به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شهروند؛ سیدعبدالله انوار را میتوان حافظه زنده تاریخ معاصر ایران بهویژه تهران در شمار آورد؛ حافظهای که همیشه خوب بوده است و هماینک نیز با وجود گذشت حدود ٩٢سال از عمر دیرپا همچنان خوب کار میکند. این فرهنگپژوه، کتابشناس، مترجم، فرهنگنویس و نسخهشناس و سرپرست پیشین نسخههای خطی کتابخانه ملی ایران، در سال ١٣٠٣ خورشیدی در خانوادهای مذهبی زاده شد. انوار از بهجایماندگان نسل حکیمانی است که «همه» را با هم داشتند. فرصتی فراهم آمد تا در یکی از روزهای ماهرمضان گفتوگویی داشته باشیم و خاطرههایش را از شرایط روزهداری مردم تهران در نخستین سالهایی که او روزه گرفتن را تجربه کرد، عصر پهلوی اول بازگوید. همراهی با این محقق و دانشمند بزرگ ایران همواره تصویری تأملبرانگیز و جذاب از اوضاع اجتماعی ایرانیان به دست میدهد. در میان سخنانش، نکتههایی شنیدنی میتوان یافت؛ آن هم از دهانیک روزهدار متولدسال ١٣٠٣!
همه چیز از عصر آغاز میشود
زمانیکه ما کودک بودیم، اوضاع اجتماعی بسیار متفاوت از سالهای پس از آن و حتی امروز بود. یادم میآید مدرسه ابتدایی که میرفتیم، در ماههای رمضان صبح تا ظهر تعطیل بود و درس و کلاسها بعدازظهرها تشکیل میشد و تا اوایل غروب ادامه داشت. بعد هم میآمدیم منزل و افطار میکردیم. علت هم این بود که آن سالها اعتقاد داشتند مردم شبهای رمضان بیدار میمانند و تا سحر عبادت میکنند و پس از خوردن سحری است که میخوابند. خواب شبانه را درواقع در آن نصف روز بعد انجام میدادند. کارها از همینرو از بعدازظهرها شروع میشد. حتی بازارها هم بعدازظهر باز میشدند و کارشان را انجام میدادند ولی گاهی تا بخشی از شب را بیشتر از اندازه معمول باز بودند. بعدها که حکومت پهلویاول مستقر و نظمی به کارها داده شد، ساعتهای اداری دقیق برای کارها معین شد، کارها هم برحسب آن ساعت انجام میشد و دیگر این مسأله را لحاظ نکردند که کسی میتواند کارش را از بعدازظهر شروع کند. اوضاع، دیگر برای روزهگیران و غیر آنها تفاوتی نمیکرد و کارها از همان حوالی هشت صبح همچون امروز آغاز میشدند. معتقد بودند در آن ساعتهایی که کارها تعطیل میشد، رابطه ادارات ایران با دیگر سازمانهای جهان قطع میشد و کارها به هم میخورد. چون میخواستند ایران هم در جرگه دولتهای دیگر باشد و فعالیت کند، ناچار شدند این محدودیت را اعمال کنند. البته این تصمیم به هیچوجه بدان معنا نبود که با دینداری مردم مخالفتی باشد؛ مسائل اصلی دین را هم خیلی رعایت میکردند. شاید برخی حرکات که خود دینداران اصیل هم مخالفشان بودند، فقط با این کارها مخالفت میشد.
چه کسی ماه را دید
تا جایی که در یادم هست، برای مشخصشدن زمان حلول ماه رمضان و شوال، بر تقویمهای مرتب و دقیق تکیه شده بود. ساعتهای تقویمی و ساعتهای دیگر خیلی جنبه علمی پیدا کرده بودند ولی با این حال رسم بود که بهویژه در آخر ماهرمضان مردم برای دیدن هلالماه بیرون میآمدند. حتی ما بچهها میرفتیم بالای پشتبامها میایستادیم تا ببینیم اصلا ماهی دیده میشود یا نه! اگر در آنجا یا در ناحیهای دیگر ماه دیده میشد، به مجتهد محل تلفن میزدند و او هم خبر را گسترش میداد. خیلی مجتهدهای شناختهشدهتر هم بودند که بسیاری برای اطمینان سراغ آنها میرفتند مثل حاج عبدالکریم حایری که آن زمان، محل رجوع بود؛ همانکه حوزه علمیه قم را بنیاد گذاشت و نظرش خیلی معتبر بود.
سختگیری در خانه ملت
در خانواده ما که در اصل خانوادهای مذهبی بود، جنبههای دینی خیلی مراعات میشد. پدرم، آسیدیعقوب انوار که وکیل معتبر مجلس شورای ملی بود، تعریف میکرد وکلای مجلس که روزه میگرفتند، روزه خود را در همان مجلس باز میکردند. دوران کودکی من با دورههای ششم و هفتم مجلس همزمان بود. پدرم روایت میکرد مجلسیها به شدت مراقب بودجه این افطارها بود تا از حد معین متجاوز نشود. وکلای معمم در آن زمان هم زیاد بودند. او میگفت افطار هم چیز زیادی نمیدادند؛ یک نیمه سنگک برای هر نفر به اضافه یک چارک پنیر که بین چند نفر تقسیم میکردند. اتفاقا سر و صدای بعضیها هم درآمده بود و به مرحوم موتمنالملک هم اعلام کرده بودند؛ او هم گفته بود اینها به ارباب کیخسرو که مسئول حسابها بود، مربوط میشود. ارباب کیخسرو در برابر اعتراضشان میگوید بیشتر از این بودجه نداریم، خود آقایان میتوانند بخرند و بیاورند. بریز و بپاش در آن روزگار به هیچوجه وجود نداشت، در این چیزها خیلی هم سختگیری میکردند. ازسوی دیگر، خلاف عرف هم بود که برای کسی از خانه غذا بفرستند.
خورد و خوراک ماه مبارک
در قدیم، افطاری که مادرم برای ما درست میکرد، همان غذای معمولی و همیشگی خودمان بود به اضافه حلوایی که به «ترحلوا» شهرت داشت؛ آن را به همراه چای میخوردیم و روزهمان را اینچنین بازمیکردیم. قیمتهای اجناس در آن روزها پیش و پس از ماهرمضان چندان تفاوتی نمیکرد. دولت خیلی مراقب بود قیمتها بالا و پایین نشود؛ هم شهرداری هم شهربانی ناظر حفظ قیمتها بودند. جمعیت تهران هم کم بود و مجموعا شاید ٣٠٠هزار نفر نمیشد، به همین دلیل این موضوعها خیلی زیرنظر مردم بود؛ واقعا مسالهای بروز نمیکرد. نکته مهم دیگر این بود که مردم ایمان درست و حسابی داشتند و خودشان هم تغییر عمده در قیمتهایشان نمیدادند.
دلا خو کن به تنهایی...
مردم آن زمان خیلی درگیر و در ارتباط زنجیرهای با هم نبودند و تماسهایشان با هم کمتر بود؛ بیشتر، رابطه با خود و دینشان بود، به همین دلیل ایمان آنها هم قویتر بود. دین و مسائل مذهبی، جایگاهی ویژهای داشت و بسیار محترم بود. مردم، دینشان را با هر چیز جزیی مربوط نمیکردند که منجر شود جزییات بر آن، سایه بیندازد. بیشتر، روابط درون خانواده و میان پدر و مادر و فرزندان و برخی بستگان نزدیک بود. اثری که بزرگترها و اعتقاداتشان بر بچهها میگذاشتند، بهسادگی از آنها جداشدنی نبود.
بهار قرآن و اسباببازیفروشهای مسجد سپهسالار
در مساجدی که بزرگ بودند و روزهداران به آنها بیشتر رفتوآمد میکردند، ناطقانی مشهور بودند که سخن میراندند. یکی از آنها حاج میرزا عبدالله بود که در مسجد سپهسالار نطق میکرد. خیلی از مردم در جلسات این ناطق بزرگ شرکت میکردند تا مسائل دینیشان را بپرسند و حل کنند. آقای فلسفی از دیگر ناطقان مشهور بود که بعدها جلساتی شلوغ داشت. یک روحانی را هم یادم هست که همیشه وسط حیاط مسجد شاه در بازار، مسجد امامخمینی کنونی، میایستاد و به مردم شرعیات میگفت. خوب خاطرم هست کسانی بودند که شبهای ماهرمضان میآمدند و پشت مسجد سپهسالار بساط اثاثیه خانه و اسباببازی پهن میکردند. اینها به سالهای پیش از ١٣١٥ خورشیدی مربوط میشود که در ذهنم مانده است. من در مجالس ختم قرآن شرکت نکرده بودم ولی پدرم در خانه ما را وادار میکرد روزی یک جزء قرآن حتما بخوانیم که تا پایان ماه یکبار همه قرآن را خوانده باشیم. خودش شاید در ماهرمضان، ١٠بار قرآن را میخواند و تمام میکرد. قرآنی کوچک در جیب داشت که هر زمان از کاری فراغت پیدا میکرد، آن را میخواند. مادرم هم زنی مقدسه بود که این مسائل را خیلی رعایت میکرد. در خانواده ما یک منش مذهبی بالذات، نه بالعرض، پیاده شده بود. آن سالها، در زمان افطار و سحر توپ در میکردند. توپ هم در انتهای خیابان ژاله بود؛ آنجا در آن روزگار، دشتی بود که بعدها کارخانه برق ساختند. شهر چون کوچک بود، صدای توپ را همه میشنیدند و میفهمیدند که زمان افطار رسیده یا وقت خوردن سحری تمام شده است. در شبهای قدر، همراه مادرم به تکیهای نزدیک خانهمان میرفتیم. منزل ما در خیابان سعدی بود که تکیهای معروف به «آسیدهاشم» آنجا بود. آنجا میرفتیم و غالبا هم تا صبح بیدار میماندیم. در روز بیست و هفتم ماهرمضان هم، گویا رسمی بود که پدرم ما را به مسجد میبرد و جورابهای نو به پایمان میپوشاند. خیلی یادم نیست ولی فکر کنم به این دلیل بود که بچهها مریض نشوند؛ آنها از اینجور اعتقادها هم داشتند. در زمانهای دیگر ماهرمضان هم ما را به مسجد سپهسالار میبردند.
رمضان، ماه خیرات بر رهگذران
هر شب جمعه ماهرمضان، مادرم دستور میداد حلوای مفصلی میپختند و با یک تکه نان به رهگذران خیرات میکردند. همسایههایمان هم اینطور بودند؛ بعضی آش درست میکردند و برخی نیز شلهزرد میپختند و به رهگذران میدادند. اصلا رسم نبود از آن خیرات به در و همسایه بدهند که برای رهگذران، کارگرها و نیازمندان بود. سفرههای نذری هم دستکم در خانه ما و خانههای اطرافیان و نزدیکانمان برای مهمانها چندان تدارک نمیشد. بستگان و آشنایان اما پس از افطار برای شبنشینی به خانههای همدیگر میرفتند. این برنامهها و سرگرمیها مثل فوتبال بازیکردن و سینما و کافه رفتن شبانه در آن روزگار اصلا نبود و ما شبها دیگر اجازه بیرون رفتن از منزل را نداشتیم.
و بالاخره عید شد ...
در روز عید فطر، چون غالب مردم روزه میگرفتند و ماه روزه، دیگر گشوده میشد، شور و شوقی جالب در میان مردم پدید میآمد. قدیم میگفتند در روز عید نباید مردم در تغذیه زیادهروی کنند، خانواده ما هم رعایت میکردند که بچهها بیش از معمول غذا نخورند تا دلدرد نگیرند. رسم عید فطر بود که برای دید و بازدید به خانه بزرگترها میرفتند؛ این را خیلی خوب یادم است. همه فامیل ما، خانه مادربزرگم جمع میشدند و همه در این شادی همراه میشدند.
با روی کار آمدن پهلوی دوم، حزبهای متعدد آمدند. مثلا چپها هم بودند که با برگزاری این آیینها مخالفت میکردند. واکنش مردم هم اگر چه مبنای مذهبی داشت، اما بیشتر به صورت مخالفتهای سیاسی و اجتماعی بروز میکرد. تحولات اجتماعی اما در آن زمان در خانوادهها چندان اثر نداشت. دینداری و گرایش به اسلام، یک پذیرش درونی برای مردم بود. قدرت تجدد و اینجور مسائل در مجموع نسبتبه قدرت مسائل دینی خیلی کمتر بود ولی بههرحال گرایشهای دیگر هم طرفدارانی داشت. مثلا ما برای درسخواندن به مدرسه آمریکاییها میرفتیم. آنها تبلیغات مذهبی خودشان را زیاد میکردند ولی روی ما اصلا اثری نمیگذاشت و حتی گاهی موجب واکنش ما و تبلیغ ما هم میشد. این مدرسههای فرنگی از جنبه آموزش زبان خیلی خوب بودند، دستکم ما آنجا یک زبان خارجی را به خوبی فرامیگرفتیم. در کالج آمریکاییها در مجموع سالهای فعالیت آنها شاید کلا ١٠ نفر هم مسیحی نشدند.
روزنامه شهروند