فرهنگ امروز/ پیمان سمندری؛
همه دورههای تاریخ ایران بهویژه سدههای میانه آن، یعنی از آغاز اسلام تا دستکم برآمدن صفویان، با یک نشان مشخص، از دوران پیش و پس از خود قابل بازشناسی است؛ آن نشان، تسلط دورهای گروههای مهاجر مهاجم و بیگانگانی است که کوچ و مهاجرتی بیشتر ویرانگر و خانمانبرانداز به این دیار داشتهاند. غلبه این گروهها البته هر بار سرانجام به هضم و جذب کوچندگان به سرزمین میزبان انجامیده است. یکی از اتفاقات مهم و قابل مطالعه در دگرگونیهای تاریخ جدید و معاصر ایران، شاید تغییر موقعیت و مناسبات این هجرتکنندگان با ساکنان دیرین این کهنبوم باشد که در شرایطی مسالمتآمیز عضو بدنه اصلی جامعه میزبان میشوند. اتفاق دیگر که شاید چندان خوشایند نباشد اما در نگرش جدید ایرانیان به این تازهواردان از ورای تجربههای سخت و تلخ تاریخی باشد. آنچنانکه از منابع گوناگون، ازجمله سفرنامهها به دست میآید، در بسیاری موارد، ارتباط دو گروه دستکم در آغاز، از مسیر و منظر تردید و ترس میگذرد و گاه نیز معاملهای تحقیرآمیز و خشن نه در خور شأن ایرانیان با این مهمانها صورت میپذیرد. با آن همه، این جمله کازاما نخستین وزیر مختار ژاپن در ایران روزگار پهلوی را باید در لوحی نگاه داشت «در میان آسیاییها که با بیگانگان بیمهرند، ایرانیان با کمترین تبعیض قومی و دینی رفتار میکنند و فضیلت و منش کریمانه نشان میدهند. میگویند که این طبیعت در آنها از تعلیم و هدایت شاه عباس بزرگ برآمده است ...». چند تصویر نمونهوار از حضور مهاجران در جغرافیای ایران جدید و شیوه تعامل ایرانیان با این گروهها، در ادامه میآید.
ارامنه جلفا؛ روزگار عزت، هنگامه فترت
شاید پرماجراترین و شناختهشدهترین گروههای خارجی که روزگاری در بافت اجتماعی ایرانیان وارد شدند و در جایگاه خود منشأ اثر و خدمات زیادی هم بودند، ارمنیانی به شمار آیند که شاه عباس یکم صفوی، روزگاری به پایتخت صفویان، اصفهان کوچاند. جهانگردانی چون شاردن و فیگوئروا در دوره صفوی در سفرنامههای خود به فراوانی به ماجرای حضور اینان در اصفهان اشاره کردهاند. اینجا اما به بخشی از سفرنامه فردریک ریچاردز انگلیسی اشاره میکنیم که تنها دوران شکوه این گروه را مورد توجه قرار نداده است. او که در روزگار پهلوی اول به ایران آمده است، با مطالعه در اسناد و ثبت شنیدهها و خواندهها، این گروه مهاجران را معرفی میکند و مینویسد «جلفا دو تاست: یکی در شمال، نزدیک رودخانه ارس واقع شده که مرز بین روسیه شوروی و ایران به شمار میرود... شهر دیگری است که در ساحل زایندهرود، درست مقابل ساحل اصفهان واقع شده است. نهتنها شهر ثانی نام خود را از شهر اول اقتباس کرده است بلکه در حدود سیصدسال قبل شاه عباس کبیر جمعیتی مرکب از چندینهزار خانواده ارمنی را که روی همرفته ٥٠٠٠ تن بودند از این شهر که در روسیه شوروی واقع شده به اصفهان انتقال داد. ولی از این مهاجرت، یا چنانکه امروز میتوانیم بنامیم انتقال اجباری دو هدف مورد نظر بود: یکی آوردن یک عده پیشهور ماهر و استاد در میان گروهی از مردم خوشگذران و تنآسان پایتخت [اصفهان] و دیگر محروم گردانیدن عثمانیها از یک مستعمره ارمنینشین، چه آذوقه عثمانی ها هرگاه تمام میشد لشکر به آن ناحیه میکشیدند». وی پس از بیان اهمیت و شکل حضور این گروه در اصفهان، از اوضاعی که برای آنها پس از مرگ شاهعباس و حتی دورههای بعد رخ داد نیز پرده برمیدارد: «... لکن پس از مرگ شاه عباس، ورق آبادی و کامیابی شهر برگشت و ساکنان آن بهزودی دریافتند که وارثان تخت و تاج، برخلاف شاه عباس نسبت به این شهر با نظری مهربان نمینگرند. به جای حمایت و پشتیبانی، اذیت و آزار برنامه روز شد و سرانجام نسبت به آنها طوری بدرفتاری و سختگیری شد که تعداد ساکنان آن در اندك مدتی تقلیل یافت. در آن موقع آنها شکار و قربانی مردم اصفهان و قبایلی محسوب میشدند که گاهگاه از کوهستان بر آنها وارد میشدند و در نظر مردم شهر اصفهان چنان حقیر بودند که اگر یک نفر اصفهانی یک تن ارمنی را به قتل میرسانید کافی بود که قاتل در مقابل جنایتی که مرتکب شده است یک بار غله بهعنوان خونبها به خانواده داغدیده بپردازد. از آن به بعد همهچیز برخلاف میل آنان انجام گرفت. سختگیری نسبت به آنها در سال ١٧٤٧، یعنی موقعی که نادرشاه آنها را به یاری افغانان در محاصره پایتخت متهم ساخت به منتها درجه رسید. گرچه این اتهام ناروا بود مجازاتی که درباره این ناحیه ارمنینشین اجرا شد چنان وحشیانه بود که عده زیادی از آنها داوطلبانه جلای وطن کردند و به گرجستان و بغداد و هندوستان رفتند و اغلب آنها هرگز بازنگشتند». این ماجراها هر چند تلخ و تأملبرانگیز باشد، پرسشی را هم به ذهن میرساند؛ اینکه چگونه دستهای از مردم برای گروهی نشاندار پیرامون خود چنین فشارها و نارواییهایی را تجویز میکنند، اما به گونه مستقیم آنان را از خانه و کاشانهشان نمیرانند؟
لوریها، کولیان سرگردان
شاید شناختهشدهترین گروه بینالمللی مهاجران که در هیچ بافت اجتماعی جهان بدون مشکل پذیرفته نشدهاند، کولیها باشند. بسیاری سرزمین مادری این گروهها را از هندوستان میدانند و آنچنان که به نظر میرسد عامل بقایشان در پذیرفتن برخی از اصول و قوانین و ناهماهنگی با برخی دیگر در سرزمینی باشد که در آن حضور یافتهاند؛ این کولیها همواره بهعنوان یک عامل خطرناک و بیماریزای خارجی یاد شدهاند. هنری پاتینجر که در زمان قاجارها و در گروه همراهان سر جان مالکوم از انگلستان به ایران آمد در کتاب «مسافرت سند و بلوچستان» به تفصیل درباره گروهی از این افراد با نام «لوریها» آگاهیهایی جالب ارایه میکند «لوریها ... دستهای ولگرد و کوچنشین هستند که جای ثابتی برای مسکن و مأوا ندارند، و در بسیاری از جهات دیگر صفات آنها شباهت تام و تمامی به کولیهای اروپا دارند. اینها با زبانی که مخصوص خودشان است صحبت میکنند و هر دسته دارای شاهی میباشد. لوریها به ربودن بچه و دلهدزدی شهرت دارند و اوقات خوشی و راحتی را به بادهگساری و رقص و موسیقی میگذرانند و آلات موسیقی را همیشه برادروار با خودشان حمل میکنند. ضمنا چند خرس یا میمون نیز برای انجام نمایشهای عجیب و غریب و مضحک حیلهبازی با خود همراه دارند. در هر دسته معمولا دو یا سه نفر متخصص در علم پیچیده رمل و اسطرلاب و کورا وجود دارد». پولاک، پزشک آلمانی ناصرالدینشاه هم که اطلاعاتی فراوان درباره گروههای بومی و مهاجر ساکن ایران در سفرنامهاش ارایه میکند، درباره کولیها مطالبی دارد که تا اندازه زیادی با محتوای سفرنامه پاتینجر همخوان است.
بربر ها و نخستین تماس با مردمان افغان از نوع دیگر
از جدایی کامل افغانستان از سرزمین ایران در دوره قاجاریه تا روزگار کنونی، مناسبات ایرانیان با این برادران دیروز و همسایگان امروزین شرقی، دگرگونیهایی پرفراز و نشیب به خود دیده است، بیگمان قابل اعتناترین این روابط حضور مهاجران افغانستانی در شهرهای ایران بهعنوان نیروی کار بوده است. شاید شرح مشاهدات کلنل ییت، کنسول بریتانیا در مشهد در سفرنامه به ایران و افغانستان با نام «خراسان و سیستان» که در روزگار سلطنت ناصرالدینشاه نگاشته شده است، نخستین تصویرها از حضور و ارتباط این مهاجران در ساختار جدید باشد که نکات مهم تاریخی و اجتماعی را نیز در برمیگیرد. «در کندوشا فقط بربریها زندگی میکردند. این مردم هزارهایهای اهل هزارهجات افغانستان هستند که ایرانیان آنان را بدین نام میخوانند. اینان به کشاورزی در این اطراف مشغول بودند و نیمی از محصول خود را بهعنوان اجاره زمین به حاکم تسلیم میکردند ... بههرحال این سیاست تا حدی متفاوت با نواحی دیگر بود. بدین ترتیب که برای زیر کشت بردن این زمینها حاکم ترجیح داده بود تا از مهاجران افغانی استفاده کند و خود را مقید نسازد تا خانوارهای ایرانی را برای این منظور در این ناحیه سکنی دهد. مهاجرت هزارهایهای افغانستان به خراسان درحال حاضر رو به فزونی گذاشته است و بسیاری از آنان به کشاورزی در منطقه مشغولند. اینان در مقایسه با ایرانیان زحمتکشتر بوده و به دستمزد کمتری قانع هستند و باعث افزایش ثروت و بهرهوری این ناحیه خواهند شد. این مسأله برای افغانستان بسیار زیانآور است، زیرا نیروی انسانی زیادی را از دست میدهد. مادامی که سیاست افغانستان بر تعقیب و ایذاء استوار است، راه دیگری برای این شیعیان معتقد که در این منطقه به آنان بربری میگویند وجود ندارد».
اکر کسی از وطن مألوف دور افتاد ...
تصاویر بسیار دیگری از زندگی گروههای مهاجر مانند بانیان هندوستان یا مهاجران چرکس و گرجی یا یهودیان از خلال سفرنامهها به ایران هم وجود دارد که عرضه آنها در این مختصر ممکن نیست. این توصیه و عبارات از سفرنامه مرآتالممالک نوشته علیرئیس سیدی مربوط به دوره صفویان شاید بیانگر وضعیتی باشد که مهاجران در یک سرزمین با آن روبهرو میشوند «اگر [انسانی] اتفاقا به تقدیر ربانی و حکم لایتغیر سبحانی به دیار غربت اوفتد و از وطن مألوف خود دور و از مسکن خویش مهجور شود و در دریای مشقت زار و حیران و در گرداب بلا بیخانمان گردد و در وادی محنت سرگردان و در دیار غربت نالان و گریان باشد، باید به مقتضای «حب الوطن من الایمان» در آرزوی وطن خود باشد و برای بازگشت به دیار خویش بکوشد و باید حق نعمت پادشاه اسلام را بداند و به قصد آستانبوسی به درگاه پادشاه آید. در این صورت به عنایت حضرت سبحانه و تعالی در مدت کم به مقصد خود نایل خواهد شد و روسفیدی دنیا و آخرت نصیب او خواهد گشت ...».
روزنامه شهروند