به گزارش فرهنگ امروز به نقل از هنرآنلاین؛ "دشمنان" رمان تکاندهندهای است، اما تکاندهنده دقیقا یعنی چه؟ تجربه راوی این داستان از هولوکاست و البته کاراکترهای دشمنان در جایجای این داستان مخاطب را تکان میدهد. مخاطبِ دشمنان میتواند تمامی تجربیاتش از "آشویتس"ها و کورههای آدمسوزی جنگ جهانی دوم را که از کتابها و فیلمها به او منتقل شده است، فراموش کند و سراپا به روایت آیساک باشویس سینگر گوش بسپارد.
او جزییات تکاندهندهای را برای ما توصیف میکند؛ با زبانی روان، در عین حال عصبی، تندخو و سرد. زبانِ دشمنان مثل یک بمب ساعتی عمل میکند که هر لحظه ممکن است، منفجر شود اما منفجر نمیشود. شاید هم تعبیر درستتر این باشد که هر لحظه منفجر میشود، ما را بلند میکند، به زمین مینشاند و باز قضیه انفجار، مخاطب را ول نمیکند. از این نظر دشمنان، داستانی است تکاندهنده و مملو از تجربیات سهمگینِ آدمهایی که روانِ مریضی دارند و نمیتوانند به هیچ ماوراءالطبیعهای بیاویزند تا بلکه خاطراتشان را فراموش کنند.
شخصیت اصلی این داستان ـ"هرمان"ـ بعد از اینکه سهسال از ترس فاشیستها در یک کاهدانی پنهان میشود، به آمریکا فرار میکند. او از دست نازیها میگریزد در حالی که نتوانسته است خاطراتش را از این تجربه مهیب فراموش کند، همچنان که شخصیتهای دیگر داستان مثل "تامارا" و "ماشا". "هرمان" در آمریکا هم دنبال یک کاهدانی است تا خودش را پنهان کند.
هرمان شخصیت پیچیدهای دارد. او یک دروغگو است. یک دروغگو که فلسفه خوانده.
او به همه دروغ میگوید؛ به صاحبکارش… به زنش… به زن دومش… به زن سومش… به همه. هرمان به هیچکس اعتماد ندارد و این بیاعتمادی در تمام داستان همراهش است. او از همه چیز بریده: "آدمی بدون اعتقاد به خودش، یک تقدیرگرای خوشباش که در اندوه فردی در آستانه خودکشی به سر میبرد. مذاهب دروغ گفتهاند، فلسفه از همان اول ورشکسته بود. وعده و نوید پیشرفت چیزی نیست جز تفی بر صورت شهیدان همه نسلها. اگر زمان نوعی درک است یا ردهای از خرد، گذشته به همان اکنونی زمان حال است. هابیل همچنان به کشتن قابیل برخاسته. بختالنصر همچنان چشمان زدکیا را از حدقه درمیآورد و پسرانش را به قتل میرساند. قتل عام در کشنیف تمامی ندارد. آنهایی که جرأت پایاندادن به زندگی خود را ندارند فقط یک راه برایشان مانده: وجدان خود را بکشند، خاطرات خود را خفه کنند و آخرین نور امید را خاموش کنند."
تمام اینها به علاوه دروغگویی و ویژگیهای زایده توصیفات بالا میشود: هرمان. هر چند او آنقدر واقعی است که حتی وقتی داستان تمام میشود، نمیفهمیم دقیقا چهطور آدمی بود.
اما هرمان در یک مثلث عشقی هم گیر افتاده: "یادویگا"، دختر خدمتکاری که در سهسال زندگی پنهانی هرمان در کاهدانی او را تروخشک میکرد، "ماشا"، معشوقه و بعدتر زنش و "تامارا"، همسر اولش که فکر میکرد توسط نازیها همراه بچههایش مرده است ولی چندی از داستان نمیگذرد که پیدایش میشود. از آنجایی که هرمان در آمریکا زندگی میکند، نمیتواند همزمان چند زن داشته باشد. او باید زنهایش را طلاق دهد ولی این کار را نمیکند… میگوید: "میخواهم هر سهتا را داشته باشم. تامارا زیباتر و آرامتر و جالبتر شده است. او از جهنمی حتی بدتر از آنچه ماشا داشت خلاص شده است…" از طرفی هرمان، یادویگا را هم دوست دارد. سادگی یادویگا و خوشطینتی روستاییاش باعث میشود هرمان درباره او اینگونه بیندیشد: "چه روح پاکی. چهطور چنین موجودی میتواند در این زمانه فاسد زنده بماند؟ این راز است مگر اینکه آدم به تناسخ روح معتقد باشد."
در این کتاب چیزی که میتواند حسابی ما را فکری کند، ذهنیت شخصیتهای داستان، خصوصا هرمان، تامارا و ماشاست. چیزی که آنها میگویند نه پیچیده است و نه تازه اما شدیدا تاثیرگذار است. شکل حرفهای این آدمها ما را مجاب میکند که تمامیشان شاعرانِ فیلسوفی هستند که نمیتوانند از فرط اندوه زندگی کنند. آنها هر کدام، یک "آشویتس" خصوصی هستند که دیگر بههیچوجه نمیتوانند به آدمها اعتماد کنند. "دشمنان" برای شما سرسامِ حیرت میآورد.
این کتاب آنچنان روان و باورپذیر نوشته شده که ممکن است تصور کنیم داستانی اتوبیوگرافیک است. از طرفی عمق فاجعه در این رمان چنان است که گاه از زیر فشار روانی آن شانه خالی میکنیم. با این وصف باید گفت: به آیزاک باشویس سینگر اعتماد نکنید… مگر دیگر راهی برایتان باقی نمانده باشد.
دشمنان را بخوانید. برای خودش زمینلرزهای است.
مجتبا هوشیار محبوب
این نوشته پیش از این در دو هفته نامه روشن منتشر شده است