از اینرو وحدت جدید شناخت و واقعیت پدید آورد.

 این فراشد نفی متعین، از سنخ خود شناخت غیرواقعی است که صورتهای متنوعی از آگاهی را به عنوان نتیجه معین پدید می‌آورد. این نتیجه چیزی نیست بجز آن چیزی که نتیجه می‌شود، نتیجه‌ای که شامل آن چیزی است که در شناخت قبلی واقعی است (PhG 61 ¶87). هدف از این تسلسل رسیدن بجایی است که شناخت خودش را می‌یابد، جایی که مفهوم با متعلق شناسایی و متعلق شناسایی با مفهوم مطابق می‌گردد(PhG57/¶80). در این نقطه، تمایز در آگاهی بین شناخت و وجود، یا یقین و حقیقت در شناخت مطلق متوقف می‌گردد(Sinnerbrink, 2002).

 "... این نوع غیر واقعی شناخت خود صورت پیچیده‌تری از آگاهی را به عنوان نتیجه‌ای معین پدید می‌آورد. این صورت پیچیده‌تر آگاهی پیش شرط ظهور شناخت جدید است. " ...جایی که شناخت خودش را درمی‌یابد، جایی که شناخت و وجود، یا یقین و حقیقت بر هم منطبق می‌گردند، جایی که ... تمایز در آگاهی بین شناخت و وجود یا یقین و حقیقت در شناخت مطلق متوقف می‌گردند.

پدیدارشناسی با حصول به این ساحت از مفهوم و غلبه بر از خود بیگانگی در خودآگاهی روح نتیجه‌گیری می‌گردد: تعارض سوژه و ابژه متوقف می‌گردد، بی‌واسطگی، واسطه می‌گردد و جدایی شناخت و حقیقت در خودشناسی مفهوم مورد غلبه قرار می‌گیرد(Sinnerbrink, 2002).

خودآگاهی روح و خودآگاهی مفهوم، یگانگی ذهن و مفهوم در شناخت مطلق، روش مطلق و مفهوم مطلق هستند.

روشن و مبرهن است که در پس این حجاب و حاجز که در دنیای درونی مستور است، چیزی دیده نمی‌شود، مگر اینکه تا جایی که بتوان دید، و از آن چیزی که در ماورا می‌تواند دیده شود، به ورای خویش رفت (PhG102/¶165). (Sinnerbrink, 2002).

هگل در اینجا نظر هیدگر را جلب می‌کند که امر درونی ابداع می‌گردد، و شناخت همواره با امربیرونی و با اشیاء فی نفسه آغاز می‌گردد.

*حسین رستمی جلیلیان – دکتری فلسفه از دانشگاه علامه طباطبائی(ره)

منبع: سایت انسان شناسی و فرهنگ