شناسهٔ خبر: 37414 - سرویس دیگر رسانه ها

اشرافيت از‌دست‌رفته

مساله حاکمیت و اقتدار پول و اقتدار تبلیغات در این رویکرد حرف اول را می‏زند؛ دو اصلی که جهان را مرعوب کرده است؛ و از بین رفتن اصالت فرهنگ‏ها درست از این نقطه آغاز می‌شود. بخشی از آن برمی‌گردد به غلبه آن فرهنگ بی‌اصالت که بنایش را بر پول گذاشته؛ یک جایی می‌شود‌هالیوود و دنیا را به قبضه درمی‏آورد و جایی دیگر انبوهی از جریان‌های هنری بی‌هویت پنجاه سال اخیر جهان را به نمایش می‌گذارد.

 

فرهنگ امروز / بهرام دبیری؛

ثروت نوکیسه‌ها سلیقه‌ساز است؟

خرده‌فرهنگ‌ها در هر گوشه‌ای از جهان نشانه‌ها و رفتار بی‌اندازه مشابهی دارند، مَنِشی مشابه که می‏تازاند و در این میان هر آن که پول بیشتری دارد بی‌اندازه تاثیرگذارتر جلوه می‏کند. وقتی از اصطلاح نوکیسه یا طبقه نوظهور ثروتمند حرف می‌زنیم در واقع به یکی از اصلی‏ترین این جریان‏ها و به ثروتی ناگهانی اشاره می‏کنیم؛ ثروت و قدرتی که معمولا هم‌گام و هم‌وزن فرهنگ نیست و از همه مهم‌تر آگاهی همراه با آن به دست نیامده است و هم‌اکنون شاهد تاثیر مرگ‏بار این رویکرد در جهان هستیم، و تازه در میان ویرانگری‏هایش تاثیری که بر عرصه فرهنگ می‏گذارد ناچیزتر از کل تمدن بشری است که در آستانه‏ی ویرانی قرار گرفته است.

آنچه در دل این طبقه می‌گذرد یک رشد ناهماهنگ است که معادله‌های حاکم بر جهان را تغییر می‌دهد. وقتی نوبت به ایران می‌رسد هم همان احوال حاکم می‌شود و شکلی کاریکاتوروار به خود می‌گیرد.

این جریان سعی دارد مفاهیم را تغییر بدهد، چون درکی از آن ندارد و توانایی کسب اصالت را هم در بنیه‏اش نمی‏بیند. پس حکم به تغییر می‏دهد. نمونه ساده‏اش را می‏توان در معماری جست. از چند دهه پیش در ایران جریانی پا گرفت به نام بساز و بفروشی؛ اصطلاح تحقیرآمیزی بود و برای آنها که دستی در این کار داشتند برچسبی نامطلوب، ولی به مرور این دست‌اندرکار که حالا فربه‌تر شده بود این برچسب را عوض کرد و همان رویکرد را در قالب برج‌ساز و انبوه‌ساز گنجاند، حالا دیگر برج‌ساز نام محقری به حساب نمی‌آید، هرچند عملی که انجام می‌دهد همان عمل است.

رشد ناهمگون در تمام عرصه‏های این رویکرد عنصر اثرگذاری است که به میل خود مفاهیم فرهنگی را دچار دگرگونی می‏کند. همه این‌ها یک زنجیره‌ معیوب است، زنجیره‏ای که ماهیت وجودی‌اش را عنصری به نام پول می‌سازد، حاکمیت پول بر جهان است که حرف اول را می‌زند. هر چند بازی اصلی در زمین دیگری در جریان است، اما به این حوالی که می‏رسد صورتی حقیرتر و مضحک‏تر به خود می‏‏گیرد.

نظامی‌که به یک معنا سرآغازش را باید جنگ‏جهانی دوم دانست، درست از همان لحظه‌ای که آمریکا حاکمیت گسترده‌ای بر جهان پیدا کرد. آمریکا به عنوان پیروز جنگ کشوری بود که نه موزه داشت و نه هنرمند و نه بسترهای فرهنگی. اما به مدد سرمایه و سازمان‌های بسیار بزرگ امروز آمریکا به جایی رسیده که حالا بزرگ‌ترین موزه‌دار دنیاست.

مساله حاکمیت و اقتدار پول و اقتدار تبلیغات در این رویکرد حرف اول را می‏زند؛ دو اصلی که جهان را مرعوب کرده است؛ و از بین رفتن اصالت فرهنگ‏ها درست از این نقطه آغاز می‌شود. بخشی از آن برمی‌گردد به غلبه آن فرهنگ بی‌اصالت که بنایش را بر پول گذاشته؛ یک جایی می‌شود‌هالیوود و دنیا را به قبضه درمی‏آورد و جایی دیگر انبوهی از جریان‌های هنری بی‌هویت پنجاه سال اخیر جهان را به نمایش می‌گذارد. تولید و محبوبیت آثاری که هویت تاریخی ندارند با عنصر تبلیغات به خوردمان داده می‏شود و در این رهگذر تاریخ‏زدایی تعمدانه صورت می‏گیرد. ثروت به‌دست‌آمده همراه با سابقه دانش بصری و نگاه تربیت‌شده به فرهنگ یا هر مقوله انسانی دیگری نیست؛ که اگر بود می‌شد همان اشرافیت. بله در یک معنا آنچه از دست رفته اشرافیت است. اشرافیت مفهوم گسترده‌ای است بسیار فراتر از ثروت. اشرافیت فرهنگی است که اگر در آن دارایی هست اما در کنارش بسترهای فرهنگی و تاریخی و نوعی اصالت فرهنگی و نوعی اشرافیت ذهنی حکمرانی می‏کند. نمونه آن حافظ است که قرن‏ها بعد می‏بینیم نوعی نخبگی و اشرافیت و سلیقه سطح بالاست که جاودانش کرده. اما مفهوم اشرافیت در غلبه انبان‏های پرپول و ثروت‏های بادآورده به شدت آسیب دید و مرعوب شد.

این مجموعه کلان وقتی به ما رسید خود را در قالبی از ابتذال نشان داد؛ طایفه‏ای که میلیاردها پول به دست آورده، اما آگاهی تاریخی ندارد، سلیقه تربیت‌شده ندارد و در نهایت برایش یک مارک یا برند (اصطلاح محبوب این مردمان) مهم است. این سلیقه تربیت‌نشده هنوز نمی‌داند هنر چیست یا تابلوی نقاشی و اصالتش در کجاست؟ زمانی تابلوفرش می‌خرید یا نازل‏ترین مینیاتورها را به دیوار خانه‏ای با معماری شلخته و بی‏هویت آویزان می‏کرد، حالا تابلوی چندصدمیلیونی یک نقاش سرشناس را می‌خرد، اما هنوز سلیقه‌اش تربیت نشده، فقط همان معادله بساز و بفروشی که حالا برج‌ساز خطابش می‌کنند اینجا هم اتفاق افتاده، صورت مسئله همان است، جواب کمی‌زیبا‌تر شده است، ناآگاهی و نابینایی تاریخی می‌خواهد خودش را پشت آن تابلوی بااصالت پنهان کند.

در حراج‌های آثار هنری و گالری‏های همه جای دنیا همین اتفاق می‏افتد، مگر همین چند سال پیش نبود که در حراجی‏های دوبی کنار تابلوهای نقاشان برجسته، تی‌شرتی از شیخ‌محمد زاید را به قیمت ۲۰۰ هزار دلار فروختند؟ هنوز نقاشی دلفین‌ها و فیل‌ها را به همان قیمت آثار هنری فاخر می‌فروشند، چون دستگاه تبلیغات دیکته کرده این هم خوب است. اینکه در این حراج‏ها می‏بینیم چند تابلو و مجسمه از آرتیست‏های واقعی و هنر اصیل خریده می‏شود، نباید فریب خورد و باور کرد که خریدار‏های پرطمطراق صاحب سلیقه و آگاهی نسبت به هنر اصیل شده‏اند، در گستره وسیع می‏توان همان بلاهت و ناآگاهی را دید که لبخند می‏زند.

باورم این است که این قیمت‌ها برای آثار هنری زیاد نیست، باورم این است که هر قیمتی برای یک اثر هنری کم است، چون مساله اینجا ارزش است و نه قیمت. اما چیزی که باید جلویش را بگیریم و شناسایی‌اش کنیم و نه‌تنها در برخورد با آثار هنری ما، بلکه در معماری امروز ما، در رستوران‌هایمان و در سبک زندگی ما رخنه کرده است، اینست که همچنان بحث بر سر قیمت است و نه ارزش و این همان نقطه‌ای است که پای پولی به میان می‌آید که عاری از فرهنگ است و تربیت و آگاهی همراهش نیست.

این سلیقه هیچ‌ جای جهان تربیت نمی‌شود. چندین نسل طول می‏کشد تا حضور پول به آگاهی اجتماعی و شعور تاریخی و درک هنری منجر شود، اگر بشود. نمونه‏هایش را می‏توان در سطوح بالا هم دید. عیان‏ترینش کاخ نیاوران است، نمایشی عظیم از بدسلیقگی. چه کسی باور می‌کند کاخی ساخته شود با در و پنجره‌های آلومینیومی؟ همان کنار درِ محوطه کاخ، کوشکی است ساخته‌شده با خشت و گل مربوط به یک دوره قبل که به مراتب باشکوه‌تر است. چرا این چنین می‏شود؟ چرا سلسله پهلوی با سیاست‌گذاری‌هایش در عرصه هنر بدل به نماد ابتذال می‏شود؟

در مقابلِ مقوله‌ای به نام تاریخ، این یک نمایش کمدی است، یک کمدی که خودش را به نمایش می‏گذارد، چون تاریخ و پیشینه‏اش را انکار کرده یا توانایی درکش را کسب نکرده و به این روز افتاده است.

اما هنر بدون تاریخ بی‌معناست، هر لایه‌ای از هنر پا را روی لایه قبلی گذاشته و بالا آمده است. نشانه‌های تاثیرپذیری از تاریخ هنر در هر آنچه ماندگار شده به وضوح مشاهده می‏شود. ماتیس می‌گوید چه چیز می‌توانست به‌اندازه مینیاتور ایران امکانات بی‌پایان بصری را در اختیار ما بگذارد؟ اما وقتی این قدر و گوهر درک نشود، با همان در و پنجره‏های آلومینیومی‌به میراث می‏ماند.

وقتی آن پیشینه نباشد، پول می‏تواند بدل به ابزار جنایت بشود، چون صاحبانش از هر گونه آگاهی و جهان‏بینی تهی هستند، و کج بودن سلیقه هنری کمترین اتفاق تاسف‏بار این رشد بادکنکی است. در این قدرت عاری از تفکر یک‏طرفش شهرهای زشت و کج پدید می‏آید و در گستره‏ای وسیع‏تر می‏رسد به موجودی به نام داعش که جهان را این چنین در وحشت فرو می‏برد. این‌ها همه محصول همان سرمایه‌های یک‌شبه است که برای نداشتن اصالت و درک تاریخی بدل به فاجعه می‏شود. آنچه با آثار باستانی و هنری موزه‏های شهر موصل می‌‏کنند یا آنچه بر سر بودای بامیان می‏آورند تنها از این ذهن تهی و عاری از عناصر فرهنگ و تاریخ برمی‏آید، از آن لحظه‏ای که قدرت پول هیولا تربیت می‏کند و هیولا تیشه برمی‏دارد و نه‌تنها آدمی ‌را سر می‏برد، بلکه میراث تمدن بشری را خرد می‏کند؛ ساختاری که جز سود به چیزی نمی‌اندیشد.

در گستره خاورمیانه به همین علت‌هاست که این تهی بودن کاریکاتور می‏شود. از معماری گرفته تا هنر و تا سبک ‏زندگی، همه‏چیز در این خرده‌فرهنگ عاریه‏ای جلوه می‏کند. نمونه چشم‏گیر و خنده‏دارش شیخ‏نشین دوبی است. دوبی یک شهر نیست، یک برهوت است که با ثروتی هنگفت چنین بناهایی در آن ساخته شده است. هیچ‌کس از خودش نمی‌پرسد ضرورت این شهر چیست، چه میزان انرژی باید مصرف شود که این بیابان گرم و سوزان را خنک کند؟ آلودگی و صدمه‌ای که به محیط زیست وارد کرده و اصلا این میزان انرژی که به هدر می‏رود ارزشش را دارد؟

و حالا بعد از بنای شهر پول بادآورده بشکه‏های نفت باید فرهنگ و تمدن را به عاریه بگیرد، پس امیر قطر دلارهایش را به موزه لوور می‏دهد تا شعبه‏ای در دل برهوت بسازند، اقتدار خداگونه پول سبب می‏شود نمایشی عظیم از فرهنگ را نیز تصاحب کنند.

دستگاه‌های تبلیغاتی در اختیار همین ثروت‌هاست و حرف اول را می‌زند. اوست که می‌گوید این هنرمند تابلویش گران می‌شود، روی این اثر سرمایه‌گذاری کن و این کار را بخر. اوست که تعیین می‌کند و در غیاب صاحبان سلیقه و فرهنگ حکمرانی می‌کند. سلیقه را می‌سازد و بعد شما کسانی را می‌شناسید که دستگاه تبلیغات به شما می‏گوید باید بشناسیدش تا باشعور و صاحب‌آگاهی جلوه کنید.

این را که او تا دیروز از تابلوهای کپی فلان فروشگاه برِ خیابان ولی‏عصر می‌خرید، فراموش کنید. امروز او چندصدمیلیون پول می‌دهد تا تابلوی فلان آرتیست را به دیوار خانه‌اش آویزان کند.

چهل سال پیش زمان درازی نیست. اگر در آن روزگار گذارت به پاریس می‌افتاد و سر از یک گالری درمی‌آوردی برایت غیرممکن نبود که کاری از پیکاسو بخری؛ اگر تابلوی رنگ و روغنش نمی‏شد، لااقل یک طراحی از پیکاسو را صاحب می‏‏شدی. اما به مرور سرریز کیسه‏های پول و ثروت‏های بادآورده‏ای که باید پاکیزه می‏شد متوجه این عرصه شد و آنچه امروز رخ داده عقیم کردن امکان ایجاد ارتباط عاطفی با اثر و درک آن است. بدل کردن اثر هنری به یک کالای صرف و بحث کردن بر سر قیمت گریبان جهان را گرفته است. مگر همین دیروز نبود که بهمن محصص ۱۷ اثرش را که از خشم او جان سالم به در برده بود، به قیمت ۷۰ هزار یورو ‌فروخت( مستند فی‌فی...)، مگر همین دیروز نبود که فریده لاشایی برای خرج درمانش این‌در و آن‌در می‌زد تا تابلویی بفروشد؟

در تمام این سال‌ها جز از راه فروش نقاشی زندگی نکرده‌ام. به عنوان کسانی که یک روز نقاشی را در ایران شروع کرده بودیم فکر می‌کردیم سرنوشت شومی‌داریم. اما دیدیم که توانستیم با اقتدار یا رفاه زندگی کنیم. با این همه هیچ‌کس به کارگاهم نمی‏آمد تا از من کار بخرد با این هدف که یک روز گران می‌شود؛ کسی که کارم را می‌خرید برای این بود که عاشقش بود، ارتباط دیگری حاکم بود که شاید بتوان اسمش را سلیقه یا انتخاب آگاهانه گذاشت.

اما در معادله حاکم بر این روزها ما با رویکردی کالاگونه نسبت به هنر روبه‌رو هستیم. تو قرار نیست تابلویی را که می‌خری درک کنی، فقط می‏دانی قرار است در آینده گران شود و از کجا این را می‏دانی؟ چون دستگاه تبلیغات این را به تو گفته است.

پس سلیقه من کجاست؟ ارزش را یک صاحب‌ثروت بعد از تصاحب این آثار می‌خواهد دیکته کند و دستگاه تبلیغاتش می‏خواهد بشود عیار سنجش ارزش هنری، آن هم بدون درک کافی. هر اسبابی یک کالا است، از صندلی گرفته تا ماشین، اما یکی، دو متر کرباس و صدتا تک‌تومانی رنگ و چند روز از وقت هنرمند کالا نیست، شعور بشر است که متاسفانه می‏خواهند در این دایره قربانی‌اش کنند.

برای همین آنچه امروز با آن مواجهیم یک مقوله خلق‌الساعه و بی‌هویت است. یک موقعی فلان فئودال ایرانی سعدی و حافظ را از حفظ بود، برای خودش دسته موزیسین داشت، پرده‌های خوش‌سلیقه داشت، خانه داشت، سلیقه تربیت‌شده داشت، اما همه این‏ها محو شده و روزبه‌روز کم‌رنگ‌تر می‏شود و دستگاه تبلیغات در تلاش است چیز دیگری را به نام واقعیت بقبولاند: این که مهم نیست و اصلا نباید نگران باشی که درکی از هنر نداری، مهم این است که این تابلو روی دیوار خانه توست. تو هم سرمایه‏گذاری می‏کنی و هم با پول‌خردهای ته جیبت هویتی کسب می‏کنی. در واقع دستگاه تبلیغات دارد بزرگترین خیانت را می‏کند: صورت مساله را پاک می‏کند، سروصدا می‏کند و نمی‏گذارد سوال تو در آن لحظه‏ای که داری فریاد می‏زنی «میلیاردهایی که گم شد سر از  کجا در آوردند» به گوش کسی برسد. هیچ‏کس پاسخت را نمی‏دهد. چون هیاهویی شعف‏انگیز و مهم‏تر برپاست.

وقتی ما تمام گذشته را ویران کردیم نمی‏توانیم با پول، سلیقه به وجود بیاوریم. گذشته را نمی‏شناسیم و مدام حلقه این ارتباط را بریده‏ایم و منقطعش کرده‏ایم. گذشته را ویران کرده‏ایم و حالا می‏خواهیم میدان بدهیم به جیب‏های پرپول طبقه‏ای نوظهور که روی این ویرانه‏ها تمدن بسازند. نمی‏شود که نمی‏شود.

هر آنچه مانده برای این بوده که به احترام گذشته و تاریخ ادراک بشری کلاه از سرش برداشته، نیما برای این می‏ماند چون نشانه‏های شعر کلاسیک را درک کرده، جویده و به امروزش رسیده است. بهمن محصص وقتی می‏گوید من یک چهره تاریخی هستم، می‏داند در کجای جهان ایستاده و از چه حرف می‏زند و چه خلق می‏کند. هر آنچه جز این ترویج شود تنها رقصی مبتذل بر گور تمدن بشری است، نمونه‏ای از ابتذال محض است که در قطاری سریع‏السیر تمدن بشری را به سمت دره ابتذال شر می‏راند. در این چشم‌انداز بی‌تعادل به تیراژ کتاب نگاه کنید و به‌زندگی تنگ و دشوار شاعران و نویسندگان.

 

منبع : مهرنامه شماره ۴۲