به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر، رمان «وقتی سروها برگ می ریزند» نوشته فهیم عطار به تازگی به عنوان چهل و سومین کتاب انتشارات هیلا منتشر و راهی بازار نشر شده است.
انتشارات هیلا سال گذشته رمان «قاب های خالی» را از این داستان نویس چاپ کرد که شخصیت اصلی آن، مردی به نام شهاب بود که از یک ناراحتی روحی رنج میبرد. این شخصیت به مدت ۵ سال نخندیده و گریه هم نکرده بود.
رمان «وقتی سروها برگ می ریزند» درباره زندگی دانشجویی شهرستانی به نام مازیار است كه از اهواز برای ادامه تحصيل به تهران می رود. او پس از تلاش فراوان در دانشگاه قبول می شود: «نمره عينكم بازهم رفته بود بالاتر. بس كه درس خواندم برای كنكور. خاتون يك قاب جديد عينك به سليقه خودش سفارش داد. گرد و طلايی. همان مدلي كه از آن متنفر بودم...»
این رمان ۵ فصل اصلی دارد که به بخش های مختلف تقسیم می شوند. از ۵ فصل کتاب، ۴ فصل با نام فصول سال و به نام بهار، تابستان، پاییز و زمستان نامگذاری شده اند. فصل پایانی هم «بی فصلی» نام دارد.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
«دوان دوان خودم را رساندم به کلاس و آرام در را باز کردم. گورامی با هیجان چیزی روی تخته می نوشت. صدای باز شدن در را که شنید بی آن که صورتش را برگرداند گفت: «همون جا کنار در وایسا.»
احساس کردم وزنه سنگینی روی سینه ام گذاشته اند. تکیه دادم به دیوار. انگار گورامی صحنه جنگ ناپلئون را با عدد و رقم روی تخته سیاه به تصویر کشیده باشد. سرم را چرخاندم سمت دانشجوها. خورشید ردیف جلو نشسته بود. هر از گاهی با روان نویس سیاهی که لای انگشتان سفیدش اسیر شده بود، چیزهایی روی کاغذ می نوشت. چهره اش دوباره معصوم و آرام شده بود. انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش مثل دیو تنوره می کشید و می خواست سقف کافه را روی سرم آوار کند. ابروهایش مثل دو هلال زیبا و متقارن سایه بان چشمانش شده بودند. با خودم گفتم نکند باز هم گرفتار خواب و رویا بوده ام و اصلا آن اتفاق نیفتاده؟ شاید تقصیر کود حیوانی ای بوده که کافه چی به خوردم داده بود؟
خورشید سنگینی نگاهم را حس کرد و سرش را چرخاند سمت من. با دیدنم ناگهان آسمان آبی و آفتابی صورتش، ابری و طوفانی شد و اخم هایش در هم رفت. انگار فکرم را خوانده باشد و بخواهد مطمئنم کند که خواب ندیده ام و همه چیز زیر سایه واقعیتی هولناک به تاریکی گراییده.
قبل از این که دوباره شمشیرش را از رو ببندد، نگاهم را از او دزدیدم و بردم ته کلاس. زارع همان گوشه همیشگی نشسته بود. نگاهمان گره خورد به هم. با ادا و زبان اشاره چیزهایی گفت که هیچ کدام را نفهمیدم. چشم هایش قرمز و پف کرده بود. دوباره دستش را بالا برد، چرخاند، ساعتش را نشان داد، آستینش را تکان داد. باز هم نفهمیدم. خسته شد و سرش را به دیوار تکیه داد و با بی حوصلگی به تخته سیاه خیره ماند. تخته سیاهی که حالا جای سوزن انداختن در ان نبود و شتر با بارش گم می شد...»
این کتاب با ۴۶۴ صفحه، شمارگان ۹۹۰ نسخه و قیمت ۲۵۰ هزار ریال منتشر شده است.