فرهنگ امروز/ محسن آزموده؛
یوسف اباذری در سخنرانی جنجال برانگیزش در همایش هشت دهه علوم اجتماعی جامعهشناسان ایرانی را به غفلت از تحولاتی كه بعد از جنگ در حوزه جامعه و اقتصاد ایران رخ داد متهم كرد و گفت: «جامعهشناسان این ماجرا را متوجه نشدند چون به نوعی سرگرم فرهنگ و فلسفه و این جور مسائل بودند و خود من هم به عنوان یك دانشجو به همین حوزهها میپرداختم. متوجه نبودم كه بنیانگذاران جامعهشناسی در آثار خود فیالمثل وبر در كتاب اقتصاد و جامعه، دوركیم در كتاب تقسیم كار، زیمل در كتاب فلسفه پول، و ماركس در كتاب سرمایه به این موضوع یعنی رابطه اقتصاد و جامعه پرداخته بودند. » او در این سخنرانی تاكید كرد كه با ضعیفشدن جامعهشناسی در ایران دو علم تقویت شدند یكی روانشناسی و دیگری فلسفه و در توضیح این ادعا گفت: «خود من هم در این قضیه یعنی در تقویت فلسفه نقش داشتم. اما فلسفه الان دارد بلایی سر جامعه ایران میآورد كه جا را برای جامعهشناسی تجربی تنگ كرده است. حالا چرا فلسفه؟ هرچه جامعهشناسی به مساله اتمیزه شدن افراد میپردازد، فلسفه میگوید من به بنیانها میپردازم و به دنبال مقولات جدید هستم. گرایشهای رسمی و محافظهكار دانشگاهها نیز میگویند مقولات جامعهشناسی كافی نیستند و ما باید مقولات جدیدی بیاوریم. از كجا میآورد؟ از شكلی از فلسفه. این جریانها ناشی از سوءنیت یك عده و افراد نیست، داستان این نیست كه عدهای سوءنیت دارند و میخواهند انحصار ایجاد كنند بلكه وقتی شما جامعهشناسی را رها كنید، معلوم است كه فلسفه جای جامعهشناسی را خواهد گرفت. » مشخص است كه این سخنان اباذری مثل دیگر مباحث او واكنشهای متفاوتی را در میان اهل اندیشه در ایران بر میانگیزد. شاید بتوان نشست نسبت جامعهشناسی و فلسفه را به عنوان یكی از واكنشها ارزیابی كرد. این جلسه عصر یكشنبه ٢٥ مرداد توسط انجمن جامعهشناسی با همكاری كارگروه جامعهشناسی ایران، كارگروه مسائل اجتماعی ایران و كارگروه فلسفه و علوم اجتماعی برگزار شد. در این جلسه رحیم محمدی، استاد جامعهشناسی به نسبت جامعهشناسی و فلسفه پرداخت و پرسشهایی را مطرح كرد كه احمد بخارایی در ادامه با اشاره به ضعف فلسفی در جامعهشناسی امروز ما به آنها پاسخ داد. آنچه میآید گزارشی از سخنرانی ایشان است.
در آغاز جامعهشناسی فلسفه طرد شد
رحیم محمدی، استاد جامعهشناسی عنوان بحث خود را درباره جامعهشناسی به مثابه معرفتی پسافلسفی خواند و گفت: بحث حاضر در نتیجه تحقیقی است كه پیشتر درباره تاریخ جامعهشناسی ایران و بهطور كلیتر تاریخ جامعهشناسی داشتم. نخستین پرسش اساسی این است كه چرا در این زمانه حاجت پیدا كردهایم كه به مساله نسبت فلسفه و جامعهشناسی بپردازیم. این پرسش مهمی است. در این زمینه دو دسته صحبت كردهاند. عدهای كه معتقدند جامعهشناسی باید اسلامی شود. مراد ایشان از این ادعا آن است كه جامعهشناسی از فلسفه اسلامی استخراج شود. زمانی با آقای عماد افروغ در این زمینه گفتوگو میكردیم، در نهایت دیدم كه ایشان اگرچه جامعهشناس هستند، اما بحث فلسفی میكنند. وقتی از او علت را پرسیدم به من گفت جامعهشناسی تنك است، من به سمت فلسفه كشیده شدم. بعدها دیدم كه عماد افروغ جایی نوشته كه جامعهشناسی اسلامی باید از فلسفه اسلامی استخراج شود. بعدها كسانی مثل حسین كچوئیان حتی از مرگ جامعهشناسی سخن گفتند. این جا تناقضی كه پدید میآید این است كه چطور میشود جامعهشناسی بمیرد، اما جامعهشناسی اسلامی داشته باشیم؟! گروه دیگری كه ضرورت بحث نسبت جامعهشناسی و فلسفه را به وجود آوردهاند، كسانی هستند كه فكر میكنند راه اندیشهورزی تنها فلسفهورزی است و فكر میكنند اندیشهورزی جامعهشناختی سطحی است. یكی از ایشان دكتر بخارایی است. نتیجه این دو رویكرد اما طرد اندیشهورزی جامعه شناختی و اعلام پایان جامعهشناسی است.
رحیم محمدی در ادامه بحث از نسبت فلسفه و جامعهشناسی به بیش از یك و نیم قرن تاریخ جامعهشناسی (از ١٨٥٠ تاكنون) رجوع كرد و گفت: البته برخی كه چندان جدیت علمی ندارند، جامعهشناسی را تا افلاطون سابقهدار میدانند، اما به اعتقاد من جامعهشناسی با سه چهره یعنی كارل ماركس، امیل دوركیم و ماكس وبر آغاز میشود. عدهای البته از مونتسكیو (ریمون آرون) و اسپنسر (كوزر) و آگوست كنت یاد میكنند، اما به نظر من اگر بخواهیم تولد تفكر جامعهشناسی را بهطور آشكار ببینیم، باید به این سه چهره رجوع كنیم. هابرماس در كتاب نظریه كنش ارتباطی در بحث از مراحل آغازین تكوین جامعهشناسی به همین سه چهره (ماركس، وبر و دوركیم) اشاره كرده است.
وی گفت: در این بیش از یك و نیم قرن پنج لحظه مهم را میتوان برجسته كرد. در این پنج لحظه جامعهشناسی با فلسفه نسبتی برقرار كرده است. این نسبت لزوما مستقیم و مثبت نبوده بلكه اتفاقا و به خصوص در مراحل آغازین نسبت سلبی و منفی است. این پنج لحظه عبارتند از: ١- لحظه آغازین شكلگیری جامعهشناسی؛ ٢- لحظه چرخش زبانی كه در فلسفه و جامعهشناسی رخ داد؛ ٣- لحظه پیدایش میان رشتهایها مثل مطالعات فرهنگی، مطالعات زنان، مطالعات پسااستعماری و...؛ ٤- لحظه پیدایش مكتب فرانكفورتیها: فرانكفورتیها اساسا فیلسوفند و جامعهشناسی را از مجرای ماركس فهمیدهاند و جامعهشناسان نیزعموما آنها را جامعهشناس نمیدانند؛ ٥- لحظه تولد پدیدارشناسی: آلفرد شوتز تحت تاثیر ادموند هوسرل و ماكس وبر به پدیدارشناسی جهان اجتماعی پرداخته است.
محمدی تاكید كرد كه بعد از پرداختن به این پنج مرحله به دو سنت جامعهشناسی اشاره میكنم: سنت نخستین جامعهشناسی است كه با آن سه نفر آغاز میشود و با شاگردان ایشان ادامه مییابد و دوم سنت دیگری كه عمدتا بعد از چرخش زبانی در جامعهشناسی پدید آمده است.
وی سپس به لحظه آغازین تولد جامعهشناسی با طرح پرسشهایی اشاره كرد وگفت: آیا جامعهشناسی از فلسفه استخراج شده است؟ آیا جامعهشناسی ایرانی نیز باید از فلسفه اسلامی ایرانی استخراج شود؟ آیا امروز یك جامعهشناس باید فلسفه بداند؟ جامعهشناسی كی، چرا و چگونه آغاز شد؟ تعبیر آغاز را از گادامر وام گرفتهام. اندیشیدن به آغاز مهم است. سوال بعدی این است كه چرا با وجود فلسفه و دیگر معرفتهای عصر روشنگری و پیش از آن جامعهشناسی پدید آمد؟ چه خلئی در معرفتها وجود داشت كه ضرورت ایجاد جامعهشناسی را ایجاد میكرد؟ چرا جامعهشناسان موسس از فلسفه دوری گزیدند؟ ماركس با اندیشههای هگل در آویخت و با نگارش فقر فلسفه به نقد پرودن (فلسفه فقر) پرداخت. دوركیم نیز در كتاب قواعد روش جامعهشناسی و كتاب جامعهشناسی و فلسفه كاملا به استقلال جامعهشناسی معتقد است. وبر نیز در بحث از عقلانیت تاكید میكند كه بحث من ربطی به عقلانیت استعلایی و عقلانیت تاریخی كه فلاسفه از آنها بحث میكنند، ندارد، بلكه من به عقلانیت كنشگران اجتماعی كار دارم. وبر با این تاكید گذر خود از كانت (عقلانیت استعلایی) و هگل (عقلانیت تاریخی) بیان میكند. اما چرا موسسین جامعهشناسی كه خود فلسفه میخواندند، از فلسفه گذر كردند؟
محمدی در ادامه تاكید كرد كه تولد و تكوین معرفتها را از منظر تامس كوهن و میشل فوكو بررسی میكند و گفت: كوهن معتقد به انقلاب علمی است و میگوید در مرحلهای پارادایم موجود به مسالههای زمانه نمیتواند پاسخ دهد و به بحران درمیغلتد و پرسشها و پاسخهای جدید به شكلگیری پارادایم جدید منجر میشود. فوكو نیز از اپیستمه (صورتبندی معرفت) بهره میگیرد كه با تفاوتهایی مشابه پارادایم كوهن است. این دو (پارادایم و اپیستمه) به سرمشق زمانه حاكم بر معرفتها اشاره دارند و نحوه اندیشیدن در زمانه را نشان میدهند. با این نگرش پنج لحظه نسبت جامعهشناسی و فلسفه را از منظر كوهنی- فوكویی میبینم و معتقدم یك ضرورتهای معرفتی و تاریخی در به وجود آمدن و افول یك معرفت موثرند. یك دانش تصادفی پدید نمیآید بلكه ضرورتهای زمانه و تاریخی موجب پدید آمدن یك معرفت میشوند. آغاز و افول معرفتها و دانشها بر اساس قانونمندیهایی است كه در آن دانش وجود دارد.
وی سپس به شرایط زمانه و ضرورتهای تاریخی آغاز جامعهشناسی اشاره كرد و گفت: لازم است برای روشن شدن این موضوع ابتدا به سه فیلسوف یعنی افلاطون، توماس هابز و هگل اشاره كنم. جامعهشناسی زمانی آغاز شد كه زمانه افول دانشها بود. همه میاندیشیدند و نقد میكردند. افلاطون در نظریه ایدهها، معتقد است عالم عقولی وجود دارد كه فیلسوف از مجرای عقلانیت به آن راه مییابد و بهترین تصویر سیاست زمانه را با آن نشان میدهد و بر این مبنا سیاستی تاسیس میشود و مدینه و پلیسی ایجاد میشود. در این نگاه اولا امر عقلانی و كار فیلسوف مقدم است، ثانیا امر سیاسی بر امر اجتماعی مقدم میشود. این نوع اندیشیدن به نسبت جامعه و سیاست تا زمان هابز ادامه داشته است. هابز به دولت مطلقه معتقد بود و در كتاب مهمش لویاتان را تجمیع قدرت نظامی و دینی میخواند و آن را به مثابه شمشیر داموكلسی بالای سر انسانها میداند. در این نگاه قانون اراده دولت است. در نظر هابز نیز نظم سیاسی مقدم بر همه جنبههای دیگر حیات انسانی است، زیرا انسانها گرگ یكدیگر هستند. در هگل اما تغییر ایجاد میشود. او با گذر از دو تجربه یعنی اندیشه اقتصاددان كلاسیك كه بر بازار و كار و شغل تاكید داشتند اولا و انقلاب فرانسه ثانیا احساس كرده بود كه مستقل از سیاست فضای دیگری نیز هست كه همان جامعه مدنی است. اما در نهایت جامعه مدنی هگل بین خانواده و دولت واقع میشود. تا اینجا شاهدیم كه هنوز خبری از جامعه نیست. اما از این به بعد فلسفه روشنگری پدید میآید كه دو چیز را نقد میكند: نخست نظم حاكم زمانه (ولتر، دیدرو، روسو و...) و دوم فلسفه زمانه. نقد این دو به فردگرایی و لیبرالیسم منجر میشود. فرد دیگر بخشی از دولت نیست و عنصر مستقلی است. این فیلسوفان تمام كلیتها را نفی میكنند. روسو حتی دولت را ماحصل حضور اراده افراد میخواند. در نتیجه این نگرشها وقایعی مثل انقلاب فرانسه و جنبشهای اجتماعی و انقلاب صنعتی پدید میآید و فلسفههای موجود (چه كلاسیك و چه روشنگری) توضیح قانعكنندهای از این تحولات اجتماعی ارایه نمیدهند. فلسفه نمیتواند وقایع اجتماعی زمانه (انقلابها، شهرنشینی، دولت مدرن و...) را توضیح دهد. در نتیجه پرسش و پاسخهایی خارج از عرصه فلسفه به وجود میآید كه بحثهایی نزد كسانی چون سن سیمون، پرودون و... ظهور میكند و نتیجهاش در سه جامعهشناس موسس (ماركس، وبر و دوركیم) به ظهور میرسد. این نقطه آغازین تولد جامعهشناسی است.
محمدی گفت: جامعهشناسی سه چیز را توضیح میدهد؛ نخست میگوید كه پدیدههای اجتماعی (انقلابها، جنبشها، طبقهها، دولت، انقلاب صنعتی، شهر و شهرنشینی و...) را توضیح میدهد، دوم شكلگیری نیروهای اجتماعی جدید (كارگران، زنان، سرمایهداران و...) را توضیح میدهد، سوم جامعهشناسی به پرسشهایی كه همزمان با این تحولات پدید میآید، میپردازد. شاهدیم كه نسبت جامعهشناسی و فلسفه در بدو پیدایش جامعهشناسی یك نسبت سلبی و عدمی است. به همین خاطر میتوان جامعهشناسی را یك معرفت پسافلسفی خواند.
رحیم محمدی در زمان مقرر تنها فرصت كرد به دومین لحظه ارتباط فلسفه و جامعهشناسی بپردازد. وی لحظه دوم را لحظه چرخش زبانی خواند و پایهگذاران آن در میان كسانی كه به جامعهشناسی و فلسفه مربوط هستند، هابرماس و فوكو خواند و گفت: هابرماس در بحث از دگرگونی ساختاری حوزه عمومی (public sphere) و در كتاب نظریه كنش ارتباطی، به كنش زبانی توجه دارد و فوكو نیز در نظم گفتار (the order of discourse) به اهمیت زبان توجه دارد. با این چرخش زبانی در نسبت فلسفه و جامعهشناسی اتفاق تازهای افتاد، فیلسوفان به این نتیجه رسیدند كه زبان یك امر اجتماعی است. زبان عبارت است از شناخت و جهانبینی یك ملت از زمانه خودش كه در قالب كلمات ظهور پیدا میكند. این كلمات به مدلولها و معانیای ارتباط دارند كه آن معانی جهانبینی و جهانشناسی سخنگویان آن زبان است. اما چگونه زبان پدید میآید؟ زبان برساخت اجتماعی است. این ادعا نقطه اشتراك جامعهشناسان و فیلسوفان شد. بنابراین امروز در كلاسهای جامعهشناسی فوكو و هابرماس تدریس میشود به این اعتبار كه ایشان پس از چرخش زبانی كه در فلسفه سابقهای طولانی داشت (از ابتدای قرن بیستم در فلسفه تحلیلی و در فلسفه قارهای) زبان را با جامعهشناسی ربط دادند و از این زمان به بعد جامعهشناسی و فلسفه یك نسبت جدید پیدا كردند.
نمیشود فلسفه را كنار گذاشت
احمد بخارایی، استاد فلسفه موضوع بحث را ضعف فلسفی در جامعهشناسی به مثابه یك مساله عنوان و در ابتدا به مفهوم پسافلسفه اشاره كرد و گفت: پذیرش این تعبیر برای من خیلی سخت است زیرا در فلسفه نسبت به مفاهیم دقت وجود دارد و باید با دقت كرد كه چطور از آنها بهره میگیریم. اگر از فرافلسفه بحث میشد، پذیرش آن آسانتر میشد.
وی در ابتدا به تعریف فلسفه پرداخت و چشماندازی كلی از آن ارایه كرد و گفت: ما معمولا از فلسفه یك غول میاندازیم در حالی كه فلسفه در ابتدا در سوال از سقراط شكل گرفت. سقراط خود را خرد دوست (فیلوسوف: حكمت دوست یا دوستدار سوفوس) خواند. در بستر زمان این تعبیر تحولاتی یافت و امروز فلسفه یك اشتراك لفظی است و به این اشتراك لفظی نمیتوان تعبیر پسا را افزود. تعبیر پسافلسفی نیازمند آن است كه ابتدا تعریف مشخصی از فلسفه داشته باشیم. اگر این تعبیر روشن شود، پرسشهای دكتر محمدی نیز روشن میشود. ایشان پرسیدند آیا جامعهشناسی از فلسفه استخراج شده است؟ پاسخ این است كه نه تنها جامعهشناسی كه همه علوم از فلسفه استخراج شدهاند زیرا تفكر در ابتدا بسیط بود و اجتماعات كوچك و مسائل اندك بودند. بر این اساس نمیتوان گفت افلاطون نظام سیاسی را بر نظام اجتماعی مقدم میداند و بر این اساس با جامعهشناسی مخالف بوده است. آنچه نزد افلاطون مقدم بوده اندیشه و فكر است. اوج اندیشه و تفكر علمی زمانه او فلسفه است كه بسیار اهمیت دارد. بنابراین نقطه آغاز فلسفه در یونان نظام سیاسی نیست بلكه فكر و اندیشه است كه در فلاسفه متجلی میشود.
بخارایی در ادامه طرح مباحث جامعهشناسی ایرانی-اسلامی را بدون ربط به مباحث فلسفی عمیق خواند و سپس گفت: دانشجوی جامعهشناسی نباید تفلسف كند بلكه باید با فلسفه و منطق آشنا باشد و اگر این اتفاق بیفتد یعنی جامعهشناسان با فلسفه و منطق آشنا باشند، امروز دیگر جامعهشناسی به یكسری روشهای كمی و استقرایی تقلیل پیدا نمیكند و خلأ روشهای كیفی احساس نمیشود. در چنین شرایطی میبینیم كه تحلیلهای كمی در نخستین گام زمینگیر میشوند. در فقدان آشنایی با فلسفه ذهنیت جامعهشناسان بهشدت مهارتی و ماشینی میشود. تسهیلگر ما به دلیل عدم آشنایی با فلسفه زمینگیر میشود و نمیتواند كار كیفی بكند. ناقوس مرگ جامعهشناسی از همین جا به صدا درمیآید.
بخارایی در ادامه به شكلگیری جامعهشناسی در مراحل آغازین پرداخت و گفت: پاسخ اینكه جامعهشناسی چطور آغاز شد، در بطن پرسش هست. جامعهشناسی از زمانی كه جامعه شكل گرفت، آغاز شد. در قرون وسطی كه جامعه شكل نگرفته بود. در قرون وسطی حاكمیت استبدادی كلیسا یك جامعه بسیط و بسته و سنتی و ساده پدید آورده بود. بعد از انقلابها جوامع و شهرها شكل میگیرند. قبل از آن این ضرورت احساس نشده بود. تغییر نظام اقتصادی از فئودالیسم به سرمایهداری و... به شكلگیری جامعه منجر شد و در نتیجه آن جامعهشناسی پدید آمد. بر این اساس مشخص است كه چرا جامعهشناسی در زمان افلاطون پدید نیامد، زیرا سالبه به انتفاء موضوع است.
بخارایی سپس به این پرسش پرداخت كه چرا جامعهشناسان از فلاسفه احتراز كردند و گفت: اصلا احتراز نكردند. اگر جملهای كه دكتر محمدی به ریتزر نسبت داد و گفت كه جامعهشناسان نخستین از فلسفه دوری كردند، من از ریتزر اعلام برائت میكنم. ریتزری كه نهایتا خودش فیلسوفانه رفتار میكند و در انتهای كتابش دست به انگارهسازی میزند و الگو میسازد و انتزاعی سه انگاره واقعیت، تعریف و رفتار را برمیسازد كه كاری فلسفی است، چگونه از فلسفه احتراز میكند؟! اتفاقا ریتزر به همین خاطر كه تفلسف میكند، اهمیت دارد و در غیر این صورت یك ناقد تاریخ جامعهشناسی مثل بقیه میشد. بنابراین اگر ریتزر جایی گفته كه جامعهشناسی رابطه عدمی و سلبی با فلسفه دارد، من از او برائت میكنم. این نكته درباره ماركس نیز صادق است. ماركس از هگل احتراز نكرد. ماركس آنچه را كه از هگل آموخته بود بهره گرفت و دیالكتیك را از او امانت گرفت و در فضای ماتریالیستی به كار برد. ماركس با ایده گرفتن از هگل با توجه به شرایط زمانی و مكانی خودش اندیشید. قرار نیست كه ماركس مثل هگل بیندیشد. اینهمانی میان فیلسوفان معنی ندارد. حتی اینهمانی میان دو نفر در یك زمان و مكان ممكن نیست. خود آگوست كنتزاده فلسفه تحصلی (پوزیتیویسم) است و اگر كنت نبود، دوركیم و در نتیجه جامعهشناسیای نبود. نباید جامعهشناسی را این اندازه مهجور و نحیف كرد. این خدمت به جامعهشناسی نیست. بحث وبر نیز به جای خود مهم است كه چگونه از فیلسوفانی چون كانت بهره گرفت.
بخارایی دیگر ادعای محمدی یعنی اینكه تولید هر علم مبتنی بر منطق و مقوله معرفتی است را یك گزاره فلسفی خواند و گفت: با استفاده از این گزاره عمیق فلسفی میخواهند ثابت كنند كه جامعهشناسی از فلسفه جداست. این امكانناپذیر است. در چرخش زبانی هم كه مطرح شد، تاكید بر روش شناخت است.
بخارایی در ادامه به تنوع مسائل فلسفی اشاره كرد و گفت: موضوعات فلسفی یكی نیست و به راحتی نمیتوان آنها را كنار گذاشت. فلسفه آنقدر سیال است كه نمیتوان آن را كنار گذاشت. تفاوت فلسفه با سایر اندیشهها اما چیست. البته فلسفه نیز نوعی دانش (knowledge) است، اما تفاوتش با دیگر علوم این است كه نقادانهتر و سازمانیافتهتر و متكی بر استدلالهای منطقی و عقلانی بحث میكند. منطقی كه از ارسطو زاده میشود و امروز به شكل ریاضی خودش را نشان میدهد. این ماهیت فلسفه است. فلسفه بنیادیترین و انتزاعیترین و استدلالیترین و انتقادیترین دانشهاست. این ویژگیها نباید باعث شود آن را كنار بگذاریم بلكه باید دشواری آن را تحمل كنیم و به آن بپردازیم.
بخارایی در بیان ویژگی بنیادی بودن فلسفه گفت: گفته میشود فلسفه آن چیزی است كه به موجود بماهو موجود میپردازد، این یعنی آخرین نقطه انتزاع است. انتزاع از نزع یعنی پوست كندن میآید. اگر فلسفه را تنها به این معنا بدانیم، فلسفه به امری شبیه توهم دستنیافتنی سخت و ویترینی بدل میشود. اما این تنها یك بخشی از فلسفه است كه وارد حوزه ایرانی-اسلامی شده است. فلسفه امری متكثر است، ما زیباییشناس، معرفتشناس، اخلاقشناس، متافیزیكشناس، سیاستشناس و امروز فیلسوف اجتماعی داریم. اگر جامعهشناسی بخواهد در جا بزند و وارد مقوله پسا فلسفی شود، جامعهشناسی خواهد مرد. انواعی از فلسفه از باستان تا قرون وسطی تا جدید و معاصر وجود دارد. سنتهای متكثر فلسفی مثل پدیدارشناسی، اگزیستانسیالیسم، ساختارگرایی، ایدهآلیسم آلمانی، پراگماتیسم، پساساختارگرایی، سنت تحلیلی كه از دل آن پوزیتیویسم منطقی بیرون میآید و... فلسفه تا امروز جریان دارد. امری كه تا به امروز جریان دارد و تاروپود زندگی ما را در برگرفته است را نمیتوان نادیده گرفت و از پسافلسفه سخن گفت.
بخارایی سپس گفت: امروز فلسفههای مضاف یعنی فلسفههایی مثل فلسفه اقتصاد، فلسفه مهندسی، فلسفه شادی، فلسفه موسیقی، فلسفه غم، فلسفه فرهنگ، فلسفه دین، فلسفه علم و فلسفه جامعهشناسی داریم. امروز از فلسفه نمیتوان فرار كرد. وقتی فلسفه جامعهشناسی داریم، دعوای پسافلسفی بیمعنا میشود. فلسفه تحلیلی یا آنالیتیك كه بیشتر در كشورهای انگلیسیزبان و چهرههایی چون راسل، مور، ویتگنشتاین و... پدید آمد، این مباحث را پدید آورد. بنابراین در فلسفه فرازوفرودهای فراوانی هست. اما خود فلسفه این فرازوفرودها را تعدیل میكند. فلسفه قارهای نیز عمدتا در نیمه دوم قرن بیستم فلسفه تحلیلی را تعدیل میكند. عمده حرف این فیلسوفان قارهای این است كه عناصری مثل زمان، فضا، زبان، فرهنگ، تاریخ، انسان و... را باید در نظر گرفت تا فهم صورت بگیرد. در اینجا نوعی تاكید بر فرافلسفه میشود. این فرافلسفه به معنای وارد شدن به جامعهشناسی نیست، بلكه باز نگاهی فلسفی است.
بخارایی سپس به شرحی كلی از فلسفه، جریانهای فلسفی، موضوعات فلسفه و تاریخ آن با توجه به كتاب كلیات فلسفه ریچارد پاپكین و استرول كه مرحوم جلال الدین مجتبوی ترجمه كرده پرداخت و گفت: هدف از این شرح كلی آن است كه تاكید كنم فلسفهای كه از یونان باستان آغاز شده و حلقههای بههم پیوسته تفكر فلسفی از همان زمان تا به امروز در جریانها و نحلهها و مكاتب فلسفی تداوم پیدا كرده است.
وی در پایان گفت: این فلسفهای كه ما از آن غولی میسازیم تا از آن فرار كنیم، سه محور اصلی داشته است. در كتاب فلسفه عمومی یا مابعدالطبیعه پل فولكویه با ترجمه مرحوم یحیی مهدوی به این سه محور اشاره شده است: نخست بحث اصالت عقل است، دوم بحث اصالت تجربه است و سوم تلفیق این دو. این همان چیزی است كه امروز در جامعهشناسی به آن نیاز داریم. اینكه روش تحقیق كمی را نقد میكنیم و بعد به سمت روش كیفی میرویم و میخواهیم تلفیقی كار كنیم، به این دو مقوله یعنی اصالت عقل و اصالت تجربه و تلفیق این دو بازمیگردد. محور دوم بحث عالم خارج بعد از عقل است. اینجا بحث اصالت واقع یا اصالت معنا مطرح میشود. محور سوم حقیقت و خطاست كه بحث منطق است و به مغالطات كلامی و نوع استدلالات و... میپردازد. فلسفه به همین مغالطاتی میپردازد كه در جامعهشناسی بسیار پدید میآید و متاسفانه جامعهشناسان تن به اصلاح آنها نیز نمیدهند. اینها ضعف جامعهشناسی در ایران است.
وی سپس گفت: اینجاست كه این پرسش پدید میآید كه آیا جامعهشناسی مرده است؟ من بهتازگی مقالهای دیدم با عنوان philosophical sociology و این نشان میدهد كه امروز بحث جامعهشناسی فلسفه در حال شكلگیری است. نسبت جامعهشناسی و فلسفه برخلاف نظر دكتر محمدی «این نه آنی» نیست، بلكه «این همانی» است. البته بخش دیگری از فلسفه غیر از جامعهشناسی است و باید تمایز آنها در عین اشتراكاتشان مشخص شود. بنابراین این همانی فلسفه و جامعهشناسی صددرصد و تطابقی نیست، بلكه گزارههای بنیادین و مبنایی متكی به فلسفه است.
منبع: روزنامه اعتماد