به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی؛ اگر پولشویی را جایگاهی در حوزه اقتصاد است، کتابشویی را جایگاهی در حوزه فرهنگ و قلم بهشمار میتوان آورد؛ این عمل درست یا غلط، واقعیتی است که جایی مستقل در تاریخ عرفان و تصوف ما باز نموده و کمابیش توسط برخی از عرفا و صوفیان به وقوع پیوسته است. تغییر حالت، نقد حال و دگرگونی شرایط روحی اصحاب قلم در واپسین سالهای حیات، و نیز عرفانزدگی عارفان و قلمگریزی صوفیان و نگاههای سنگین آنان به قلم، حوادثی را بر قلم رقم زده و میزند که میتوان از آن به کتابشویی تعبیر نمود.
به زعم عارفان و صوفیان، کتاب به مثابه علم قال و علم ظاهر و علم معامله است که در برابر علم حال و علم باطن و علم مکاشفه قرار میگیرد؛ راهی است برای پیش از وصول به معرفت؛ اما برای بعد از وصول به معرفت، مخلّ آسایش است و حجاب راه سالک و مانع گشایش روح، و به عقیده دستهای، در پارهای موارد چونان آلت مضله، که خواندنش دین و ایمان از آدمی میستاند و مؤمن را به کفر نزدیک میگرداند. باید از علم ظاهر دوری جست و دل بدان نبست؛ به عکس علم باطن را باید اختیار کرد تا به معرفت و مراتب یقین نایل آمد. علم حال ورای بحث و کتاب و نوشتن است که جز با تصفیه باطن و ریاضت و تحصیل علم خاص و پیمودن مشرب ذوقی که در حوصله کتاب و قلم نیست، حاصل نمیآید.
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
(حافظ)
در چنین شرایطی، قلم را که میبایست متضمن بقا و جاودانگی باشد و سر از سفره گشودة مخاطبان باز کند، بر اثر خاکسترشدن و به خاک نشستن، به دار عدم کشانیده و از دسترس مشتاقان دور میسازد. اگر مخاطبان و مشتریان قلم را این خاکسترشدن و این به خاک نشستن قلم مایه آزردگی میآید، نویسندة سالک و اهل باطن را بر اثر مجاهدت و در پی دگرگونی شخصیت، این قلم و نوشتن است که صد افسوس و دریغ جلوه میکند! او را این زبان حال است که کاش دستم بریده میشد و هیچگاه قلم نمیزدم و حرف و کلمهای را در لوح سفید به خامه نمیکشاندم و ذهنها را نمیآلودم. او در نقش نویسنده احساس ندامت به مافیالضمیر برده و بر زبان آورده که من عمری را چرا نوشتهام و ذهن کسانی را چرا آلودهام؛ زیرا «دفتر صوفی سواد و حرف نیستر جز دل اسپید همچون برف نیست.» و متقابلا مخاطبان مشتاق را نیز در نقش خواننده، بر این فقدانها آه و حسرتی! این در حالی است که در متون دینی برخلاف چنین اظهارات و حالاتی، تأکیدات زیادی درباره قلم و حفظ و نگهداری آن شده است که این امر بر کسی پوشیده نیست.
گویند شمسالدین تبریزی را هرگز عادت به نبشتن نبود. او نبشتن را چونان نقاب میانگاشت که مانع درخشش جمال حق است. به گفته او: «سخن را چون نمینویسم، در من میماند و هر لحظه مرا روی دگر میدهد. سخن بهانه است. حق نقاب برانداخته است و جمال نموده.»۱
کتاب و آنچه محصول قلم میآید، در نزد دستهای از صوفیان، چنان که گفته شد به مثابه قیل و قال تلقی شده، نهایتا دور ریختنی است.
علم رسمی سر به سر قیل است و قال
نه در او کیفیتی حاصل، نه حال
(شیخ بهایی)
آنچه نزد صوفی اصل شمرده میشود و او را مقصود راه میآید، ذوق و حال است و همین ذوق و حال است که بر هر چیز غالب و بر هر امری چیره میآید. از اینرو او را با کتاب و قلم کاری نیست؛ درخور در آب ریختن است. در همین زمینه معروف است که شمس تبریزی به قونیه رسید و به مجلس مولوی درآمد، «خدمت مولانا در کنار حوضی نشسته بود و کتابی چند پیش خود نهاده، پرسید که: «این چه کتابهاست؟» مولانا گفت که: «این را قیل و قال گویند. تو را با این چه کار؟» خدمت مولانا شمسالدین دست فراز کرد و همه کتابها را در آب انداخت. خدمت مولانا به تأسف تمام گفت: «هی درویش! چه کردی؟ بعضی از آنها فواید والد بود که دیگر نیست.» شیخ شمسالدین دست در آب کرد و یکان یکان کتابها را بیرون آورد و آب در هیچ یک اثر نکرده. خدمت مولانا گفت: «این چه سرّ است؟» شیخ شمسالدین گفت: «این ذوق و حال است. تو را از این چه خبر؟» بعد از آن با یکدیگر بنیاد صحبت کردند.۲
چنین نقل است که شیخ ابوعلی فارمَدی از عرفای خطه خراسان و از شاگردان امام ابوالقاسم قشیری، (صاحب رسالة قشیریه) مدتی را به علم آموختن مشغول بود. چند سالی اینگونه گذشت «تا یک روز قلم از مِحبره برکشیدم، سفید برآمد. برخاستم و پیش استاد امام رفتم و حال با وی بگفتم. استاد امام گفت: چون علم دست از تو بداشت، تو نیز دست از وی بدار، کار را باش و به معامله مشغول گرد! برفتم و رختها از مدرسه با خانقاه آوردم و به خدمت استاد امام مشغول شدم.»۳
جامی در نفحاتالانس مینویسد: شیخ عمار یاسر چون خدمت شیخ نجمالدین کبری رسید، از پرتو نور باطن او بهرهها گرفت و چون به خلوت رفت، از هر چه نوشتنی بود، دست شست.۴
البته این نحوه برخورد هنجارگریزانه اهل کشف با قلم و محصولات قلم، چنان که پیداست این پیام را میرساند که بیخود و بیجهت نباید به قلم و جذابیتهای آن دل بست و در آن فروماند. باید دستکم درباره آنچه به قلم میآید، فکر کرد و فکر را از بند آن آزاد نمود. بنابراین اگر در جاهایی و عباراتی زبان و گفتار عرفا راه به افراط میرود و لحن تند به خود میگیرد، برحسب شرایط است. به طور کلی قاطبه عارفان و مشایخ صوفیه را پسند نمیآید.
عرصه قلم بیش و کم از این دست حوادث که از طرز نگاه و زاویه دید برخی از صوفیان منشأ میگیرد، در خود سراغ دارد؛ حوادثی که اگرچه خاطر مخاطبان را میآزارد، ولی ضمیر خالقان آثار را میآرامد. از آن جمله است: به خاک سپردن کتابها و کتابشویی شیخ بوسعید ابوالخیر در پی دگرگونی و تغییر شخصیت و نتیجتاً رویگرداندن از علم قال و رویآوردن به علم حال، ایضاً سوزاندن ابوحیان کتابهای خود را در آخر عمر، و یا اقدام ابوعمروبن علاء در مدفون نمودن کتابهای خود در زیرزمین خانه، نیز به دریا انداختن کتابهای داوود طائی (از عباد و زهاد، معروف به تاجالامه) به دست خودش، اقدام ابوسلیمان دارابی در ریختن کتابهایش به تنور، سفیان ثوری و پارهکردن دستنوشتههای خود وی و پراکندن آن در هوا با ابراز ندامت که کاش دستم بریده میشد و حرفی نمینوشتم، و بالاخره شبلی و ریختن هفتاد صندوق کتاب در رودخانه دجله و…
شیخ ابوسعید سیرافی یکی از بزرگان عرفان، خطاب به فرزندش گفت: «من این کتابها را برای تو گذاشتم که با آنها کسب خیر بکنی، در غیر اینصورت آنها را طعمه آتش کن و از بین ببر. کتابی که خیر نیاورد، اعتنا نشاید.»
یوسف بن اسباط به این دلیل که علم در آغاز دلالتمان کرد و سرآخر نزدیک بود که گمراهمان کند، آثار نوشتاری خود را در غاری گذاشت و درش را محکم دیوار کشید تا دیگران بدان دست نیابند و با خواندنش از جاده منحرف نگردند!
همچنین است در احوالات ابوحیان توحیدی، فیلسوف و ادیب قرن چهارم که در اواخر عمر کتابهای خود را سوزاند، از آن رو که به قول خود «ولدی نجیب و رفیقی حبیب و صاحبی قریب و تابعی ادیب» پیدا نکرد! قاضی ابوسهل علی بن محمد نامهای به او نوشت و از این کار ناشایست ملامتش نمود. وی در پاسخ ضمن اظهار شگفتی از این نامه ملامتآمیز گفت: «… بدان که این کتابها که من به قالب تألیف ریخته بودم مشتمل بر علوم سرّ و علن بوده، ولی نه اهل سرّی پیدا کردم که خریدار سرّش باشد و نه راغبی پیدا کردم که طالب علانیهاش باشد! علاوه بر آن اکثر این کتب را برای خاطر مردم نوشته بودم که بدینوسیله به مالی و جاهی یا ریاستی نایل گردم؛ ولی از همه اینها که محروم گردیدم. البته هرچه خدا برای من اختیار کرده، همان نیکوست. خوشم نیامد که حجتی علیه خود باقی بگذارم و از جمله چیزهایی که عزم مرا محکم کرد، این بود که نیافتم ولدی نجیب و رفیقی حبیب و صاحبی قریب و تابعی ادیب! پس دشوار شد بر من که آنها را باقی بگذارم برای گروهی که با آنها بازی کنند. سهو و غلطی که پیدا کردند، برای آن فحشم بدهند و آبرویم را ببرند، نقص و عیب برای من بتراشند. اگر گویی چرا در حق مردم سوءظن و آنها را با این عیب سرزنش میکنی، جواب من بر تو این است که آنچه از آنها در حال حیات دیدم، همان ظن مرا بعد از ممات اثبات میکند. چگونه بگذارم آنها را پیش قومی که من بیست سال با آنها مجاورت کردم، از یکی از آنها وداد و دوستی ظاهر نشد؟!
بعد از این همه شهرتی که پیدا کردم، اضطرار مرا وادار به خوردن سبزه صحرایی کرد و به اینکه پیش عوام و خواص به گدایی رسوایی افتادم و دین و مروت خود را فروخته، با ریا و سُمعه و نفاق گذرانیدم. احوال روزگار پیش تو روشن است و البته تصدیق میکنی که اینکه عرض کردم، از جاده صواب دور نبود. علاوه بر آن من در سوزانیدن آنها پیروی از پیشوایانی نمودهام که پیروی از آنها میشود.»۵
در کلمات و سخنان مشاهیر و بزرگان صوفیه غالباً با لحنی استهزاگونه و تحقیرآمیز از کتاب و قلم سخن رانده میشود؛ آن گونه که «از قلم هیچ نیاید» و «صوفی را نوشتن آفت است». این نوع مواجهه کلامی بعضاً موجب رفتارهای افراطی نیز شده است. برای نمونه: بایزید بسطامی مداد و کاغذ را مانع شناخت حقیقت و معرفتالله شناخته، میگفت: «حق تعالی فرد است. او را به تفرید باید جستن. تو او را به مداد و کاغذ جویی، کی یابی؟» عبارت معروف اوست که: «این قصه را الم باید که از قلم هیچ نیاید.»۶ وی در نقش بزرگان صوفیه خطی ننگاشت و هیچ کتابی تألیف نکرد. انتظاری هم در نوشتن از وی نبود.
شبلی ـ از صوفیان شوریدهسر ـ در شوریدگی اوست که گویند روزی یاران به دیدارش رفتند. پرسید: «شما کیستید؟» گفتند: «دوستان تو»، به جانبشان سنگ پرتاب کرد. جملگی بگریختند. گفت: «ای دروغگویان! دوستان به خاطر یک سنگ از دوست میگریزند؟ شما خویشتن را دوست میدارید نه مرا!»۷ وی کتاب را و هر چه نوشتنی است کنایه از سیاهی دل میشمرد. گویند هفتاد صندوق کتاب را که خود نوشته و حفظ کرده بود، در دجله ریخت تا هیچگاه کسی را دسترس بدان نباشد. همچنین روزى دواتى در دست حسین بن احمد صفار دید، به او گفت: «سیاهیات را از پیش من ببر که مرا سیاهى دلم بس است!» ایضاً در مخالفت با علم قال و تحقیر علم ظاهر تصریح میدارد: «سی سال حدیث و فقه نوشتم تا آن که صبح نقاب افکند. آنگاه نزد آنها که از آنها حدیث نوشته بودم رفتم و گفتم فقه خدای میخواهم هیچ کس از آنها با من سخن نگفت.»۸ کنایه از آنکه علم ظاهر راه به خدا ندارد و محدود به حاجات مادی انسان است.
حسن بصری از حبیب عجمى که مرد عامى و اُمّى بود، وقتی کرامتى دید، پرسید: «اى حبیب، این به چه یافتى؟» گفت: «بدان که من دل سفید مىکنم و تو کاغذ سیاه!» کنایه از اینکه قلمزدن و نوشتن، دل سیاه کردن است. به روایتی، شرط تصوف جدایی از کتاب و دل کندن از مطالعه است. شیخ فریدالدین عطار نیشابوری (۵۳۷- ۶۲۷ق) در تذکرهالاولیاء مینویسد ابراهیم ادهم گفت: «در راه تصوف هیچ چیز بر من سختتر از مفارقت کتاب نبود که فرمودند مطالعه مکن.»۹ چیزی که مدتهای زیاد او را همدم و مونس بود.
پینوشتها:
۱ـ مقالات شمس، ویرایش جعفر مدرس صادقی، ص۱۶۹٫
۲ـ جامی، عبدالرحمن، نفحاتالانس، مقدمه، تصحیح و تعلیقات دکتر محمود عابدی، ص۴۶۸، انتشارات اطلاعات، ۱۳۸۲٫
۳ـ همان، ص۳۷۴٫ ۴ـ همان، ص۴۳۱٫
۵ـ زنجانی، سیداحمد، الکلام یجرّ الکلام، ج۲، صص۱۸۷ـ ۱۸۸، چاپخانه قم، بیتا.
۶ـ عطار، فریدالدین، تذکرهالاولیاء، ص۲۱۲٫
۷ـ رک: زرینکوب، عبدالحسین،جستجو در تصوف ایران، ص۱۵۶، امیر کبیر، ۱۳۹۰٫
۸ـ همان، ص۱۵۷٫
۹ـ تذکرهالاولیاء، ص۱۳۲، نشر پیمان، ۱۳۷۷٫
منبع: روزنامه اطلاعات