به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شرق؛ نادر شهریوری (صدقی) در یادداشتی تأملی داشت بر شعرهای آخرِ شاملو در آستانه سالمرگش که در زیر می خوانید:
«جهان اگر زیباست
مجیز حضور مرا میگوید»١
زیبایی در جهان به ماه تشبیه میشود، درحالیکه ماه با گردیدن به دور زمین مجیز زمین را میگوید.
به نظر شاملو تنها انسان زیباست و زیبایی جهان بهخاطر حضور اوست. انسان شاملویی همچون خورشیدی است که در مرکز هستی قرار گرفته و به جهان پیرامون خود روشنایی میدهد و از اینرو زمین، سیارات و جهان را مجیزگوی خود میکند.
شعر «پس آنگاه زمین به سخن درآمد» از مجموعه «مدایح بیصله»، حکایت سمبلیک گله و ستایشهای زمین از انسان است، زمینی که انسان را سرگردان میان خود و آسمان یا بهتعبیر سمبلیک شاعر سرگردان میان عشق و عدالت میبیند. زمین از انسان شکوه میکند که چرا او را وانهاده و عشقش را درنمییابد؟ چرا آسمان را بر او برتری داده است؟ خطاب زمین به انسان یا بهتعبیر شاعر «چنین گفت زمین» به انسان خطابی تمثیلگونه از جنس مؤنث است.
خطابی از روی مهر اما همراه با سرزنش. زمین از انسان عشق و وفا میطلبد و شهریاری را شایسته او میداند و آن را بهواسطه مهر خود و توانایی انسانی به او وعده میدهد. زمین پیغامهای خود را به هزار آوا و به هرگونه صدا به گوش انسان میرساند «و تو را من پیغام کرده از پس پیغام به هزار آوا/ که دل از آسمان بردار... پیغامت کردم از پس پیغام که مقام تو جایگاه بندگان نیست که در این گستره، شهریاری تو، و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است»,٢
زمین از میان همه موجودات خود را تنها موجودی میداند که به خورشید خود، به انسان یاری رسانده «به تو نان دادهام من و علف به گوسفندان و به گاوان تو، و برگهای نازک ترّه که قاتق نان کنی»٣ لحن زمین بهرغم بیمهری که از انسان میبیند همراه با عشق است تا جهان را با شهریار خویش تجمل بخشد و او را مایه فخر خویش کند.
آنچه در پس انسانگرایی اگزیستانسیالیستی شاملو آشکار میشود آن است که زمین انسان را آزاد و مختار میداند که از او طلب وفا و عشق میکند. اگر جز این بود، زمین هرگز لب به سرزنش آدمی نمیگشود. بنابراین زمین بهواسطه اختیار آدمی او را سرزنش میکند، او را سرزنش میکند که چرا آن افسونکار یعنی آسمان را به او ترجیح داده همان «افسونکاری که بر تو میآموزد عدالت از عشق والاتر است»٤. سرزنش زمین بهواسطه مختاربودن آدمی است که درواقع زمین شاملو بر این شعار اگزیستانسیالیستی صحه میگذارد که انسان محکوم است که مختار باشد زیرا زمین بهواسطه حس و غریزه خود سرشت متلون و غیرثابت آدمی را دریافته است. زمین دریافته که «بودن» آدمی تعین ندارد زیرا که همواره در «شدن» است.
«جهان را که آفرید؟/ جهان را؟/ من آفریدم!/ بهجز آنکه چون منش انگشتان معجزهگر باشد/ که را توان آفرینش این هست؟/ جهان را من آفریدم»٥. اما چگونه؟ شاعر پاسخ خویش را میدهد «جهان را/ به الگوی خویش بریدم»٦. در این شعر، شاعر به قدرتمندی انسان و هم به اختیار و آزادی بیحد او توجه میکند تا بدان حد که تنها او میتواند جهانی را به الگوی خویش بیافریند، آن را روشن و آشکار کند و حتی به آن معنا دهد.
آشکارگری انسان وجه ممیزهای که اگزیستانسیالیستها و منجمله سارتر برای انسان قائل میشوند تا او را از دیگر موجودات سوا کنند «ادبیات چیست؟» سارتر نمونهای از متنی اگزیستانسیالیستی است که بهواسطه بعضی مضامین شباهتهایی به بعضی اشعار شاملو و بهخصوص شعرهای متأخر شاعر دارد. سارتر در «ادبیات چیست؟» مینویسد: «انسان وسیلهای است که چیزها با آن آشکار میشوند. حضور ما در جهان است که روابط را تکثیر میکند، ما هستیم که روابط بین این درخت و تکهای از آسمان را برقرار میسازیم... با هریک از کنشهای ما، جهان چهرهای تازه برایمان آشکار میسازد» ٧. انسان سارتری نیز همچون خورشید است که میدرخشد و میآفریند و بهمحض آنکه خورشید رو از جهان برگرداند جهان را تاریکی دربر میگیرد «... اگر رویمان را از این منظره (جهان) برگردانیم منظره بار دیگر در پایندگی تاریک خود فرو خواهد رفت...»٨* در اندیشه اگزیستانسیالیستی برای انسان چنان حضوری درنظر گرفته میشود که سایر چیزها چندان به حساب نمیآیند. آیا بهراستی اختیار آدمی دارای چنان برد متافیزیکی است؟
اگرچه «انسان» همواره دغدغه جدی شاملو است اما گرایش شاعر به انسان همچون موقعیتی محوری و آنهم با چنین اختیاراتی به مجموعه شعرهای «مدایح بیصله»** و شعرهای بعد از آن برمیگردد. در این دوران شاعر بیشتر به دغدغههای فلسفی درباره شأن و سرنوشت انسان میپردازد و دربارهاش تأمل میکند. شعر در آستانه (١٣٧١) قویترین گرایش از این نوع است؛
انسان شاملویی، انسان موجودیت محض است، ممتد است یعنی انسانی که پایان نمیپذیرد و حتی در غیاب خود ادامه مییابد اما آدمی چگونه ادامه مییابد؟
«نه به هیات گیاهی نه به هیات پروانهای، نه به هیات سنگی، نه به هیات برکهای/ من به هیات ما زاده شدم به هیات پرشکوه انسان/... / تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم»٩. شاعر میگوید من به هیأت ما زاده شدهام. او با این تعبیر نوعی انسان- انسان خاص- را بسط میدهد تا او را در پیوند با سرنوشت کلی انسان یا بهتعبیری انسان عام قرار دهد- شاعر به دو انسان باور دارد؛ انسان خاص و انسان عام- به نظر میرسد که تنها در یک چنین پیوندی است که انسان پایان نمیپذیرد و حتی در غیاب خود نیز استمرار مییابد. در اینجا انسان خاص شاملویی در «ضرورتی اخلاقی» تن به همگانیبودن میدهد و خود را در سرنوشت کلی انسان بهصورت یک من فراگیر در هیأت انسان عام میگستراند. منظور از ضرورتی اخلاقی التزام انسان به دیگری است: التزام انسان خاص به انسان عام. «دیگری» مساله اخلاق است و اصلا وجود دیگری است که به موضوع بعدی اخلاقی میبخشد از این التزام میتوان بهعنوان التزامی اگزیستانسیالیستی نام برد؛ جز این شاعر انسان را تمامشده و ابتر میداند که استمرار آن و اساسا شکوه و جاودانگیاش منتفی است. ***
پینوشتها:
* البته سارتر نمیگوید که اگر آدمی رویش را از جهان برگرداند جهان نابود میشود بلکه میگوید جهان تاریک میشود او نیز انسان را خورشیدی میبیند که به جهان روشنایی میبخشد.
** مجموعه مدایح بیصله طی دورهای طولانی از ١٣٥٧ تا نیمه ١٣٦٩ سروده شده است.
*** در دورههایی از شعر شاملو- عمدتا تا مقطع انقلاب- انسان خاص او «دگرگونه انسانی» است که شاعر به آن بُعدی حماسی میدهد.
١) نمیتوانم زیبا نباشم/ مدایح بیصله/ احمد شاملو
٢، ٣، ٤) پس آنگاه زمین سخن نگفت/ مدایح بیصله/ احمد شاملو
٥، ٦) جهان را که آفرید/ مدایح بیصله/ احمد شاملو
٧، ٨) زیباییشناسی اگزیستانسیالیستی درانتی/ هدی نداییفر/ ص٢
٩) در آستانه/ از دفتر در آستانه/ احمد شاملو